اپ بازیگر فیلمهای ماورأطبیعی
قسمت: 129
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر صد و بیست و هفتم: بیمارستان (8)
«منظورت گربه شرودینگزه؟»
بیرون بخش، ییهسونگ این حرف هارو از دهن شیهیانگ شنید و ناگهان لبخند زد. اون به شیهیانگ با حالتی تایید کننده نگاه کرد. «توقع نداشتم انقدرسریع حدس های قبلیت رو باطل کنی.»
ییهسونگ واقعا توسط شیهیانگ شگفت زده شده بود. باید دونست که زیر سوال بردن حدس های پیش پنداشت توسط خود شخص، کار کاملا سختی به شمار میاومد. اون هم از این موضوع زیاد رنج کشیده بود اما انتظار نداشت شیهیانگ کمتر از ده دقیقه، به یه توضیح و دلیل سطح بالا برسه. علاوه براین، این توضیح به احتمال زیاد درست بود.
ییهسونگ شک کرد که سازمان شیهیانگ رو دست کم گرفته. در حقیقت، با اینکه ممکنه که ژن های شیهیانگ درجه یک نباشه، اما رشد اکتسابی یه پت رو نمیشد نادیده گرفت. شیهیانگ میتونست کاملا به تلاش های خودش برای تبدیل شدن به یه حیوان خونگی برتر تکیه کنه.
شیهیانگ از خوشحالی زیاد روی ابرها بود. اون کمی عذاب وجدانش رو نادیده گرفت و لبخند زد. «مایهافتخارمه که بتونم بهت کمک کنم.»
ییهسونگ دید که این شخص میخواد بهش نزدیک شه و مخفیانه به قدرتش اذعان کرد، به همین خاطر ییهسونگ با جریان امور همگام شد و به نرمی گفت:«میتونی دنبالم کنی. اگه باهم همکاری کنیم عبور از نمونه برامون راحت تر میشه.»
هر دو طرف باهم هم عقیده شدند.
{اون چرا این مدلیه؟! واضحه که این جواب شیهچی بود نه اون!}
{این عادیه که به بقیه بگی؟ در اصل شیهچی اون حرف رو گفت. اون میتونست جلوی گوشای بقیه رو بگیره که نشنون؟ خودت گفتی، دیگران رو بخاطر پخش خبر سرزنش نکن. اگه توانایی نداری چیزی نگو.}
{علاوه براین، شیهیانگ خودش نمیتونه بفهمه چه اتفاقی افتاده؟ خنده داره! یه نظر، فقط متعلق به یه نفره؟ برنامه ها نشون نمیدن که یه بازیگر به چه چیز هایی فکر میکنه.}
{این افراد بالایی مشکل مغزی دارن؟}
{گذشته از این، ییهسونگ از شیهیانگ نپرسید که آیا این چیزیه که به فکر خودت رسیده یا نه. پس شیهیانگ دروغ نمیگه! اون فقط داره نتیجه رو بازگو میکنه.}
ییهسونگ دهنش رو باز کرد:«اگه اینطور باشه، همه چیز خیلی آسون تر میشه. اگه من با گذشته یا آینده برخورد کردم کافیه، اسمش رو صدا بزنم و شناساییش کنم. بنابراین، من باید سریع گذشته یا آیندهم رو پیدا کنم.»
شیهیانگ سرتکون داد. «دیدن بیمار های سایر بازیگرها برای تو باید آسون باشه.»
شیهیانگ ممکنه که چابلوسی این شخص رو بکنه اما اون واقعا داشت واقعیت رو میگفت. ییهسونگ قدرت و هویت خودش رو داشت. سایر بازیگر ها روش حساب باز میکردند تا به اونها کمک کنه. اگه یههسونگ چیزی میپرسید، هرگز جلوش رو نمیگرفتن.
اگه ییهسونگ رو دنبال میکرد، سپس بدست آوردن اطلاعات یه درجه آسون تر میشد. پناه بردن به ییهسونگ برای اون، امری معقول به شمار میرفت.
ییهسونگ عمیقا لبخند زد. «بیا بریم. ما همچنین میتونیم گذشته یا آینده ژانگ شینگ رو سر راهمون پیدا کنیم.»
درست لحظهای که شیهیانگ میخواست اون رو دنبال کنه، ییهسونگ مکث و بعد اخم کرد. اون کمی احساس عجیبی داشت.
اون فیلم های بیشماری از جمله، فیلم های سطح بالا نارنجی زیادی رو بازی کرده بود. اگه مقابله با روح انقدر آسون بود، این اغلب به این معنا بود که پیرنگ، راز دیگهای داشت. در غیر این صورت، سختی در خور کیفیت نبودش.
البته، مواردی هم وجود داشت که رتبه اول ارزیابی برنامه خیلی بالا بود. با اینکه ییهسونگ تو فیلم بازی کردن خیلی سخت کوش نبود و از ورودش به برنامه مدت زمان زیادی نگذشته بود، اون تو 20 تا فیلم نقش ایفا کرده بودش. اون کاهش کیفیت فیلم بعد از فیلمبرداری رو تجربه کرده بود.
قبل از فیلمبرداری، ارزیابی برنامه از کیفیت فیلم های ترسناک سفت و سخت و درونی بود. به این خاطر بودکه معیار ها ارزش های یاس آور و تجربیات قدیمی بودند. برای فیلم های ترسناکی که قبلا فیلمبرداری نشدند، خطای کیفیت ممکنه کوچک یا بزرگ باشه. ییهسونگ نمیتونست اجازه بده کاهش کیفیت تو این فیلم هم رخ بده.
هسونگ شک و تردیدهایی که در قلب داشت رو مهار کرد. در هر صورت، اون توجه بیشتری میکرد.
شیهیانگ با تعجب پرسید:«مشکل چیه؟»
ییهسونگ سرش رو تکون داد. اون میخواست بره که یوان یه رو دید که تو گوشهای به نرده تکیه داده و جز سیگار کشیدن کار دیگه ای نمیکنه.
شیهیانگ نگاه ییهسونگ رو دنبال کرد. یوانیه متوجه نگاه دو نفر شد و بهشون لبخند زد. اون شخصیت تنبلی داشت و حتی لبخندش هم خیلی آروم رو لباش پدیدار شد. ییهسونگ اخم کرد و با صدایی عمیق از شیهیانگ پرسید:«فکر میکنی یوانیهحرف هامون رو شنیده؟»
«فکر نکنم اینطور باشه.»
فاصله بین اونها و یوان یه 40 تا 50 متر بود. تو مکالمه قبلیشون اونها خیلی آروم صحبت کرده بودند. چطور یوان یه میتونست بشنوه؟
اخم های ییهسونگ از هم باز شد. «راست میگی.»
نگاه یوان یه برای چند ثانیه روی شیهیانگ افتاد و بازیگوشانه لبخند زد. اون قبل از اینکه ته سیگارش که تقریبا تموم شده بود رو، روی زمین بندازه برای ییهسونگ دست تکون داد. سپس به سمت بخش برگشت.
ییهسونگ مثل همیشه از رفتار بیپروا و معمولی یوان یه کمی رنجیده بود. لبخند ریاکارانهش از روی صورتش محو شد. «بیا بریم.»
{حدس میزنم یوان یه حرفاشونو شنیده.}
{هاا..... از اون فاصله؟}
{یادت رفته یوان یه اعتراف کرد که کارش تو لبخونی خوبه؟}
{اوه لعنتی، اره.}
{آه، یوان یه خیلی خوشتیپههه... اون یه آدم مشتاقه.}
اون دو نفر در حال ترک اونجا بودند، که گوشی ییهسونگ زنگ خورد. این بار، اعلان برنامه نبود، بلکه رینگتون گوشی آهنگی بود که تابحال به گوشش نخورده بود.
قبل از اینکه ییهسونگ گوشیش رو بیرون بیاره، شیهیانگ و ییهسونگ بهم خیره شدند. این یه تماس تلفنی بود و گیرنده تماس به عنوان ``همسر عزیزم`` در گوشی ذخیره شده بود.
ییهسونگ نگاه پرسش گرانه شیهیانگ رو دریافت کرد و چشم هاشو کمی ریز شدند. «این حتما همسر این نقش هست که بهش زنگ زده.»
در همون زمان، گوشی شیهچی به صدا در اومد. اون تو بهت فرو رفت، گوشیش رو بیرون آورد و به صفحهش خیره شدش. اسم گیرنده تماس``همسر پیر پژمرده`` ذخیره شده بود.
{؟؟؟ چرا فاصله سنی بین همسر ها انقدر زیادیه؟؟؟}
{هاهاهاهاهاهاها، نقش پسر چی یه آدم عوضیه؟}
رن زه سرجاش ایستاد و با دیدن اسم تماس گیرنده خوشحال شد. «به نظر میرسه نقشی که بازی میکنی، عقل درست و حسابی نداره. اگه زنش این رو ببینه، میشه مقدمه طلاقشون.»
شیهچی بهش خیره شد و جواب زنگ رو داد. «سلام.»
صدای بلند و تیز زنی، از اونطرف تلفن به گوش رسید. «شوهر، من این دوتا چیز کهنه رو فرستادم خانه سالمندان.»
رنزهبا چشم هاش اونو اذیت کرد و دست انداخت. شیهچی بهش خیره شد و مبهم جواب داد. «بله، متوجهم.»
زن با لحنی تلخ، شروع به گلایه کرد. «میدونی؟ پدر و مادرت هنوز بی فرهنگن. اونها از رفتن سرباز زدن و تو خیابون به من فحش دادند و گفتن که فرزندی ندارن. خودت که با کار کردن تو شیفت های شب هرشب مشغولی، منم که باید از بچه مراقبت کنم. بهم بگو ما چطور میتونیم از اونها نگهداری و مراقبت کنیم؟ خانه سالمندانی که براشون انتخاب کردیم، بد نیست و پرستارهای اونجا منتظر هستن تا ازشون مراقبت کنن. من نمیدونم چرا اونها ناراضین؟ مراقبت ازشون واقعا سخته. اونها تو کل روز منو تحقیر میکردن.»
شیهچیاحساس کرد که هیچ چیز بدردبخوری نشنیده و بهتره از خودش بپرسه... بنابراین، حرف زن رو قطع کرد. «اروم باش.»
زن مکث کرد، به طور آشکاری خوشحال بود. «چرا امروز انقدر آرومی؟»
«من مگه همیشه آروم نیستم؟»
«تو معمولا بعد از شنیدن دو یا سه جمله بی حوصله میشی و قطع میکنی، یادت رفته؟»
شیهچی لبخندی به روی لب آورد و در این مورد صحبت کرد. به نظر میرسید اون قبل از اینکه حرف بزنه، تردید داشت. «بگو، اینکه اونها رو بفرستم خانه سالمندان خوبه یا نه؟ اگه توسط همکارام متوجه این موضوع بشم، چهره خوبی نداره. بالاخره اونها منو بدنیا آوردن و بزرگ کردن.....»
زن تعجب کرد. «تو شیفت شب گیج شدی؟! تو توسط اون دوتا پیر عجوز به فرزندی گرفته شدی و از چیزی نمیترسی.»
شیهچی مات و مبهوت شد. اونها پدر و مادر خوندش بودن، نه والدین بیولوژیکیش.
زن پشت تلفن ادامه داد. «علاوه بر این، اون ها عادت داشتن تورو بزنن، سرزنش کنن و ازت سواستفاده بکنن. بعد از اینکه ازدواج کردیم، اونها از من متنفر شدن. اونها نگاه تحقیرکننده ای به من داشتن و هر روز منو خجالت زده میکردند. اگه وقت آزاد داری، پس مورد اینجور چیزا فکر نکن. چرا به پسرت اهمیت نمیدی؟ اون هیولا هنوز داره گِیم میزنه. نگاه کن ساعت چنده؟ برای مراقبت کردن ازش نمیتونم خودم رو اذیت کنم که! وقتی باهاش حرف میزنم، در رو روی صورتم میکوبه. نمیدونم به کی رفته. چند روز پیش با یکی دعواش شد و مدرسه به شدت تنبیهش کرد...»
زن به حرف زدن ادامه داد.
بدیهی، که نقش شیه در مراقبت از کودک بسیار سهل انگارانه رفتار میکرد. اون خانواده سنتی با کمبود محبت از سمت پدر داشت. پدر پول جمع میکرد درحالیکه مادر مراقب بچه بود، اما کاملا واضح، بچه مطیع نبود.
شیهچی در موردش فکر کرد و با جدیت گفت:«گوشیو بده بهش.»
زن داد زد. «چن چن، بابات پشت تلفنه.»
«میدونم! چقدر آزار دهنده!» کسی که جواب داد، بچهای تو سن بلوغ بودش. صداش به شدت بیحوصله بنظر میومد.
زن فریاد زد:«این چه مدل حرف زدن با باباته؟»
«کی ازت خواست اهمیت بدی؟»
صدای بلندی به گوش رسید. به نظر میرسید پسر شیهچیگوشی رو گرفته، درو محکم کوبیده و قفل کرده. ظاهراً روابط خانوادگیشون خیلی بد بود. درک کردن روابط خانوادگی به درک افراد تو همه جنبه ها کمک میکردش. شیهچیتلاش کرد قاطعانه بگه:«خیلی دیره. به مادرت گوش کن و یکم استراحت بکن. دست از بازی کردن هم بردار و فردا به مدرسه برو.»
«چرا به من اهمیت میدی؟» صدای اون طرف تلفن به وضوح سرکوب شده بود، اما پنهان کردن عصبانیت دشوار بود. «فقط مراقب خودت باش.»
رن زه مخفیانه احساس کنجکاوی کرد. این اصلا شبیه به رابطه پدر-پسری نبود.
«شیهچن.» صدای شیهچی سرد شد.
شیهچن مسخرش کرد. «نمیخواد شأن و بزرگی پدریت رو نشونم بدی. تو لایقی اصلا؟ فکر نکن که نمیدونم تو و اون عمه.... »
شیهچیمعنی این کلمات رو فهمید. حالتش بهت زد و حرف پسر رو قطع کردش. «منظورت رو نمیفهمم.»
«هی، وانمود نکن. اون روز وقتی داشتم از مدرسه برمیگشتم خونه دیدمت.»
شیهچینگاهی به رن زه انداخت و وانمود کرد که عصبی هست. «به مادرت گفتی؟»
«میترسم مادر ناراحت بشه. توصیه میکنم خودت این کارو بکنی....»
شیهچن مستقیم تلفن رو قطع کرد و صدای بوق از تلفن شنیده میشد. شیهچیتلاش کرد دوباره تماس بگیره اما نتونست انجامش بده. به نظر میرسید شیهچن تلفن رو خاموش کرده بودش. بنابراین داستان تو اینجا به پایان رسید. اون نمیتونست از تماس، اطلاعات دیگه ای دریافت کنه.
رنزه گفت:«روابط خانوادگیت خیلی پیچیدس.»
رنزه حالا احساس میکرد که نقش شیهچی خیلی بهتر از خودش نیست.
شیهچی تلفن رو توی جیبش گذاشت و گفت:«برو.»
«کجا بریم؟»
شیهچی به سوال جواب نداد و لبخند زد. «من بچه یهلانم.»
رن زه مات و مبهوت شد. بعد از گذشت ده ها ثانیه اون صدای بسیار بلندی مثل ``ههههههههههه`` بیرون داد. «اشتباه نمیکنی؟»
فکر کردن شیهچی بیش از حد به اینور و اونور میپرسد و رن زه نمیتونست هم قدم باهاش پیش بره و بهش برسه. اون متوجه نشد. چطور شیهچی از این تماس ساده، به این نتیجه رسید که بچه یه لان هست؟
{؟؟؟؟من میترسم.}
{میو میو میو؟ بچه کیه؟}
شیهچی دستور داد. «دنبال گذشته یا آینده ژانگ شینگ نگرد. برو به بخش یه لان.»
«نه، مطمئنی؟»
اون دو به عقب برگشتند و شیهچی توضیح داد:«یادته قبل از اینکه یهلان زایمان کنه، چی گفتم؟»
رن زه سعی کرد به یاد بیاره. «کدوم جمله؟»
شیهچی گلوش رو صاف کرد و گفت:«تو میتونی بچه بیاری بدیش به کسی یا بفرستیش پرورشگاه. من کمکت میکنم تا با اونا تماس بگیری.»
رنزه برای چند ثانیه مات و مبهوت شد و حالت چهرش کمی خشک شد. «تو همون بچهای هستی که برای فرزند خواندگی فرستاده شده......؟»
شیهچیبهش خیره شد. «بینگو.»
رنزه دوباره شگفت زده شد. «اثر پروانهای؟ با توجه به حرف هات، این کاری بود که یه لان بعد انجام داد؟ زندگیت رو تغییر داد؟ یا زندگیت رو تعیین هم کرد؟؟» *1
شیهچیبهش لبخند زد. «اونقدر ها هم احمق نیستی.»
«.....» رن زه قبل از اینکه سریع به صحبت ادامه بده، به شیهچیخیره شد. «بخاطر پیشنهادت، یه لان بعد از زایمان بچه رو به یکی داد. تو توسط پدر و مادر فعلیت به فرزندی پذیرفته شدی، ازدواج کردی و یه پسر به اسم شیهچن داری.»
«خط زمانی به این صورته.»
«با عقل جور در میاد. سوال اینجاست چرا انقدر مطمئنیکه تو بچه یه لان هستی؟ واضحا، یه عالمه زخمی وجود داره که ما هنوز ندیدیمشون....»
«بخاطر ناپدید شدن ژانگ شینگ.» شیهچی به آرومی حرفش رو قطع کرد.
«منظورت چیه؟» رن زه که تازه افکارش رو مرتب کرده بود، باز گیج شد.
شیهچی توضیحی در این مورد نداد و در عوض گفت:«من قبلا از دکتر ها پرسیدم و تعداد کل مریض ها رو میدونم.»
«11نفر؟»
شیهچیسرتکون داد و به آرومی گفت:«در حقیقت، من داشتم فکر میکرد که اگه بازیگر ها با مجروح ها تطابق داشته باشن، باید 12 تا زخمی وجود داشته باشه. با اینحال، یه نفر کمه.»
«اون تماس تلفنی باعث شد بفهمم که بچه توی شکم یه لان، یا همون بچهای که تازه بدنیا اومده، هم جز افراد زخمی حساب میشه. این برای رسیدن به نسبت ۱:۱ کافیه. پس باید کسی وجود داشته باشه، که گذشتش همون بچس...»
«من تنها کسیم که به این شرایط میخورم و جور در میام.
فکر میکنم این تطابق اطلاعات کافیه تا ثابت کنم من پسر یه لان هستم.»
«در حقیقت یه نکته دیگه وجود داره. ناپدید شدن ژانگ شینگ. اون تو سکوت ناپدید شد و توسط روح کشته نشدش. این خیلی مهمه.»
«دیگه نیازی نیست دنبال گذشته یا آینده ژانگ شینگ بگردیم، چون میدونم چرا ژانگ شینگ ناپدید شده. این فقط ثابت میکنه که من پسر یه لان هستم.»
«چرا؟» رنزه گیج شده بود.
شیهچیلبخند زد. «کی آینده یه لان هست؟»
«....یهشائوشیائو؟؟»
«یه لان منو بدنیا آورده پس مرده یا زنده یهشیائوشیائورو من هیچ تاثیری نمیزاره. به این خاطر که اون آینده یهلان هست و من از یه لان بدنیا اومدم- به عبارت دیگه، گذشته یهشیائوشیائو.این زمان قبل از یهشیائوشیائو هست و برای من مزیت حساب میشه. مثل این میمونه که مادرت قبل از بدنیا آوردن تو بمیره. از اونجایی که تو بدنیا اومدی، تو مرگ و زندگی تو تاثیری نمیزاره. سپس...»
شیهچیلبخند مرموزی زد. «چی میشه اگه مادری که تورو بدنیا نیاورده بمیره؟؟..»
قلب رن زه سرد شد. «م...منظورت از این حرف چیه؟»
«من برات دلیل میارم. لویینتوسط یه روح کشته شد و ژانگ شینگ هم ناپدید شدش. اینا دوتا چیزن مگه نه؟»
رن زه سر تکون داد.
شیهچیادامه داد:«من همش فکر میکردم این دوتا چیز بهم مربوطن. با اینحال، زمانی که اونها رو به هم متصل کردم، همه چیز براحتی حل شد. آینده لویینمادر ژانگ شینگ هست.»
رن زه احساس خفگی کرد و ساکت موند.
«لویین هنوز جوونه. در آینده ممکنه ازدواج کنه یا بچه دار بشهه. پسرش وقتی بزرگ بشه ژانگ شینگ میشه. این خط زمانیه لویین و ژانگ شینگه، بنابراین ژانگ شینگ باید از لویین محافظت کنه. به این خاطر اگه لویینبمیره اون حق تولدی نخواهد داشت. این ارتباط بین دو نقش لویین و ژانگ شینگ تو فیلمه.»
{اوه خدای من!!}
{لعنتی، این فیلم چقدر اهریمنی!!!!!}
{وووووو، خدای چی خیلی خفنه، ناله کن.}
{لعنت، این منطق عجیب چیه؟! من شوکه شدم.}
{این بازیگر خیلی خوبه. من دنبالش میکنم.}
شیهچیاضافه کرد:«من پسر یه لانم و ژانگ شینگ هم پسره لویینه. این دو تا جواب متقابلاً همدیگه رو تایید میکنن. این که من پسر یه لانم، توضیح میده که چرا ژانگ شینگ ناپدید شد و ناپدید شدن ژانگ شینگ ثابت میکنه که من پسر یه لانم.»
«به دنبال این، شرط می بندیم که همه بازیگر های شرکت کننده تو فیلم، یه رابطه خطی دارن، حالا میخواد مستقیم باشه یا غیر مستقیم. هیچ کدوم از ما جدا از بقیه نیست و بین بازیگر ها ارتباط وجود داره. سرنخ ها ممکنه از تماس تلفنی یا از طریق نشونه هایی که قبلا متوجهشون نشدیم، فاش بشن. من خیلی ساده لوح بودم. من فکر میکردم این فیلم فقط درگیری بین خودم و خودم هست. در حقیقت، این تقلا برای محافظت از روابط تو هم هست.»
«محافظت؟» رن زه دچار تنگی نفس شد.
شیهچیلبخند زد. «یهشیائوشیائو مادر منه اما کسی که منو بدنیا آورد یه لان هست. بنابراین، من نیازی به محافظت از یهشیائوشیائو ندارم. با اینحال..... بقیه ممکنه لزوما اینطور نباشه.»
شیهچیبه ییهسونگ فکر کرد و کمی لبخند زد. اگه بازیگری وجود داشت که پدر و مادر ییهسونگ بودن، فقط نیاز بود که اون بازگیر ها رو بکشه و بعدش ییهسونگ میمرد. سختی این کار، خیلی کمتر از کشتن خود ییهسونگ بودش.
امیدی وجود داشت. این شانسش بود.
{این این....}
{این انرژی خیلی بالا نیست.}
من حرفم رو ثابت میکنم و کمک میکنم تا والدین یا بچهای رو پیدا کنی.» شیهچی مکث کرد و حالت عجیبی به خودش گرفت. «نه تو یه تراجنسیتی هستی و نباید بچهای داشته باشی. پس حتما والدین داری. من یه تماس دریافت کردم که اطلاعات کلیدی رو فاش کرد، پس بقیه افراد هم کم و بیش اون تماس رو باید دریافت کرده باشن. این برنامه با هیچ کس تبعیضانه رفتار نمیکنه بنابراین افراد دیگه ای وجود دارن که هر لحظه ممکنه این سرنخ رو بفهمن. ما باید سریع عمل کنیم.»
این مسابقه زمان بود. درک زنجیره روابط بین بازیگر ها بسیار مهم بود. همه مجروحانی که نماینده گذشته یا آینده بازیگر ها بودند، تو اون حادثه رانندگی حضور داشتند. این به این معنی بود که هر بازیگر با خودی که در تصادف جان داده بود، روبرو میشد.
به غیر از رنزه، هر کسی دیگه ای ممکنه توسط روح اونها کشته بشه. یه زنجیره رابطه بین بازیگر ها وجود داشت و این به این معنا بود اگه روح یه نفر رو میکشت، دو یا سه نفر ممکن بود بمیرن. بهترین مدرک، روح زن جوانی بود که لویینرو کشت و ژانگ شینگ مرد. شخصی که اون رو بدنیا آوردن بود، مرده بود؛ بنابراین اون به طور طبیعی ناپدید شد و دیگه وجود نداشت. این یه جهان بینی دیگه تو فیلم بود..
این یه مسابقه با زمان بود تا والدین ییهسونگ رو پیدا کنه و اونها رو قبل از اینکه ییهسونگ ازشون مراقبت کنه، بکشه. اینطور نبود که شیهچی هیچ ترحمی نداشته باشه، اما شفقت در برابر مرگ خودت، یه چیز غیرضروری بشمار میاومد. اون نمیخواست آدم های بیگناه رو همین جور بکشه اما از مرگ خیلی روی گردان بود.
«باشه.» رنزه عجله کرد. اگه شیهچی اینجا بود، اون همیشه میدونست چیکار باید بکنه.
شیهچی جلو افتاد و رن زه از پشت اون رو دنبال کرد. وقتی به گوشه رسید، دید شیهچی مسدود شد و صدای شکستن چیزی در هوا شنیدن شد.
«شیهچی، مراقب باش.» رن زه زمانی که اسلحه در حال پرواز رو دید، تقریبا بهش حمله قلبی دست داد.
شیهشینگ لان به پهلو خم شد و خطر رو رد کرد. با اینحال، خراش و خون نه چندان عمیقی وجود داشت. خون به طرز شگفت آوری در برابر پوست سفیدش، قرمز بود. خون از زخمش جاری شد و نصف صورتش رو خیس کرد.
شیه شینگلان، چشمهای تیزش رو بلند کرد و به تکه های شیشه که عمیقاً در دیوار فرو رفته بود، خیره شد. اون همونطور که از سلاح بُرنده فرار میکرد، به سمتی که سلاح از اونطرف پرت شده بود، نگاهی انداخت اما چیزی در اونجا نبود.
اگر کمی دیرتر واکنش نشون میداد، ممکن بود چشمهاش آسیب ببینن، یا یکی از شریان هاش پاره بشه. اون شخص میخواست که اون بمیره، یا بهتره بگیم اون میخواست شیهچیبمیره. خوشبختانه، رنزه برای درمانش، اونجا بود...
روی شیشه، خون باقی مانده بخاطر جاذبه زمین به پایین میچکید و جو کمی افسرده شده بود.
«برادر، چقدر خوبه تورو دارم.» شیهچیتو سرش حرف زد. در حقیقت، اون حتی کمی ترسیده بود. اگه شیهشینگلان بیدار نبود و به همه چیز اطرافش توجه نمیکرد، این دفعه به شدت آسیب میدید.
چهره شیهشینگ لان عبوس بود، اما بعد از شنیدن این حرف ها، کمی آروم شد. «من دیگه استراحت نمیکنم.»
اون باید همه چیز رو تماشا میکرد تا خیالش جمع بشه. اون نمیدونست که یه روح پشت این حمله ناگهانی هست یا نه. اون فقط میتونست مطمئنباشه که طرف مقابل بسیار قوی هست. حتی روح زنی که تلاش کرد تا رن زه رو بکشه، برای مدتی نمیتونست تحمل کنه.... اونها در واقع شیشه شکننده رو تو دیوار فرو کرده بودند.
آیا این کاری بود که یه انسان بتونه انجام بده؟
شیهچیبا خیال راحت گفت:«باشه.»
شیهشینگلان یه تکه دستمال کاغذی از توی جیبش در آورد و به آرومی خون رو از روی صورتش پاک کرد. رن زه فورا اون رو مداوا کرده بود اما زخم عمیق نبود و بنابراین برای مدتی از بین نرفت.
شیهچیدوباره کنترل بدنش رو بدست گرفت و در حالیکه به سمتی که شیشه به طرفش پرت شده بود، نگاه میکرد لب هاشو جمع کرد. بحران بزرگی که بهش اشاره کرده بود، ممکن بود در راه باشه.
یادداشت مترجم
اثر پروانهای نام پدیدهای است که به دلیل حساسیت سیستمهای آشوبناک به شرایط اولیه ایجاد میشود. این پدیده به این اشاره میکند که تغییری کوچک در یک سیستم آشوبناک چون جو سیارهٔ زمین (مثلاً بالزدن پروانه) میتواند باعث تغییرات شدید (وقوع طوفان در کشوری دیگر) در آینده شود
کتابهای تصادفی



