NovelEast

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 130

تنظیمات

چپتر صد و بیست و هشتم:بیمارستان(9)

شیه‌چی‌احساس کرد نور ماهی که روش افتاده، قرمزتر شده. اون چرخید، بالا نگاه کرد و با اخمی ظریف روی صورتش، چند ثانیه به ماه قرمز خیره شد. شیه‌چی همیشه احساس میکرد که تغییرات ماه قرمز و سفید، از جمله ابرهای قرمز و سفید در اسمان، چیزی رو نشون میدن که اون رو نسبتا آشفته می‌کنه.

دیگه آروم نگرفت و خیلی سریع به سمت بخش رفت. اگه میدوید، کارش عمدی بنظر می‌رسید. اگه بقیه بازیگر ها متوجه عجلش میشدن، ممکن بود اون رو دنبال بکنن‌. بنابراین، با اینکه تو اون لحظه عجله داشت، اما فقط تونست وانمود کنه که آروم هست.

رن زه در حالیکه دنبالش میکرد، پرسید:«شیه‌چی، نقش تو پسر داره. فکر می‌کنی بازیگری وجود داشته باشه که آینده پسرت باشه؟»

«مهم نیست.»

رن زه در ابتدا تعجب کرد و سپس بلافاصله موضوع رو گرفت. «اره، تو نیازی نداری از بچت محافظت کنی. مرگ اون تاثیری روی تو نمیزاره.»

رن زه متوجه شد این یکی از قانون های اساسی تو فیلم هست. بچه ها می‌بایست از والدین خود مراقبت میکردند، چون اگه پدر و مادر میمردند، بچه‌شون ناپدید میشد. با اینحال، والدین نیازی به مراقبت از فرزندشون نداشتند.

«نمیخوای خبر هارو پخش کنی و پسرت رو پیدا کنی؟ ممکنه افراد زیادی برای محافظت از تو عجله بکنن.»

رن زه افکارش رو بیان کرد.

«نه، این کار مشکل ساز هست و وقت کافی هم نداریم.» شیه چی مکثی کرد و ادامه داد:«میترسم شیه‌یانگ‌پسرم باشه.»

{هاهاهاهاهاهاها.}

{پوووف، لعنت. نتیجه خیلی دردناکه اما آدم خوشش میاد..}

رن زه مات و مبهوت شد. «اره..... حتی فامیلیش هم شیه‌هست. اگه قرار باشه یه نفر پسرت باشه، شیه‌یانگ تو گزینه‌های اول قرار میگیره.»

شیه‌چی احساس کرد که دنبال پسرش گشتن، کاری ناکارآمده. اون میتونست اطلاعات زیادی رو افشا کنه و ممکن بود پسرش بین بازیگر ها نباشه. اطلاعات کلیدیش در آخر ممکن بود فاش بشن، اما با اینحال نتونه پسرش رو پیدا کنه. امید بستن به دیگران کسل کننده بود و شیه‌چی از اینکار متنفر بود. علاوه براین، بازیگر های زیادی وجود داشتند. دو نفرشون مرده بودند و ده نفر زنده بودند. احتمال اینکه استاندارد پسرش پایین باشه، خیلی بالا بود و حتی امکان داشت یه سیاهی لشکر توی فیلم باشه.

شیه‌چی در حال حاضر، کارهای مهم تری برای انجام داشت.

خوشبختانه، برای کاهش میزان سختی، برنامه درهمون ابتدا تایید کرده بود که بازیگر ها نمیتونن کاری با NPCها بکنند. در غیراینصورت، همه چیز پیچیده‌تر میشد.

شیه‌چی‌ و رن‌زه با عجله به اتاق یه‌لان برگشتند و یه‌شیائوشیائو‌رو در اونجا پیدا کردند.

«برگشتی؟» یه‌شیائو‌شیائو‌به طرز خوشایندی شگفت زده شد. سپس اون یهو متوجه یه لان که به آرومی روی تخت خوابیده بود شد و بلافاصله صداش رو پایین آورد.

شیه‌چی‌سرتکون داد. یه‌شیائو‌شیائو احتمالا این وسط هیچ کاری نداشت، بنابراین پیش یه‌لان اومده بود تا باهاش حرف بزنه و شخصیتش رو بیشتر درک کنه. اون دکمه روی دیوار رو فشار داد و متوجه شد هیچ کسی جواب نمیده.

اتاق تاریک بود. رن‌زه به اطراف نگاه کرد. «عمو هه‌کجاست؟»

یه‌شیائوشیائو‌گفت:«اون رفت آب بخره.»

شیه‌چی متوجه شد که یه‌شیائو‌شیائو‌در مقابل یه اینه بلند ایستاده. « به چی نگاه میکنی؟»

یه‌شیائو‌شیائو ‌کمی خجالت زده بود. «فکر کردم از اونجایی که تو اینجا نیستی، یه نگاهی به استرچ مارک هام انداختم. در حقیقت من از قبل موقعیت خودم رو خوب نگاه نکردم. من با عمو هه‌بودم و خجالت می‌کشیدم...»

شیه‌چی برای اینکه نشون بده متوجه حرفهاش شده سری تکون داد. مرد و زن متفاوت بودند. یه‌شیائو‌شیائو‌هنوز جوان بود و انجام اینکار طبیعی به شمار می اومد.

«تموم شد؟»

یه‌شیائو‌شیائو‌سرش رو پایین آورد و به طرز عجیبی مردد شد. «بله، من فهمیدم....»

نگاه شیه‌چی‌به پشت یه‌شیائو‌شیائو‌افتاد.

تو سایه های اونجا، آیینه سیاه صورت یه شیائو‌شیائو رو منعکس میکرد. شیه‌چی ‌نمیدونست از کی اما شکم یه شیائو‌شیائو... به شدت بزرگ بود. یه‌شیائو‌شیائو داخل و بیرون آیینه، همزمان به بالا نگاه کردند اما یه شیائو‌شیائو داخل آیینه صورتی رنگ پریده و کج و معوج از خودش نشون داد.

صدای گوش خراشی به گوش رسید. زمانی که شیه‌چی یا شیه‌شینگ لان صندلی رو بلند کرد و به آیینه کوبوند، رن زه و یه شیائو‌شیائو مات و مبهوت شدند. دست رنگ پریده روح که انگشت های کوچکش رو دراز کرده بود جمع شد و شیشه شکسته پر از چهره خشمگین یک روح زن بود.

شیه‌چی با حالتی تحقیر امیزانه، به اون نگاه کرد. «تو یه لان، گذشته یه شیائو‌شیائو هستی. تو بخاطر دیستوشی یا تصادف رانندگی مردی. هر چیزی میخوای، باشه. حالا میتونی بری.»*1

روح زن داخل شیشه کاملا تکه تکه شد و صدای جیغ هاش برای مدت طولانی اتاق رو فرا گرفت.

یه‌شیائو‌شیائو‌فهمید چه اتفاقی افتاده. اون قصد داشت از شیه‌چی‌تشکر کنه، که شیه‌چی حرفش رو قطع کرد و گفت:«وقت تنگه. میزارم رن‌زه بعدا برات توضیح بده ماجرا از چه قراره. می‌خوام ازت یه چیزی بپرسم. نشانه‌ای داری که ثابت کنه من پسرتو هستم؟»

«هاه؟!» یه‌شیائو‌شیائو‌ وقتی این حرف رو شنید، مات و مبهوت شد اما بالاخره اون یه بازیگر درجه سه بود. اون قدرت کلی خوبی داشت و به سرعت حدس زد که چه خبره. در حالیکه ترسیده بود، تلاش کرد تا جزییات رو بخاطر بیاره.

شیه‌چی نیم دقیقه منتظر موند که ناگهان چشمهای یه‌شیائو‌شیائو‌ درخشید. «شاید وجود داشته باشه.»

اون با عجله به سمت تخت رفت، دنبال کیفی گشت و با کیف پول به سمت شیه‌چی اومد. «این کیف پول متعلق به نقشی هست که بازی میکنم، برای من نیستش. من توشو گشتم و اینو پیدا کردم، اما تو اون لحظه خیلی بهش اهمیت ندادم.»

یه‌شیائو‌شیائو ‌به سرعت زیپ کیف رو باز کرد و یه عکس از جیب درونی پنهان کیف، بیرون کشید و تو دست شیه‌چی گذاشت. رن‌زه هم جلو اومد و عکسی رو که یه خانواده سه نفره رو نشون میداد رو دید. یه مرد و زن ناشناس توی عکس وجود داشت که پسری چهار یا پنج ساله رو در آغوش داشتند. پسرک زیبا بود. زاویه عکس نشون میداد که عکس پنهانی گرفته شده و برخی از قسمت ها تار بود.

یه‌شیائو‌شیائو‌به اونها گفت:«من یه نگاه اجمالی به عکس انداختم و زیاد درموردش فکر نکردم. چون من این سه نفر تو عکس رو ندیدم و نفهمیدم چرا نقش من باید چنین عکسی رو تو جیب مخفی کیف پولش داشته باشه.»

شیه‌چی‌احساس کرد که واضحه. زن و مرد ناشناخته پدر و مادر خونده‌اش‌ بودند و خودش پسر کوچولوی تو عکس بود. همه چیز فاش شد و حدسش تایید شد.

شیه‌چی‌سر بلند کرد و به سادگی پاسخ داد:«یه‌لان منو بدنیا آورد و منو داد به یکی دیگه. من به فرزند خواندگی قبول شدم و این عکس پدر و مادر خوانده‌م رو نشون میده. بعدا، یه لان رفته دزدکی منو ببینه. عشق مادریش سرازیر شده و این عکس رو ازم گرفته. اون میترسید فکر کردن به این موضوع ناراحت کننده باشه، به همین خاطر عکس رو توی جیب مخفی کیف پولش گذاشته.»

یه‌شیائو‌شیائو‌مات و مبهوت شد و بعد محکم سرتکون داد. اون طرفدار شیه‌چی بود. در حال حاضر، اون واقعا مادر شیه‌چی‌بود.*2

شیه‌چی‌نمیدونست یی‌هسونگ‌داره به چه چیزی فکر می‌کنه. اون میخواست والدین یی‌هسونگ‌رو پیدا کنه، به همین خاطر به رن‌زه نگاه کرد و گفت:«من دارم میرم. تو بمون و باهاش حرف بزن.»

«باشه.»

شیه‌چی ‌نزدیک در بود که ناگهان چیزی رو بیاد آورد. اون برگشت و به یه‌شیائو‌شیائو ‌نگاه کرد. «میگم، میخواستی چیزی بگی؟»

حواس یه‌شیائو‌شیائو ‌جمع شد. «میخواستم بگم من بدنم رو با دقت چک کردم. انگار من یه بار زایمان طبیعی داشتم یه بار هم سزارین.»

شیه‌چی‌مکث کرد.

یه‌شیائو‌شیائو‌ادامه داد:«من یه تماس از شوهرم دریافت کردم و چند کلمه‌ای باهاش حرف زدم. نقش من بعد از بچه آوردن تو سن کم، بزرگ شده. اون سخت کار کرده، دوباره متولد شده، سرنوشتش رو تغییر داده و با مردی ازدواج کرده که اون رو خیلی دوست داره.»

«در مورد بچه‌ای که از طریق سزارین بدنیا اوردی، نپرسیدی؟»

«نه،اون زمان هنوز بدنم رو چک نکرده بودم و نمیدونستم بچه دیگه ای هم دارم. نتونستم دوباره باهاش تماس بگیرم و بفهمم... با اینحال، نباید خیلی مهم باشه نه؟ تو خیلی سرت شلوغه، پس میتونی الان بری.»

یه‌شیائو‌شیائو ‌احساس کرد رفتار شیه‌چی‌باعث شد به نظر برسه که این سرنخ بی‌اهمیت، بسیار مهمه. کمی تناقض وجود داشت. شیه‌چی‌ میدونست که اون اطلاعات زیادی از دست داده و افکارش موقتا با افکار اون ناسازگار بود. شیه‌چی ‌در این مورد فکر کرد و پرسید :«میدونی فامیلی شوهرت چیه؟!»

یه‌شیائو‌شیائو ‌بلافاصله جواب داد. «اسم گیرنده تماس، رن‌یوان بود.»

حالت شیه‌چی‌کمی عجیب شد و دستی به شانه رن زه زد. «مادرت رو بشناس.»

رن زه سریع گردنش رو چرخوند تا نگاهش بین یه‌شیائو‌شیائو ‌و شیه‌چی در گردش بیاد، چهره‌اش پر از ناباوری بود. یه‌شیائو‌شیائو ‌هم سریع متوجه چیزی شد و حالت چهره‌اش هم عجیب شد. اون به رن زه نگاه کرد، بعد نامطمئن بهش اشاره کرد و پرسید:«.... تو هم پسر منی؟»

شیه‌چی ‌بهش گفت:«بعدا دخترت هم میشه.»

یه‌شیائو‌شیائو‌:«...؟؟؟؟»

رن زه با عصبانیت به شیه‌چی خیره شد:«.... تو خفه شو.»

{؟؟؟؟؟هاهاهاها، دختر و پسر خیلی خوبن. سرفه، سرفه،سرفه.}

{یه‌شیائو‌شیائو‌ خیلی بدبخته. اون هرگز تو رابطه نبوده حالا یهو مادر دوتا بچه شده.}

{من داوطلب میشم. اگه یه پسری مثل پسر چی هست، پس من انجامش میدم.}

یه نگرانی از قلب شیه‌چی کم شد. یه‌شیائو‌شیائو ‌مادر رن‌زه بود و رن زه قبل از اینکه یه‌شیائو‌شیائو ‌شاهد تصادف باشه، بدنیا اومده بود. به عبارت دیگه، رن‌زه یه مرد آزاد بود‌. اون نیازی به محافظت از یه‌شیائو‌شیائو ‌نداشت. مرگ یه‌شیائو‌شیائو‌ هیچ تاثیری روی رن‌زه نمی‌گذاشت.

شیه‌چی حالا کمی فهمیده بود. احتمالا برای بازیگر هایی که عناوین نسبتا پایینی دارن، برنامه با درنظر گرفتن قدرتشون درجه خاصی از تحمل به اونها میده و اهمیت نقش هاشون رو کاهش میده. به همین ترتیب، بازیگر ها با عناوین بالاتر، نقش های سختی خواهند داشت و سختی دخمه کمی افزایش پیدا میکرد. با اینحال، این چیز بدی نبود. برای بازیگر های توانا، این فرصتی بود که برنامه در اختیارشون گذاشته بود تا عشق بیننده ها رو بدست بیارن و کمی پی‌رنگ اکتشاف درو کنند تا امتیاز های بیشتری بتونن جمع بکنن.

شیه‌چی‌رن زه رو ترک کرد تا سرنخ هایی در مورد والدین یی‌هسونگ پیدا کنه. اون هنوز بیمار یی‌هسونگ رو ندیده بود. یی‌هسونگ خیلی محتاط بود و نمیزاشت اطلاعاتش درز کنه. اون باید راهی برای فهمیدن پیدا میکرد.

در همین حین، تلفن یی‌هسونگ در بخش زنگ خورد. این دفعه، صدای زنگ تماس نبود، بلکه یه پیام متنی بودش. یی‌هسونگ به صفحه گوشیش خیره شد. یه پیام ناشناس بود.

از اونجایی که بازیگر، نقشی توی فیلم داشت، تلفن متصل به برنامه تنها به عنوان رسانه‌ای برای انتشار پیام های برنامه عمل نمیکرد؛ بلکه دارای ابتدایی ترین عملکرد های تلفن بود. بازیگر می‌توانست از طریق مکالمه با npc اطلاعات مربوط به فیلم رو بدست بیاره.

یی‌هسونگ فکر کرد این هم مثل تماس قبلیه و یه npc براش پیام فرستاده. سپس تو لحظه‌ای که پیام رو باز کرد و اولین پیام رو دید، کشتی هاش غرق شد.

{شیه‌چی‌فهمیده چطور باید تورو بکشه.}

یی‌هسونگ همیشه فردی محتاط بود و ترجیح میداد به چیز معتبری باور داشته باشه. اون موبایلش رو محکم گرفت و به خوندن ادامه داد.

{روابط زنجیره‌ای بین بازیگرها وجود داره. شیه‌چی‌با کشتن والدین نقشت، می‌تونه تورو بکشه.}

روابط زنجیره ای؟ این سرنخی بود که یه هسونگ اصلا نداشت. چه کسی این اطلاعات رو براش فرستاده بود؟ نمی‌تونست یه فرد خارج از فیلم ترسناک یا npc بوده باشه. فقط میتونست کار یه بازیگر یا یه روح حیله گر باشه.

یی‌هسونگ زندگیش براش عزیز بود و از مرگ میترسید. تا زمانی که زنده بود، میتونست هرکاری انجام بده. اگه میمرد، دیگه کاری از دستش برنمی اومد.

قلب یی‌هسونگ به شدت می‌تپید و وقتی که شروع به تایپ کرد خودش رو مجبور کرد تا خونسردیش رو حفظ کنه. انگشت هایش سفت بود و قبل از فرستادن پیام چندین بار اشتباه کرد. {چرا باید حرفت رو باور کنم؟ اگه قصدت دروغ گفتن به من باشه چی؟}

طرف جوابی نداد و اضطراب یی‌هسونگ کم کم تو سکوت، کم شد. عصبانیت اون بالاخره به نقطه حساسی رسیده بود که ناگهان صدای تلفن دوباره بلند شد.

{هرکاری دوست داری انجام بده، من کسی نیستم که میمیره.}

یادداشت مترجم:

*1دیستوشی: زایمان خارج می‌شود، اما شانه‌ها گیر می‌کنند و نوزاد متولد نمی‌شود. دیستوشی شانه در نوزادانی که وزنشان هنگام تولد بیش از 3.5 کیلوگرم است، بیشتر اتفاق می‌افتد. داشتن سابقه دیستوشی در دیگر زایمان‌ها، دیابت و وزن بالا نیز از دیگر عوامل موثر بر دیستوشی شانه هستند.

کتاب‌های تصادفی