فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اپ بازیگر فیلم‌های ماورأطبیعی

قسمت: 151

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۱۴۹ جیانگشو

دفتر تنها امپراطور فیلم صاحب دیگری داشت اما شخصی که جلوی صاحب آن ایستاده بود همچنان همان شخص بود. مردی خوش قیافه و درونگرا، قد بلند و متین. او مثل یک مجسمه همان جا ایستاده، بی‌صدا بدون اینکه حرفی بزند.

مردی که با تنبلی و خمیده در جای شن‌یی نشسته بود، سرش را خم کرد و به تمسخر گفت: «چرا؟ اون تو رو نکشت و به دست تو به شدت مجروح شد، نمیتونی این موضوع رو تحمل کنی؟ پشیمونی؟ اون مرده. عوضی نباش و مراسم یاد بود بگیر.»

گلوی مرد ایستاده کمی تکان خورد. چشمانش خون آلود بود، انگار که تمام شب را بیدار مانده بود. «اون به هر حال برادر منه.»

جیانگ ‌شو طوری بنظر میرسید انگار یک جوک بزرگ شنیده. ناگهان صاف نشست و با چشمانی سوزان به جلو خم شد. «نه، تنها برادر تو پته.»

«تو حاضر نبودی باهاش بمیری. با این حال، مگه از خیلی وقته پیش نمیدونستی امروز روز آخر زندگی اونه؟»

لی هائو مدتی سکوت کرد. جیانگ‌شو درست می‌گفت. او واقعاً صلاحیت این را نداشت که حالا عصبانی شود. او بی‌لیاقت‌ترین فرد بود.

«شن‌یی همیشه می‌دونست که من یه پت هستم.» لی هائو چشمانش را بست و به سختی صحبت کرد.

او همیشه در کنار شن‌یی بود و فکر می‌کرد که شن‌یی این موضوع را نمی‌داند. با این حال در آخرین تعقیب و گریز، شن‌یی با دیدن لی هائو کوچکترین تعجبی از خود نشان نداد. تنها احساسی که در چشمان او وجود داشت، ناامیدی و تحقیر بود.

جیانگ‌شو به تمسخر گفت: «می دونم.»

لی هائو با شوک چشمانش را بالا برد، بدنش سرد شد. جیانگ‌شو می‌دانست که دستش رو شده است، اما همچنان او را مجبور می‌کرد که با شن‌یی بماند. اربابش، رهبر سازمان، اصلاً او را یک انسان نمی‌دانست. اگر شن‌یی قلب بزرگی نداشت، می‌توانست مستقیما لی هائو را بکشد...

جیانگ‌شو عمیقاً به او خیره شد. «احساسات برای افرادی که می خوان به چیزهای بزرگ برسن، یه چیز بدردنخور و اضافیه. شن‌یی نسبت به خودش ظالمه اما نسبت به دیگران مثل سو چینگ و تو هم احساسات مضحکی داره. این دلیل اصلی شکست اونه. یه فرد با اعتماد به نفس همیشه به خاطر اعتمادی که به فرد دیگه ای داشته شکست میخوره. استفاده از ژن‌های نیمه خدا روی اون فقط یه وقت هدر دادن بود.»

لی هائو به جیانگ‌شو ، این جوان بی‌شرم که شکست حریف را تجزیه و تحلیل می‌کرد و با حالت یک برنده خود را تبلیغ می‌کرد، نگاه کرد.

بله، جیانگ‌شو به کسی اعتقاد نداشت. او حتی یک لحظه غم و اندوه نداشت که بهترین دوستش یو یائو به‌طور غیر منتظره درگذشت.

یو یائو با هدف سازمان موافق نبود. فقط به خاطر دوست خوبش جیانگ‌شو بود که متقاعد شد و کمک کرد. جیانگ‌شو این را می‌دانست اما همچنان از او استفاده می‌کرد. جیانگ‌شو حتی وقتی یو یائو درگذشت غمگین نبود.

این مرد تا حد زیادی خودخواه و بی‌رحم بود. او احساسات خود را نابود کرد فقط برای اینکه به هر طریقی شده به هدفش برسد. این هم می‌تواند دلیل موفقیت او باشد. طمع زندگی و ترسش باعث شد به برادرش خیانت کند. موقعیت فعلی لی هائو احتمالاً نقطه پایانی او بود. ردیف اوج کافی بود. او کارهای زیادی انجام داده بود و از مسیر قلبش منحرف شده بود تا بتواند زندگی کند.

لی هائو احساس خستگی کرد. «جیانگ شو ، شن‌یی مرده. لطفا بس کن. آرزوی تو محقق نمی شه.»

«تو به من میگی بس کنم؟» جیانگ‌شو آنقدر خندید که تقریبا گریه کرد. سپس او پرسید: «شن‌یی اونقدر کوته بین بود که با من مخالفت کنه. تو هم می خوای به من خیانت کنی؟»

لی هائو همچنان اصرار می‌کرد. «انسان‌هایی که ژن‌های پایین‌تر دارن هیچ ایرادی ندارن. احساسات چیزهای بسیار زیبایی هستن و نیازی به سرکوبشون نیست.»

جیانگ‌شو به تمسخر گفت: «من انتظار نداشتم یو یائو تو رو شستشوی مغزی بده. در اینصورت، چقد خوبه که از دنیا رفت تا دل مردم گیج و آشفته نشه.»

قلب لی هائو متوقف شد و خودش را توجیه کرد: «اینا حرفای یو یائو نیست. اینها افکار خودمه.»

«احساسات، فوق العاده هستن؟ پس چرا غمگینی؟ چرا شن‌یی شکست خورد؟»

لی هائو دیگر نمی‌خواست بحث کند. سرش را بلند کرد و آرام صحبت کرد. «من دیگه بهت کمک نمی‌کنم. جیانگ‌شو، دیگه خودت انجامش بده. هرکای میخوای بکن، اگر می‌خوای منو بکش. می تونی تراشه رو منفجر کنی و منو بکشی. حداقل می‌تونم با وجدانم پیش برم.»

«تو به یو یائو اهمیت نمی‌دی. می‌ترسی دلت برام تنگ بشه؟»

جیانگ‌شو بی‌صدا دستانش را به هم فشار داد، انگار می‌خواست جلوی چیزی را بگیرد.

لی هائو نگاهی به مکان امپراتور فیلم که جیانگ‌شو روی آن نشسته بود انداخت. " بس کن وگرنه سرنوشت دیروز شن‌یی فردا سر تو میاد. توی تاریخچه برنامه، هیچ کدوم از امپراتورهای فیلم، پایان خوبی نداشتن. در مورد نیمه‌ خدا شن‌یی اینطور بود و برای تو هم همینطور میشه.»

این آخرین نصیحتی بود که او به عنوان یک دوست به صورت یک طرفه انجام داد اما تنها پاسخش خنده بود. لی هائو سرش را تکان داد. مضحک بود که او برای مدت طولانی دنبال چنین مرد بی‌عاطفه ای رفته بود.

زیر نامه کوتاه و طنز شن یی، توضیحی جدی، عینی و بی‌احساس وجود داشت.

شیه‌چی آن را از ابتدا تا انتها خواند و به‌طور کامل زیر و بم نکات مربوط به پت را فهمید.

در دنیایی که آنها در آن زندگی می‌کردند، هوش مصنوعی و فناوری رایانه به سرعت در حال پیشرفت بودند، اما علوم زیستی راکد مانده بود. لیان‌شی دانشمند مشتاق، جوان و پرانرژی بود. او رویای کشف یا اختراع چیزی برای پیشرفت بشر و جهش جامعه را در سر می‌پروراند.

با این حال، زندگی به‌طور کامل به او ضربه زد. لیان‌شی پس از چند سال در سطح متوسط بودن، به دلیل وسواس شدیدش توسط برنامه انتخاب شد و وارد دنیای سینما شد.

زندگی جوانی او احیا شد. در گذشته او فقط می‌توانست آینده ای خاکستری را ببیند و فقط می‌توانست درمانده منتظر بماند تا سیبی که به نیوتن برخورد کرد به او نیز برخورد کند. او ممکن است تمام زندگی خود را در انتظار صرف کرده باشد و در نهایت آن را نگیرد.

حالا تا زمانی که آرزویی می‌کرد، بی‌وقفه فیلم ترسناک فیلمبرداری میکرد و امتیاز جمع می‌کرد، می‌توانست صد درصد به آرزویش جامه عمل بپوشاند. این یک رویا نبود بلکه آینده ای قابل مشاهده بود. او ابتدا آرزوی فناوری اصلاح ژن را داشت.

لیان‌شی به لطف ضریب هوشی بالا و پشتکار خارق‌العاده‌اش، به آسمان اوج گرفت و به اوج رسید.

نسل نیمه خدا نسل طلایی این برنامه بود. نه تنها یک نیمه خدای بی‌نظیر ظهور کرد، بلکه نُه بازیگر اوج نزدیک به خدا بودن نیز وجود داشت. نسل‌های متوالی را فقط می‌توان نسل برنز نامید.

لیان‌شی خیلی قوی بود.

او نیمی از سال را در رده بالا گذراند و امتیاز کافی برای تحقق آرزویش ذخیره کرد. با این حال، او بازی را ترک نکرد. او احساس کرد که فناوری اصلاح ژن به تنهایی کافی نیست. ممکن است که اینجا خطرناک باشد اما پاداش‌ها قابل مشاهده بود. بعد از بیرون رفتن، ممکن است زندگی اش در امان باشد اما رویای او ممکن بود به پایان برسد. او مطمئن نبود که بتواند بهترین ژن‌های انسانی را جدا کند و آنها را بازسازی کند تا افراد بی‌نظیری را به وجود آورد.

لیان‌شی به ده معبد رفته بود، بنابراین تصمیم گرفت نیمه‌ خدا را انتخاب کند. در دنیای واقعی، مهم نیست که ژن‌ها چقدر قوی هستند، آنها فقط ژن‌های انسانی بودند. نیمه‌ خدایان از طریق فیلم‌های بی‌شمار دگرگون شده و ژن‌های آنها باید خارق العاده باشند. تا زمانی که لیان‌شی بتواند بخش کوچکی از ژن‌های نیمه‌ خدایان را از برنامه بگیرد، می‌تواند ژن‌های انسان را بهبود ببخشد و بشریت را به اوج دیگری برساند.

در دنیای انسان‌ها، بیماری‌های لاعلاج موقت وجود داشت. تا زمانی که او فناوری اصلاح ژن را داشت، می‌توانست از بیمار شدن این افراد جلوگیری کند. دنیای واقعی، تاریخچه طولانی و ناامیدکننده ای از بیماری روانی داشت. تا زمانی که او فناوری اصلاح ژن را داشت، می‌توانست احساسات نامناسب را برای کسانی که در خود گم شده بودند از بین ببرد و زندگی جدیدی به آنها ببخشد.

انسان‌ها فقط موجودات نخستین رده بالاتر بودند و عمر کوتاهی داشتند که تنها چند دهه بود. این نسبت به بسیاری از حیوانات، پایین‌تر بود. تا زمانی که او ژن‌های پیشرفته ای داشت، می‌توانست انسان‌ها را طولانی‌تر یا حتی برای همیشه زنده نگه دارد. او می‌تواند برای حفظ ثبات اجتماعی، ژن‌های مجرم را در بدن انسان از بین ببرد.

قلب لیان‌شی مثل قبل می‌تپید.

بالاخره موفق شد دو آرزویش را برآورده کند و با عجله از برنامه رفت. او فکر می‌کرد که امید یک جهش اجتماعی را بازگردانده است. او انتظار نداشت که این کارش مانند یک جعبه پاندورا باشد. او ژن‌های نیمه‌ خدا را برد اما متوجه شد که فاقد فناوری تکثیر ژن‌های نیمه‌ خداست. این بدان معنی بود که تعداد افرادی که با ژن نیمه‌ خدا ساخته شده بودند بسیار محدود بود.

او همچنین هیچ فناوری پیشرفته ای نداشت که با فناوری ای که او به ارمغان آورد، مطابقت داشته باشد. او بیش از حد خوش بین و کور بود. هنگامی که به واقعیت بازگشت، متوجه شد که همه چیز به آن سادگی که او فکر می‌کرد نیست. او به تنهایی پیشرفت کرد و تمام جنبه‌های جامعه نمی‌توانستند با او همراهی کنند. فناوری او بی‌فایده بود.

دولت حتی می‌ترسید که چنین فناوری بیش از حد پیشرفته ای به‌طور جدی ثبات اجتماعی را به خطر بیندازد، وضعیت موجود اجتماعی را مختل کند و باعث ناآرامی‌های غیر ضروری شود. آنها مستقیماً ممنوعیتی برای جلوگیری از آن و ممنوعیت تحقیق و توسعه اعمال کردند، درغیراینصورت او را به زندان می انداختند.

لیان‌شی که با اشتیاق برگشته بود فقط با شرایطی رو برو شد که انگار یک دیگ آب سرد رویش ریخته باشند. او عصبانی بود.

او به این فکر کرد که دوباره به برنامه برگردد و چیزهای مورد نیازش را یکی یکی آرزو کند. او حتی در تاریکی شب ناامیدانه به این فکر می‌کرد که آرزو کند دولت نابود شود و رهبر شود تا کسی مانع او نشود.

با این حال، او توسط خانواده‌اش متوقف شد. او خیلی وقت پیش ازدواج کرده بود و بچه‌های خودش را داشت.

او می‌دانست که امتیازهای مورد نیاز برای آرزویش این بار بسیار زیاد است. اگر واقعاً دوباره به برنامه می رفت، احتمالاً تا شش یا هفت سال دیگر به خانه برنمی گشت یا حتی ممکن بود در برنامه بمیرد. آخرین بار، برای برای دو سه سال رفت و پسر بزرگش حالا شش یا هفت ساله بود. او دوباره نتوانست زن و بچه‌اش را رها کند. لیان‌شی تصمیم گرفت که فردی متوسط باشد. او وانمود می‌کرد که یک فرد معمولی یا حقوق بگیر است و برای همسر و فرزندانش زندگی می‌کند.

این امر ادامه داشت تا اینکه یک روز هشت یا نه سال بعد متوجه شد که پسر بزرگش که دارای معلولیت بود اما بسیار باهوش بود، مخفیانه از فناوری اصلاح ژن ممنوع شده برای درمان ناتوانی خود استفاده کرده است.

لیان‌شی عصبانی بود اما بعد رضایت داد. او پدری بود که مهارت کمک به پسرش را داشت اما نمی‌توانست از آن برای او استفاده کند. در هشت یا نه سال، لیان‌شی بارهای بی‌شماری متزلزل شده بود، اما در مقابل آن مقاومت کرد. او می‌ترسید که اوضاع از کنترل خارج شود و خانواده‌اش درگیر شوند. خانواده‌اش او را در بند انداخته بود. حالا پسرش کاری را انجام داده بود که او میخواست ولی موفق به انجامش نشده بود.

لیان‌شی فکر کرد این فقط یک اتفاق کوچک است. او انتظار نداشت که این فقط آغاز کار باشد. وقتی فهمید همه چیز غیرقابل برگشت بود. پسر بزرگ او که تنها ۱۴ سال داشت، گروهی از تاجران سودجو را پشت سر خود داشته و از گنج پنهان او استفاده کرده بود.

در ابتدا مقداری پول گرفت. این خیلی زیاد نبود، بنابراین لیان‌شی خیلی اهمیت نداد و روی تحقیقات علمی خود تمرکز کرد. او فقط فکر می‌کرد پسرش بورسیه تحصیلی گرفته یا کار پاره وقت انجام می‌دهد.

بعداً پول بیشتری به خانه آورد. لیان‌شی بالاخره متوجه شد که چیزی اشتباه است. او پسرش را از طریق ابزارهای ویژه بررسی کرد و متوجه شد که پسرش دارای چندین ویلا و خودروهای لوکس است. او ناآگاهانه صدها میلیون دارایی خالص داشت.

او با سرزنش‌های خونسردانه پسر بزرگش مواجه شد.

او متهم به بی‌رحمی بود. او می‌توانست به راحتی پسرش را نجات دهد اما فقط با چشمانی سرد نگاه می‌کرد و او را تماشا می‌کرد که توسط همسالانش مورد تمسخر قرار می‌گیرد و نمی‌تواند سرش را بلند کند. او متهم شد که متوسط، بی‌کفایت، ضعیف، آشغال و بلاتکلیف است و فرصت عالی برای کسب درآمد را رها کرده است. او متهم به رها کردن همسر و فرزندانش، بی‌مسئولیتی و خوش بینی کورکورانه و احمقانه بود.

شن‌یی تماشاگر و ضبط کننده همه اینها بود. او کوچکترین پسر لیان‌شی بود.

سازمان پت در حال پیشرفت بود و لیان‌شی احساس می‌کرد که روی سوزن نشسته است. او عمیقاً می‌دانست که گناهکار است و باعث تراژدی کودکان بی‌شماری شده است. با این حال، پسر بزرگش از این راضی نبود. معلوم نبود چگونه اما او متوجه شد که لیان‌شی دارای ژن‌های نیمه خدا و همچنین فناوری اصلاح ژن است.

نمایش مضحک بی‌پایان خانوادگی آغاز شد.

لیان‌شی احتمالا هرگز فکر نمی‌کرد که شور و شوق اولیه اش باعث ایجاد همچین وضعیتی شود. او می‌دانست که دیر یا زود اتفاقی خواهد افتاد، و او نمی‌تواند پنهان شود. او چاره ای جز تماس گرفتن با پسرش شن‌یی نداشت و پسرش را با استفاده از ژن‌های نیمه خدا به طرز بی‌رحمانه ای دگرگون کرد. برای قسمت‌های باقی‌مانده، او از ژن‌های شن‌یی، ژن‌های نیمه خدا و برخی از ژن‌های برتر برای بازسازی یک جنین جوان استفاده کرد و آن را برای یک خانواده تاجر ثروتمند که یک پت خریدند فرستاد.

این به‌طور کامل ژن‌های نیمه‌ خدا را از بین می‌برد.

پس از انجام همه این کارها، لیان‌شی احساس کرد چند دهه پیر تر شده و بیمار شد. او می‌توانست خود را درمان کند اما این کار را نکرد. او خسته بود. شاید به این دلیل بود که قلبش مرده بود. سرانجام نتوانست بیماری را تحمل کند و درگذشت.

قبل از مرگ، او با شن‌یی تماس گرفت و به‌طور جدی عذرخواهی کرد. از این گذشته، او زندگی اصلی شن‌یی را خراب کرده بود و او را به مسیری خطرناک هدایت کرده بود. لیان‌شی به‌طور جدی التماس کرد: «اگه یه روز برادرت راهی به برنامه پیدا کرد، لطفاً مطمئن بشو که اون رو می کشی.»

کتاب‌های تصادفی