شرور می خواد زنده بمونه
قسمت: 15
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر پانزدهم
لیلین که ترسیده بود، چندین بار دندان هایش را بهم زد و سپس قبل از اینکه سرش را تکان بدهد، لکنت زبان گرفت.
«......ن، نه، نه... به هیچ وجه. فقط ناخوشایند بود که...»
«من محیط رو برای هدف سخنرانی تنظیم کردم و هیچ جهتی ندادم که در اون چه باید کرد. بنابراین حتی اگر نزاع رخ داده باشه، میشه اون رو بخشی از محتوای کلاس دونست»
این فقط مغالطه و زبان بازی بود.
با این حال، استادان دانشگاه که توسط اعتبار دکولین در هم شکسته شده بودند، جرات رد کردن را نداشتند. رییس هیئت مدیره تنها کسی که میتوانست مقابله بکند، فقط عقب نشسته بود و به نظر می رسید که از نمایش جلوی چشمش لذت میبرد.
«کلمه ``ناخوشایند`` ممکنه به عنوان توهین به کلاس من در نظر گرفته بشه، اما باید اعتراف کنم که منجر به وضعیت خطرناکی شده.»
در اون نقطه، مهم نبود که ایفرین چقدر با خودش فکر کرد، هر چقدر هم که میخواست این اتفاق را انکار کند، هر چقدر هم تلاش میکرد تا بفهمد اوضاع از چه قرار است، ایفرین نمیتوانست به واقعیت و ماهیت ماجرا اعتراف کند
این دکولین بود.
دکولین کسی بشمار میرفت که داشت...... از او دفاع میکرد.
«بااینحال، اگه ما ریسک رو از جادو حذف کنیم، دیگه چی ازش باقی میمونه؟ علاوه براین، اینا تازه وارد های برج هستن.»
``چه دکولین پدرم رو بشناسه یا نه، من مطمئن بودم که اخراج میشم. دکولینی که من میشناسم برای اینکار همه تلاشش رو میکرد.
ایفرین نگاهی به دکولین انداخت، و احساس کرد که نمیتواند او را درک بکند.
«به جای تلاش برای پوشوندن اشتباهات و خطای بیمعنی و کشتن روح اونها با تهدید، من باور دارم وظیفه یک جادوگر بزرگ اینه که ``عمق تجربه`` رو آموزش بده؛ بنابراین اونها میتونن این مدل موقعیت رو داخل برج تجربه کنن، در آخر اون جادوگر ها میتونن حیثیت و وقار خودشون رو در دنیای بیرون هم حفظ کنند. نظرت چیه پروفسور لیلین؟»
«ای، ایگو~ایگو~ ایگو.. البته... تو کاملا راست میگی. همونطور که از پروفسور ارشد دکولین انتظار میره! تنها با چند کلمه ساده، من کاملا متقاعد شدم.»
«درسته.»
پروفسور ها همه موافقت کردند. اگر دکولین انقدر تاثیرگذار و پیشگام نبود، همه با او موافقت نمیکردند.
حتی اگر دکولین، پروفسور هم محسوب نمیشد، او هنوز ``کنت یوکلین`` محترم بشمار میرفت؛ اما بقیه آنها فقط سمت پروفسوری داشتند نه چیز دیگری.
کف، کف، کف- صدای کف زدن که اصلا با شرایط جور در نمی آمد، اتاق بازجویی را پر کرد. هر کسی آنها را میدید و از ماجرا با خبر نبود، فکر میکرد که در آنجا کنسرت برگزار شده.
«هوووممم~ به نظر خوب میاد. منم تو همچنین موقعیتی بودم، اون زمان رو به خوبی یاد دارم. من اون زمان توسط یه پروفسور، تعلیق شدم.»
رییس هیئت مدیره هم لبخند زد و سری تکان داد.
«خب.... شما بچه ها چیکار میکنید؟ قرار نیست برگردید؟؟»
«.....بله؟»
ایفرین متعجب، بدون اینکه توجه کند با چه کسی دارد صحبت میکند، این سوال را پرسید.
«منظورت چیه که میگی~ بله؟ تو همه چیز رو شنیدی؛ درسته؟ هیچ اقدام انضباطیای صورت نمیگیره. بچههای مثل شما با دعوا رشد میکنن...!! اما دفعه بعدی نباید وجود داشته باشه!»
با شنیدن این حرف، سیلویا از روی صندلی خودش پرید. او بدون اینکه به عقب نگاهی بیاندازد، آنجا را ترک کرد.
با اینحال، ایفرین اینکار را نکرد. او با حالتی بهت زده فقط به شیشه خیره شد.
«خب، حالا وقتشه که ماهم دیگه بریم!! من با خودم فکر کردم که اومدن به اینجا وقت تلف کردنه، اما خوشحالم که پروفسور دکولین انقدر به جادوگران تازه کار اهمیت میده.»
قبل از اینکه ایفرین یخ زده از سرجایش تکان بخورد، پروفسور های کمیته انضباطی بلند شدند و یکی یکی آن مکان را ترک کردند.
ایفرین که روی صندلی نشسته بود و داشت نگاه میکرد، ناگهان به خودش آمد و بلند فریاد کشید.
«......اون!!»
بقیه پروفسور ها فقط یک نگاه سرسری به او انداختند اما فقط نیمرخ و شبح یک نفر وجود داشت.
فقط شخصی که گمان می رفت دکولین باشد، به ایفرین نگاه کرد.
سپس ایفرین گفت:«میخوام یه چیزی بهتون بگم.»
«...هاه»
صدای خنده ضعیفی که تقریبا نا مفهموم بود، به گوش رسید. فوق العاده جذاب بود، هرچند که نباید جذاب تلقی می شد.
«تو همونی هستی که دفعه قبل تو محل سخنرانی ازم سوال پرسید.»
ایفرین با این حرف به خودش لرزید. او بلافاصله هول شدو احساس کرد که لب هایش دارند خشک میشوند.
با اینحال، او بدون تردید به حرف زدن ادامه داد:«..... یه چیزی هست که میخوام ازتون بپرسم.»
`چیزی که ایفرین قصد داشت بپرسد از این قرار بود: “یادته که فامیلی من لونا هست؟ پدرم رو میشناسی؟ مردی که سه سال پیش خودکشی کرد برات آشنا هست؟
«اون.....»
اما......
اگر او این سوالات را میپرسید.... دکولین احتمالا نادیدهاش میگرفت..
همینطور که ایفرین دوباره مردد شده بود، دکولین مکالمه را قطع کرد.
«نیازی نیست که سوال بپرسی.»
در همان لحظه، هوش و حواس ایفرین سرجایش برگشت. انگار قندیل های یخ روی سرش افتادند.
«تو استعداد داری. استعداد رو هرطور که میخوای، هدر نده.»
دکولین این حرف ها را زد و آن مکان را ترک کرد.
این دفعه ایفرین نتوانست به او برسد و دنبالش کند.
«.....»
او در اتاق بازجویی خالی تنها شد.
ایفرین که در آنجا تنها مانده بود، غرق حرف های دکولین شد. کمی بعد او قانع شد.
دکولین او را میشناخت.
ایفرین را.
پدرش را.
بنابراین این تنها یک دلسوزی ساده معنی میداد. فقط ذره ای ترحم.
دکولین حتما بخاطر مرگ پدرم کمی عذاب وجدان داشته، به همین خاطر..... کمکم کرده.
«اه......»
ایفرین احساس کرد که قلبش سر عصبانیت از این موضوع به هم میپیچد، و در حالیکه در مورد این موضوع ناراحت و گیج بشمار میرفت، حتی قادر به رد آن دلسوزی هم نبود. در نهایت، اما خیالش راحت شد.
«پس میدونی.»
این کافیه.
اگر میدونی، اگر هنوز فراموش نکردی، فعلا همین برام کافی هست.
«هوپ!»
بعد از پاک کردن اشک گوشه چشم هایش و گرفتن دماغش، ایفرین هم اتاق بازجویی را ترک کرد.
در همین حال......
دکولین که در حال برگشتن بود، نفس راحتی کشید.
{سرنوشت یک شرور: غلبه بر پرچم های مرگ}
ارز ذخیره: +۲
من با موفقیت پرچم مرگ رو شکست دادم و ارز فروشگاهی به دست آوردم.
همان طور که انتظار میرفت، پشت ایفرین در اومدن بهترین کار ممکن به شمار میرفت.
البته یک چرخش ناخواسته در این مورد وجود داشت. ممکن بود که سیلویا بخاطر این اتفاق از ایفرین کینه به دل بگیره.
من قرار بود با کتاب درسی بیام و بگم: هم تو اشتباه کردی و هم اون. اما به طور کلی تقصیر کسی نیست. اما فکرش رو نمیکردم که سیلویا به این راحتی اشتباهاتش رو بپذیره.
اما باید چیکار میکردم؟ من مجبور شدم اون آتش رو با پاهام خاموش کنم.
به لطف اینکار، هیچ کدوم از اون دو نفر مجازات نشدن، بنابراین میشه گفت که تا حدودی نتیجه خوبیه.
«راه بهترتری هم وجود داشت...»
با این وجود باز هم مایه تأسف بود. همچنین بخاطر شخصیت الکی لجباز دکولین هم محسوب میشد و ویژگی درک اون، اصلا در مورد روابط انسانی صدق نمیکرد.
این حال، دکولین خیلی زود ذهنیت کیم ووجین را از بین برد و اتاق بازجویی را ترک کرد.
* * **
.... سیلویا که روی یکی از نیمکت های محوطه دانشگاه نشسته بود، در فکر فرو رفت. او بی سر و صدا چشمهایش را بست و رویداد سه ساعت قبل را از اول در ذهنش مرور کرد.
در آن زمان او به وضوح قدرت جادویی ایفرین را که به او حمله کرده بود را خاموش کرد. اما به جای او، جادوی تله خودش را کاشت.
او هوشمندانه جادوی خودش را دستکاری کرد تا گردابی ایجاد کند، که گویی جادوی خودش و ایفرین باهم برخورد کردهاند. در واقع طوری طراحی شد که تنها به قدرت جادویی ایفرین پاسخ بدهد.
البته در حدی نبود که تلفات جانی در پی داشته باشد، اما اگر این اتفاق هم می افتاد، تنها قرار بود به منابع مالی ایلیاد کمک کند.
بنابراین، تنها یک قربانی وجود داشت.
آن قربانی ایفرین لونا بود...
«دکولین میدونه.»
او واضحا از این موضوع خبردار بود. دکولین از حقه او خبر داشت.
به همین خاطر به جای اینکه بگوید اینکار سیلویا بوده، حرفش را پیچاند و گفت: سیلویا با اینکه میتونستم اما جلوی اتفاق رو نگرفته.
در آن لحظه، دکولین از او خواسته بود تا پیروی بکند.
این یک تهدید غیر قابل انکار بشمار میرفت.
«چطور؟»
تنها سوال در ذهن سیلویا، این بود که چطور؟
او میتوانست که با اطمینان بگوید که هیچ رصد خانه جادویی در کلاس درس وجود ندارد. بعد از اینکه او همه چیز را دیده بود، آنها با دقت همه چیز را دستکاری کرده بودند...
در آن صورت، دکولین کل داستان را فقط با بینش و هوش خودش استنباط و سردرآورده بود...
بیپپپ_ بیپپپ!
صدای بوق، سیلویا را از افکارش بیرون کشید. او به منشأ صدا نگاهی انداخت. ماشینی کنار جاده پارک شده بود.
شیشه ماشین پایین رفت و چهره آشنایی ظاهر شد.
«عزیزم. تو اینجا بودی.»
مرد، موهای بلوند و چشمهای طلایی داشت که شبیه به سیلویا بود. سرکرده جادوگران اشراف که به وضوح بیش از هر کس دیگری نسل خونی خانواده ایلیاد را به ارث برده بود، یک جادوگر بالا رتبه از درجه ``اسپری`` و پدر مغرور سیلویا.
«گلیتیون ون لودویگ ایلیاد.»
«من تمام داستان رو شنیدم.»
«.....بله.»
سیلویا سوار ماشین پدرش شد.
کتابهای تصادفی

