شرور می خواد زنده بمونه
قسمت: 73
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر هفتاد و سوم
جادوگران یک هفته پس از شروع امتحان شروع به تسلیم شدن کردند، پیشرفت آنها به طور مشخص بر رتبه آنها تقسیم شد.
ردههای پایینتر در سوالات 1 تا 4 تسلیم شدند، در حالی که ردههای میانی در سوال 5 متوقف شدند.
رتبههای بالاتر به آنهایی که به سختی میتوانستند سوال شماره 6 را کامل کنند و کسانی که هوش و سرسختی کافی برای به چالش کشیدن سوال شماره 7 از پاسخ دادن به بیش از نیمی تا ارائه یک راه حل کامل داشتند، تقسیم شدند.
هیچکس حتی نمیتوانست در مورد سوال شماره 8 صحبت بکند.
صرف نظر از این، این آزمون به تنهایی تبدیل به یک شاهکار و یک نوع مدل برای دانش آموزان شد. این امتیازی به شمار میرفت که تنها 150 نفر از 300 جادوگر جدید میتوانستند از آن لذت ببرند.
نه تنها جادوگران ارشد، بلکه حتی استادان نیز در مورد آزمون سوال میکردند.
ظهر شنبه، روزی که تاریخ امتحانات در برج دانشگاه به پایان رسید، سیلویا در حل سوال شماره 8 غوطهور شد و گذشت زمان را فراموش کرد.
موهای ژولیده و چشمان خون آلود او کاملاً با ظاهر مرتب معمولیاش متفاوت بود. با این وجود، او بیوقفه مانا را منتشر کرد.
او تقریباً پنج روز را صرف مشکل نهایی کرده بود، و از طریق همه اینها، از قبل هفت دایره جادویی نوشته بود.
با توجه به جادوهای متعددی که در این سوال وجود داشت، او تصمیم گرفت آنها را بخش به بخش استنباط کند و آنها را در برگه پاسخ ترجمه کند.
او قبلاً چندین دایره جادویی ایجاد کرده بود، اما هنوز نمیدانست که چند حلقه دیگر باقی مانده است.
سیلویا سرانجام نیاز به پاسخ نامههای غول پیکر و بزرگ را درک کرد.
«…!»
هنگام نوشتن دایره جادویی هشتم، در سر و چشمان خود احساس درد کرد. سیلویا با سرعت عمل بالا جلوی خونریزی بینیاش را گرفت، او میدانست که اگر خون روی کاغذ پاسخنامهاش چکه کند، به دردسر میافتد.
او از اتاق امتحان خارج شد و با ایجاد یک رد خون در پشت سرش، متوجه انعکاس خود در پنجره راهرو شد.
واضح بود که این چند روز خودش را به حال خودش رها کرده و دست از مراقبت از خود کشیده.
«....»
با این فشار و سرعت، حتی ممکن بود بمیرد.
-من باید یه استراحت کوتاه داشته باشم.
سیلویا در حالیکه به سمت آسانسور میرفت با جادوی تمیزی ظاهر خودش را به آرامی مرتب کرد و متوجه شد شخصی که ده روز متوالی دیده بود حالا در حال چرت زدن است.
«ببخشید.»
«اوه! اوه خانم سیلویا، میری بیرون؟»
«بله.»
«باشه، میتونی بری.»
او سوار آسانسور شد و از برج بیرون آمد.
خوشبختانه اطراف ساکت بود. سیلویا به یک پارک نزدیک رفت، روی یکی از نیمکتهای آن نشست و به باغ درست روبروی خود خیره شد.
«…»
هیچ چیز غیرعادی به نظر نمیرسید. علف، گل و درختانی در پارک وجود داشت که از زمین سرچشمه میگرفتند. بر فراز فضای سبز خورشی...
کتابهای تصادفی


