مافیا در دنیای جادو
قسمت: 180
فصل ۱۸۰ مقاصد مختلف
وقتی کیسی خواهر کوچک وینسنت را دید، به بدن کوچک او نگاه کرد و دید که نینا چگونه راه میرفت و متوجه عواقب حادثهای شد که سالها پیش متحمل شده بود.
او از قبل، درباره تراژدی خانواده فولر به خصوص محدودیتهای این دختر کوچک خبر داشت.
با نگاه کردن به چشمان او، برخی از چیزهایی را که قبلاً در دهکده مارتل شنیده بود احساس کرد و مشتهایش را گره کرد.
چشمانش را بست و از آشپزخانه خارج شد. «بعداً صحبت میکنیم، وینسنت. من الان یه قرار دارم.»
نینا نفهمید چه اتفاقی افتاده است، اما به مرد برنزه نگاه کرد و سپس به برادرش، و فکر کرد که آیا او کار اشتباهی انجام داده است.
وینسنت به سمت نینا رفت و دستی به موهای مشکی او کشید. «اون یه دوسته. نگرانش نباش، خودش داشت میرفت.» وینسنت به نینا اشاره کرد و کیسی را کنار زد تا ببیند خواهرش چه میخواهد.
«به هر حال چرا بیدار شدی؟»
«من گرسنهام، داشتم میرفتم یه چیزی واسه خوردن بردارم.» نینا سریع روی مبلمان آشپزخانه رفت و به برادرش نشان داد که چه کسی هر شب از انبار دزدی میکرد.
وینسنت خندید.
-واسه همینه که داری زود بزرگ میشی.
در همین حال، کیسی قبلاً سوار بر اسب خود شده بود و به سمت آپارتمان خود در شهر حرکت میکرد و در همین حال به گردنبندی که معمولاً به گردن خود میانداخت نگاه کرد.
روی این گردنبند مکانیزم کوچکی بود که عکس سه نفر را پنهان میکرد: یک پیرزن، یک کودک و یک مرد جوان، همه با پوست برنزه و موهای سیاه.
- مادربزرگ، خواهر...
او آن را به سر جایش برگرداند و مشتهایش را گره کرد طوری که رگها و استخوانهایش مشخص شد.
کیسی در حالی که دندانهایش را به هم میفشرد و شبی در ۱۵ سال پیش را به یاد آورد، طعم خون را چشید.
- یه روز انتقام کاری که اون حرو*مزاده باهاتون کرد رو میگیرم!
…
شب گذشت و روزی دیگر در میلفال طلوع کرد...
اما در همان ابتدای روز، در مقر دادگاه نظامی در این شهر، تعدادی از اعضای آن قبلاً آنجا بودند و برای نظم و قا...
کتابهای تصادفی


