آسمان ها را مهر خواهم کرد
قسمت: 53
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 53: چطور میخوای از من تشکر کنی؟
«این... به نظر میاد نوعی کیف نگهدارنده باشه، اما ممکنه کمی بهتر از معمولیهاش باشه.» منگ هائو آن را در دستان خود به جلو و عقب جابهجا کرد، سپس از قدرت معنوی خود برای احساس کردن آن استفاده کرد. ناگهان بدن او شروع به لرزیدن کرد، گویی رعد و برقی نامرئی به آن اصابت کرده بود. چشمانش گشاد شد و حیرت کاملش را آشکار کرد. پس از مدتی، او سرش را پایین انداخت و به داخل کیف نگاه کرد.
«این خیلی بزرگه...» او با خودش زمزمه کرد. آن آیتم قطعاً یک کیف نگهدارنده بود، اما آنقدر درونش بزرگ بود که انگار میتوانست آسمان و زمین را در خود جای دهد. درونش مهآلود و آنقدر بیحدوحصر بود که قلب منگ هائو بلافاصله به لرزه افتاد.
به نظر میرسید که میتوان کوهها و رودخانههای کامل را در داخل آن ذخیره کرد. حتی با وجود خالی بودن آن، ظرفیت عظیم آن به اندازهای بود که بتوان آن کیف را گنجی گرانبها نامید.
دهان و زبان منگ هائو خشک شدند. سنگهای روح او را خوشحال کرده بودند. قرصهای دارویی با اشتیاق او را به لرزه درآورده بودند. و سپس آیتمهای جادویی بودند که شگفتزدهاش کرده بودند. طومار نقاشی او را شوکه کرده بود و قدرت معنوی تور سیاه رنگ او را تکان داده بود. اما این کیف سرش را به وِز وِز انداخته بود. به همین دلیل هم، زمان زیادی طول کشید تا خودش را جمعوجور کند.
«من واقعاً ثروتمند شدم. این یه ثروت واقعیه...» منگ هائو با خودش زمزمه کرد و کیف رنگارنگ را محکم در دستانش گرفت. اما سپس حالت صورت او ناگهان تغییر کرد.
«اگه اون واقعاً آزمون ارتقاء یه فرقه بزرگ بوده باشه، دخالت من نباید براشون زیاد مهم باشه، اما مطمئناً نمیذارن از دزدیدن گنجها، قرصهای دارویی و آیتمهای جادویی قِصِر در برم.»
قلب او شروع به تپیدن کرد و نگاهی متضاد روی صورتش ظاهر شد. با این حال، او مصمم بود که از گنجینههایی که به دست آورده بود دست نکشد.
او همه چیز را با دقت سازماندهی کرد، سپس عمیقاً نفس کشید و به غروب نگاه کرد. او از غار بیرون آمد و کوهها را ترک کرد و متفکرانه به شهر محصور شده در دوردست نگاه کرد.
«من قرصهای دارویی زیادی دارم.» او در حالی که با چشمانی درخشان به شهر خیره میشد با خود زمزمه کرد. «اما اسم و کاربرد هیچ کدومشون رو نمیدونم. پس، نمیتونم هیچ کدومشون رو با خیال راحت مصرف کنم.» او شروع به راه رفتن به سمت شهر کرد.
او به سرعت حرکت کرد و به زودی به دروازه شهر نزدیک شد که بالای آن سه واژه نوشته شده بود.
شهر پالایش شرقی.
واژهها حسی باستانی داشتند و به وضوح بیش از چند سال ناچیز آنجا حک شده بودند. سطوح پژمرده آنها این احساس را در آدم ایجاد میکرد که انگار دورههایی طولانی و با شکوه را به چشم دیدهاند.
«پالایش[1] خیلی به معنی تهذیب نزدیکه. و اینجا هم شرقه. معنی نام این شهر نسبتاً ساده و سرراسته.»
به محض اینکه منگ هائو پا به دروازه شهر گذاشت، دو شاگرد را دید که آنجا ایستاده بودند و مشغول گفتگو بودند. نگاه آنها به منگ هائو افتاد.
آنها روپوش آبیروشن پوشیده بودند و هر دو در سطح سوم خالصسازی چی بودند.
«رفیق دائوی من، لطفاً قبل از ورود به شهر مالیاتتون رو بپردازین.» لبخند او وقتی فشار ناشی از پایه تهذیب منگ هائو را احساس کرد ناپدید شد.
«رفیق دائوی من، من با یه نگاه میتونم بگم که شما از یه فرقه بزرگ هستین. من خودم اهل فرقه کوچکی هستم و تازه از کوه اومدم. این اولین باریه که اینجا هستم، میتونم از شما دو دوست عزیز بخوام راجب این مکان برام توضیح بدید؟» دو تهذیبگر سطح پایین فوراً تحت تأثیر قرار گرفتند و مرد جوانی که تازه صحبت کرده بود آرام خندید.
«خوب گفتی، خوب گفتی! همکار دائو من، پایه تهذیب شما کاملاً تصفیه شده هست. اگه این اولین باریه که از فرقهتون بیرون میرید، پس گمان میکنم که نام شما در آینده کاملاً شناخته شده خواهد شد.» مرد جوان هنگام صحبت لبخند زد. اینکه کسی با چنین پایگاه تهذیب عمیقی با او چنان مؤدبانه رفتار کرده بود به او احساس رضایت کامل داده بود. «اینجا شهر پالایش شرقی هستش که توسط اتحادیهی سه فرقه بزرگ منطقهی...
کتابهای تصادفی
