فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

درد، درد، دور شو

قسمت: 4

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
* فـصل چهارم: قاتل ترسو * دختر با بوی قهوه از خواب بیدار شد. با دیدن تکه‌های ضخیم نان تست و عسل، تخم مرغ آب پز و سالاد کاهویی که روی میز چیده شده بود، خواب آلود نشست و به آرامی همه را خورد. در حین انجام این کار به من اصلا نگاه هم نکرد. پرسیدم: «حالا می‌خوای چی کار کنی؟» زخم کف دستش را نشان داد. «فکر می‌کنم بعدی حساب اینو صاف می‌کنم.» «پس به نظر می‌رسه پدرت نبود که اون رو بهت داد.» «درسته. اون عموما توی استفاده از خشونت مراقب بود. به ندرت اثری از خودش به جا می‌ذاشت که نشه روش سرپوش گذاشت.» «به غیر از اون، می‌خوای از چند نفر دیگه انتقام بگیری؟» «به پنج تا تقلیلشون دادم. پنج نفر که همه‌شون زخم‌های دائمی بهم زدن.» پس پنج زخم دیگر وجود داشت که او هنوز به تعویق می‌انداخت؟ در واقع، ممکن است به ازای هر نفر بیش از یکی وجود داشته باشد. حداقل پنج زخم دیگر وجود داشت که باید به آن فکر می‌کردم. این من را به یک درک سوق داد. «ممکنه خود من یکی از پنج نفر هدف انتقامت باشم؟» با پرهیز پاسخ داد: «معلومه. وقتی از چهار نفر دیگه انتقام گرفتم، سرنوشت مناسبی هم برای تو وضع می‌کنم.» «خب، برای من مناسبه.» با این حال، صورتم را خاراندم. «اما نگران نباش. هر کاری باهات کنم، وقتی تعویق تصادف - یعنی به تعویق افتادن مرگ من - تمام بشه، هر چه من ایجاد کردم بعد از مرگم هرگز اتفاق نخواهد افتاد.» «نمی‌دونم اون بخش رو کاملا درک کردم یا نه.» با آوایی نگران که برای مدتی داشتم پاسخ دادم. «این به این معنیه که چکشی که به پدرت ضربه زدی، به محض این که تعویق تصادف تموم بشه، لغو میشه؟» «البته. چون قبل از این که بتونم انتقام بگیرم، منو زیر گرفتی و مردم.» آن زمان بود که او داستان اولین تعویقش با گربه خاکستری را به من گفت. پیدا کردن جسد گربه‌ای که دوستش داشت، دوباره و شبانه رفتن برای دیدنش، دیدن جسد و خون از بین رفته، چنگ خوردن توسط گربه و تب کردن، سپس ناگهان درمان شدن از خراش و تب، و به دست آوردن خاطرات متناقض. «پس اگه اون رو با انتقام از پدرت مقایسه کنیم، تو گربه میشی و پتک هم، پنچه‌هاش.» «آره، فکر میکنم ایده‌ش درک کردی.» بنابراین، هر چقدر هم که دختر از این جا به بعد به دیگران آسیب وارد کند، با پایان یافتن آثار تعلیق او، همه آنها از بین می رود. «چنین انتقامی فایده‌ای هم داره؟» با صدای بلند و تردیدی صادقانه مطرح کردم. «قطعا هر کاری که انجام بدی در نهایت لغو میشه. و در پایان ده... عـاه، نُه روز همه چیز تموم میشه.» دختر توضیح داد: «تصور کن داری خواب می‌بینی و متوجهی که توی رویا هستی. آیا فکر می‌کنی «هر کاری که من انجام بدم تاثیری روی واقعیت نخواهد داشت پس چرا بابتش به دردسر بیفتم؟» یا فکر می‌کنی «کارهایی که انجام میدم هیچ تاثیری بر واقعیت نخواهد داشت، بنابراین هر کاری که بخوام انجام میدم.»» «من نمی‌دونم. هرگز چنین رویایی ندیدم.» شانه‌هایم را بالا انداختم. «من فقط به این فکر می‌کنم که چه چیزی برات بهتره. به ارمغان آوردن درد برای افرادی که ناراحتت کردن، شادی از دست رفته‌ت رو برنمی‌گردونه. من سعی نمی‌کنم خشم و کینه تو رو پایمال کنم، اما انتقام واقعا بی‌معنیه.» دختر با تاکید بر هر کلمه تکرار کرد. ««به این فکر می‌کنی که چه چیزی برای من بهتره؟» خب پس، اگه انتقام نباشه، به نظر تو چه چیزی برای من بهتره؟» «خب چیزهای دیگه‌ای برای انجام توی این زمان ارزشمند وجود داره. به ملاقات دوست‌ها و افرادی که بهت کمک کردن بری، به افرادی که دوست داری یا قبلا دوستشون داشتی اعتراف کنی، یا چیزی مثل... .» «چنین چیزی نیست.» به سرعت حرفم را قطع کرد. «هیچ کس با من مهربون نبود، هیچ کس نبود که برام مفید باشه، هیچ پسری نبود که دوستش داشته باشم یا قبلا دوست می‌داشتم، هیچ کس نبود. چیزی که گفتی نمی‌تونه از این برام طعنه آمیزتر باشه.» آیا مطمئن هستی که فقط از خشم خودت کور نشدی؟ فقط بهش فکر کن، مطمئنم کسی رو به یاد می‌آوری که خوب بوده... . می‌خواستم همچین چیزی بگویم، اما نمی‌توانستم این احتمال را که او می‌گوید صد درصد کارش درست است انکار کنم، بنابراین حرف‌هایم را قورت دادم. عذرخواهی کردم: «ببخشید. بهش فکر نکرده بودم.» «آره، باید بیشتر مراقبش باشی.» «... خب، هدف بعدیت کیه؟» «خواهرم.» اول پدر، حالا خواهرش. نفر بعدی مادرش خواهد بود؟ «به نظر می‌رسه که توی خونواده‌ی جالبی زندگی نمی‌کردی.» دختر پاسخ داد: «تا وقتی بریم سربختش دهنت ببند.» *** تا لحظه‌ای که دستم را روی دستیگره گذاشتم، متقاعد شده بودم که از بیماری‌ام کاملا رها شده‌ام. اما وقتی بوت‌هایم را پوشیدم و برای بیرون رفتن آماده شدم، احساس کردم بدنم خالی کرده و یخ زدم. اگر کسی که از وضعیت اطلاعی نداشت از آن جا عبور می‌کرد، ممکن است فکر کند که دستیگره در جریان الکتریکی دارد. سرجایم ایستادم. نبضم سریع شد، سینه‌ام سفت و دردناک شد. مخصوصا فرو رفتگی شکم و دست و پاهایم بی‌حس و کاملا خالی از قدرت بودند. سعی کردم مدتی آن جا منتظر بمانم، اما هیچ چیز نشان از بازگشت به حالت عادی نداشت. اینها علائم بیماری بودند. فکر می‌کردم شوک ناشی از تصادف اتوموبیل به سرعت آن را درمان کرده است، اما هنوز بر ترسم از بیرون رفتن غلبه نکرده بودم. دختر متوجه شد که جوری ایستاده‌ام که انگار باتریم تمام شده است و ابرویش را در هم کشید. «این دیگه چیه، شوخیه؟» حدس می‌زنم به نظر می‌رسید که دارم با او بازی می‌کنم. کم‌کم حالت تهوع در من ایجاد شد که انگار شکمم پر از کلوخ شده است. عرق سردی از من جاری شد. «ببخشید، می‌تونی یکم بیشتر بهم وقت بدی؟» «نگو که، احساس بیماری می‌کنی؟» «نه، من با بیرون رفتن خوب نیستم. تقریبا شش ماهه که فقط با آخرای شب بیرون رفتن زندگی می‌کنم.» «اما دو روز پیش، بیرون نبودی؟» «آره. و شاید به همین دلیله که می‌ترسم.» «اول اون چیز بعد از تصادف، حالا این؟ چقدر ضعیفی تو.» دختر با ناباوری گفت. «فقط زودتر خودت درمان کن، هر کاری که لازمه بکن. اگه بیست دقیقه گذشت و هنوز بهت امیدی نبود، بدون تو میرم. هیچ چیزی من رو از اجرای برنامه حتی به تنهایی باز نمیداره.» «فهمیدم. خوب میشم.» با صورت روی تخت دراز کشیدم. نبض تند شده و لمس بودنم از بین نرفته بود. همچنان دراز کشیده، متوجه شدم ملحفه‌ها بوی کمی متفاوتی می دهند، احتمالا به این دلیل که دختر این جا خوابیده بود. احساس می‌کردم قلمروام مورد تهاجم قرار گرفته است. من که می‌خواستم تنها باشم، حتی اگر فقط از طریق یک دیوار می‌بود، در حمامِ کم نور پنهان شدم، صورتم را روی صندلی توالت گذاشتم و آن را با دو دست پوشاندم. نفسی بزرگ از هوای معطر کشیدم، چند ثانیه نگهش داشتم، بیرون دادم و تکرار کردم. انجام این کار من را کمی راحت کرد. اما مدت زمان زیادی طول می‌کشید تا به اندازه کافی بهبود پیدا کنید تا بیرون بروید. از حمام خارج شدم و چند عینک آفتابی تاشو از کشوی کمد بیرون آوردم. شیندو آنها را به شوخی خریده و پیش من گذاشته بود. هر کسی که آن را می‌پوشید فورا مانند یک هیپی[1] ابله به نظر می‌رسید. لنزها را پاک کردم و عینک را پوشیدم و جلوی آینه ایستادم. من حتی احمق‌تر از آن چیزی که تصور می‌کردم به نظر می‌رسیدم. احساس کردم شانه‌هایم سبک شد. دختر پرسید: «این عینکای وحشتناک چیه؟ ممکن نبود بتونن تو رو بدتر از این بکنن.» خندیدم. «این چیزیه که در موردشون دوست دارم.» با این عینک آفتابی می‌توانستم به طور طبیعی بخندم. هنوز احساس تهوع داشتم، اما مطمئن بودم که در نهایت برطرف می‌شود. «بابت وقفه متاسفم. بیا بریم.» با قدرت زیاد در را باز کردم و از پله‌ها پایین رفتم. با سوار شدن توی ماشینم که همیشه خدا بوی سیگار می‌داد، کلید را چرخاندم. دختر نقشه‌ای به من داد که روی آن یک مسیر و جزئیات دقیق را با قلم نوشته بود. «با تمام این آماده سازی‌ها، حدس می‌زنم مدت زیادیه که این انتقام رو برنامه ریزی کردی.» با خیره بودن به نقشه ادامه داد. «به جز این فکر، با هیچ چیز دیگه‌ای زندگی نکردم.» *** جاده‌ها از صبح شلوغ بود. هر دو جهت رفت و برگشت مملو از ماشین‌ها بودند و مسافران مدرسه که از ایستگاه بیرون می‌آمدند پیاده روها را پر کرده بودند. همه برای آماده شدن برای باران، چترهایی با رنگ‌های مختلف حمل می‌کردند. وقتی ماشین پشت چراغ قرمز متوقف شد، تعدادی از دانش آموزانی که از روی خط عابر پیاده رد می‌شدند، نگاهی به ما انداختند و من احساس ناراحتی کردم. ما باید چگونه به آنها نگاه می‌کردیم؟ امیدوار بودم که شاید شبیه کسی باشم که در راه دانشگاه است و خواهرش را سر راه به دبیرستان می‌برد. دختر برای این که دیده نشود روی صندلی‌اش سُر خورد. به سمت پنجره سمت راننده چرخیدم، گل فروشی کوچکی را دیدم که اطراف آن را گل‌های رنگارنگ احاطه کرده بود و جلوی آن چهار فانوس جک.اُ لنترن[2] تراشیده شده بود. همه کدو تنبل‌ها گل‌های درخشانی داشتند که از سوراخ بالای آن شکوفا می‌شدند، بنابراین به عنوان گلدان‌های گلی با ظاهری شیک عمل می‌کردند. اکنون، پس از این همه مدت، به یاد آوردم که هالووین در پایان اکتبر بود. نزدیک به زمان جشنواره فرهنگی دبیرستان‌های محلی نیز بود. مطمئنا یک فصل هیجان انگیز برای عدهی کثیری. گفتم: «الان یه فکری کردم. میتونی مطمئن باشی که خواهرت خونه‌ست؟ بعید می‌دونم پدرت اون رو در مورد بزن بزنی که باهاش کردی با خبر نکرده باشه. و اگه می‌دونست که تو ازش کینه داری، ممکنه به جای دیگه‌ای فرار کرده باشه.» دختر عصبانی به نظر می‌رسید. «فکر نمی‌کنم باهاش تماس گرفته شده باشه. اون مرد طردش کرده. حتی اگه بخواد باهاش تماس بگیره، شک دارم که حتی شماره تلفنش بدونه.» «فهمیدم.» سرم را تکان دادم. «تا مقصدمون چقدر فاصله داریم؟» «حدود سه ساعت.» این می‌رفت تا رانندگی‌ای طولانی باشد. همه ایستگاه‌های رادیویی حوصله سر بر بودند و هیچ کدام از سی دی‌های داخل داشبورد چیزی نبود که به نظر من مطابق با سلیقه یک دختر دبیرستانی باشد. یکی از شخصیت‌های رادیویی گفت: «...می‌دونم که نمی‌تونم تنها کسی باشم که اخیرا از افت دما غافلگیر شده. سرمای امسال چشه؟ امروز صبح یه نفر دیدم که یه کت زمستونی پوشیده بود، و باید بگم، این دیگه آخرش بود. من با سرما خوب نیستم، میدونی، بنابراین نه تنها شال و دستکش میپوشم، بلکه باید لایه‌ها رو دوبرابر کنم. اصلا باورت میشه؟ اما در کمال تعجب...» در حالی که توی ترافیک گیر کرده بودیم، از دختر پرسیدم آیا می‌توانم سیگار بکشم؟ او گفت: «مشکلی نیست، اما یکی هم به من بده.» دلیلی برای امتناع کردن نداشتم. تلاش برای موعظه کردن در مورد سلامتی به فردی که کشته بودم خنده‌دار است. هشدار دادم: «مطمئن شو که هیچ کس از بیرون نمی‌بینه.» سپس یک سیگار از پاکت درآوردم و بعد از مالیدن توتون‌های انتهایش به او دادم. تماشای دختری با لباس دبیرستان که داخل ماشین سیگار می‌کشد تا حد زیادی غیرطبیعی بود. با هیچ آشنایی‌ای با استایل سیگار کشیدن، آن را با استفاده از فندک روشن کرد، مقداری کام گرفت و به شدت سرفه کرد. پیشنهاد دادم: «می‌تونی فقط یه قاشق چای خوری دود بدی داخل. این طوری ممکنه برای اولش طعم بهتری داشته باشه.» روش پیشنهادی من را اعمال کرد، اما پس از کشیدن دود همچنان خفه شد. به این فکر کردم که به او بگویم ممکن است برای سیگار کشیدن ساخته نشده باشد، اما با تماشای سرسختی چندین باره‌ی او، تصمیم گرفتم که اجازه دهم هر کاری دوست دارد انجام دهد. سربسته گفتم: «اگه نمی‌خوای لازم نیست جواب بدی، اما خواهرت باهات چیکار کرد؟» «نمی‌خوام جواب بدم.» «باشه.» ته سیگار را در زیرسیگاری گذاشت و گفت: «این چیزی نیست که بتونم مختصرا توضیح بدم. به هر حال، اون کسیه که منو به نقطه‌ای رسوند که هرگز نتونستم ازش خلاص بشم. فعلا فقط اینو به خاطر بسپار.» «منظورت چیه که هرگز نتونستی ازش بهبود پیدا کنی؟» «ایرادهای ناامیدکننده‌ای توی شخصیت من وجود داره. تو اینو می‌دونی، درسته؟» «این طور نیست. تو برای من خیلی عادی به نظر می‌رسی.» «در حال حاضر سعی داری ازم امتیاز بگیری؟ چاپلویست تو رو به جایی نمی‌رسونه.» پس ادعا کردم: «قصدم این نبود.» امیدوار بودم که این کلمات خوشحالش کند. «گفتی که منو عادی می‌دونی؟ پس اجازه بده دلیلی برخلافش بهت نشون بدم.» دستش را در کیف مدرسه‌اش برد و یک خرس عروسکی بیرون آورد. یونیفرم نظامی قرمز و کلاه مشکی به تن داشت. به نظر اسباب بازی خوب و نرمی بود. «با وجود سنم، هنوز نمی‌تونم ازش جدا بشم. اگه گه گاه بهش دست نزنم، دچار اضطراب میشم... الان باعث به لرزه افتادنت شدم؟» این کلمات را تُف کرد. به نظر می‌رسید که او به طور قابل توجهی از این واقعیت ناراحت است. مداخله کردم: «مثل لاینِس و پتوش[3]؟ این اتفاق‌ها همیشه میفته، چیزی برای خجالت وجود نداره. قبلا یه یارویی رو می‌شناختم که روی عروسک اسم گذاشته بود و مدام باهاش صحبت می‌کرد. واقعا چندشه. در مقایسه با اون، فقط لمس کردن...» «اوه، متاسفم که حالت بد کردم.» به من خیره شد و خرس را کنار گذاشت. باید سکوت می‌کردم، خیلی دیر فهمیدم. من فقط به موثرترین شکل ممکن مسخره‌اش کرده بودم. اما واقعا چه کسی می‌توانست تصور کند دختری با این هاله سرد روی یک خرس عروسکی نام بگذارد و با آن صحبت کند... . سکوت ناخوشایندی حاکم شد. مجری رادیو گفت: «... با توجه به این، موضوع نوشته‌های امروز «لحظه‌هایی ست که من را خوشحال می‌کند که زنده‌ام!» اولین نامه ما از یه خانمه که مادر دو فرزنده. «دخترای شش و هشت ساله‌م اونقدر خوب با هم کنار میان که حتی من هم شگفت‌زده شدم. اما در روز مادر امسال، اونها یه هدیه سورپرایز آماده کردن...» دختر دستش را دراز کرد تا صدای رادیو را کم کند، قبل از این که من این کار را کنم. برای وضع حال حاضر ما، این موضوع فقط باعث سرگیجه رفتن مان میشد. *** ما از ترافیک گریختیم، دو ساعت با سرعت در جاده‌ای به رنگ پاییزی روی گردنه کوهستانی پایین رفتیم و به شهری رسیدیم که خواهر بزرگتر دختر در آن زندگی می‌کرد. بعد از خوردن یک غذای سبک در یک همبرگر فروشی و چند دقیقه رانندگی، در خانه‌اش بودیم. خانه خیلی تمیزی بود. پشت حصارهای آجری، باغی آراسته با گل‌های رز از تمام فصول وجود داشت و در گوشه آن یک تاب سقف دار روی سنگفرش قرار داشت. دیوارهای بیرونی آبی بود که به نظر می‌رسید با رنگ آسمان یکی شده و سه پنجره طبقه دوم سفید و گوشه‌های بالایی نمای آن گرد بود. خانه‌ای با ظاهری شاد. دختر به من گفت این جا جایی است که خواهر تازه ازدواج کرده‌اش زندگی می‌کند. فکر کردم هیچ چیزش شبیه خانه پدر و مادرم نیست. نمی‌توان گفت که خانه‌ای که قبلا در آن زندگی می‌کردم پولی پای آن ریخته نشده بود، اما ظاهر بیرونی آن نشان دهنده تباهی ذهنی صاحبانش بود. دیوارها پوشیده از درخت تاک بود و زیر آنها چیزهایی پخش و پلا بود که مدت‌ها پیش غیرقابل استفاده شده بودند: سه چرخه، اسکیت چرخ دار، کالسکه، طبل‌های فلزی. حیاط جلویی خیلی بزرگ بود، اما پر از علف‌های هرز زیادی که نشان می‌داد خانه خالی است، و تبدیل به محلی برای جمع شدن گربه‌های ولگرد شد. شاید برای مدت کوتاهی پس از تولدم، خانه به اندازه کافی برای من شاد بود. در هر صورت، زمانی که به فهم کافی رسیدم، پدر و مادرم به این نتیجه رسیده بودند که خانه ارزشش را ندارد. با این که تک فرزند بودم اما من را بار سنگینی می‌دانستند. چرا این افراد اصلا تصمیم به تشکیل خانواده گرفتند؟ همیشه برایم معما بود. وقتی مادرم رفت، خیالم راحت شد. این راهی طبیعی‌تر برای همه چیز بود. گفتم: «خونه خوبیه.» «تو دم دروازه وایسا. من میگم احتمال هشتاد، نود درصد به کمکت نیاز ندارم. فقط آماده باش که فورا رانندگی کنی.» دختر کاپشنش را درآورد و پیش من گذاشت و رفت زیر طاق جلوی در ورودی و زنگ آویزان به دیوار را زد. صدای شفاف فلزی پیچید. در چوبی به آرامی باز شد. از پشتش زنی در حدود 25 سال آمد. از پشت درختی نگاهش کردم. یک پُلیور کش باف سبز تیره با زمینه‌ای خاکستری پوشیده بود. موهای شکلاتی رنگ شده‌اش را به صورت فر تک حلقه‌ای درآورده بود. از چشمانش بالغ به نظر می‌رسید، و حرکاتش که در را باز می‌کرد برازنده بود. فکر کردم پس او خواهر دختر است. آنها شباهت‌هایی در چهره داشتند، با چشمان به نوعی بی‌رنگ و لب های نازک. اما احساس می‌کردم سن آنها برای خواهران فاصله زیادی دارد، و نمی‌توانستم تصور کنم که او کسی بود که کف دست دختر را با چاقو بریده باشد. نمی‌توانستم صحبتشان را بشنوم، اما به نظر نمی‌رسید که به بحث تبدیل شود. به در تکیه دادم و در جیبم دنبال سیگار گشتم، اما آنها را در ماشین رها کرده بودم. با این حال تعجب کردم که دختر از چه راهی قصد انتقام داشت؟ درست قبل از رسیدن، نگاهی به کیفش انداختم و مطمئن بودم که هیچ سلاح خطرناکی را پنهان نکرده است. او با چکش به پدرش حمله کرده بود، پس آیا با خواهرش هم همین کار را می‌کرد؟ یا سلاح دیگری تدارک دیده بود؟ با این حال هرگز نباید به آن فکر می‌کردم. سوال من به سرعت پاسخ داده شد. تقریبا وقتی کارم تمام شد و دوباره به سمت در ورودی نگاه کردم، دیدم دختر روی خواهرش خراب شد. خواهر به سرعت سعی کرد جلوی او را بگیرد، اما نتوانست او را نگه دارد و با هم به زمین افتادند. این طور به نظر می‌آمد. با این حال در حالی که دختر دوباره بلند شد، خواهرش هیچ نشانی از بلند شدن دوباره نداشت. و هرگز هم بلند نشد. به سمت دختر دویدم و این صحنه باعث شد به چشمانم شک کنم. قیچی خیاطی بزرگی به سینه خواهرش فرو کرده بود. یک تیغه از قیچیِ گشوده تا انتها در او فرو رفته بود. کارش را بسیار خوب انجام داد. حتی یک جیغ هم بلند نشد. خون ورودی را پر کرده بود و از شکاف‌های کف می‌گذشت. او با سرعتی شگفت‌انگیز به هدف خود رسید. آن سکوت مبهوت کننده مرا به یاد حادثه‌ای از خاطرات خودم انداخت. وقتی کلاس چهارم بود و 30 دقیقه دیگر از کلاس تربیت بدنی باقی مانده بود، معلم گفت که زمان باقی مانده را صرف بازی وسطی می‌کنیم و بچه‌ها خوشحال شدند. این به یک رویداد نیمه معمول تبدیل شده بود. به گوشه سالن ورزش رفتم و با سایر دانش آموزانی که مسابقه را تماشا می‌کردند ترکیب شدم. زمانی که حدود نیمی از هر تیم توسط توپ مورد اصابت قرار گرفت، برخی از افرادی که بیرون بودند حوصله‌شان سر رفت. آنها با نادیده گرفتن نتیجه بازی، شروع کردند به بازی کردن به روش‌های خاص خود. یک نفر روی قسمتی از زمین بدون تاتامی[4] یک حرکت تمیز کله ملق از جلو انجام داد و پنج یا شش پسر دیگر هم سعی کردند این کار را انجام دهند. تماشای این بازی جالب‌تر از وسطی بود، بنابراین چشمانم به دنبال پسرهایی بود که می‌پریدند و ملق می‌زدند. یکی از پسرها به زمین فرود آمد و سرش به زمین کوبیده شد. آنقدر بلند بود که از چندمتری صدایش را شیندم. همه از حرکت ایستادند. آن کسی که به سرش ضربه خورده بود برای مدتی بلند نشد. بعد از حدود ده ثانیه سرش را نگه داشت و از شدت درد شروع به زاری کرد - اما او فقط سر و صدای زیادی ایجاد می‌کرد تا حواسش را از خجالت دور کند، زیرا به نظر می‌رسید چندان جدی نبود. اطرافیان او نیز برای از بین بردن نگرانی کوتاهی که به ذهنشان خطور کرده بود، به پسر زمین خورده خندیدند، او را زده و لگد کردند. من اولین کسی بودم که متوجه پسری شدم که در آن دایره نبود و در وضعیت عجیبی دراز کشیده بود. توجه همه به کسی بود که سرش ضربه خورد، بنابراین هیچ کس لحظه‌ای را ندید که پسری با واکنش های بسیار کند گردنش را شکست. دیگران یکی‌یکی به طرز وحشتناکی از تکان نخوردن پسر بچه آگاه شدند و ایستادند و به او خیره شدند. سرانجام، معلم ورزش متوجه شد که چیزی اشتباه است و به سمتش دوید. معلم که آن قدر آرام صحبت می‌کرد که کاملا خونسرد به نظر برسد، به دانش آموزان گفت که او را لمس نکنند، اصلا حرکتش ندهند و با سرعت به داخل راهرو رفت. شخصی گفت: «البته که معلما می‌تونن توی راهرو بدو‌ان.» اما هیچ کس پاسخی نداد. آن پسر هرگز به مدرسه برنگشت. به ما گفته شد که به نخاعش آسیب رسانده است، اما به‌عنوان دانش آموزان کلاس چهارم، فقط می‌توانستیم فکر کنیم: «حدس می‌زنیم اون بدبیاری آورده یا چیزی شبیه به اون.» اما معلم ما، برای تاکید بر شدت موضوع، توضیح داد که او تمام عمرش روی صندلی چرخ دار خواهد ماند (حالا که بهش فکر می‌کنم، توضیح ملایمی بود. او همان موقع هم کاملا فلج شده بود و به دستگاه تنفس مصنوعی وصل شده بود) و بعد و برخی از دخترها شروع به گریه کردند. خیلی ناراحت کننده است. باید توجه به خرج می‌دادیم. دیگران نیز با وظیفه شناسی شروع به گریه کردند و عده‌ای پیشنهاد کردند: «بیا بریم و ببینیمش»، «بیا براش هزارتا پرنده کاغذی درست کنیم.» کلاس پریشان و پر از خیرخواهی و ایثار بود. ماه بعد، معلم سر کلاس درس به ما گفت که او مرده است. آن پسر مجروح که با ناراحتی روی زمین ژیمناستیک دراز کشیده بود و زنی که مقابل ما به زمین افتاده بود، اکنون در ذهن من همپوشانی داشتند. گاهی اوقات، زندگی به راحتی از دست می‌رود، گویی در باد پیچ و تاب خورده و به دست همان باد به یغما برده می‌شود. دختر انگشتانش را در دسته‌های قیچی گذاشت، نفسی کشید و زخم را بیشتر باز کرد. او به وضوح نیت کشتن داشت. بدن سقوط کرده، با ناله‌ای حیوانی لرزید و تشنج کرد. با بریدن چیزی که فکر می‌کنم آئورت شکمی بود، افشانه خون فوراه کرد و تا دومتری پاهایم رسید. دختر برگشت و بلوز سفیدش از خون سرخگون شده بود. در نهایت گفتم: «... تو نگفتی تا این حد پیش میری.» می‌خواستم تاثیر نپذیرفته به نظر برسم، اما صدایم کمی ضعیف می‌لرزید. «نگفتم. اما یادم نمیاد که گفته باشم نمی‌کشمش.» کمی خون از روی گونه‌اش پاک کرد و روی زمین نشست. عینک آفتابی‌ام را برداشتم و به خواهر دختر نگاه کردم. صورتش از شدت ناراحتی به قدری منقلب شده بود که به نظر می‌رسید در گذشته هیچ کار بدی انجام نداده است. صدای فلوت مانندی از گلویش بیرون آمد و خون سرفه کرد. اکنون تشخیص رنگ اصلی پلیورش غیرممکن بود. بوی متعفنی متمایز از بوی خونِ دم‌دم های آخر؛ مانند زباله‌های انباشته، یا وان حمامِ پر از استفراغ. هر چه بود، بوی قوی مرگ بود که بعد از یک بار بو کشیدن هرگز از یاد نمی‌بردم. به شدت می‌لرزیدم و سعی کردم با آرامش نفس بکشم تا از تهوع خودم جلوگیری کنم. دیدم گشاد شد و تماشا کردم که چطور راهروی ورودی به دریای خون تبدیل شده است. اگر یک صحنه در برنامه تلویزیونی بود، این میزان خون کافی بود تا واکنشی بسیار اغراق آمیز از مخاطبین بگیرد. با خودم گفتم بدن انسان نباید چیزی جز خون داشته باشد چون فقط در این صورت همچین حجمی از این مایع قرمز قابل توجیه بود. می‌دانستم که این فقط حالم را بدتر می‌کند، اما چشمانم نمی‌توانست به شکم پاره شده نگاه نکند. خون سیاه‌تر از آن چیزی بود که فکر می‌کردم، هر چند چیزی که بیرون ریخته بود بدون تردید رنگی روشن داشت. رنگی که به طرز چشمگیری نزدیک به گلدانِ شمعدانی عطری است که بالای جاکفشی نگه می‌دارند. این قتل‌های جاده‌ای از روی بدبیاری که همیشه هنگام رانندگی صبحگاهی در جاده می‌دیدم را به یادم آورد. چه باشکوه و چه وحشتناک به نظر می‌رسیدند، حیوان باشد یا انسان، وقتی لایه‌ای از پوست جدا می‌کردید، همه یکسان بودند. آره، با آرامش شگفت انگیزی فکر کردم مرگ همین است. کاری که من با این دختر کرده بودم، اساسا با تراژدی که حال خودم می‌دیدم، تفاوتی نداشت. اگرچه به دلیل تعویق او هنوز احساس نمیشد یا حتی واقعی نشد، من دختر را به یک گوشت بی‌جان تبدیل کرده بودم. شاید جسد او حتی تراژیک‌تر از این باشد. بعد از این که یک قدم به عقب رفتم تا خون کفش‌هایم را نگیرد، صحبت کردم. «گوش کن، من با این کار همراه شدم تا جرمم که تو رو زیر گرفتم رو جبران کنم... اما کمک به تو برای کشتن مردم این موضوع رو کاملا زیر سوال می‌بره. من نمی‌خوام خون رو با خون بشورم.» دختر گوشزد کرد: «اگه نمی‌خوای مجبور نیستی باهاش کنار بیای. من به خاطر ندارم که تو رو مجبور به کاری کرده باشم. و زمانی که مدت تعویق من به پایان برسه، همه اعمال من به هیچ تبدیل میشه. هر چقدر هم که تقلا کنم، فقط می‌تونم به مردم یه مرگ موقت بدم. پس هر کاری بخوام می‌کنم، در نهایت خوب نیست؟» همین طور بود. این دختر قبلا مرده بود. مهم نیست که او بعد از 27 اکتبر، روز حادثه چه می‌کرد، در آن زمان دیگر وجود نداشت. دختری که وجود ندارد نمی‌تواند کسی را بکشد. او می‌توانست صدها نفر را پس از 27 اکتبر بکشد، زیرا وقتی تعویق به پایان برسد، حساب نمیشد. مثل بازیکنی که بعد از محرومیت همچنان در زمین بود. آنها می‌توانستند امتیاز بگیرند، اما در پایان بازی، بدون توجه به هیچ کدام از آنها می‌بازند. بنابراین، همان‌طور که دختر گفت، او احساس کرد که می‌تواند هر کاری می‌خواهد انجام دهد. در پایان، چیزی جز خود رضایتی‌ای بی‌ضرر نخواهد بود. رضایتمندی. تفاوت قابل توجهی با قاتل بودن صرفا در تخیل شما وجود ندارد. بنابراین، آیا درست نیست که قبل از مرگ یک فرصت برای انجام هر کاری که دوست دارید داشته باشید؟ نه، اما حتی اگر موقتی باشد، شما به مردم چاقو می‌زنید و باعث خونریزی و رنج میشود. قاتل، قاتل است. این اعمال هرگز قابل بخشش نیستند، این‌طور نیست؟ با این حال، زمان آن نبود که بی پایان درباره‌اش فکر کنیم. اولویت اصلی ما این بود که هر چه زودتر از جسد دور شویم. چنین بحثی این جا جایی نداشت. «بیا فعلا از اینجا دور بشیم. اگه کسی این خون رو روی تو ببینه بد میشه.» دختر سر تکان داد. ژاکتم را درآوردم و روی شانه‌هایش گذاشتم. با بستن زیپ ژاکت نایلونیِ یقه ایستاده، نمی‌توانستید از دور بفهمید که او زیر آن خون آلود شده است. این ژاکت گران‌قیمت بود، اما نیازی به نگرانی نداشتم، زیرا پس از تعویق، همه چیز به حالت عادی بر می‌گردد. به اطراف دروازه نگاه کردم تا مطمئن شوم کسی در اطراف نیست و به دختر علامت دادم. اما او هم چنان روی زمین نشسته و بی‌حرکت بود. «بیا، برای چی منتظری؟ عجله کن.» با عجله برگشتم سمتش و دستش را گرفتم تا بلندش کنم. اما او مانند عروسک خیمه شب بازی که تارهایش بریده شده بود روی زمین افتاد. «فهمیدم. پس پاهات سست شدن.» گویی که یک غریبه را مشاهده می‌کند غرولند کرد. «حدس می‌زنم دیگه نمی‌تونم بهت بخندم. رقت انگیزه...» دختر بلند شد. بدون هیچ انرژی در پاهایش، با دستانش در امتداد زمین خزید. شبیه پری دریایی‌ای بود که تلاش می‌کند به ساحل بیاید. اگر چه او خوسنردی‌اش را حفظ کرد، به نظر می‌رسید که کاملا وحشت کرده بود. «به این زودی‌ها نمی‌تونی بایستی؟» «نه... فکر می‌کنم در کل چیز خوبی بود که تو رو همراهم آوردم. حالا منو به ماشین برگردون.» متکبرانه هر دو دستش را به سمت من گرفت و کاملا از وضعیت شرم آوری که در آن بود فاصله گرفت. اما دستانش مانند کودکی که در سوز برف پرتش کنند می‌لرزیدند. با ظرافت بلندش کردم. او از آن چیزی که به نظر می‌رسید سنگین‌تر بود، اما به اندازه‌ای سبک بود که در صورت نیاز می‌توانم با او روی پشتم بدوم. عرق سردی تنش را پوشانده بود. با تایید این که کسی در اطراف نیست، او را به صندلی مسافر بردم. با رعایت دقیق محدودیت سرعت، ترجیح دادم در جاده‌هایی با کمترین جمعیت ممکن رانندگی کنم. دستانم روی فرمان عرق کرده بود. دختر که متوجه شد چقدر مرتب آینه پشتی را چک می‌کردم، به من گفت: «لازم نیست نگرانش باشی. حتی اگه به خاطر اتفاقی که اونجا افتاد دستگیر بشیم، باور دارم می‌تونم خنثی‌ش کنم. من می‌تونم هر چیز بدی رو از این طریق کنار بذارم.» ساکت ماندم، حتی حرفش را تصدیق نکردم. دختر پرسید: «چیزی هست که بخوای بگی؟» در حالی که فراموش کردم باید طرف دختر باشم پرسیدم: «... واقعا لازم بود بکشیش؟ می‌دونم که گفتی خواهرت کار بدی باهات کرده. اما اون قدر شیطانی بود که بکشیش؟ نمی‌تونستی همین زخم رو روی کف دستش بهش بزنی؟ اون چی کار کرده؟ من فقط یه توضیح خوب می‌خوام.» پرفشار پرسید: «بذار اینو ازت بپرسم. اگه دلیل مناسبی وجود داشت اجازه قتلو می‌دادی؟ به عنوان مثال، فرض کن توی تلاش برای جلوگیری از دعوای مادر و خواهرم، با چاقو بریده شدم و باعث شد نتونم پیانو بزنم، چیزی که براش زندگی می‌کردم. یا این که افرادی که خواهرم هر هفته به خونه می‌اورد منو مجبور می‌کردن الکل قوی بخورم و هر وقت مخالفت می‌کردم شوکر روم استفاده می‌کردن. یا این که پدر مستم با سیگارهای روشن موهام رو کز می‌داد، بهم می‌گفت فضای زندگی‌ای که باید فقط برای خودش می‌بود رو دارم هدر میدم. یا این که توی مدرسه منو هل می‌دادن و مجبور می‌کردن آب کثیف بنوشم، برای سرگرمی به قصد خفه کردن گلوم رو فشار می‌دادن، موها و لباس‌هام رو به اسم تشریح کوتاه می‌کردن، توی زمستون پاهام رو توی استخر آب یخ فرو می‌بردن... اگه بهت بگم شرایط این طوری بود حداقل کمترین رضایتی برای انتقام داشتی؟» اگر او این را در هر زمان دیگری به من می‌گفت، شاید باورش سخت بود. من ممکن است آن را به عنوان یک دروغ توخالی، یا حداقل افراط در اغراق کردن در نظر می‌گرفتم. اما کمی قبل که قتل خواهرش را دیدم، به راحتی می‌توانستم آن را به عنوان حقیقت بپذیرم. عذرخواهی کردم: «... حرفم پس می‌گیرم. متاسفم. حدس می‌زنم خاطرات بدی رو زنده کردم.» «من نگفتم که واقعا در مورد خودم صحبت می‌کنم.» «درسته. کاملا فرضی.» «من به خاطر تمایل به مجازات اونها انتقام نمی‌گیرم. ترسی که به من القا کردن تنها در صورتی می‌تونست از بین بره که به طور کامل از دنیا محو بشن. مثل یه نفرینه. من تا زمانی که اونها موجودیت داشته باشن هرگز خواب آرومی نخواهم داشت و نمی‌تونم عمیقا از چیزی لذت ببرم. دارم انتقام می‌گیرم تا به ترسم غلبه کنم. حداقل یک بار قبل از مرگم، فقط می‌خوام توی دنیایی که اونها نیستن، راحت باشم.» سر تکان دادم: «فکر کنم متوجه شدم. راستی، تو پدرت هم کشتی؟» «خودمم موندم.» سرش را تکان داد و انگار می‌خواست ذهنش را پاک کند، سیگاری را از توی پاکت روی داشبورد بیرون آورد، آن را روشن و سرفه کرد. او گفت هنگام انتقام گرفتن از پدرش از پتک استفاده کرده است. بسته به جایی که به آنها ضربه می‌زنید، می‌توانید به راحتی یک نفر را با آن بکشید. نمی‌توانستم به خاطر بیاورم که پشت سر بود یا گودی گردن، اما شنیده بودم که اگر به آن ناحیه ضربه بزنی، حتی یک زن جوان می‌تواند به راحتی یک مرد بزرگسال را بکشد. «بگو ببینم، الان پاهات بهتر شده؟» با پکی از دود و ابروهایی گره خورده گفت: «... فکر می‌کنم راه رفتن همچنان سخته. برنامه این بود که مستقیما به سراغ هدف انتقام بعدی برم، اما در حال حاضر اصلا بهم امیدی نیست. ناخوشاینده، اما بیا برگردیم به آپارتمان.» ناگهانی متوجه شدم. «نمی‌تونی چیزی به این کوچکی رو به تعویق بندازی؟» دختر چشمانش را بست تا کلماتش را با دقت انتخاب کند. «اگر این یه آسیب یا بیماری قابل توجه بود، می‌تونستم این کار رو انجام بدم. اما به تعویق انداختن کاری که خود به خود درست میشه خیلی سخته. میل من در این مورد خیلی ضعیفه. روح من باید فریاد بزنه «من تحملش ندارم» تا این اتفاق بیفته.» این توضیح را پذیرفتم. فریاد روح، هـا! مدتی طول کشید تا متوجه بوی خون در داخل خودرو شویم. خونی که روی دختر پاشیده بود. پنجره را باز کردم تا هوا بو را از بین ببرد، اما بویی شبیه سیم‌های زنگ زده گیتار که همراه ماهی گندیده جوشانده شود در ماشین نفوذ کرده بود و نمی‌رفت. شکم خواهرش را پاره کرده بود. شاید فقط بوی خون نبود، بلکه ترکیبی از چربی و مایع نخاعی و شیره‌های گوارشی بود. به هر حال، بوی مرگ. دختر گفت: «سرده.» از بیرون کردن بو منصرف شدم، پنجره‌ها را بستم و بخاری را روشن کردم. *** برای شبی که از نزدیک شاهد یک قتل بودم، ستاره‌ها خیلی زیبا بودند. خوشبختانه بدون اینکه کسی جلوی ما را بگیرد به آپارتمان برگشتیم. با عجله از پله‌های گرد و غبار گرفته بالا رفتم، سعی کردم در اتاقم را باز کنم، اما به سختی کلید را جا انداختم. دقیقا شنیدم که یکی از طبقه بالا می‌آید. با نگاه کردن به کلید، متوجه شدم که می‌خواهم کلید ماشینم را در قفل گیر کنم. روی زبانم فشار آوردم، کلیدها را عوض کردم تا قفل در باز شود و دختر را به داخل هل دادم. کسی که از پله‌ها بالا می‌آمد همسایه من دانشجوی هنر بود. با دیدن من دستش را به نشانه سلام و احوال پرسی بلند کرد. عادی اشاره کردم: «خودت تنها رفتی بیرون؟ این غیرعادیه.» او پرسید: «اون دختر کی بود؟» حتی اگر یک دروغ می‌توانست مرا از این وضعیت بیرون بیاورد، این موردی بود که بعدا اوضاع را بدتر می‌کرد. پاسخ صادقانه در این جا انتخاب درستی بود. «دختری که اسمشو نمی‌دونم.» بعد از گفتن این جمله به ذهنم خطور کرد که این توصیف دختر مقابلم نیز هست. خوب، می‌دانم که آن را یکی دو بار شنیدم، اما کاملا از ذهنم خارج شده بود. من همیشه در به خاطر سپردن اسامی افتضاح بودم. از آن جایی که به ندرت فرصت استفاده از آنها را داشتم. دانشجوی هنر با تمسخر زمزمه کرد: «هـمف. میبینم. پس آقای هیکیکوموری یه بچه زیر سن قانونی رو به اتاقش آورده؟» «مچم گرفتی. اوم، چطور باید این رو توضیح بدم...» با لبخندی کوچک حدس زد: «در عطش خون دخترای جوونی؟» «فقط... به توضیحات من گوش کن.» «ادامه بده.» «این یه جورایی پیچیده‌ست. اون در حال حاضر به کمک نیاز داره و من تنها کسی هستم که اون می‌تونه بهش تکیه کنه.» بعد از چند ثانیه سکوت، آرام صحبت کرد. «ممکنه این به تصادف مربوط باشه؟» «آره. کمک بهش همه چیز رو جبران می‌کنه... احتمالا.» «هـاع»، او سرش را تکان داد. در کل به نوعی فهمیده بود. «پس من دیگه دخالت نمی‌کنم. اما اگه مشکلی داری بگو. با این حال، شک دارم که بتونم کمک زیادی بکنم.» «ممنون.» «در ضمن، اون لکه چیه؟» دانشجوی هنر از پایین به پاهای من نگاه می‌کرد. روی زانوی شلوار جین پژمرده‌ام حدود چهار سانتی متر قرمز تیره بود. تا زمانی که او به آن اشاره نکرد، متوجهش نشده بودم. «این چه نوع لکه‌ایه؟ چه زمانی بهت افتاده؟» حیرت من مشهود بود، اما سعی کردم وانمود کنم که نمی‌دانم چگونه به آن جا رسیده است. با این حال، می‌دانستم که واکنشم احتمالا کل ماجرا را بازگو می‌کند. «خب، هر لکه‌ای که باشه، باید سریع اون رو بشوری. به امید دیدار.» با این، دانشجوی هنر به اتاق خود بازگشت. سینه‌ام را به نشانه آرامش مالیدم و در اتاق خودم را باز کردم. چراغ‌ها از قبل روشن شده بودند. دختر از اتاق رختشویی صدا کرد. «مواد شوینده رو کجا نگه می‌داری؟» او در حال شستن بلوز آغشته به خونش بود، این طور به نظر می‌رسید؛ شنیدم تشت پر از آب شد. «باید کنار پات باشه.» انقدری بلند گفتم که بتواند بشنود. «لباسی برای عوض کردن داری؟» «نه. بهم یه چیزی قرض بده.» «فقط هر چیزی رو که خشک شده بردار. که باید تقریبا همه‌شون باشه.» صدای درب ماشین لباسشویی و بعد باز شدن در دوش را شنیدم. در حالی که داشت دوش می‌گرفت، روی مبل دراز کشیدم و به اتفاقی که چند ساعت پیش بود فکر می‌کردم. لحظه‌ای که دختر با قیچی به خواهرش ضربه زد، سرفه‌های ضعیف زنی که چاقو وارد احشایش شده بود، بلوز آغشته به پاشش خون، بوی اندام‌های داخلی‌اش، حوضچه خون قرمز تیره که روی زمین پخش میشد و شب ساکت رعب آور. همه چیز در ته ذهنم می‌سوخت. احتمالا اصطلاح «کف و خون بالا آوردن از هیجان» برایش مناسب نباشد، شاید هم باشد، نمی‌دانم. در هر صورت، مخم تا سلول‌های خاکستری‌اش در حال لرزیدن بود و برای اولین بار در زندگی‌ام، شاهد امور شخصی یک غریبه بودم. نکته عجیب این بود که لزوما احساس ناخوشایندی نبود. من به پِکین‌پا[5]، تارانتینو[6] و تاکشی کیتانو[7] احترام می‌گذاشتم و فکر می‌کردم اگر واقعا با صحنه‌ای خونین مانند یکی از فیلم‌های آنها رو به رو شوم، حالت تهوع و بیهوشی پیدا می‌کنم. اما واقعیت چه بود؟ من واقعا احساس ناراحتی، ترس یا عذاب وجدان خاصی نداشتم. در عوض، همان کاتارسیسی[8] را احساس می‌کردم که از تماشای یک گوشت خوار در حال خوردن طعمه خود یا یک صحنه فاجعه عظیم احساس می‌کردم. من متوجه شدم که این چیزی است که باید از آن خجالت بکشم. برای آرام کردن خودم راهی جز الکل نمی‌شناختم. نصف لیوان ویسکی ریختم، به همین مقدار آب اضافه کردم و خوردم. بعد از آن هیچ کاری نکردم، فقط به تیک تاک ساعت گوش دادم. دختر بعد از خشک کردن موهایش با پیژامه و یک پالتوی خاکستری خیلی بلند برگشت. حتی برای من هم خیلی بزرگ بود، اما برای او تا ران‌هایش پایین می‌آمد و به عنوان لباسی یک تکه عمل می‌کرد. بهم گفت: «لباس‌هام رو حتما خشک کن. من میرم بخوابم.» عملا روی تخت دراز کشید، اما بعد چیزی را به خاطر آورد، نشست، چیزی از پشتش برداشت و با آن به زیر ملحفه رفت. بدون شک خرس عروسکی بود. آن را زیر چانه‌اش محکم نگه داشت و چشمانش را بست. بلوز را از ماشین لباسشویی بیرون آوردم و با سشوار خشکش کردم. می‌توانستم از خشک کن خشک شویی استفاده کنم، اما قدم زدن در بیرون با یک لباس که خون کاملا از آن بیرون نیامده بود ناجور به نظر می‌رسید. فکر کردم عاقلانه است که فردا برایش لباس بخرم. او احتمالا هنوز چیزهای بیشتری برای خونین کردن داشت. انتقام. من مطلقا نمی‌توانستم احساس دختر را درک کنم. هرگز آن قدر عصبانی نبودم که بخواهم کسی را بکشم. زندگی من مدت‌هاست که ویران شده بود، اما نه توسط دیگران. کسی که مرا خراب کرد کسی جز خودم نبود. علاوه بر این، من از سنین پایین در بیان احساس خشم بسیار ضعیف بودم. و نمی‌توانم بگویم که این نشان دهنده قدرت خویشتن داری است. من فقط به تجلی خشم اطمینانی نداشتم که بر دیگران تاثیری بگذارد. هر وقت عصبانی میشدم، پیش دستانه تسلیم میشدم و خودم را متقاعد می‌کردم که پرخاش کردن هیچ فایده ای ندارد، بارها در موقعیت‌هایی که باید به وضوح عصبانی میشدم جلوی خودم را گرفتم. اگر چه این عادت برای اجتناب از مشکلات مفید بود، اما در دراز مدت، فکر می‌کنم عدم اشتیاق من برای زندگی را تشدید کرد. به افرادی که می‌توانستند خشم خود را بدون لحظه‌ای درنگ نشان دهند حسادت می‌کردم. از این نظر، هر چند جزئی، حسادتی نسبت به دختر داشتم. البته، من نیز با مصیبت او همدردی می‌کردم و احساس خوشبختی می‌کردم که مجبور نبودم خودم چنین زندگی‌ای کنم. وقتی که خشک کردن بلوز دخترک تمام شد، آن را تا کردم و کنار تخت گذاشتم. برگشتم توی اتاق رخت شویی، پیژامه‌ام را عوض کردم، اما احساس می‌کردم برای خوابیدن بیش از حد هوشیارم. من که در سرما می‌لرزیدم، در ایوان منتظر حضور دانشجوی هنر بودم. اما در چنین روزهایی، او بیرون نمی‌آمد. در جایی نه چندان دور، صدای آژیر آمبولانس را شیندم. درست زمانی که تصمیم گرفتم به داخل برگردم، تلفن همراه در جیبم با صدایی بی‌رمق لرزید. دختر داخل خواب و شیندو مرده بود، بنابراین به نظر نمی‌رسید که کسی هم اکنون از سر رغبت به من زنگ بزند. جواب دادم: «سلام؟» دانشجوی هنر گفت: «الان کجایی؟» «مگه منو توی سالن ندیدی؟ توی آپارتمانمم. تو چی؟» «البته، منم توی آپارتمانم هستم.» بنابراین با وجود این که در اتاق‌هایی دقیقا کنار یکدیگر بودیم، تلفنی صحبت می‌کردیم. «پس بیا بیرون توی بالکن. داشتم می‌ومدم بیرون تا سیگار بکشم.» «نه ممنون. سرده.» «فکر نمی‌کنی این هدر دادن صورت‌حساب تلفنته؟» «من دوست دارم با مردم تلفنی صحبت کنم. آرامش بخشه. می‌تونی چشمات ببندی و صداشون گوش کنی. همین‌طور دوست دارم بدونم صدای تو از توی تلفن چطور به نظر می‌رسه.» «پس صدای من دوست داری، هـا!» دانشجوی هنر خندید. «اوضاع دختری که آوردی خونه خوبه؟» موکدانه شروع کردم: «فکر می‌کنم این جا دچار سوتفاهم شدی، پس اجازه بده بگم... من قطعا هیچ علاقه‌ای به این دختر ندارم. فقط برای این که شفاف باشیم.» «مسخره کردم. البته می‌تونم بهت بگم که چنین چیزی در کار نیست.» ابرویم را به خاطرش بالا بردم، با این که او این جا نبود. «پس فقط به من زنگ زدی که اذیتم کنی؟» «اینم هست. اما همچنین توی یه وضعیت ذهنی دردسرسازم هستم.» «یعنی چطوریه؟» «نمی‌خوام کسی رو ببینم، اما می‌خوام با کسی صحبت کنم.» «این دردسر سازه.» «گفتم وقتی نوبتش برسه سر به سر تو می‌ذارم، میبینم که سرت شلوغه.» «خیلی متاسفم.» سرم را به طرف دیوار خم کردم. «منظورم اینه، منم معمولا حوصله‌م تا سر حد مرگ سر میره.» «آره، خب، تقصیر خودمه که توی زمان نامناسب احساس تنهایی می‌کنم. با این حال... من اون رو دوست ندارم.» «چه چیزی رو دوست نداری؟» «چطور باید بگم... حدس می‌زنم، خب، امروز شبیه خودت نیستی.» چند ثانیه سکوت متفکرانه‌ای برقرار شد. «آره، همینه، معمولا توی چشم‌هات حالتی هست که انگار نمی‌خوای جایی بری. چشم‌هایی که واقعا روی چیزی متمرکز نیستن، که هم به همه چیز نگاه می‌کنن و هم به همه چیز نگاه نمی‌کنن، چشم‌های بی‌قید. این دلیلیه که می‌تونم کنارت آرامش داشته باشم. اما... وقتی توی سالن همدیگه رو دیدیم، چشمات این طور نبود.» «پس چه شکلی بودن؟» با عجله گفت: «نمی‌تونم بهت بگم. اون دختر همین حالاش هم خوابه، نه؟ اگه زیاد بلند حرف بزنی، ممکنه بیدارش کنی. پس بیا مکالمه رو همین جا تموم کنیم. هر چند اگه نظرم رو عوض کنم دوباره تماس می‌گیرم. شب بخیر.» سپس تلفن را قطع کرد. حدود یک ساعت بیرون در ایوان ماندم. اما وقتی به اتاق برگشتم، دختر هنوز به خواب نرفته بود. امشب گربه نمی‌کرد. در عوض، می‌لرزید. روی تخت خم شدم، بالش و خرسش را محکم گرفته و مُقَطَع نفس می‌کشد. و معلوم بود که از سرما نیست. با خودم گفتم اگر قرار بود بترسد، ابتدای امر نباید آدم می‌کشت. اما این قرار نبود اجرایی شود. همان‌طور که خودش گفت، او به هیچ چیز دیگری فکر نمی‌کرد. فقط این نبود که می‌خواست انتقام بگیرد. او کار دیگری برای انجام دادن نداشت.   [1]. نوعی خرده فرهنگ دهه 1960 میلادی ایالات متحده آمریکا که سبک زندگی‌ای مبتنی بر صوفی گری و مخالف با زندگی صنعتی است. [2]. شخصیت کدو تنبلیِ ترسناکی که نماد هالووین است. [3]. لاینِس ون پِلت، شخصیت انیمیشن بادام زمینی‌ها که به علاقه بیش از حد به پتویش مشهور بود. [4]. حصیر ژاپنی [5]. سام پکین‌پا: کارگردان، فیلم نامه نویس و بازیگر آمریکایی (1984-1935) که به خاطر عنصر خشونت در آثارش به خصوص در دهه 60 هالیوود شهره است. [6]. کوئنتین تارانتینو: کارگردان 60 ساله آمریکایی که او را به خاطر استفاده بی‌رویه خون در آثارش می‌شناسند. [7]. تاکشی کیتانو: کارگردان و هنرپیشه ژاپنی 77 ساله که برای پرداختنش به ژانر اکشن ـ جنایی مشهور است. وی در سال 1997 برای فیلم «آتش بازی» برنده جایزه شیرطلایی جشنواره ونیز شد. [8]. واژه‌ای یونانی و در لغت به معنی پاک سازی است و در اصطلاح برای تخلیه روانی و عاطفی از سر هیجان استفاده میشود.

کتاب‌های تصادفی