درد، درد، دور شو
قسمت: 5
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
* فـصل پنجم: دختر و قیچی خیاطی *
اولین وعده غذاییام بعد از بیست ساعت توی یک رستوران خانوادگی بود. تا آن زمان، فراموش کرده بودم که حتی گرسنه هستم، اما عطر غذا بلافاصله اشتهایم را باز کرد.
یک سِت پنکیکِ صبحانه برای هر دویمان سفارش دادم، سپس در حالی که قهوه میخوردم از او پرسیدم: «ما تا حالا پدر و خواهرت رو داشتیم، پس هدف بعدی مادرته؟»
دختر به آرامی سرش را تکان داد. مرتب خمیازه میکشید، خوب نخوابیده بود. مثل دیروز ژاکت نایلونی من را پوشیده بود تا خون روی بلوزش را پنهان کند.
«نه. مادرم، لااقل اونقدرام برام دردآور نبود. البته نه این که خیلی مهربون بود. فعلا اونو رها میکنم.»
صبح به این زودی، مشتریان کم بودند. بیشتر آنها کارمندان اداری با کت و شلوار بودند، اما سر میز کناری ما، پسر و دختر دانشجویی روی صندلیشان خوابیده بودند، احتمالا از اواخر دیشب این جا بودند. زیرسیگاری بین آنها مملو از ته سیگار بود.
چه منظره ی نوستالژیکی. تا چند ماه پیش، من هم وقت گرانبهایم را با شیندو در رستورانها به همین روش تلف میکردم.
در آن مدت در مورد چه چیزی صحبت میکردیم؟ دیگر یادم نمیآمد.
«بعد از این، فکر میکنم به حساب یکی از همکلاسیای سابقم برسم. نباید به اندازه دیروز نیاز به سفر کردن داشته باشه.» دختر حرکت بعدی را تعیین کرد.
«همکلاسی سابق؟ مشکلی نیست اگه جنسیتش بپرسم؟»
«دختره.»
«و حدس میزنم اونم به نوعی بهت زخم زده؟»
سریع بلند شد و روی صندلی کنار من نشست. دامن یکدستش را بالا کشید و ران چپش را بهم نشان داد. لحظهای بعد، زخمی به طول 7 سانتی متر و عرض 1 سانتی متر در آن جا ظاهر شد. با برداشتن عینک آفتابی برای تماشا، دیدن تضاد محضِ پوست سفید و زخمش دردناک بود.
«کافیه. همین الان قایمش کن.» با نگرانی از کسانی که اطرافمان بودند به او گفتم. مطمئنم منظوری نداشت، اما این طور به نظر میرسید که سعی دارد پَر و پاچهاش را به من نشان دهد.
بیپرده توضیح داد: «بعد از هل دادن من به داخل گِل، اون رو با یه تکه شیشه درست کرد.»
«طبیعتا، این زخمی جسمی نیست که برام مشکل ایجاد کرده، بلکه مشکل عاطفیه. اون دختر باهوش بود. به خوبی میدونست که شرم، راه شماره یک برای تسلیم کردن دیگرانه.»
همراه با تحسین گفتم: «میبینم.» بسیاری از قلدریهایی که در طول تحصیلات الزامی اتفاق میافتاد را این طور میتوان در نظر گرفت که «تا چه حد میتوانم شرمندگی ایجاد کنم.» قلدرها میدانستند که این یک راه بسیار موثر برای شکستن دیگران است.
وقتی مردم از خود متنفر میشوند؛ این لحظهای است که در شکنندهترین حالتشان هستند. به افرادی که شرمنده هستند گفته میشود که چیزی ارزش محافظت ندارد و ارادهی مقاوت کردن را از دست میدهند.
دختر گفت: «...وقتی برای اولین بار وارد مدرسه راهنمایی شدم، خلافکارای مدرسه از من میترسیدن. اون زمان، خواهرم بزرگسالای ناتوی زیادی رو میشناخت. همکلاسیهام فکر میکردن اگه دستی به من بذارن، خواهرم جوابشونو میده. اما این سوتفاهم زیاد دووم نیاورد. یکی از همکلاسیهاش که توی نزدیکی زندگی میکرد شایعهای پخش کرد که «خواهرش ازش متنفره. من دیدمش که اونو کشیده یه گوشه و بارها و بارها کتکش میزد.» همین ورق رو برگردوند. خلافکارایی که از من میترسیدن، انگار میخواستن خشم فروخوردهشون رو از بین ببرن، منو به کیسه بوکس خودشون تبدیل کردن.»
طوری صحبت میکرد که انگار همهی اینها مربوط به یک یا دو دهه پیش است. احساس میکردم در مورد گذشتهای که خیلی قبل از آن عبور کرده گفته میشد.
«با این فکر که وقتی برم دبیرستان شرایط تغییر میکنه تحمل کردم. اما فقط تونستم به یه دبیرستان دولتی برم، جایی که خیلی از همکلاسیهای دوران راهنماییم به اون جا رفتن، بنابراین هیچ چیز یه ذره هم تغییر نکرد. نه، حتی بدتر شد.»
«پس» پریدم وسط تا داستان را همین جا قطع کنم. واقعا نمیخواستم نطق طولانی او درباره چنین چیزهایی را بشنوم، و به نظر نمیرسید که آن گونهای از سرگذشت باشد که صحبت کردن در مورد آن احساس بهتری در او ایجاد کند.
«امروز دوباره آدم میکشی؟»
«...آره، طبیعتا.» با این، او به صندلی قبلی خود بازگشت و غذا خوردن را از سر گرفت.
«راستش» دوباره شروع کرد. «چیزی که دیروز اتفاق افتاد فقط کمی شگفت آور بود، همین.»
حدس زدم که در مورد پاهایش صحبت میکند. خب، نیازی به بلوف زدن در مقابل مردی مثل من که نمیتواند به خودش هم امید دهد نبود.
با ملچ مولوچ گفت: «این طور نیست که من از کشتن مردم بترسم.» متوجه شدم شاید دقیقا دارد بلوف میزند. نگران این بود که انتقامش به کجا منجر میشود، با خود گفت که آن چه دیروز رخ داد فقط حادثهای بود که به ندرت اتفاق میافتد.
گفتم: «در واقع، بعد از تجربهی دیروز، توی این فکر بودم، اگه دفعهی بعد هم احتمال پاشیدن خون وجود داره، احتمالا باید چند دست لباس یدکی تهیه کنی.»
«همین جوری خوبم.»
«خجالتی نباش. من پول هر لباسی که بخوای رو میدم. خون از اون یونیفرم بیرون نمیاد، این طور نیست؟»
با عصبانیت غرغر کرد و سرش را تکان داد. «گفتم که، بهش نیازی ندارم.»
«خون تنها مشکل نیست. بعد از انتقام گرفتن از پدر و خواهرت، باید در نظر داشته باشی که ممکنه شاهدهایی وجود داشته باشن. و فقط پوشیدن یه یونیفرم توی روز روشن به اندازه کافی تو رو انگشت نما میکنه. حتی به تعویق انداختنت قادر بهش نیست؛ رسیدگی به حوادث جزئی با اون سخته، این طور نیست؟ من سعی دارم تا اون جا که ممکنه از هر دردسری جلوگیری کنم.»
در نهایت اقرار کرد که: «...اینا نکتههای درستیان. پس دو یا سه تا لباس برام بخر.»
«خب، این کار به تنهایی انجام نمیدم، من چیز زیادی در مورد مد نمیدونم. متاسفم، ولی باید تو رو با خودم ببرم.»
«آره، فکر کنم همین طوریه.»
چنگالش را روی بشقاب گذاشت و آهی با خستگی کشید.
***
چالههای آبی که در فرو رفتگیهای پیاده رو شکل گرفته اند آسمان آبیِ بیحال و شبحهای تیره درختان را در خود منعکس میکنند.
برگهای افرای افتاده به پیاده رو چسبیده بودند و درست از بالا، شبیه طراحیهای اغراق آمیز ستارههایی بودند که توسط یک کودک مهدکودکی با مداد رنگی کشیده شده است.
برگها جویهای میدان را نیز پر کرده و با موجهایی که آب ایجاد میکرد، خشخش میکردند.
به نزدیکترین فروشگاه زنجیرهای رفتم تا به دختر اجازه دهم هر لباسی که دوست دارد بخرد. او با اکراه در مقابل مغازههای مختلف سرگردان شد.
پس از تامل زیاد، با قاطعیت پا به مغازهای باب سلیقه جوانان گذاشت، اما این پایان کار نبود.
پس از پنج بار گردش در فروشگاه، یک ژاکت آبی ملایم و یک دامن قهوهای کاراملی را در دست گرفت و پرسید: «اینا عجیب که نیستن؟»
صادقانه پاسخ دادم: «خب، فکر میکنم برای تو مناسبن.»
مستقیما به من خیره شد. «دروغ نگو. تو فقط با هر چیزی که من بگم موافقت میکنی، این طور نیست؟»
«دروغ نگفتم. واقعا، فکر میکنم مردم باید فقط اون چیزی رو بپوشن که دوست دارن، تا زمانی که برای دیگران دردسر ایجاد نکنه.»
دختر زمزمه کرد.«خب، بالاخره آقای بیخاصیتی دیگه.» ورودی دیگری در لیستِ رو به رشد نامهای مستعار من.
بعد از امتحان کردن لباسها مقابل آینه، آنها را به همان جایی که بود برگرداند و چرخش دیگری را در اطراف فروشگاه شروع کرد.
یکی از کارمندها، با لباسی به شدت وسوسه کننده و پاهای بلند نزدیک شد و با لبخندی سطحی پرسید: «اون خواهرتونه؟» وضعیت قاراشمیش را دیده و ما را با خواهر و برادر اشتباه گرفته بود.
احساس نکردم که هیچ تعهدی برای پاسخ صادقانه داشته باشم، پس فقط جواب دادم: «بله.»
«چه برادر مهربونی داره که اون رو برای خرید بیرون میاره.»
«فکر نمیکنم خودش چنین حسی داشته باشه.»
«اشکالی نداره. ممکنه چند سال طول بکشه، اما در نهایت متوجه سپاسگذاریش از برادرش میشه. من هم همینطور بودم.»
با لبخندی دردناک گفتم: «البته، بیا امیدوار باشیم. جدا از این، میتونید بهش کمک کنید چیزی انتخاب کنه؟ فکر میکنم واقعا توی تصمیم گیری به مشکل خورده.»
«بذارینش به عهدهی خودم.»
افسوس، دختر نزدیک شدن کارمند را حس کرد و به سرعت از فروشگاه فرار کرد.
پس از عجله برای رسیدن به او، با خستگی به من گفت: «لباسو فراموش کن. بهشون نیاز ندارم.»
«متوجه شدم.» دلیلش را نپرسیدم. خب، کم و بیش میتوانستم حدس بزنم.
درباره خانوادهاش بود. احتمالا به ندرت به او این فرصت داده میشد که هر لباسی که دوست دارد بخرد.
بنابراین وقتی با تجربه انجام این کار برای اولین بار مواجه شد، کنار کشید.
«من میرم چندتا چیز عجیب و غریب بخرم. لطفا دنبالم نیا.»
«گرفتم. چقدر پول نیاز داری؟»
«اونقدر دارم که خودم هزینهش بدم. فقط تو ماشین صبر کن. نباید خیلی طول بکشه.»
بعد از رفتن دختر، به مغازه برگشتم.
«میتونید لباسهایی رو انتخاب کنید که به دختر کمی قبل بیاد؟» از کارمند خواستم، که او با مهارت برخی از لباسها را انتخاب کرد.
از آن جایی که فکر کردم ممکن است فورا به آنها نیاز داشته باشد، کارمند را به برداشتن برچسبهای قیمت ملزم کردم.
و فقط برای محکم کاری، به مغازه دیگری رفتم و بلوزی شبیه به بلوزی که الان رنگی شده بود خریدم. به این احتمال فکر کردم که او در یونیفرم راحتتر از لباسهای معمولی است.
به سمت ماشین توی پارکینگ زیرزمینی برگشتم، کیسههای خرید را روی صندلی عقب پرت کردم و روی صندلی ول شدم و در حالی که منتظر دختر بودم سوت میزدم.
این باعث شد که با دیگران تفاوتی نداشته باشم، فقط یک خریدار معمولی، نه کسی که به این جا آمده تا برای قتل آماده شود.
به این فکر کردم که وقتی اثرات تعویق تمام شود چه اتفاقی میافتد. دختر میمیرد، اقدامات انتقام جویانهاش همه به پوچی باز میگشت و در عوض، واقعیت این که من او را زیر گرفتم بر میگشت.
طبیعتا به رانندگی خطرناک که منجر به مرگ یا جراحت شده متهم و دستگیر میشوم. از جزئیات این که بعد از آن چه اتفاقی میافتد اطلاعاتی نداشتم، اما احتمالا به زندان میرفتم. حبسم من ممکن است چندسال تا یک دهه باشد.
فکر کردم حتی اگر به زندان هم میرفتم، پدرم هیچ عکس العمل خاصی نشان نمیداد.
آن مرد فقط ترکیبی از پوست و خون بود که به خاطر غفلت بزرگ کائنات همچنان زنده بود. حتی قتل از طریق رانندگی در حالت مستی برای غافلگیری او کافی نیست.
به این فکر کردم که اگر کاری شبیه به کار دختر انجام ندهم و عمدا جان کسی را با نیتی واضح از بین نبرم، هرگز نمیتوانم باعث واکنشی از طرف او شوم.
در همین حال، مادرم... به راحتی میتوانستم تصور کنم که او از این جریان برای تقویت اعتماد به نفس خودخواهانهاش استفاده میکند و میگوید: «ببین، اینو ببین! من حق داشتم که اون مرد رو ول کنم.» چنین آدمی بود.
خواهشا دست از سرم بردارید، آهی کشیدم. واقعا برای چه به دنیا آمده بودم؟ در بیست و دو سال زندگی، هرگز یک بار احساس درستی از زنده بودن نداشتم.
بدون هیچ هدف خاصی، هیچ چیزی برای زندگی کردن، بدون شادی، فقط به این دلیل زندگی کردم که نمیخواستم بمیرم. و این همان چیزی است که از آن حاصل شد.
«...باید زود تسلیم میشدم و مثل شیندو زندگیمو کوتاه میکردم، نباید؟»
کلماتی را که بارها به ذهنم خطور کرده بود، حالا بیرونشان دادم و با صدای بلند گفتم.
نه، فکر نمیکردم دنیا جایی باشد که ارزش زندگی کردن را نداشته باشد. اما حداقل زندگی من، ارزش زندگی کردن را ندارد.
***
حدود ساعت دو بعد از ظهر به مقصدمان، یعنی یک مرکز تفریحی رسیدیم.
این یک مرکز چند منظوره بولینگ، بیلیارد، دارت، میدان ضربه زنی[1]، بازیهای آرکید[2]، بازیهای توکن[3] و تعدادی فروشگاه غذا و نوشیدنی بود که همه در یک جا بودند.
سرم از سر و صدا گیج رفته بود، مثل صدای پانصد ساعت زنگ دار که یک دفعه به صدا در آمده باشند. تنها چند ماه گوشه نشینی تحمل این نوع هرج و مرج را کاملا از من گرفته بود.
به گفته دختر، هدف بعدیاش دبیرستان را رها کرده بود و اکنون در یک رستوران ایتالیایی در این جا کار میکند.
اما متعجب بودم که او چگونه این اطلاعات را به دست آورده است؟ من روشهایش را بررسی نکردم، اما بدون شک زمان زیادی را صرف بررسی چیزها کرده بود.
رستوران دیوارهای شیشهای داشت، بنابراین به راحتی میتوانستید ببینید داخل آن چه میگذرد. روی نیمکتی با موقعیت عالی نشستیم، سعی کردم حدس بزنم که هدف دختر کدام یک از کارکنان بود.
دختر بعد از این که تعویض لباسش تمام شد به سراغم آمد. من به او گفته بودم که این کار را کند، زیرا چرخیدن با یونیفرم در اطراف یک مکان شلوغ مانند این میتواند توجه پلیس را نسبت به او جلب کند.
نسبت به لباسش نظرم را گفتم: «اون کارمند مغازه چندتا انتخاب خوب داشت.» دامنی یک تکه خال خالی به همراه ژاکت کش باف سبز لجنی و بوت. «توی این لباس واقعا بالغ به نظر میرسی. مثل این که همین الانشم میتونی بری دانشگاه.»
دختر بدون توجه به تمجید من، درخواست کرد: «بذار اون عینک آفتابی رو قرض بگیرم.»
«اینا؟» به اشاره بهشون پرسیدم. «حتما، اما فکر میکنم اونا توجه بیشتری جلب میکنن.»
«اهمیتی نمیدم. تا زمانی که اون ندونه من واقعا کی هستم، کافیه.»
دختر مثل یک سایه مخفیانه چرخید و کنار من نشست، با خشم به رستوران خیره شد. «اونجاست. خودشه.»
شخصی که به او اشاره کرد - خب، درست مثل دیروز – در یک نگاه نظر من را به عنوان کسی که به دیگران صدمه می زد جلب نکرد. او یک دختر نسبتا زیبا بود که در هر جایی میتوانید پیدا کنید.
فاصله بین چشمانش خیلی کم به نظر میرسید، اما وقتی بسته بودند، به خوبی میتوان گفت که به اندازه کافی از هم فاصله داشتند.
موهای رنگ شدهی قهوهای تیرهاش کوتاه بود، که وقتی در کنار لبهای ضخیم و بینی کوچکش قرار میگرفت، به او شخصیتی زنانه میداد.
در حین صحبت کردن و حرکاتش پر جنب و جوش بود. دختری شاد که پیر و جوان میتوانستند او را بپرستند. این اولین برداشت من از او بود.
اما مطمئنا همهی انسانهای بد، ظاهری بد نداشتند.
«پس اون قربانی بعدیته؟»
دختر بی پروا گفت: «آره. امروز میکشمش.»
«یه قیچی دیگه حین سلام کردن؟»
دستانش را جمع و فکر کرد. «نه، این روشها برای اینجا زیادی برجسته میشن. صبر میکنیم تا شیفتش تموم بشه. برای کارکنان یه ورودی وجود داره، بنابراین به محض این که دیدیم در حال آماده شدن برای برگشتن از سرکاره، به اون جا برمیگردیم تا ببینیمش.»
«اعتراضی نیست. و من دوباره فقط توی سایه منتظر بمونم؟»
«زدی به خال. اگه میخواست فرار کنه، لطفا به هر قیمتی بگیرش.»
«مفهوم شد.»
ما نمیدانستیم شیفت زن کی تمام میشد، بنابراین روی نیمکت مانده و مراقب بودیم.
دختر دوتا اسکوپ بستنی گرفت و من گونههایم را با ماهی و چیپس پر کردم و به صدای پینهایی که در سالن بولینگِ نه چندان دور از ما میافتادند گوش میدادم. پسران و دختران جوان در اطراف ما پایکوبی میکردند.
ماهی سرخ شده طعمی میداد که انگار در روغن مانده سرخ شده بود، و سیب زمینیها خوب پخته نشده بودند، بنابراین زیاد نخوردم و آن را به کمک نوشابه پایین میدادم.
در نقطهای دیگر، دختر شروع به تمرکز نه روی رستوران، بلکه روی یک ربات چنگک[4] که گوشه راهرو بود کرد.
پشت شیشه با انبوهی از اسباب بازیها پر شده بود. همه موجوداتی مشابه بودند، شبیه بچهی خرس و میمون. درست وقتی برگشتم سمت دختر، چشم هایمان به هم خورد کرد.
دختر درخواست کرد: «...برو یکی از اونا برام بیار. به نظر میرسه هنوز مدتی وقت داریم.»
کیف پولم را به او داده و پاسخ دادم: «من مراقب هستم، تا تو بری و اونو بگیری. اگه ببینم کاری انجام میده، صدات میکنم.»
«اگه یک سال هم بهم فرصت بدی نمیتونم بگیرمش. خودت باید انجامش بدی.»
«نه، من توی بازیهای جرثقیلی خیلی بدم. از روزی که به دنیا اومدم هرگز از یکیشون هم جایزه نگرفتم.»
«فقط برو.»
کیف پول را به سمتم هل داد و به پشتم زد.
یک اسکناس هزار ینی را در یک دستگاه تعویض پول خرد کردم و جلوی چنگک ایستادم. پس از شناسایی یکی از میمون – خرسها که نزدیک دهانه بود و به نظر میرسید که کشیدنش به داخل نسبتا آسان بود، خجالتم را پنهان کردم و یک سکه در آن فرو کردم.
اگر فقط دختر با من میآمد تا بتوانم کمی باحال به نظر برسم... آهی کشیدم. یک پسر دانشگاهی عبوس که با تمام وجود سعی میکرد در یک روز وسط هفته یک خرس عروسکی را به دست آورد واقعا تراژیک بود.
پس از دمیدن 1500 ین، از یک کارمند که داشت رد میشد خواستم که موقعیتها را برایم تنظیم کند و سپس 800 ین دیگر خرج کردم تا در نهایت اسباب بازی را در سوراخ قرار دهم.
این اولین جایزهای بود که از یک بازی جرثقیل در زندگیام برده بودم.
به سمت نیمکت برگشتم، کیف را به دختر دادم که با بیادبی آن را پذیرفت و بعد از آن، گه گاهی دستش را در کیف فرو می برد تا از بودن خرس کرکی مطمئن شود.
شیفت زن حدود ساعت شش بعد از ظهر به پایان رسید.
دختر بلند شد و به من گفت «بیا عجله کنیم» و محل را ترک کرد. من از پشت دنبالش کردم.
شبی بدون ماه بود، ایده آل برای انتقام. ورودی پشتی پارکینگ نیز روشن نبود، بنابراین نیازی به پنهان شدن در پشت هیچ چیزی نبود.
بعد از مدتها که در یک مکان شلوغ بودم، گوشهایم همچنان در تلاش برای بهبودی بودند و در پاهایم احساس خواب رفتگی داشتم. باد سرد پاییزی به گردنم وزید. با احساس سرما، ژاکتی را که زیر بغلم گرفته بودم پوشیدم.
دختر یک کیف چرمی از کیفش درآورد و قیچی خیاطی را که روز قبل استفاده کرده بود بیرون کشید.
با دستگیرههای سیاه تیرهشان، همراه ناهمواری برای مناسبتر قرار گرفتن در دستهای شخص، و تیغههای نقرهای که در تاریکی میدرخشند، آگاهی من از حادثه دیروز باعث شد که نتوانم آنها را چیزی جز ابزاری برای صدمه زدن به مردم ببینم.
وقتی دوباره به آنها نگاه کردم، احساس کردم شکل وهم انگیزی دارند. سوراخهای دو دسته شبیه چشمهایی بود که از عصبانیت پیچ و تاب خوردهاند.
زن پدیدار نشد. وقتی شروع به این فکر کردم که آیا خیلی دیر کردهایم، درب ورودی پشتی باز شد.
او که یونیفرم کارش را درآورده و یک کت و دامن قرمز شرابی پوشیده بود، بلافاصله بزرگسالتر از زمانی که کار میکرد به نظر میرسید.
از آن جایی که او در مدرسه دختر را مورد آزار و اذیت قرار داده بود، فکر میکردم که او هم باید حدود هفده یا هجده سال داشته باشد، اما او تقریبا هم سن من یا کمی جوانتر به نظر میرسید.
او با تردید به دختری که جلویش ایستاده بود و میلرزید نگاه کرد.
«یادت هست من کیام؟» دختر پرسید.
زن با دقت صورتش را بررسی کرد.
«هِـم، ببخشید، روی نوک زبونمه...» انگشتش را روی لبهایش گذاشت و به فکر فرو رفت.
قیافه دختر فلفلیتر شد. به نظر میرسید که حافظه زن داشت تکانهایی میخورد.
«عـوه، واو. اگه این تو نیستی...»
گونههایش شل شد تا لبخند بزند.
چند نفر را میشناختم که این طور لبخند میزدند. افرادی که کوبیدن دیگران به زمین را بزرگترین شادیشان در نظر میگرفتند.
آنها در تشخیص این که آیا کسی با حملات آنها مقابله میکند یا نه، فوق العاده خوب بودند، و اهدافشان را کاملا عذاب میدادند و به راحتی تصمیم میگرفتند آنها را خرد کنند.
این لبخند شخصی بود که برای افزایش اعتماد به نفس خود دست به چنین کارهایی میزد.
زن از سر تا پای دختر را خواند. بین دختری که او به یاد میآورد و دختر اکنون تفاوتهایی وجود دارد و او سعی میکرد آنها را مشخص کند تا بتواند از آنها به نفع خود استفاده کند.
او همین الانش هم تصمیم خود را گرفته بود که چگونه میخواهد با او رفتار کند.
زن گفت: «پس تو هنوز زندهای؟»
به منظورش فکر کردم. آیا این بود که «تو هیچ وقت چیز خوبی نداشتی که ارزش زندگی کردن داشته باشه، اما هنوز زندهای؟» یا «من تو رو توی چنین جهنمی قرار دادم و تو هنوز زندهای؟»
دختر در حالی که سرش را تکان داد گفت: «نه. من همین حالاشم مردم. و تو رو هم با خودم میبرم.»
او به زن مهلت نداد تا پاسخ دهد. لحظهای بعد، قیچی را به ران او زده بود.
زن جیغی متالیک کشید و روی زمین افتاد. دختر در حالی که از درد به خود میپیچید، با تمسخر به او نگاه کرد. آستینهای کاراملی رنگ بارانیاش به رنگ قرمز درآمده بود.
اما من در حالی که نگاه میکردم یک ماهیچهام هم تکان نخورد. امروز از نظر ذهنی برایش آماده بودم.
زن نفس عمیقی کشید و سعی کرد کمک بخواهد، اما قبل از این که بتواند حرفی بزند، دختر کفشش را به دماغش کوبید. در حالی که صورتش را گرفته و فریاد خفهای میکشید، دختر ابزاری به شکل سوهان ناخن بیرون آورد و شروع به کشیدن آن روی تیغهها کرد. آنها را تیز میکرد.
پس از پنج بار کشیدن روی هر تیغ، سوهان را دور انداخت و زن را با موهایش بلند کرد. زن با وحشت نگاه کرد و دختر تیغههای قیچیِ باز را درست جلوی هر دو چشمش برد. تیغه متحرک برای چپش، تیغه ثابت برای راست. زن کاملا متوقف شد.
شب سردی بود. هنوز زمستان نشده بود، اما نفسهایم سفید بیرون میآمد.
دختر پرسید: «چیزی برای گفتن به من داری؟»
زن که صورتش غرق خون بینیاش بود، بارها سعی کرد کمک بخواهد، اما به سختی توانست کلمات مناسبی بسازد.
دختر با او مانند کودکی رفتار میکرد که کلماتش را کاملا متوجه نمیشد. «چی بود؟ من خیـــلی متاسفم؟»
او قیچی را عقب کشید و درست زمانی که زن از دور بودن تیغهها از چشمانش احساس آرامش کرد، قیچی را محکم به گردنش زد.
هدف او گلو نبود، بلکه شریان بود. وقتی تیغ را بیرون آورد، خون جاری شد. نه فقط ریختن، بلکه طغیان کردن.
زن دیوانهوار دستهایش را به سمت زخم برد، انگار که میتواند جلوی خروج خون را بگیرد، اما چند ثانیه بعد، چشمهایش را بست و در همان حالت نفسش قطع شد.
«... بازم لباسمو کثیف کردم.» دختر آغشته به خون تازه، برگشت و رو به من گفت. «اینا رو دوست داشتم.»
بهش گفتم: «میتونیم دوباره جدیدشون بخریم.»
***
از میزان رنگ پریده بودنش دوهزاریام افتاد، اما بعد از این که لباس همیشگیاش را پوشید و به ساختمان بازگشت، به سرعت به دستشویی کنار رستوران رفت و مدتی بیرون نیامد.
صدای اوغ زدن را از داخل شنیدم. مطمئنا داشت بالا میآورد.
با توجه به عدم تردید او در کشتن دیگران، واکنشهایش بعد از آن فوقالعاده طبیعی بود.
برخلاف یک قاتل سریالی خونسرد، او انزجار ذاتی از خشونت داشت. حتما اینطور بوده است، وگرنه پس از قتل بالا نمیآورد و پاهایش سست نمیشد.
باید کینهای شدید وجود داشته باشد تا فردی را به قتل برسانید.
و بعد از این من بودم. چطور توانستم پس از مشاهده یک قتل تا این حد آرام بمانم؟ آیا من از این که هیچ احساسی از بودن با یک قاتل ندارم، از همه دیوانهترم؟
خب، حتی اگر اینطور باشد، الان چه اهمیتی دارد.
روی مبل پاره پورهای در سالن کم نور منتظر دختر بودم. او سرانجام پس از سه نخ سیگار برگشت. راه رفتنش سنگین و چشمانش خون آلود بود.
باید هر چیزی را که امروز خورده بود، استفراغ کرده باشد. به ویژه به لطف لباسهای سفیدش، واقعا به نظر میرسید که رنگش پریده بود، مثل یک روح.
به شوخی گفتم: «وحشتناک به نظر میرسی.»
او هم با چشمانی بیروح پاسخ داد: «همیشه همین بودم.»
«اینطور نیست.» انکار کردم.
به بیان دقیق، باید فورا از آن جا خارج میشدیم. ما او را در بین چندین بوته پنهان کردیم، اما مسئله فقط زمان بود که جسد زن پیدا شود و کیف دختر هم حاوی سلاح قتل و لباسهایش خونین بود.
روی لباسهای من نیز لکههای خونی بود که به سختی دیده میشد، بنابراین اگر هر نوع بازرسی روی ما انجام شود، کارمان تمام است.
با وجود این، این کلمات از دهانم بیرون آمد.
«هی، چرا برای امروز انتقام تموم نکنیم، در عوض کار دیگهای انجام بدیم؟ واقعا خسته به نظر میرسی.»
دختر موهای بلند را از چشمانش کنار زد و به چشمانم خیره شد. «...مثلا؟»
انتظار داشتم که فورا این ایده را رد کند، اما این پاسخ به طرز شگفت انگیزی مشارکت کننده به نظر میرسید. تا این حد فرسوده شده بود. فکر کردم با این باید امتیاز خوبی از او گرفت.
پیشنهاد دادم: «بیا بریم بولینگ.»
«بولینگ؟» نگاهش به سمت لاینهای بولینگ رو به روی ما چرخید و چشمانش گرد شد. «منظورت این نیست که این جا، همین الان؟»
«درسته. ما سلاح قتل رو نگه میداریم و توی صحنه جرم میمونیم تا آبها از آسیاب بیفتن. همه انتظار دارن که یه قاتل به صحنه جنایت برگرده، اما هیچ کس انتظار نداره که اونا توی صحنه جنایت باقی بمونن و برن بولینگ بازی کنن.»
با چشمانش پرسید «الان جدی میگی؟»
«خیلی جدی.» من هم به نوبه خودم جواب دادم.
«پیشنهاد بدی نیست، درسته؟»
«نه. اصلا هم بد نیست.»
لحظهای بود که ذائقههای بد ما منطبق شد. در صحنه جرم بمانید و از آن لذت ببرید. راه بهتری برای هتک حرمت به مردگان وجود ندارد.
پس از انجام تشریفات در میز پذیرش، کفشهای بولینگ را که نمیشد طراحیای زشتتر از این داشته باشند را دریافت کردیم و به لاین خود رفتیم.
همانطور که فکر میکردم، به نظر میرسید دختر هیچ تجربهای در بازی بولینگ ندارد و حتی زیر وزن هشت پوندی توپ میلرزید.
من اول رفتم، قصد داشتم به او نشان دهم که چگونه این کار را انجام دهد. هدفم این بود که بیش از هفت پین را نندازم و مطمئن هفت پین را زدم. میخواستم اولین استرایک را برای او نگه دارم.
برگشتم و به او گفتم: «نوبت توـه.»
با احتیاط انگشتانش را داخل توپ فرو کرد و به پینها خیره شد، با فرمی چشمگیر پرتاب کرد و هشت پین را به زمین زد. بازو و تمرکز خوبی داشت.
در فریم چهارم[5]، او در حال گذراندن اسپیر[6] و در فریم هفتم، استرایک[7] کرد.
این حسی نوستالژیک بود. برای مدت کوتاهی، با الهام از لبوفسکی بزرگ[8]، شیندو به شکلی غیرعادی به سالن بولینگ رفت و آمد داشت. در نهایت بهترین امتیازی که او به دست آورد حدود 220 بود.
من در حاشیه مینشستم و تماشا میکردم، گاهی اوقات با او بازی هم میکردم. هر وقت این کار را انجام میدادم، توصیههای دقیق او به من کمک میکرد تا آنقدر خوب بازی کنم که گاهی اوقات تا 180 هم برسم. بهعنوان کسی که هیچ وقت برای مدت طولانی بابت هیچ چیز آتشی نشدم، فکر میکردم که خیلی خوب است.
برای تحریک روحیه رقابتیاش، من امتیازی را هدف گرفتم که به سختی دختر را شکست داد. برای کسی که به سختی میتوان او را راضی کرد، فکر میکردم که از باخت عمدی موثرتر است. مطمئنا، وقتی بازی او تمام شد، از جهت خوبش ناراضی بود.
او در خواست کرد: «یکی دیگه.»
«بیا یه بازی دیگه انجام بدیم.»
پس از پایان سه بازی، صورت رنگ پریده او رنگ بهتری پیدا کرده بود.
به نظر میرسید تا زمانی که ما آن جا بودیم جسد هرگز پیدا نشد. یا شاید بدون این که من بدانم، دختر کشف آن را به تعویق انداخته بود. در هر صورت توانستیم زمان را با آرامش بگذرانیم. بعد از بازی بولینگ، در رستورانی که زنی که او به قتل رسانده بود در آن جا کار میکرد، یک وعده غذایی شیک خوردیم.
***
آن روز به آپارتمان برنگشتیم.
دختر به من گفت که هدف بعدی انتقامش شش ساعت با ماشین فاصله دارد. من پیشنهاد کردم در این صورت سوار شینکانسن[9] شویم، اما او فورا آن را رد کرد و نفرت خود را از جمعیت ابراز کرد.
اگر به این معنی باشد که مجبور نیست از وسایل نقلیه عمومی استفاده کند، ترجیح میدهد نصف روز روی صندلی سفت ماشینی که او را کشته است بنشیند.
به نظر نمیرسید که از شوک ناشی از کشتن همکلاسیاش به طور کامل بهبود نیافته باشد. نه به خاطر کم خوابی دیشبش، وقتی از مرکز تفریحی خارج شدیم، روی پاهایش بیقرار بود.
خود من، ماههاست که هیچ کاری جز خواب انجام نمیدادم، بنابراین به سختی میدویدم و نمیتوانستم پلکهایم را بیشتر از بیست دقیقه رانندگی باز نگه دارم.
بوق زدن ماشین باعث شد متوجه شوم که از حال رفتهام. در حالی که پشت چراغ منتظر بودم بیاحتیاط خوابم برد.
با عجله پدال گاز را فشار دادم و صدای دَوَران موتور را شنیدم. با عصبانیت ماشین را توی دنده انداختم و دوباره پدال را فشار دادم.
وقتی به دختر نگاهی انداختم تا او را به خاطر بیدار نکردنم سرزنش کنم، متوجه شدم که او هم به همان شکل از هوش رفته است.
شاید تمام خستگیاش او را به یکباره تسخیر کرده بود، زیرا او هنوز با وجود بوق و سرعت گرفتنِ بعدش به آرامی خوابیده بود.
فکر کردم ادامه دادن به این نوع رانندگی خطرناک است. این را در نظر گرفتم که ماشین را در جایی متوقف تا استراحت کنم، اما خوابیدن در ماشین مانند دو شب قبل کمک چندانی به خستگی ما نمیکند.
بهتر است در جایی هتل پیدا و همان جا کمی استراحت کنیم.
دختر را تصور کردم که بابت این موضوع ناله میکند و میگوید: «وقت نداریم. فکر میکنی میتونیم استراحت کنیم؟» اما بهتر از این بود که با بیرمقی و خواب و بیدار شدن در حین رانندگی باعث تصادف زنجیرهای شوم.
به نظر میرسید که دختر خواسته یا ناخواسته نمیتواند از تعویق خود استفاده کند. به عنوان مثال، اگر در حالی که او آرام میخوابید، من از خط خودم منحرف شدم و با یک کامیون تصادف میکردم، آیا او میتواند آن را به تعویق بیندازد؟
اگر مرگ ما آنی بود و زمانی نبود که زندگیاش از جلوی چشمهایش بگذرد یا روحش فریاد بزند «من نمیتونم اینو تاب بردارم» آیا به تعویق انداختن غیرممکن میشد؟
در واقع، شاید او خودش هم نمیتوانست به آن پاسخ دهد. با توجه به توضیحاتی که به من داد، به نظر نمیرسید که او همه چیز را در مورد توانایی خودش کاملا درک کند.
تصمیم گرفتم که بهتر است در امان باشیم تا متاسف. به یک هتل تجاری در امتداد بزرگراه رفتم و دختر را در ماشین گذاشته و به جلوی میز پذیرش رفتم و پرسیدم که آیا اتاقی در دسترس هست یا خیر. به من گفتند فقط یک اتاق خالی است، با دو تخت.
عالی بود. اگر تخت دو نفره میبود، باید روی زمین میخوابیدم.
وقتی داشتم اطلاعات فرم را پر میکردم، به ذهنم رسید که نام دختر یا محل زندگی او را نمیدانم. الان و یکباره نمیتوانستم از او بپرسم، بنابراین از یک نام جعلی استفاده کردم.
«چیزورو یوگامی.» به نظر میرسید تبدیل کردن او به خواهری که در همان آپارتمان من زندگی میکرد، میتوانست بعدا مفید باشد. کارمند فروشگاه البسه ما را با خواهر و برادر اشتباه گرفته بود، بنابراین دروغ غیرقابل قبولی نبود.
به سمت ماشین برگشتم. با بیدار کردن دختر، به او گفتم «قبل از حرکت بعدیت برای انتقام این جا استراحت میکنیم» و او بدون شکایت همراهم آمد.
اگرچه او این را نمیگفت، اما باید ترجیح میداد روی یک تخت نرم بخوابد تا صندلی سفت ماشین.
جلوی درهای اتوماتیک چرخیدم و پرسیدم: «این اتاق دو نفرهست. خوبه؟ اتاق دیگهای در دسترس نبود.»
او پاسخی نداد، اما من تصمیم گرفتم این را به معنای «حقیقتا برام مهم نیست» در نظر بگیرم.
***
فضای داخل ساده بود، بالاخره یک هتل تجاری بود، خیلی خب. در اتاق استخوانی رنگ، یک میز مربعی بین تختها قرار داشت که یک تلفن رویش بود و بالای آن یک نقاشی رنگ روغن ارزان قیمت آویزان بود. جلو تختهای کنار هم یک میز تحریر قرار داشت که وسایلی مثل گلدان و تلویزیون روی آن گذاشته بودند که انگار جای مناسب دیگری برایشان وجود نداشت.
دختر پس از اطمینان از قفل بودن در، قیچی خیاطی را که غرق در خونِ خشک شده بود از کیفش بیرون آورد و در سینک دستشویی شروع به شستن آنها کرد.
با پشتکار تمام لکهها را پاک کرد و قطرات آب را با حوله از بین برد. سپس کنار یکی از تختها نشست و با علاقه تیغهها را با سوهان تیز کرد. ابزار او برای اطمینان از موفقیت آمیز بودن هدفش.
چرا قیچی؟ زیر سیگاری سرامیکی را از روی میز تحریر به سمت میز کنار تخت حرکت دادم، سیگاری روشن کردم و به فکر فرو رفتم. احساس میکردم سلاحهای بسیار خطرناکتری وجود دارد که میتوان از آنها استفاده کرد.
آیا پولی برای خرید چاقو نداشت؟ به این دلیل بود که آنها خطرناک به نظر نمیرسیدند؟ یا به این دلیل که حمل آنها زیادی آسان بود؟ فقط چون قیچی در خانه ول بود؟ آیا سادهترین چیزی بودند که او استفاده میکرد؟ آیا این قیچی برای او معنایی داشت؟
صحنهای را تجسم کردم. پس از آزار پدر و خواهرش در یک شب زمستانی، او در یک آلونک دور محبوس شده، میلرزید و گریه میکرد.
اما بعد از چند دقیقه بلند میشود و اشکهایش را پاک میکند، سپس در تاریکی به دنبال ابزاری برای باز کردن قفل بیرونی میگردد. او با نحوه تبدیل اندوه به خشم آشناست و همین به او جرات تنها شدن میدهد.
گریه کردن برایش کاری نمیکند. هیچ کس قرار نیست به او کمکی کند.
با باز کردن کشوی جعبه ابزار از یکی از گوشه کنارها، ناگهان درد در انگشتانش پخش میشود. او دستش را به صورت رفلکسی به عقب میکشد، اما بعد با ترس دستش را جلو میبرد تا چیزی که او را بریده است بگیرد و در نور مهتاب که از روزنهای پخش شده به آن نگاه میکند. قیچی خیاطی زنگ زده.
چرا این جا قیچی وجود دارد؟ آچار، پیچ گوشتی، انبردست، متوجه نمیشد. آیا هر چیزی که از دور شبیه هم به نظر میرسید فقط کنار هم جمع شده بودند؟
انگشتانش را در حلقهها فرو میکند. با کمی تلاش، در نهایت تیغهها را از هم باز میکند.
او بدون توجه به خونی که از انگشت تا مچش جاری است، عاشق قیچی میشود. با نگاه کردن به نقاط تیز آنها، احساس میکند شجاعت از درونش فوران میکند.
چشمانش به تاریکی عادت میکند، می تواند محتویات کشو را به طور مبهم بگوید. با وجود مقاومت کشوها در برابر باز شدن، جستجوی جعبه ابزار را از بالا تا پایین از سر میگیرد.
به سرعت، آن چه به دنبالش است، مییابد. با جستن سوهان، به طرز ماهرانهای شروع به از بین بردن زنگ زدگی قیچی میکند.
او تمام وقت دنیا را دارد.
صدای ناخوشایند خراشیده شدن در تاریکی شب در آلونک میپیچد.
یک روز، او نذر میکند. روزی من از اینها برای پایان دادن به آن افراد استفاده خواهم کرد.
همهی اینها چیزی جز حدس و گمان خودم نبود. اما آن قیچی من را به طور طبیعی کنجکاو کرد.
دختر با لباس خواب تمیز از حمام برگشت. لباس یک تکه سفید ساده به نظر من شبیه لباس خواب نبود، بیشتر شبیه لباس پرستار یا چیزی شبیه آن است.
او تیز کردن قیچی را تمام کرد و در حالی که نزدیک چشمانش نگهشان میداشت تا آنها را از نزدیک بررسی کند، از او پرسیدم: «میتونم به اونا نگاه کنم؟»
«چرا؟»
سوال خوبی بود. اگر فقط میگفتم چون کنجکاو هستم، میدانستم فورا مرا رد میکند. به دنبال کلمات موثرتر گشتم.
درست زمانی که او میخواست آنها را در جعبه چرمی خود قرار دهد، من او را وا داشتم.
«فقط فکر میکردم اونا قشنگن.»
ظاهرا پاسخ قابل قبولی بود. با احتیاط آنها را به من داد. شاید از این که از ابزار مورد علاقهاش تعریف میشود خوشحال بود.
رو به رویش نشستم، آنها را به همان روشی که او انجام میداد، جلوی چشمانم گرفتم. فکر میکردم تیغهها آن قدر تمیزند که مانند آینه هستند، اما در کمال تعجب اینطور نبود.
نکته مهم این بود که تیزیها میتوانستند در گوشت نفوذ کنند. منحرف کردن توجه به مناطق دیگر فقط نیروی تیغهها را کاهش میدهد.
تنها حداقل میزان زنگ زدگی حذف شده بود. البته، آن موقع به یاد آوردم که فقط در داستان تئوری من زنگ زده بودند.
«خیلی تیزه.» به خودم گفتم.
وقتی ابزاری را در دست میگیرید، نمیتوانید خود را در حال استفاده از آن تصور نکنید. با خیره شدن به این قیچیِ تخصصی برای قتل، ناگهان این حس که با آنها به کسی ضربه بزنم من را در بر گرفت.
این تیغههای تیز به سهولت فرو رفتن در میوه میتوانستند در گوشت هم فرو بروند.
تصورش کردم. میخواستم با این قیچی به کسی ضربه بزنم. خب، به کی زخم بزنم؟
نامزدی که بلافاصله به ذهنم خطور کرد، البته، دختری بود که بی قرار روی تخت رو به روی من نشسته و به قیچیای که اکنون از دستش خارج شده خیره شده بود.
مانند خرس عروسکی، به نظر میرسید قیچی هم به او کمک میکند تا احساس امنیت کند. شاید تا این لحظه که آنها از دستش نرفته بودند متوجه این موضوع نشده بود، و با وجود این که از درماندگیِ خود میلرزید، سعی میکرد طوری رفتار کند که انگار حالش خوب است. این طور به نظر میرسید.
بدون سلاحش، دختر الان تقریبا ناتوان بود. به این فکر کردم که اگر همین جا به او ضربه بزنم چه اتفاقی میافتد.
اگر درست به قفسه سینهاش زخم میزدم، از میان قسمتهای بسته نشده لباسی که پوشیده بود به خوبی نمایان میشد.
یا اگر به گلویش ضربه میزدم، به راحتی باعث میشد صدایی مثل چنگ شیشهای دهد.
یا اگر به شکم نرمش ضربه میزدم با فشار چربی را سوراخ میکردم و قیچی را داخل شکمش تکان میدادم.
انگشت اشارهام را در یکی از سوراخها فرو کردم و قیچی را به اطراف چرخاندم.
او با عجله دستش را دراز کرد و گفت «لطفا بهم پسش بده» اما من از چرخاندنش دست برنداشتم. از خیالات سادیستیام لذت میبردم.
تصمیمم را گرفتم، اگر دو بار دیگر همان حرف را بزند، آن را پس میدهم. تا آن زمان چشمان دختر تغییر حالت داده بود. باید بگویم ابری بود.
چهرهای آشنا بود. همانی که او هنگام مقابله با اهداف انتقام جویانه خود داشت.
تماس سختی را احساس کردم. نگاهم به سرعت گذشت و روی تخت افتادم. دردی احساس کردم که انگار پیشانیام شکافته شده بود.
از بوی خاکسترِ روی سرم، متوجه شدم که او با زیر سیگاری من را زده است.
حس کردم قیچی را از دست چپم گرفت. نگران بودم که تیغههای آنها در یک لحظه به سمت من نشانه نروند، اما خوشبختانه این طور نبود.
مدتی از درد دراز کشیدم، سپس بلند شدم و خاکستر را از پیراهنم پاک کردم.
پیشانیام را لمس کردم تا وضعیتش را بررسی کنم و کمی خون روی انگشتانم پیدا کردم، اما هیچ فکری دربارهاش نکردم، زیرا در دو روز گذشته به قدری خون دیده بودم که مرا از آن خسته کند.
از این که انگشتم خونی شده بود ناراضیتر بودم. با بوییدن آن، بوی آهن زنگ زده میداد.
زیرسیگاری را از روی زمین برداشتم و دوباره روی میز گذاشتم.
دختر روی تختش، رو به روی من نشسته بود.
از نوعی مستی بیدار شده بودم. نمیتوانستم خودم را باور کنم. سعی کردم خونسرد باشم، اما با تمام اتفاقات چند روز گذشته، احساس میکردم مدام و مدام بیشتر دارم عقلم را از دست میدهم.
فکر کردم عصبانیاش کردم. اما وقتی برای عذرخواهی بابت بچه بازیام کتف دختر را لمس کردم، بدنش از ترس سفت شد. در حالی که چرخید، اشک روی گونههایش جاری شد.
او شکنندهتر از آن چیزی بود که من فکر میکردم. من که قیچی را با آن لبخند وحشتناک در دست گرفته بودم، حتما او را به یاد قلدرهایش میانداختم. وقتی میتوانست بگوید من قصد حمله از پشت به او را ندارم، دختر سرش را پایین آورد و زیر لب گفت.
«...لطفا دیگه کاری مثل این نکن.»
گفتم: «متاسفم.»
***
همانطور که دوش آب گرم میگرفتم، پیشانی اشباع شدهام از درد میتپید. با شستن موهایم، شامپو داخل زخمم نفوذ کرد.
خیلی وقت بود که زخمی ندیده بودم که ارزش آن را داشته باشد که زخم نامیده شود. آخرین باری که اصلا مصدوم شدم کی بود؟ با بستن دوش، خاطراتم را جستجو کردم.
درست است، سه سال پیش؛ تمام روز با کفشهای نامناسب راه می رفتم و ناخن بزرگ پایم کنده شد. فکر کنم آن آخرین بار بود.
اما اتفاقی که آن جا افتاد متعجبم کردم. اگر با زیرسیگاری به من نمیزد چه میشد؟ به هر دلیلی، ایده «من او را خواهم کشت» بسیار طبیعی به ذهن من رسید. حتی برایم حسی مانند احساس وظیفه داشت. فکر میکردم که ظریف و کاملا غیرخشونت آمیز هستم، اما شاید تمایلات خشونتآمیزتری را نسبت به افراد عادی پنهان میکردم، و آنها هرگز فرصت زیادی برای رو آمدن نداشتند.
وقتی پیژامه پوشیدم و موهایم را خشک کردم، گوشیم در جیب شلوار جینم که درآورده بودم لرزید. نیازی به بررسی این موضوع نداشتم. نشستم توی وان و آن را جواب دادم.
دانشجوی هنر توضیح داد: «تو این فکر بودم دیر یا زود بخوای باهام تماس بگیری.»
اعتراف کردم: «از اقرار متنفرم، اما حق با توـه.»
با تردید گفت: «گوش کن، من الان از یه تلفن عمومی باهات تماس گرفتم. این یه باجه تلفن گوشه خیابونه. اما تارهای عنکبوت زیادی بالای سرم وجود داره و این واقعا آزارم میده.»
«وقتی ما دقیقا پیش همیم از تلفن همراه با من تماس میگیری، اما وقتی دوریم از تلفن عمومی بهم زنگ میزنی؟»
«رفتم برای پیاده روی و توی راه خودم بودم که بارون شروع به باریدن کرد. این کیوسک اولین چیزی بود که وقتی دنبال سرپناه بودم متوجهش شدم. این روزا شانس زیادی برای استفاده از تلفن عمومی نداری، درسته؟ اما من سکه 10 ینی نداشتم، بنابراین 100 ینی انداختم. پس بیا مدتی صحبت کنیم، باشه؟... هی، الان گفتی دور هستی؟»
«آره.» فکر کردم نیازی به توضیح دادن ندارم، اما ادامه دادم. «من توی یه هتل موندم، حدودا پنج ساعت با ماشین از خونه فاصله داره.»
با نگرانی گفت: «هـمم. واقعا دیگه نمیتونم تو رو آقای هیکیکوموری صدا کنم، میتونم؟ دختره چطوره؟ رو به راهه؟»
«نه. من اونو به گریه انداختم. با زیر سیگاری بهم زد. از پیشونی خون ریزی دارم.»
دانشجوی هنر زمزمه کرد: «سعی کردی باهاش کار منحرفانهای انجام بدی؟»
«حتی اگه من این طور آدمی بودم، تو زودتر قربانیم میشدی تا اون.»
«هـاه، نمیدونم. به نظر میرسه تو از اون مدل دخترای غمگین خوشت میاد.»
ما در طول مدت تماس 100 ینی بدون هدفی به گپ زدن ادامه دادیم. وقتی قطع شد، خشک کردن موهایم را تمام کردم و از حمام خارج شدم.
قاتل گریان پشت به تخت من خوابیده بود. موهای بلند و مرطوبِ مشکیاش روی بالش و ملحفه پخش شده بود. شانههایش با آرامش بالا و پایین میرفت.
فکر کردم ای کاش کابوسی میدید و بیدار میشد. سپس در حالی که میلرزید، میتوانستم اظهارات زیرکانهای مانند «برات نوشیدنی بخرم؟» یا «شاید تهویه هوا خیلی سرد باشه» بگویم. کمی پیاز داغش را زیاد کرده و با آن از او امتیازهایی به دست میآوردم. آن وقت جرم من ذرهای جبران میشود.
به این فکر کردم که اگر تلویزیون را روشن کنم، ممکن است خبر قتل امروز را بشنوم، اما هیچ فایدهای در بررسی کردنش نمیدیدم.
زیرسیگاری سرامیکی را که خونم روی آن بود را نزدیک آوردم، یک سیگار از روی میز برداشتم و با فندک روغنی روشنش کردم. با بیرون دادن مقدار زیادی دود، حدود ده ثانیه قبل از این که کنار بگذارمش، نگهش داشتم.
دست زدن به زخم روی پیشانیام باعث ایجاد دردی سوزشدار شد، اما به من آرامش داد که چگونه بهعنوان مدرکی برای موجودیتم عمل میکرد.
[1]. محلی سرپوشیده و محصور که بازیکن با چوب بیسبال به توپی که دستگاه پرتاب توپ به سمت او میفرستد ضربه میزند.
[2]. بازیهای سکهای، کارتی یا اسکناسی که از طریق دستگاهها با آنها بازی میکنند.
[3]. بازیهایی که خود بازی کننده باید به شکل فیزیکی در آن ایفای نقش کند مانند پرتاب حلقه یا هاکی روی میز.
[4]. بازیای که از طریق چنگک در صورت زمان بندی درست میتوان یکی از عروسکهای داخل دستگاه را برنده شد.
[5]. Frame: دور یا راند در بولینگ
[6]. دوباره چیده شدن پینها در یک فریم را Spare میگویند.
[7]. به زدن تمام 10 پین در یک ضربه Strike میگویند.
[8]. فیلم مشهوری به کارگردانی برادران کوئن محصول 1997 سینمای هالیوود
[9]. شینکانسن یا قطار گلولهای نامی است که روی قطارهای تندروی ژاپنی گذاشته شده است و سرعت آنها به 320 کیلومتر بر ساعت هم میرسد.
کتابهای تصادفی
