درد، درد، دور شو
قسمت: 6
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
* فـصل ششم: درد، درد، دور شو *
ابرهای سیروسی که آسمان را میپوشاندند همانند بالهای فاختهای غول پیکر بودند.
با عبور از یک پل قوسی بر روی رودخانه عظیمی که با باران دیشب تیره و گل آلود شده بود، از مسیر کوچکی در امتداد شالیزاری که با آرامش به رنگ زرد طلایی چشمک میزد، پایین رفتیم.
تنها چند دقیقه پس از ادغام در جاده اصلی، یک شهر کوچک به چشم آمد. فروشگاههای زنجیرهای آشنایی که در شهرهای دیگر هم بودند به تبعیت از الگوی همیشگی این مارکتها چیده شده بودند، گویی که جدول بندی شده بودند.
ماشین را در پارکینگ یک شیرینی پزی کوچک متوقف کردیم و پیاده شدیم تا خستگی درست حسابیای در کنیم. باد پاییزی وارد شد و با بوی تندی بینیام را قلقلک داد.
وقتی از صندلی مسافر خارج شد، موهای سیاه دختر به پرواز درآمد و یک زخم قدیمی گوشه پایین چشم چپش به طول حدودا پنج سانتی متر نمایان شد.
زخم عمیق و مستقیمی بود که انگار با تیغ بریده شده بود. به شکل سرسری آن را با دستش پوشاند تا من نبینمش.
او هیچ توضیحی ارائه نکرد، اما شک نداشتم که این موضوع توسط مردی که سومین قربانیاش خواهد بود، انجام شده است.
زخمی روی کف دستش، سوختگی رو بازو و پشتش، برشی روی ران، بریدگی روی صورتش. با خودم گفتم این همــه زخم دارد.
تقریبا به این فکر میکردم که آیا این چیزی در مورد او بود که باعث میشد دیگران تا این حد در موردش خشن باشند. حتی با وجود خشونت خانگی و قلدری، تعداد زیادی از جراحاتش بیش از حد عجیب به نظر میرسیدند.
مثل شکل خاصی از سنگ که باعث میشود که بخواهید آن را لگد کنید، مانند شکل خاصی از قندیل یخ که باعث میشود بخواهید آن را از پایه جدا کنید، مانند انواع خاصی از گلبرگها که باعث میشود بخواهید آنها را ریش ریش کنید... چنین چیزهایی در دنیا وجود دارد، صرف نظر از این که چقدر ظالمانه هستند، فقط میخواهید خرابشان کنید.
فکر کردم شاید در مورد این دختر هم همین طور بود. حتی میتواند انگیزه ناگهانی من برای حمله به او در شب گذشته را توضیح دهد.
اما سرم را تکان دادم. این فقط استدلال خودخواهانه یک متجاوز است. تصوری که بیشترین تقصیر را به گردن او میانداخت. این نمیتوانست درست باشد.
مهم نیست که چه خصوصیاتی در مورد او وجود داشت، دلیلی برای آزارش نمیشد.
یک کروسان پنیری تازه، یک پای سیب، یک ساندویچ گوجه فرنگی و قهوه برای هر دویمان خریدیم، سپس در سکوتِ تراس غذا خوردیم.
به دلیل خرده نانهایی که میریختیم، چند پرنده دور پاهایمان حلقه زدند. آن طرف جاده، بچهها در زمین فوتبال بازی میکردند. یک درخت بزرگ در میانه محدوده، سایهای بلند بر روی چمن نه چندان سبز انداخت.
مردی حدودا چهل ساله با کلاه خاکستری از مغازه بیرون آمد و به ما لبخند زد. موهای کوتاه، صورت مخروطی و سبیلهای مرتبی داشت. نشان روی سینهاش نوشته بود «رئیس شیرینی پزی.»
«میخواید دوباره قهوهتون رو پر کنید؟»
تایید کردیم و رئیس لیوانهای ما را یک دور دیگر با قهوه پر کرد.
با مهربانی پرسید: «از کجا اومدید؟» اسم شهر را به او گفتم.
«چرا، تا این جا راه زیادیه، این طور نیست؟... پس شرط میبندم باید اینجا اومده باشید تا رژه لباس رو ببنید؟ اوه، یا توش شرکت کنید؟»
بعد از او تکرار کردم: «رژه لباس؟ این جا همچین چیزی هست؟»
«آه، پس تو نمیدونی؟ خوش به حالت. واقعا دیدنیه. درواقع چیزیه که باید ببینی! صدها نفر لباس شخصیتهای مختلف رو پوشیده و توی منطقه خرید راهپیمایی میکنن.»
«اوه، پس این یه رژه ی هالووینه؟» با دیدن آتلانتیک عظیم (کدو تنبل غول پیکر) در گوشه میدان متوجه شدم.
«درسته. این رویداد تازه سه یا چهار سال پیش شروع شد، اما هر سال محبوبتر میشه. تعجب میکنم که خیلی از مردم کاسپلی[1] رو دوست دارن، خودم هم همینطور. شاید همه تمایل داشته باشن که به چیز دیگهای تبدیل بشن که رو نمیکنن. بعد از مدتها، از این که همیشه خودتون باشید خسته میشد. کی میدونه، شاید همه چون تمایلات مخربی دارن در واقع همونهایی باشن که لباسهای عجیب و غریبشون رو میپوشن... راستش رو بخوای، من دوست دارم زمانی خودم شرکت کنم، اما نمیتونم این کار انجام بدم.»
بعد از آن اظهار نظرهای نیمه فلسفی، رئیس شیرینیپزی دوباره به صورت ما نگاه کرد و با علاقه زیاد از دختر پرسید: «شما دو نفر چه نسبتی دارید؟»
دختر نگاهی به من انداخت و التماس کرد که جوابش را بدهم.
«رابطه ما؟ یه حدسی بزن.»
با نوازش کردن سبیلهایش در فکر فرو رفت. «یه دختر جوون و سرپرستش؟»
برآیند جالبی بود، برایش کف زدم. بسیار دقیقتر از خواهر و برادر یا عشاقی که انتظارش را داشتم.
با پرداخت پول قهوه، نانوایی را پشت سر گذاشتیم.
با پیروی از دستورات دختر؛ «اینجا بپیچ»، «مستقیم برو»، «...اینجا بپیچ به چپ» در حالی که خورشید در حال غروب بود به آپارتمان سومین قربانی رسیدیم.
غروب آفتاب ساعت پنج بعد از ظهر شهر را مانند فیلمی که طی سالیان محو شده بود رنگ آمیزی کرد.
هیچ فضای بازی در اطراف آپارتمان وجود نداشت، و نمیتوانستیم ماشین را در نزدیکی پارک کنیم، بنابراین با اکراه در محوطه پارکِ ورزشی پارک کردیم.
صدای تمرین ناخوشایند آلتو ساکس از آن سوی رودخانه میآمد. احتمالا یکی از اعضای گروه موسیقی در یک مدرسه راهنمایی یا دبیرستانی محلی است.
دختر در نهایت در مورد جراحت صحبت کرد: «این زخم روی صورتمو توی زمستون سال دوم راهنمایی گرفتم. در خلال کلاسهای اسکی بود که سالی یک بار برگزار میشد. یکی از دانش آموزای خلافکار مدرسه راهنمایی که مطمئنا تظاهر کرده، تعادلش رو از دست داد و عمدا به پای من ضربه زد و منو سرنگون کرد. علاوه بر این، بعد با قسمتی از اسکیت به صورتم لگد زد. شرط میبندم که این رو تنها بهعنوان یکی از آزارهای جزئیِ معمولش در نظر گرفت. اما اسکیتها به راحتی میتونن حتی یه انگشت توی دستکش رو هم بِبُرن. بنابراین پیست با خون من قرمز شد.»
در این جا توقف کرد. منتظر ماندم تا ادامه دهد.
«اولش، پسر اصرار داشت که من زمین خوردم و متحمل آسیب شدن همهش به عهدهی خودمه. اما هر کسی میتونه بگه که این آسیبی نیست که شما از سقوط روی یخ بهتون وارد بشه. توی همون روز، اون اعتراف کرد که مقصر بوده، هر چند داستان با این که تصادف بوده ختم شد. با وجود این که اون آشکارا عمدا به صورت من لگد زده بود و خیلی از دانشآموزها دیدنش که این کار رو انجام میده. پدر و مادر پسر اومدن تا عذرخواهی کنن و به عنوان دلجویی به من مبلغی پرداختن، اما پسری که این زخم مادامالعمر رو ایجاد کرد، از اهمیت دادن طفره رفت.»
بیحساب و کتاب نظر دادم: «کاش اسکیت میاوردم. خوب میشد که اونو در معرض دو یا سه تا تصادف قرار بدیم.»
«در واقع... خب، قیچی هم خیلی خوب عمل میکنه.» احساس کردم پوزخندش را دیدم. «من باور دارم که اون قویتر از دیگرانه، بنابراین از همون اولش ازت میخوام همراهیم کنی.»
«گرفتم.»
با تایید این که او قیچی خیاطیاش را در آستین بلوزش پنهان کرده بود، ماشین را ترک کردیم.
با بالا رفتن از پلههای فلزی آپارتمان که بعد از حدود سی سال به خاطر زنگ زدگی به قهوهای مایل به قرمز درآمده بود، رو به روی اتاق مردی ایستادیم که بعد از فارغ التحصیلی از راهنمایی، نتوانست شغل ثابتی پیدا کند.
دختر دکمه آیفون را با انگشتش فشار داد.
در عرض پنج ثانیه صدای پا شنیدیم، دستگیره چرخید و در به آرامی باز شد.
با مردی که بیرون آمد تماس چشمی برقرار کردم.
چشمهای توخالی. صورتی به شدت قرمز. موهای بیش از حد رشد کرده. گونههای تو رفته. سبیلهای ژولیده. بدن استخوانی.
فکر کردم او مرا به یاد کسی میاندازد، سپس لحظاتی بعد متوجه شدم که به خودم فکر میکنم. و این فقط ظاهرش نبود، بلکه کمبود انرژی در کل وجودش هم بود.
او به دختر گفت: «هی، آکازوکی.»
صدای زمختی بود. و برای اولین بار فهمیدم که نام خانوادگی دختر آکازوکی است.
به نظر نمیرسید از بازدید کننده ناگهانی خودش شگفت زده باشد. به صورت دختر نگاه کرد، از جای زخم رو برگرداند و غمگین به نظر رسید. شروع کرد: «خب اگه اینجا هستی، آکازوکی. پس حدس میزنم من فرد بعدی هستم که میکشی؟»
من و دختر به هم نگاه کردیم.
ادامه داد: «نگران نباش، من مقاوت نمیکنم. اما اول باید در مورد چیزهایی باهات صحبت کنم. بیا بالا. زیاد نگهت نمیدارم.»
بدون این که منتظر جوابی بماند، پشتش را به ما کرد و به اتاقش برگشت و ما را با سوالات زیادی پشت سر گذاشت.
در حالی که دنبال دستور بودم پرسیدم: «الان چی؟»
دختر نگران این وضعیت بیسابقه بود و عصبی قیچی را در آستین خود چنگ زد.
در نهایت، کنجکاوی پیروز شد.
دختر مکثی کرد. «هنوز نباید روش دستی دراز کنیم. میشنویم که چی میگه. بعد از اون برای کشتنش دیر نمیشه.»
اما نیم ساعت بعد، دختر متوجه شد که قضاوت او چقدر سادهلوحانه بوده است. شنیدید او چه گفت؟ برای کشتنش دیر نمیشود؟
او درک کمی از خطر قریبالوقوع داشت. باید هر چه زودتر او را میکشتیم.
این دختر با احتساب پدرش، تا کنون در سه اقدام انتقام جویانه موفق شده بود. گمان میکنم که این سابقه باعث غرور و متعاقبا بیدقتیاش شد.
این طوری فکر میکردیم که انتقام گرفتن سادهاست، و اگر دلمان بخواهد، میتوانیم به همین شکل باعث مرگ هر کسی شویم.
***
با گذر از آشپزخانه که راه آبی بد بود داشت، درِ اتاق نشیمن را باز کردیم. آفتاب از غرب چشممان را آزار میداد.
در امتداد دیوارِ اتاقِ تقریبا صد فوت مربعی، یک پیانوی الکترونیکی قرار داشت و مرد به پشت روی چهارپایهاش رو به روی آن نشست.
کنار پیانو یک میز ساده با یک رادیو ترانزیستوری قدیمی و یک کامپیوتر بزرگ قرار داشت. در طرف مقابل یک آمپلی فایر پیگنوز[2] و یک تله کستر[3] سبز نعنایی که رویش آرمی حک شده بود.
پس به نظر میرسید که او موسیقی را دوست دارد، اگرچه من شک داشتم که روی آن کار کرده باشد. البته برای زدن این حرف هیچ مردکی هم نداشتم، اما افرادی که خود را وقف موسیقی میکردند، به نظر میرسید که جو خاصی در مورد آنها وجود داشت. این مرد فاقد آن بود.
او به ما گفت: «هر جا خواستید بشینید.» من یکی از صندلیهای میز را انتخاب کردم و دختر روی چهارپایه نشست.
مرد مثل این که جز جای ما مکانی برای نشستن نبود، جلوی ما ایستاد. حالتی گرفت که انگار قرار است کاری انجام دهد، سپس چند قدمی عقب رفت و به آرامی روی پاهایش روی زمین نشست.
در حالی که دستانش را روی زمین گذاشت سر خم کرد و گفت: «متاسفم.»
«به یه معنا، من خلاص شدم. هی، آکازوکی، میدونم که ممکنه حرفمو باور نکنی، اما... از روزی که تو رو زخمی کردم، میترسیدم که روزی انتقام بگیری. هرگز اون چهره پر از نفرت و خون آلودی که از پیست بازی به من نگاه کردی، فراموش نکردم. با خودم گفتم آره، این دختره قطعا روزی برمیگرده تا منو بگیره.»
برای لحظهای کوتاه به چهره دختر نگاه کرد و پیشانی خود را روی زمین آورد.
«و حالا تو اینجایی، آکازوکی. تحذیرِ بدِ من به حقیقت پیوست. احتمالا الان منو میکشی. اما از فردا دیگه نباید بترسم. پس این خیلی هم بد نیست.»
دختر با سردی به پشت سر او نگاه کرد. «این تمام چیزیه که میخواستی بگی؟»
«آره، همین بود.» مرد که هنوز در حالت عذرخواهی خود بود، پاسخ داد.
«پس برات مهم نیست که الان تو رو بکشم؟»
«...خب، صبر کن، وایسا.» به بالا نگاه کرد و به عقب برگشت. از واکنش اولیهاش، او را مرد شجاعی میدانستم، اما نمیدانست چه زمانی باید تسلیم شود. «صادقانه بگم، من هنوز واقعا آماده نیستم. و مطمئنم که میخوای بدونی چطور اومدنتو پیش بینی کردم، آکازوکی.»
دختر بلافاصله گفت: «چون اسم من به عنوان مظنون توی اخبار منتشر شد؟»
«جوابت منفیه. تنها چیزی که در مورد کسی گزارش شده اینه که خواهرت و آیهاچی[4] چاقو خوردن.»
پس نام زنی بود که در رستوران کار میکرد آیهاچی بود.
دختر پرسید: «و این اطلاعات کافی نیست؟ کسی که توی اون کلاس بوده باشه، با دیدن اون دو اسم، بلافاصله حدس میزنه که من مقصرم. و فکر میکردی که اگه قاتل همونی باشه که تو فکر میکنی، به احتمال خیلی زیاد بعدی به سراغ خودت میاد. درست نیست؟»
«...خب، آره، تو راست میگی.» نگاه مرد منحرف شد.
«پس این گفتگو تموم شد. گفتی نمیخوای مقاومت کنی؟»
«نُـچ، نمیکنم. اما...باشه، خب، تحت یه شرط.»
تکرار کردم: «شرط؟» این میتوانست دردسرساز شود. آیا ادامه دادن با این مرد عاقلانه بود؟
اما دختر سعی نکرد جلوی این کار را بگیرد. به آن چه او میگفت علاقه نشان داد.
مرد در حالی که انگشت اشارهاش را بالا میبرد، گفت: «من یه تقاضا دارم که چطور میخوام کشته بشم. همه چیز رو بهتون می2گم. اما... بذارید اول قهوه بریزم. من هرگز توی نواختن ساز بهتر نمیشم، اما توی ریختن قهوه واقعا خوب شدم. عجیبه، نه؟»
مرد بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. دلا شدگی وحشتناکی داشت. هر چند شاید چون من داشتم از پهلو نگاه میکردم.
مانده بودم که منظورش در مورد می خواهد چگونه کشته شود چیست. آیا او صرفا در مورد روش قتل صحبت میکرد؟ یا برای مرگش فضای کمی شیکتری را متصور بود؟
به هر حال ما هیچ تعهدی برای شنیدنش نداشتیم. اما اگر اجابت یک درخواست جزئی به این معنی بود که او هیچ مقاومتی از خود نشان نمیداد، شاید بد نباشد.
صدای جاری شدن آب را شنیدم. طولی نکشید که عطر شیرینی به مشام رسید و مرد از آشپزخانه پرسید: «راستی، پسر عینک آفتابی، تو محافظ آکازوکی هستی؟»
«من اینجا نیستم که مکالمه بی سر و ته داشته باشم. فقط برو سر اصل مطلب»، دختر با صدای بلند گفت، اما مرد به او توجهی نکرد.
«خب، رابطهتون هر چی که باشه، خوشحالم که کسی هست که با یه قاتل همراهی کنه. باعث حسادتم میشه. آره... وقتی بچه بودم، بارها و بارها به من میگفتن وقتی بخوای کار اشتباهی انجام بدی، یه دوست واقعی جلوت رو میگیره. اما من اینطور فکر نمیکنم. در مورد کسی که دوستش رو رها میکنه تا به جای اون متحد قانون یا اخلاق بشه، باید به چه چیزیش اعتماد کنم؟ من فکر میکنم دوست خوب زمانیه که میخوای کار بدی انجام بدی، و اون به من ملحق بشه تا بدون حرف اضافهای آدم بدی باشم.»
مرد دو فنجان قهوه آورد و یکی را به دختر و یکی را به من داد. هشداد داد: «مراقب باش، داغن.»
همان لحظه که فنجان را با دستانم گرفتم، ضربه محکمی به کنار سرم احساس کردم.
***
جهان نود درجه کج شده بود.
فکر میکنم چند دقیقه طول کشید تا فهمیدم آن مرد با من به مشت زده است. تا این حد قوی بود. احتمالا از ابزاری استفاده کرده بود، نه فقط دست خالی.
در حالی که روی زمین دراز کشیده بودم گوش میدادم، اما نمیتوانستم اطلاعات معناداری از صداهایی که میشنیدم به دست بیاورم. چشمانم باز بود، اما نمیتوانستم تصاویری را که میدیدم کنار هم بگذارم.
اولین چیزی که بعد از به هوش آمدن احساس کردم دردِ مشت خوردن نبود، بلکه داغیِ قهوهای بود که روی ساق پایم ریخت. در ابتدا، درد به عنوان درد شناخته نمیشد، بلکه به عنوان یک احساس ناراحتی مرموز بود. با تاخیر، بالاخره احساس کردم یک طرف سرم ترک خورده است. دست چپم را روی آن ناحیه گذاشتم و احساس نیمه گرمی کردم.
سعی کردم بایستم، اما پاهایم به من گوش نمیدادند. متوجه شدم که این را از ابتدا برنامه ریزی کرده بود. به هر حال این مرد محتاط بود و منتظر لحظهای بود که ما گارد خود را پایین آوردهایم.
سعی میکردم خودم را گوش به زنگ نگه دارم، اما اجازه دادم وقتی قهوه را به من میداد حواسم پرت شود. به حماقت خودم بد و بیراه گفتم.
عینک آفتابیام افتاده بود، احتمالا وقتی مشت خوردم. به تدریج توانستم چشمانم را متمرکز کنم و تصاویر مبهم را کنار هم بیاورم. بعد، بالاخره فهمیدم در این لحظه چه اتفاقی میافتد.
مرد روی دختر افتاده بود. قیچیای که باید به او میزد، در فاصلهای از آنها روی زمین افتاده بود.
دختری که با دو دست به زمین چسبیده بود سعی کرد مقاومت کند، اما واضح بود چه کسی دست بالا را دارد.
مرد با چشمان خون آلود صحبت کرد: «از دوران راهنمایی همیشه دنبالت بودم، آکازوکی. هیچ وقت فکر نمیکردم این طور شانسم رو به دست بیارم. دقیقا رو به روی من آفتابی شدی و بهانهای برای دفاع از خود بهم میدی؟ حالا انتخاب آسونه، دوست من.»
با دست راستش بازوهایش را روی سرش نگه داشت و با دست چپ یقهاش را گرفت و دکمههای بلوزش را پاره کرد.
او حاضر به تسلیم نشد و تا جایی که میتوانست تقلا کرد. «از تکون خوردن دست بردار!»، با مشت به چشمان دخترک زد. دوبار، سه بار، چهار بار.
من او را میکشم، قسم خوردم.
اما پاهایم با ارادهام مطابقت نداشت و دوباره روی زمین افتادم.
تاوان من برای تمایل به خانه نشینیام. شش ماه پیش، میتوانستم حداقل کمی بیشتر از این تحرک داشته باشم.
صدایی باعث شد مرد بچرخد. از نقطه کور من چیزی برداشت. باتومِ ریلی با جلایی مشکی رنگ. پس این همان چیزی است که به من زد. چقدر خوب آماده شده بود.
وقتی دختر از فرصت استفاده کرد و قیچی را گرفت، باتوم را روی زانویش آورد. صدایی خفه. یک جیغ کوتاه. بعد از این که تایید کرد دختر حرکت نمیکند، به سمت من آمد.
پاشنهاش را روی دست راستم گذاشت که با آن میخواستم بلند شوم. انگشت وسط، یا انگشت حلقه یا شاید هر دو، صدایِ به هم خوردن چاپستیک میدادند.
دو حرف «اُه» صدها بار ذهنم را پر کرد و تا زمانی که همه آنها را یکی یکی اَدا نکرم نمیتوانستم حرکت کنم. عرق از من جاری شد، و مثل سگ ناله کردم.
«مزاحم نشو. تازه داریم به قسمت خوبش میرسیم.»
با این هشدار، مرد باتوم را گرفت و بارها با آن به من زد. سر، گردن، شانه، بازو، کمر، سینه، پهلو، همه جا.
استخوانهایم با هر ضربهای صدا میداد و ارادهام برای مقاومت آرام آرام رهایم کرد.
رفته رفته، توانستم دردم را به طور عینی پردازش کنم. من احساس درد نداشتم، این بدنم بود که احساس درد میکرد. با گذاشتن این دو در کنار هم، این نتیجه گیریام بود.
مرد باتوم را تا کرد، روی کمربندش گذاشت و به آرامی چمباتمه زد و همچنان روی دست من که در حال لولیدن بود ایستاد. انگار هنوز از آزار دادنم خسته نشده بود.
احساس تیزی در اطرافِ پایین انگشت کوچکم حس کردم.
لحظهای که فهمیدم این یعنی چه، مثل آبشار عرق کردم.
مرد تحسین آمیز گفت: «چه قیچی تیزی این جا داریم.» به نظر میرسید از هیجان شعلهور شده بود. کشیدن ترمز خشونت او غیرممکن به نظر میرسید.
افرادی که در چنین موقعیتهایی قرار میگیرند، تردید را نمیشناسند. علاوه بر این، این مرد در موقعیتی قرار داشت که اعمال خشونت آمیزش به عنوان دفاع از خود تلقی میشد. در صورت لزوم، او میتواند با آن بهانه قسر در برود.
با تند تند نفس زدن پرسید: «این چیزی بود که میخواستی باهاش بهم ضربه بزنی؟»
با این کار به دستهها نیرو وارد کرد. تیغهها گوشت انگشت کوچکم را خوردند.
دردی را تصور میکردم که بعد از بریدگی سطح پوست ایجاد میشود.
تصویر انگشتم که مثل کرمی از دستم میافتد از پشت پلکهایم رد شد.
پایین تنهام قدرتش را از دست داد، انگار از صخرهای رها شده باشم. من ترسیده بودم.
«هیچ کس متوجه نمیشه که یکی یا دوتا از انگشتای قاتل قطع شده، میشه؟» فکر کردم احتمالا درست میگوید.
بلافاصله پس از آن، او تمام نیروی خود را در دستی که قیچی را گرفته بود، گذاشت.
صدای وحشتناکی داشتند. درد به مغزم رسید و بدنم احساسی داشت که انگار با قیر پر شده است.
داد زدم. ناامیدانه سعی کردم دور شوم، اما پای مرد به عنوان یک منگنه ثابت ماند. دیدم تار شد، نیمی از آن پر از سیاهی شد. رشته افکارم متوقف شد.
فکر کردم قطع شده است. اما انگشت هنوز روی دستم بود. اگرچه استخوان از میان زخمهای کناره دیده میشد و خون به رنگ قرمز تیره بیرون میآمد، اما تیغههای قیچی خیاطی قادر به بریدن آن نبودند.
مرد با یک گرفتگی روی زبانش گفت: «اوه، حدس میزنم استخون برای قیچی زیادی باشه.»
اگرچه دختر با پشتکار نوکها را تیز می کرد، شاید چنین دقتی را روی لبهها نکرده بود.
او یک بار دیگر در قیچی زور گذاشت و دومین مفصل انگشتم را برید. تیغهها را روی استخوانم حس کردم.
درد مغزم را بیحس کرد. اما حداقل این یک درد ناشناخته نبود. این افکار من را متوقف نکرد.
با فشردن دندانهایم، کلید ماشین را از جیبم بیرون آوردم و آن را طوری قرار دادم که تیزیاش از مشتم بیرون بیاید.
مرد فکر کرد دست غالب من را به دام انداخته است. او نمیدانست من چپ دست هستم.
کلید را با قدرت به سمت پایی که دست راستم را پایین نگه میداشت فشار دادم. این نیرویی بود که حتی خودم را شگفت زده کرد.
مرد مثل یک حیوان زوزه کشید و عقب پرید. قبل از این که بتواند باتوم را از غلافش بگیرد، مچ پایش را بلند و از حالت تعادل خارجش کردم.
مرد در هنگام سقوط، ضربه شدیدی به پشت سرش خورد. حداقل برای سه ثانیه بیدفاع ماند. حالا نوبت من بود.
نفسی عمیق کشیدم. در حال حاضر، مجبور بودم تخیلم را خاموش کنم. این کلید کنار گذاشتن همهی تردیدها بود.
در چند ثانیه بعد، نمیتوانستم درد دشمنم را تصور کنم. نمیتوانستم رنج او را تصور کنم. نمیتوانستم عصبانیتش را تصور کنم.
بالای سر مرد نشستم و آن قدر به او مشت زدم که دندانهای جلویش شکست. به مشت زدن ادامه دادم. برخورد استخوانِ بدون پوست با یک ریتم ثابت در اتاق طنین انداز شد.
دردی که در سرم بود و انگشتم به عصبانیت من دامن زد. مشت من آغشته به خون مرد بود. به تدریج حسم را در دستی که به او مشت میزدم از دست دادم. اما بعد چه؟ به مشت زدن ادامه دادم.
راه حل در تردید نکردن است، راه حل در تردید نکردن است ، راه حل در تردید نکردن است.
سرانجام مرد از مقاومت دست کشید. نفسم کاملا بند آمده بود.
از مرد پیاده شدم و رفتم تا قیچی کنارش را بردارم، اما دست چپم از این که آن را محکم به هم فشار داده بودم بیحس شده بود. خم شدم و با اکراه با دست راستم آن را گرفتم، اما انگشتانم آن قدر میلرزید که نمیتوانستم خوب نگهش دارم.
در حالی که داشتم بیدست و پا دور و برم میچرخیدم، مرد ایستاد و با لگدی به پشتم زد، سپس رفت تا قیچی را بگیرد.
به طور معجزهآسایی از باتوم که در لحظه چرخیدن به سمتم تاب میخورد طفره رفتم. اما با از دست دادن تعادل، برای حمله بعدی کاملا بیدفاع بودم.
مرد لگدی به شکمم زد. ششهایم خالی شد، بزاقم از دهنم بیرون ریخت، و همانطور که برای آماده شدن برای ضربه باتوم که در عرض چند ثانیه میآید، به بالا نگاه کردم، زمان متوقف شد.
یا حداقل چنین حسی داشت.
پس از مکثی، مرد روی زمین افتاد. دختری که قیچی خون آلود را در دست داشت، با حالتی توخالی به او نگاه کرد.
مرد ناامیدانه به سمت من خزید، یا این که از دختر فرار کند یا از من کمک بخواهد. دختر سعی کرد تعقیبش کند، اما تلوتلو خورد و از زانوی زخمیاش افتاد. اما او بیتردید به بالا نگاه کرد و بدون توجه به بازوهایش به دنبال مرد خزید.
قیچی را با هر دو دست گرفت و با تمام قدرت در پشت مرد فرو برد. دوباره و دوباره و دوباره.
***
چه غوغایی در دیوارهای خاکستری آپارتمان به راه افتاده بود. اگر پلیس را این جا میدیدم تعجب نمیکردم. با این حال من و دختر بیحرکت در کنار جسد مرد دراز کشیدیم.
درد و خستگی ما موردی نبود. ما حس اولیه موفقیت را برای پیروزی در نبرد احساس میکردیم. زخمها و خستگیها تنها گامهایی برای رسیدن به آن دستاورد بودند.
آخرین باری که این قدر احساس رضایت کردم کی بود؟ خاطراتم را مرور کردم، اما به هر گوشه و کناری نگاه کردم، متوجه شدم که هیچ تجربهای نبود که حسی مثل این پیروزی داشته باشد.
رضایتی که در روزهای بیسبالم از بازی بینقص خود در نیمه نهایی احساس کردم، در مقایسه با این، آشغال بود.
ذرهای بیتفاوتی احساس نکردم. حس میکردم زندهام.
پرسیدم: «چرا اونو به تعویق ننداختی؟ مطمئن بودم که به محض این که اوضاع بد شد به تعویق میندازی.»
دختر جواب داد: «چون کاملا ناامید نبودم. اگه به تنهایی مورد حمله قرار میگرفتم، احتمالا فعالش میکردم. اما از اون جایی که تو این جا بودی، نمیتونستم این امید از دست بدم که ممکنه یه جوری مدیریتش کنی.»
«خب، آره. منم یه جوری سَمبَلش کردم.»
«...انگشتت خوبه؟» با صدایی که به سختی قابل شنیدن بود پرسید. ممکن است تا حدودی در مورد زخمهایی که با قیچی به انگشتم وارد شده احساس گناه میکند.
«اشکالی نداره.» لبخند زدم. «در مقایسه با تمام جراحاتی که تو متحمل شدی مثل یه خراشه.»
اگر چه چنین ادعایی کردم، صادقانه بگویم، هنوز از شدت درد نزدیک بود پس بیفتم. با نگاه کردن به انگشتی که مرد سعی کرده بود قطع کند، تقریبا حالت تهوع بهم دست داد. هر زخم قیچیای که الان میدیدم، قیافه انگشت را جلوی چشمم میآورد.
با خودم گفتم خیلی خب، بدن دردمندم را تازیانه زدم تا بلند شوم. نمیتوانستیم برای همیشه این جا بمانیم. باید فرار کنیم.
عینک آفتابیام را برداشتم و با احتیاط از درد کنار سرم، آن را زدم.
با تقدیم شانه به دختری که زانویی زخمی داشت، از آپارتمان خارج شدیم.
بیرون تاریک و نسبتا سرد بود. در مقایسه با اتاق آپارتمان خونین، هوا بوی تازهای شبیه کوهستان برفی میداد.
خوشبختانه در مسیر پارکینگ هم کسی از کنار ما رد نشد. وقتی به این فکر میکردم که چطور وقتی برگشتم، دوش میگیرم، زخمهایم را درمان میکنم و راحت میخوابم، کلید ماشین را از جیبم بیرون آوردم و داخل جاسوئیچی گذاشتم.
اما کلید در نصفه راه ایستاد؛ در تمام مسیر جا نمیشد.
بلافاصله متوجه شدم چرا. وقتی کلید را به پای مرد فرو کردم، به استخوان او برخورد کرد و تاب برداشت.
سعی کردم به زور واردش کنم، بعدش سعی کردم آن را روی سپر بگذارم و برای رفع اعوجاج روی آن پا بگذارم، اما فایدهای نداشت.
من و دختر لباسهای خونی داشتیم و کبودیها و بریدگیهای محسوسی روی صورتمان بود. هنوز از انگشتم خون میآمد و دختر هم از جوراب شلواری مشکیاش.
یک خوش شانسی این بود که کیف پول و تلفن همراهم در جیب ژاکتم بود. اما نمیتوانستیم با این لباس برای تاکسی تماس بگیریم. و لباسهای تعویضی ما در صندوق عقب بود.
با عصبانیت به ماشین لگد زدم. با لرزیدن از درد و سرما، سعی کردم فکر کنم. قبل از هر چیز باید برای ظاهر مشکوکمان کاری انجام میدادیم.
نمیتوانستم بخواهم کبودی و زخم هایمان فورا خوب شود، اما آیا حداقل نمیتوانستیم لباسهایمان را عوض کنیم؟ اما دو نفر خون آلود و کبود شده که قصد خرید از یک فروشگاه را داشتند... آشکارا بازداشت میشدیم.
به خاطر لباسهایمان نمیتوانستیم لباس بخریم. دزدیدن لباس از بند رخت خانهی کسی؟ نه، حتی ریسک نزدیک شدن به منطقه مسکونی مثل... .
از دور موسیقی شنیدم. آهنگی ترسناک و در عین حال شاد و احمقانه.
یاد حرف صاحب نانوایی افتادم.
«صدها نفر با کاسپلی در منطقه خرید راهپیمایی میکنند.»
امشب رژه هالوین بود.
به سمت چهره دختر دست دراز کردم و با استفاده از خون انگشتم، انحناهای قرمزی روی گونههایش کشیدم.
به سرعت قصد من را حدس زد. آستین بلوزش را پاره کرد و با استفاده از قیچی، سِجاف شانه و دامن را به طور تصادفی برید. من هم از قیچی برای بریدگی یقه پیراهن و شلوار جینم استفاده کردم.
ما خودمان را تبدیل به زامبی کردیم.
خوب به هم نگاه کردیم. دقیقا همان چیزی که قصدش را داشتیم. با اضافه شدن عنصر درهم برهم بودن بیش از حد ما، کبودیها و حتی خون را فقط میتوان به عنوان یک آرایش ارزان قیمت دید. آن چه اکنون مهم بود، سیمای ما بود.
«اگه کسی اومد سراغت، قیافهای بساز که انگار میگه «خب، البته که من عجیب به نظر میرسم.»» به عنوان مثال لبخندی ساختگی زدم.
«...پس، اینجوری؟» پُلِ دهانش را بالا برد و لبخندی محجوب زد.
واکنش من دیر بود، زیرا برای لحظهای کوتاه، این توهم را احساس کردم که او واقعا به من لبخند میزند. به او گفتم: «درسته، عالیه.»
از کوچه منتهی به خیابان اصلی به سمت پایین حرکت کردیم. موسیقی کمکم قابل شنیدنتر شد. سر و صدا بیوقفه با نزدیک شدن ما بالا میرفت و در نهایت آن قدر بلند شد که لرزشش را در شکمم حس کردم.
اینجا و آنجا صدای فریاد راهنماها را از بلندگوهای دستی میتوانستیم بشنویم. بوی خوش شیرینی به مشام میرسید.
وقتی از کوچه خارج شدیم اولین چیزی که نظرم را جلب کرد مردی قد بلند و رنگ پریده بود. بر خلاف رنگ صورتش، لبهایش قرمز روشن بود. گونههایش پاره و لثههایش باز شده بود. چشمهایی که در حدقههای سیاه فرو رفته بودند، از میان شکاف درست شده بین موهای وز شده به ما خیره شدند.
چه لباس خوش ساختی. مرد دهان گشاد انگار با همین فکر به ما نگاه میکرد.
او به ما لبخند زد و دهانش را باز کرد و نشان داد که دندانها و لثهها با دقت روی گونههایش نقاشی شدهاند. در جوابش لبخند زدم.
به یکباره احساس اعتماد به نفس بیشتری کردیم و شروع کردیم به با افتخار قدم زدن در خیابانها. بسیاری از مردم به ما نگاههای بیمحابایی میکردند، اما همه آنها به نظر لباسهای ما را تایید کرده بودند.
صداهای تحسین و تمجید از این ور و آن ور شنیده میشد. آنها گفتند خیلی واقعی است. خب طبیعتا زخمهای واقعی، کبودیهای واقعی، خون واقعی بودند. دختر پای دردناک خود را به سمت خود میکشید، اما حتی این برای آنها یک نقش بازی کردن به نظر میرسید.
رژه لباس به جاده رسید. پیادهروها مملو از تماشاگران بود. جا به جا شدن حتی برای چند متر کار بسیار سختی بود، و آنها فقط میتوانستند بخشی از رژه را ببینند.
در این مرحله متوجه گروهی حدودا بیست نفری شدم که لباسهای مربوط به فیلم های ترسناک به تن داشتند.
دراکولا، جک قاتل[5]، بوگیمن[6]، فرانکشتاین، سویینی تاد[7]، دست قیچی[8]، دو قلوهای فیلم درخشش[9]... هم قدیمی و هم جدید داشتند.
به دلیل آرایش آنها، نمیتوانستم سن دقیقشان را بگویم، اما میتوانم بگویم بیشتر در دهههای بیست و سی سالگی بودند. در حالی که برخی از لباسها به اندازه کافی دقیق بودند که با مورد واقعی اشتباه گرفته میشدند، برخی دیگر به نظر میرسید که به سادگی منبع اصلی را به تمسخر گرفتهاند.
در کنار جاده دو صف بیپایان فانوس جک اُ.لنترن کشیده شده بود که چشم و دهانشان را با شمعهای داخل روشن میکردند. شبکههایی مانند تار عنکبوت از بین درختان آویزان بودند و چند عنکبوت غول پیکر نیز در آن جا آویزان بود.
نیمی از بچهها در خیابان بادکنکهای نارنجی با شنل سه گوش مشکی وکلاه بر سر داشتند.
«هی!»
در حالی که به شانهام ضربه خورد، برگشتم، مردی را دیدم که صورتش در بانداژ پیچیده شده بود.
تنها دلیلی که بلافاصله فرار نکردم این بود که احساس میکردم صدایی نیست که قبلا نشنیده باشم.
مرد باندهایش را باز کرد تا صورتش را به ما نشان دهد. صاحب مغازه نانوایی بود که درباره رژه هالوین به ما گفته بود.
برای دست انداختنم گفت: «خب که این طور، کارت درست نبود. تو باید به من میگفتی شرکت میکنی.»
«تو نبودی که به ما گفتی نمیخوای شرکت کنی؟»
«خب.» با خجالت خندید.
«الان دارید رژه رو ترک میکنید؟»
«آره. تو چی؟»
«تا همین الان توی بخش مرکزی بودم. از این همه آدم شگفت زدهام. تا الان پنج بار از این جا گذشتم.»
«سال گذشته این تعداد تماشاگر وجود داشت؟»
«نه، این یه جهش بزرگه. حتی مردم محلی به سختی میتونن اونو باور کنن.»
«همیشه فکر میکردم هالووین توی ژاپن اهمیت چندانی نداره، اما...» نگاهی به اطراف انداختم. «با دیدن این، فکر میکنم که ممکنه اصلا این طور نباشه.»
«میدونی، مردم ما عاشق ارتباط گرفتن با ناشناختهها هستن. ذات طبیعت هم دقیقا همینه.»
در همین زمان دختر پرید توی حرف مرد. «اِه، این جا مغازه لباس دست دو هست؟ من به طور تصادفی کیف لباسهامو توی قطار جا گذاشتم. نمیتونم این شکلی برگردم خونه، بنابراین فقط باید یه چیزی بخرم تا بپوشم. دست زدن به لباسای نو با دستهای رنگ شدهام ناخوشاینده، حتی اگه خشک شده باشن، بنابراین یه مغازه دست دوم رو ترجیح میدم...»
در حالی که با بانداژهایش دست و پا میزد فکر کرد و گفت: «این یه بدشانسیه. یه مغازه لباس فروشی قدیمی... فکر میکنم باید یکی توی انتهای پاساژ وجود داشته باشه.» به پشت سر ما اشاره کرد.
دختر سرش را خم کرد و بعد آستین من را کشید.
«شما عجله دارید؟»
جواب دادم: «آره، کسی منتظرمونه.»
«میبینم. حیف، میخواستم کمی بیشتر صحبت کنم...»
صاحب نانوایی درست راست باند پیچی شده خود را برای دست دادن دراز کرد. با توجه به جراحاتم، تردید کردم، اما محکم دستش را گرفتم. بدون لحظهای تاخیر، او هم پرقدرت مال من را گرفت، از جمله انگشتم.
خون از میان باندها نفوذ کرد. تحمل کردم و لبخندی ساختگی زدم. دختر هم به طور اتفاقی با او دست داد.
پاساژ مخصوصا شلوغ بود و رسیدن به مغازه لباس فروشی در فاصله حدود ده متری نزدیک به ده دقیقه طول کشید.
جای کوچکی بود با کفی که با هر قدم غژغژ میکرد. سریع لباسها را برداشتیم و در یک سبد گذاشتیم و به سمت صندوق رفتیم. دختر این بار از این موضوع ناراحت نشد.
کارمندی که ماسک سفیدی زده بود به نظر به مشتریانی مثل ما عادت کرده بود و پرسید: «اشکالی نداره که عکس بگیرم؟»
بهانهای برای او جور کردم و کیف پولم را بیرون آوردم، سپس او گفت: «اوه، برای هالووین آف خورده.» ظاهرا یک تخفیف برای مشتریانی که کاسپلی کرده بودند.
ما میخواستیم فورا عوض کنیم، اما ابتدا باید خون را از همه جایمان پاک میکردیم.
با این فکر که بهترین اقدام استفاده از یک توالت چند منظوره است، ساختمانهای تجاری و دپارتمانهای کوچک را به دنبال یکی از آنها جست و جو کردیم، اما هر جا که میگشتیم از آنها استفاده میشد. مردم احتمالا از آنها برای تعویض و خروج از لباسهایشان استفاده میکردند.
خسته از راه رفتن، فکر کردم که آیا باید حولههای مخصوص بخریم و آرام آرام خود را با آن پاک کنیم. اما وقتی به بالا نگاه کردم، بین ساختمانها، برج ساعت بزرگی را روی پشت بام یک مدرسه راهنمایی دیدم.
با پریدن از حصار، وارد محوطه شدیم. یک منطقه شستشوی مرتفع پشت ساختمان، بدون روشنایی و احاطه شده توسط درختان خشکیده، برای تمیز کردن مخفیانه خودمان عالی بود.
این مکان به عنوان انبار عمل میکرد و بقایای زیادی از جشنواره فرهنگی در اطراف وجود داشت. صحنهای برای نمایش، لباسهای کارتونی، بنرها، چادرها، از این جور چیزها.
پیراهنم را بالا زدم و دست و پاهایم را در آب جاری سردِ سِر کننده خیس کردم. صابون معطر لیمو را نزدیک شیر آب گرفتم، مالیدمش تا حباب داد و روی خون کشیدم.
خون خشک شده به راحتی جدا نمیشد، اما من با صبر و حوصله محکم تمیز میکردم و خیلی زود به حد مشخصی از تمیزی رسید. حبابهای صابون به بریدگیهای روی انگشتم نفوذ کردند.
به کنارم نگاه کردم، دختر را دیدم که بلوزش را درآورده و پشتش به من است. شانههای باریکش با آثار سوختگی برهنه مانده بود. من هم با عجله پشتم را به او کردم و تی شرتم را درآوردم.
دندانهایم از سرمایِ پوست خیسم که در معرض نسیم شب قرار گرفته بود به هم میخورد. با تقلا برای ساختن حباب صابون سخت، گردن و سینهام را تمیز کردم و یک تی شرت از لباس فروشی پوشیدم که بویی مثل درخت داشت.
آخرین مشکل مو بود. خون در موهای بلند دختر جمع شده بود و آب سرد آن را بیرون نمیآورد. وقتی فکر میکردم چه کار میتوانیم بکنیم، دختر قیچی را از کیفش بیرون آورد.
همان طور که فکر میکردم او نمیتواند به چنین چیزی فکر کند، موهای بلند زیبایش را کوتاه کرد. به نظر میرسید که به یکباره تا بیست سانتی متر را بریده است. موهای ریخته شده روی دستش را در باد پرت کرد و به سرعت در تاریکی ناپدید شد.
تا هنگامی که به طور کامل تعویض را انجام دادیم، هوا تا حد زیادی سرد شده بودیم. دختری که صورتش را در بخشهای آزاد یک کت بافتنی فرو کرده بود، و من که با یک ژاکت داک میلرزیدم، به سمت ایستگاه قطار رفتیم.
در بین راه دختر تسلیم درد پایش شد، پس باقی راه را در حالی که پشت من بود طی کردم.
در حینی که میان ازدحام جمعیت سعی در خرید بلیط داشتم، اعلامیه ورود قطار را شنیدم. با قدم زدن سریع از پلههای روگذر، سوار قطار شدیم که نوری کور کننده از خود ساطع میکرد.
بیست دقیقه بعد پیاده و برای صندلیهای ایستگاه جدید بلیط خریدیم، با شینکانسن منتقل شدیم. بعد از حدود دو ساعت نشستن، پیاده و دوباره سوار قطار معمولی شدیم.
در این مرحله، به مرزهای خستگی رسیده بودم. سی ثانیه از رسیدن به صندلیهایمان نگذشته بود، خوابم برد.
سنگینیای روی شانهام احساس کردم. دختر هنگام خواب به من تکیه داده بود. ریتم ملایم نفسهایش و بوی ملایمی را حس کردم. به طرز عجیبی حس نوستالژیک داشت.
هنوز راه درازی تا مقصد ما مانده بود و بیدار کردنش فایدهای نداشت. تصمیم گرفتم تا وقتی از خواب بیدار میشود، او را از احساسات ناخوشایند دور نگه دارم، چشمانم را بستم و وانمود کردم که خوابیدهام.
در حالی که فقط یک قدم تا چرت زدن فاصله داشتم، شروع به شنیدن اعلام ایستگاههای آشنا کردم.
در گوشش زمرمه کردم : «تقریبا رسیدیم» و همچنان با چشمان بسته رو به روی من دراز کشیده بود.
دختر بلافاصله پاسخ داد: «میدونم.»
چه مدت میشد که بیدار بود؟
در نهایت، تا لحظهای که برای پیاده شدن از صندلی خودم بلند شدم، به من تکیه داد.
***
بعد از ساعت ده شب به آپارتمان رسیدیم. دختر ابتدا دوش گرفت، پارکایی[10] که به عنوان لباس خوابش بود را پوشید، یک مسکن قورت داد و در حالی که کلاه پارکا روی سرش بود، داخل تخت فرو رفت.
من هم سریع لباس خواب پوشیدم و روی زخمم وازلین زدم و پانسمانش کردم. همراه لیوان آبم مسکن مصرف کردم (یکی بیشتر از چیزی که نیاز بود) و روی مبل دراز کشیدم.
شب هنگام صدایی مرا از خواب بیدار کرد.
در تاریکی، دختر هر دو زانویش را بالای تخت گرفته بود.
پرسیدم: «نمیتونی بخوابی؟»
«همون طور که میبینی، نه.»
«هنوز زانوت درد میکنه؟»
«مطمئنا، درد میکنه، اما این مشکل اصلی نیست... اوم... مطمئنم که تا حالا خوب فهمیدی، اما من یه ترسوـم.» این را زمزمه کرد و صورتش را در زانوهایش فرو برد. «وقتی چشمهام رو میبندم، اون مرد رو پشت پلکهام میبینم. اون مرد غرق در خون به من لگد و مشت زد. من خیلی میترسم بخوابم... مسخره نیست؟ من یه قاتلم.»
دنبال کلمات مناسب گشتم. کلمات جادویی که طوفان آن همه اضطراب و اندوه را آرام کند و او را آرام بخواباند. البته اگر چنین چیزی وجود داشته باشد.
اما واقعا به این جور موقعیتها عادت نداشتم. من هیچ تجربهای برای دلداری دادن به مردم نداشتم.
خیلی خب، وقت تمام شد. چند کلمه واقعا بدون فکر کردن از دهانم بیرون آمد.
«چطوره یه نوشیدنی سبک بخوریم؟»
دختر بیصدا به من نگاه کرد. «...خیلی هم بد نیست.» با برداشتن کلاه پاسخ داد.
میدانستم که بهتر است از مخلوط کردن مسکنها و نوشیدنیهای الکلی اجتناب کنم، و الکل و جراحات نیز ترکیب خوبی نیستند. اما راه دیگری برای تسکین دردش نمیدانستم. به ویژگیهای کرخت کنندگی سیستم عصبی مرکزی توسط الکل بیشتر میتوانستم اعتماد کنم تا به قدرت آرامش دهندگی خودم، توی تجربهی زندگی و همدردی با دیگران فقدان عجیبی داشتم.
دو فنجان از مخلوط شیر گرم، براندی[11] و عسل روی اجاق درست کردم. شبهای زمستان که نمیتوانستم بخوابم آن را برای خودم درست میکردم.
وقتی به اتاق نشیمن رفتم تا لیوان را به دختر بدهم، به یاد آوردم که چگونه آن مرد گارد من را به همین شکل پایین آورده بود.
بعد از یک جرعه زمزمه کرد: «خوشمرهست. من خاطرات خوبی از الکل ندارم، اما اینو دوست دارم.»
به سرعت فنجان خودش را تمام کرد، فنجان خودم را به او تقدیم کردم و او هم با خوشحالی آن را نوشید.
تنها نور محیط مال چراغ مطالعه سر تخت بود، بنابراین من به درستی متوجه گُرگفتگی صورت دختر از مستی نشدم.
روی تخت کنار هم نشسته بودیم و فقط به قفسههای کتاب خیره شده بودم که دختر با لقی زبان صحبت کرد.
«تو اصلا نمیگیری.»
«آره، فکر میکنم احتمالا حق با تو باشه.» این حقیقت بود؛ اصلا نمیتوانستم بگویم او چه میگوید.
در حالی که به زانوهایش خیره شده بود به من گفت: «...فکر میکنم این زمانیه که باید یکم امتیاز بگیری. از اونجایی که برای یک بار هم که شده نیاز به دلداری دارم.»
تذکر دادم: «میدونی، من فقط بهش فکر کردم. اما واقعا نمیدونم چطور این کار انجام بدم. به عنوان کسی که تو رو کشت، چیزی که بگم خیلی قانع کننده نیست. در واقع، تو اون رو منزجرکننده یا طعنه وار میشنوی.»
دختر بلند شد و لیوان را روی میز گذاشت و با انگشت اشارهاش به آرامی آن را تکان داد و روی تخت نشست.
«پس من موقتا تصادف رو فراموش میکنم، و توی این زمان، تو اون امتیازها رو جمع کن.»
به نظر میرسید که او واقعا به دنبال راحتی من بود.
تصمیم گرفتم یک ریسک بزرگ کنم.
«اگه یه روش عجیب و غریب باشه اشکالی نداره؟»
«حتما، هر کاری دوست داری انجام بده.»
«میتونی قسم بخوری که تا زمانی که نگم کارم تموم شده، حرکت نمیکنی؟»
«قسم میخورم.»
«پشیمون نمیشی؟»
«...احتمالا.»
جلوی دختر روی زانوهایم نشستم و از نزدیک به کبودی دردناک روی زانویش نگاه کردم. چیزی که در ابتدا قرمز و متورم بود، الان به رنگ بنفش درآمده بود.
با لمس نوک انگشت درست در کنار کبودی، بدنش کمی تکان خورد. دیدم چشمانش حالت محتاطانهای گرفته است. حالا، او روی هر حرکت دست من حسابی تمرکز میکند.
تنش به تدریج از بین رفت. با احتیاط در لمس یک موضوع واقعا دردناک، به آرامی هر انگشت را یکی یکی روی کبودی گذاشتم و در نهایت آن را با کف دست پوشاندم.
اکنون موقعیتی بود که میتوانستم، فقط با اعمال کمی زور، درد قابل توجهی در زانویش بفرستم. این انتخاب مسلما جذابیت خاص خود را داشت.
اگرچه دختر میترسید، اما به قول خود عمل کرد که حرکت نکند. لبهایش را محکم نگه داشت و همه چیز را تماشا کرد.
برای او، به وضوح لحظه آزاردهندهای بود. جرات کردم مدتی طولانیاش کنم.
وقتی تنش به به حداکثر خود رسید، آن کلمات را گرفتم.
«درد، درد، دور شو.»
دستم را از روی زانویش برداشتم و آن را به سمت پنجره تکان دادم.
من این کار را با جدیت تمام انجام دادم.
دختر ناباورانه به من خیره شد. فکر میکردم شکست خوردهام اما پس از یک سکوت کوتاه، شروع به پوزخند زدن کرد.
«این دیگه چی بود؟ خیلی بیمعنی بود.» هیچ تمسخری در خندهاش نبود. او صادقانه، با خوشحالی، از ته دل خندید. «من دختر بچه نیستم.»
من هم با او خندیدم. «حق با توـه، احمقانه بود.»
«خیلی عصبی بودم که قرار بود چی کار کنی. تو اینو آماده داشتی، و بعد فقط همین؟»
دوباره روی تخت افتاد و با دستهایش صورتش را پوشاند و خندید.
وقتی حالت خندهاش تمام شد، پرسید: «پس درد منو به کجا فرستادی؟»
«به همه آدمایی که باهات مهربون نبودن.»
«خب، این خوش شانسیه.»
تعجیل کرد تا دوباره بنشیند. چشمانش از این همه خنده خیس شده بود.
درخواست کرد: «ام، ممکنه دوباره این کار انجام بدی؟ این بار، روی سرم که پر از خاطرات وحشتناکه.»
«البته. هر چند بار که بخوای.»
چشمانش را بست. کف دستم را روی سرش گذاشتم و دوباره طلسم آرام بخشِ احمقانه را خواندم.
او که به آن راضی نبود، از من خواست که آن را روی هر یک از آسیبهایی که به تعویق انداخته بود، انجام دهم. کف دست بریده شدهاش، سوختگی روی بازو و پشتش، بریدگی روی رانش.
وقتی کارم را با بریدگی زیر چشمش تمام کردم، آن قدر آرام به نظر میرسید که میتوانستم تصور کنم واقعا دردش به جایی منتقل شده است. احساس جادوگر بودن میکردم.
دختر زمزمه کرد: «ام، باید در مورد یه چیزی عذرخواهی کنم. من گفتم هیچ کس باهام مهربون نبود، هیچ کس برام مفید نبود، هیچ پسری نیست که الان یا قبلا دوستش داشته باشم، هیچ فرد این طوری نبود. اونو یادته؟»
«آره.»
«این یه دروغ بود. یه بار کسی بود که باهام مهربون و برام مفید هم بود. پسری که واقعا دوستش داشتم.»
«یک بار؟ پس، بیشتر وجود نداشت؟»
«به یک معنا، آره. و در واقع، این تقصیر منه.»
«...منظورت چیه؟»
اما باقیاش را به من نگفت. او فقط سرش را تکان داد، انگار که میگفت: «خیلی حرف زدم.»
در حالی که میل خود را برای درآوردن ته و تویش کنار گذاشتم، به آرامی مچ دستم را گرفت، به من گفت: «منم این کار رو برات انجام میدم» و به آرامی روی انگشت باند پیچی شدهام دمید.
«درد، درد، دور شو.»
[1]. به پوشیدن لباس و آرایش کردن برای شبیه شدن به شخصیتهای مختلف واقعی یا غیرواقعی Cosplay میگویند.
[2]. شرکت تولید لوازم قابل حمل صوتی
[3]. نوعی گیتار الکتریک که برای استفاده راحتتر توسط دانشجویان و افراد آماتور بهینه سازی شده است.
[4]. Aihachi
[5]. قاتل مشهور اواخر قرن نوزدهم که در محله فقیرنشین وایتیچل دست به قتلهای زنجیرهای میزد.
[6]. داستانی ترسناک اثر استیون کینگ.
[7]. «سوئینی تاد: آرایشگر شیطانی خیابان فلیت» محصول 2007 به کارگردانی تیم برتون.
[8]. «ادوارد دست قیچی» محصول 1990 به کارگردانی تیم برتون.
[9]. درخشش محصول 1980 به کارگردانی استنلی کوبریک.
[10]. نوعی کاپشن
[11]. نوعی نوشیدنی که شامل 35 الی 60 درصد مشروب میوه است.
کتابهای تصادفی



