درد، درد، دور شو
قسمت: 7
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
* فـصل هفتم: یک تصمیم خردمندانه *
صدای رعد و برق بیدارم کرد. وقتی بلند شدم تا ساعت را نگاه کنم، همه جای بدنم درد میکرد.
وحشتناک میلرزیدم و سردرد داشتم. احساس بیحالیای بدنم را پوشانده بود، انگار که بابت حرکت دادن انگشتانم نیاز به اعزام گروه ضربت داشتم.
چندان نمیتوانستم به خاطر بیاورم، اما احساس میکردم که دوباره رویای آن شهربازی را دیدهام. شاید من تنها کسی بودم که بعد از شوکِ شدید، غرق در دلتنگی کودکانه شدم.
در خواب، باز هم کسی دستم را گرفته بود. و به هر دلیلی، در حالی که قدم میزدیم، خیلی از مردمی که از کنارشان عبور میکردیم به ما نگاه میانداختند.
چیزی روی صورتمان بود؟ یا حضور ما برای این مکان مناسب نبود؟ در هر صورت، من فقط سرم را تکان دادم تا بگویم «بیخیال. فکر میکنی اهمیتی میدم؟» و متظاهرانه دست طرف مقابل را کشیدم.
آن جا بود که رویا متوقف شد. صدای بلندگوی پارک در مغزم باقی ماند.
ناگهان فکری به ذهنم رسید. شاید این دومین یا حتی سومین باری نبود که این خواب را میدیدم. دژاوو خیلی قویای داشت. باید بارها و بارها در رویاهایم این مکان را دیده باشم ولی به سادگی فراموشش کردهام.
آیا من این قدر تمایل به شهربازی داشتم؟ یا شاید صرفا نمایانگر ناکامی جوانی است که اتفاقی به عنوان یک پارک تفریحی ظاهر شد؟
ساعت نشان میداد که حدود دو است. ابرهای غلیظی آسمان را پوشانده بودند و آن قدر کم نور بود که فکر میکردید شب است، اما در واقع ساعت دو بعد از ظهر بود، نه بامداد.
«به نظر میرسه که مدت طولانیای خوابیدیم.»
دختر در حالی که آرنجهایش را روی میز و چانهاش را روی دستهایش قرار داده بود به من نگاه کرد، در جواب سرش را تکان داد. مهربانی دیشبش تمام شده بود و به همان دختر با اخلاق تیزش برگشته بود.
بعد از شستن دست و صورتم به اتاق نشیمن برگشتم و پرسیدم امروز از کی انتقام میگیری؟ اما بعد، دختر سریع بلند شد و دستش را روی پیشانی من گذاشت.
«تب داری؟»
«آره، یه کم. شاید من هم سرما خوردم.»
سرش را تکان داد. «کتک خوردنم میتونه باعث تب بشه. برای من اتفاق افتاده.»
در حالی که پیشانیام را لمس کردم گفتم: «هاه! خب، نگران نباش، این طور نیست که نتونم حرکت کنم. حالا، امروز باید کجا بریم؟»
«به رختخواب.»
دختر مرا به عقب هل داد. با پاهای ب بُنیه، به راحتی افتاده و روی تخت ولو شدم.
«لطفا تا زمانی که تبت بند بیاد استراحت کن. این جوری فایدهای نداره.»
«من هنوزم میتونم رانندگی کنم، حداقل...»
«دقیقا چی رو برونی؟»
بالاخره یادم آمد که دیروز ماشین را گم کرده بودیم.
«با این دما، توی بارون، با شرایطت در حال راه رفتن پس میفتی. و هم چنین نمیتونی از وسایل حمل و نقل عمومی به درستی استفاده کنی. برای امروز، بهتره این جا بمونیم.»
«تو با این مشکلی نداری؟»
«نمیتونم بگم که ندارم. اما فکر نمیکنم انتخاب بهتری وجود داشته باشه.»
حق با او بود. بهترین برنامه در حال حاضر استراحت بود.
به پهلو دراز کشیدم و اجازه دادم تمام انرژیام تخلیه شود، و دختر ملحفههای مرتب تا شده را روی پایم کشید.
تصادفی به او گفتم: «متاسفم که تو رو درگیر خودم کردم. اما ممنونم، آکازوکی.»
به من پشت و شروع کرد: «آزادی که عذرخواهی کنی. اما وقتی از نفر چهارم انتقام گرفتم، بعدی نوبت خودته. اینو فراموش نکن.»
«آره، میدونم.»
«و لطفا منو این طور صدا نکن. از نام خانوادگیم متنفرم.»
«گرفتم.» فکر میکردم آوای خوبی دارد، اما او را ناراضی کرد؟
«خب. من برم برای خودمون صبحونه بخرم. چیز دیگهای نیاز داری؟»
«بانداژ بزرگ و مسکن تب. اما فکر میکنم قبل از بیرون رفتن باید یکم صبر کنی تا بارون کم بشه.»
«دلیلی نداره که منتظر باشم چیزی قطع بشه و بابت بارون یا هر چیزی بیخودی منتظر بمونم.»
با این حرف مرا ترک کرد و از اتاق خارج شد.
یک دقیقه نگذشته بود که صدای باز شدن در را شنیدم. فکر کردم حتما چیزی را فراموش کرده است، اما این دختر نبود که وارد شد، بلکه همسایه دانشجوی هنر بود.
به صورتم نگاه کرد و گفت: «وواه، به اندازه کافی وحشتناک به نظر میرسی.»
لباسهای بافتنی گرمی به تن کرده بود که با پاهای لاغرش که از شلواری کوتاه بیرون آمده بود و آنها را لاغرتر از همیشه نشان میداد متمایز میکرد.
توصیهوار گفتم: «حداقل زنگ در بزن.»
با اشارهای ناشی از ناراحتی به من گفت: «اون دختره ازم درخواستی کرد. ما توی سالن همدیگه رو دیدیم و احوالپرسی کردیم، بعدش اون اشک ریخت و التماس کرد که «اون تب و خیلی هم درد داره!»»
«این دروغه.»
«آره، خب هست. اما قسمتی که ازم درخواست کرد درسته. به اتاقم اومد و پرسید: «میتونی تا زمانی که من برای خرید بیرونم ازش مراقبت کنی؟»»
کمی فکر کردم. «اینم دروغه، درسته؟»
«نه، این یکی درسته. منظورم اینه که اینطور نیست که من کسی باشم که مکالمه رو شروع کنم، درسته؟»
دانشجوی هنر خم شد تا از نزدیک به صورتم خیره شود. سپس، در حالی که نگاهش به سمت دست راست من که از ملحفه بیرون آمده بود، حرکت کرد و صدای «اوپـس» بیرون داد.
«عجب آسیب دیدگیایه. اون دختره هم موردای بدی داشت، اما این از همه بدتر به نظر میرسه. نگو که همه جا از اونا داری؟»
«دستم بدترینشونه. بقیه چیز مهمی نیستن.»
«عجب. با این وجود، این واقعا بده. چند لحظه صبر کن، از اتاقم کمکهای اولیه بیارم.»
با عجله اتاق را ترک کرد، سپس سریع به داخل برگشت، باند آغشته به خون را با قیچی جدا و انگشتم را بررسی کرد.
«اینو شُستی؟»
«آره. با آب جاری خیلی با احتیاط.»
«و من فقط پیش خودت میپرسم، میخوای بری بیمارستان؟»
«نـچ.»
«گرفتم.»
او با خبرگی کافی شروع به درمان زخم من کرد.
در حالی که به زخم چسب خوردهام نگاه میکردم گفتم: «توی این کار خوبی.»
«برادر کوچیکم همیشه توی بچگی زخمی میشد. داشتم توی اتاقم مطالعه میکردم که میومد و با غرور زخمش رو بهم نشون میداد که «خواهر، زخمی شدم.» بنابراین من ازش مراقبت میکردم. البته هیچ وقت زخمی به این بدی نداشته. بهش نگو، احتمالا حسادت میکنه.»
بعد از بررسی وضعیت جراحات دیگرم، سرش را تکان داد و گفت: «خب. چه اتفاقی برای شما دوتا افتاد؟»
«ما خیلی صمیمانه از پلهها افتادیم پایین.»
دانشجوی هنر با شک چشمانش را ریز کرد: «همـم؟ و بعد از این که به همه جاتون ضربه خورد، یه طوری دوتا زخم روی صورتتون ایجاد کردید که انگار با چیزی تیز بریده شده؟»
«دقیقا.»
دانشجوی هنر بیکلام به انگشتم زد. با دیدن من که از دردِ ناگهانی میلولیدم، با رضایت لبخند زد.
«پس، قصد داری به زودی دوباره از پلهها بیفتی؟»
«نمیشه گفت نمیفتیم.»
«آیا شما دو نفر با اون دو زنی که توی چند روز گذشته زخمی شدن ارتباطی دارید؟»
نگاهی به قیچی دختر روی میز انداختم؛ اوج بیدقتی از طرف من. اما به نظر میرسید که دانشجوی هنر متوجه حرکت غیرطبیعی چشمانم نشده بود. در ذهنم او را به خاطر بینش خوبش ستودم.
«زمونه خطرناکیه، ها؟ خب، ما مراقب خواهیم بود.»
«تو واقعا به اینا ربطی نداری؟»
«نه، متاسفانه.»
او غرغر کرد: «هـاه. این حوصله سر بره. اگه تو قاتلی بودی که دو نفر رو کشته بود، فکر میکردم چون حالا که تو خطش افتادی ممکنه من رو هم بکشی.»
پرسیدم: «منظورت از این چیه؟»
«خب، اساسا، اگه بفهمم تو قاتل هستی، تهدیدت میکنم. برام مهم نیست دلیلت چیه، نمیتونم دوستی رو که شرارت میکنه نادیده بگیرم و به پلیس میگم. من میگم میرم ایستگاه پلیس. تو سعی میکنی به هر قیمتی جلوی منو بگیری، اما عزمم راسخ میمونه، پس تصمیم میگیری که باید منو هم بکشی، و مثل اون زنهای دیگهای که کشتی، منو با چاقو میکشی. و حتی بعدشم از کارت پشیمون نیستی.»
توهینآمیز صحبت کردم. «ازت نخواستم برام شرح بدی چطور اتفاق میفته. چرا میخوای کشته بشی؟»
او شانه بالا انداخت: «به همون اندازه سخته که ازم بپرسی چرا میخوای زندگی کنی؟ من تو رو به عنوان کسی که بین این دوتا، نمیخواد زندگی کنه قرار داده بودم. اما اشتباه میکنم؟ یعنی این تغییر چشمهات توی چند روز گذشته به این دلیله که اون دختر چیزی برای زندگی بهت داده؟»
ساکت ماندم، سپس صدایی از در شنیدم. دختر برگشته بود.
وقتی با کیسههای خرید وارد اتاق نشیمن شد، فضای متشنج اتاق را مشاهده کرد و متوقف شد.
دانشجوی هنر بین من و دختر به این سو و آن سو نگاه کرد، سپس از جایش بلند شد و دست دختر را گرفت.
«هی، من میتونم اون موها رو برات مرتب کنم.» در حالی که انگشتانش را در میان آنها میکشید این حرف را به دختر زد. سپس با زمزمه رو به من گفت: «نگران نباش، قایمکی گازش نمیگیرم.»
به دانشجو توصیه کردم: «من به مهارت آرایشگریت اعتماد دارم، اما اول باید با اون مشورت کنی.»
دختر با بیحوصلگی پرسید: «موهای منو کوتاه کنی؟»
«آره. بسپرش به خودم.»
«...فهمیدم. ممنونم ازت. پس روت حساب میکنم.»
نسبت به این تصمیم ناخوشایند تر از آن بودم که اجازهاش را بدهم، اما تصمیم گرفتم آن را به دختر بسپارم. فکر میکردم او به موهایش اهمیتی نمیدهد، بنابراین کمی جای تعجب بود.
کمی ناراحت بودم که دانشجوی هنر با دختر چه میکند و چه میگوید، اما از طرف دیگر حاضر بودم به مهارت او اعتماد کنم و مشتاقانه منتظر دیدن مدل موی جدید بودم. به هر حال، پیش از هر چه، دیدن چیزی زیباتر همیشه خوب است.
آن دو در اتاق دانشجوی هنر ناپدید شدند. خرید را از کیسه به یخچال منتقل کردم، هرج و مرج و آفرینش در حیات خلوت[1] را در دستگاه پخش تنظیم و با صدای کم پخش کردم، سپس دوباره روی تخت افتادم.
صدای رعد و برق را نمیشنیدم، اما به نظر میرسید که باران شدیدتر میشود. قطرات باران به پنجره هجوم بردند.
بعد از مدتی برای اولین بار تنها بودم.
در کودکی که بیمار میشدم، اغلبِ بعد از ظهرهای وسط هفته را با خیرگی به سقف یا بیرون از پنجره میگذراندم. بعد از ظهرهای بارانیای که روزش را از مدرسه تعطیل بودم و تمام روز را به تنهایی میخوابیدم، به من احساس بریدگی از دنیا میداد.
گاهی اوقات نگران میشدم که دنیای بیرون از خانه به پایان رسیده است، و نمیتوانستم سکوت را تحمل کنم، تلویزیون، رادیو، ساعتهای زنگذار و همه دستگاههای این ور و آن ور خانه را روشن میکردم.
این روزها، میدانستم که دنیا این قدر سخاوتمندانه به پایان نمیرسید، بنابراین به این سو و آن سو نرفتم تا صدای دستگاهها را بلند کنم. در عوض نامه نوشتم.
***
عملا فراموش کرده بودم، اما اتفاقات چند روز گذشته به دلیل مکاتبات من با کیریکو شروع شده بود. به این دلیل که من رابطهام را با او قطع کرده بودم و سپس مدتها بعد، به دنبال دیداری مجدد بودم، که در نهایت منجر به کمک کردن به دختری شد تا مرتکب قتل شود و بعد مجروح، دراز به دراز در رختخواب بیفتد.
شاید این روش مناسبی برای توصیفش نباشد، اما... حقیقت این بود، حتی بعد از این که ارتباطم با کیریکو قطع شد، به نامه نوشتن ادامه دادم. و اگر از من بپرسید که آنها برای چه کسی بودند، در واقع برای کیریکو بودند.
با این حال، من فقط دو بار در سال مینوشتم و واضح است که هرگز آنها را در صندوق پستی قرار ندادم.
وقتی چیزهای خوشحال کننده یا وقتی چیزی غمانگیز برای گزارش داشتم، یا زمانی که احساس تنهایی غیرقابل تحملی میکردم، یا وقتی همه چیز بیهوده به نظر میرسید.
برای تثبیت ذهنم، نامههایی را بدون قصد ارسال، حتی با زدن مهر نوشتم، سپس آنها را در کشو گذاشتم. چقدر عجیب است، اما هیچ وسیله دیگری برای دلداری دادن خودم نمیشناختم.
بنابراین فکر کردم که این کار را برای اولین بار پس از مدتی انجام دهم. لوازمالتحریر را روی میز گذاشتم و خودکار را برداشتم. به این فکر نکرده بودم که چه بنویسم، اما وقتی شروع به نوشتن در مورد چند روز گذشته کردم، متوجه شدم که نمیتوانم متوقفش کنم.
در مورد رانندگی در حال مستی و زیر گرفتن کسی نوشتم. دختری که باید میمرد بدون صدمه و جراحت مقابل من ایستاده بود. توانایی به تعویق انداختن او. کمک به انتقاماش.
او بدون تردید قربانیاش را با قیچی خیاطی تا سر حد مرگ میزند. پس از قتل، پاهایش سست میشوند، یا خوابش نمیبرد. ما ماندیم تا از بولینگ و یک وعده غذایی پس از کشتن دومین قربانی لذت ببریم.
ضدحمله شدیدِ دردناکی که توسط قربانی سوم انجام شد. و من نوشتم که چگونه، علی رغم این که خونین و کتک خورده بودیم، به لطف رژه هالووین بدون این که کسی مانع ما شود به خانه برگشتیم.
[ و فکر میکنم اگه هوس دیدن تو رو نکرده بودم، هیچ یک از این ها برای من اتفاق نمیافتاد. ]
بعد از این که وقتم را با نامه نوشتن گذراندم، به ایوان رفتم تا سیگار بکشم. بعد به رختخواب برگشتم و چرت زدم.
با وجود این که بیرون طوفانی بود، بعد از ظهر آرامی بود. تقریبا حس و حالی متعالی داشت.
اگر دختر تصادف را به تعویق نمیانداخت، الان چه کار میکردم؟
سعی کردم زودتر از موعد عمیقا بهش فکر نکنم، اما نمیتوانستم در حالی که توی خانهام نشسته بود به این سوال بسیار غیرواقعی نیندیشم.
اگر بلافاصله بعد از تصادف خودم را تسلیم میکردم، در حال حاضر بیش از چهار روز از دستگیریام میگذشت.
کارآگاه و دادستان تا الان تحقیقات خود را انجام داده بودند و من برای بازجویی در دادگاه آماده میشدم، یا قبلا این کار را انجام داده بودم و به سقف یک سلول زندان خیره میشدم.
با این حال، این پیشبینی خوشبینانه بود. این امکان وجود داشت که در دنیای پس از تعویق، مدتها بود که خودکشی کرده بودم. وقتی دختر را زیر گرفتم واقعا زندگی را رها کرده بودم، شاید درخت محکمی در آن نزدیکی پیدا میکردم و خودم را از آن آویزان کردم.
صحنهای بود که به راحتی قابل تصور بود. با قرار دادن گردنم در طناب، چند ثانیه به گذشته فکر میکردم و اجازه میدادم این پوچی مرا از لبه پرت کند. شاخه درخت از وزنم میترکید.
خیلی از مردم فکر میکنند که خودکشی شجاعت میخواهد. اما من احساس میکنم فقط کسانی که عمیقا به خودکشی فکر نکردهاند این کار را میکنند. این یک قضاوت نادرست است که بگویم اگر شجاعت کشتن خود را دارید، میتوانید از آن استفادههای دیگری کنید.
خودکشی به شجاعت نیاز ندارد، فقط به اندکی ناامیدی و سردرگمی نیاز دارد. تنها یک یا دو ثانیه بودن در فقدان میتواند منجر به خودکشی شود.
اساسا، افرادی که شهامت مردن دارند، خودکشی نمیکنند. افرادی که شجاعت زندگی ندارند، خودکشی میکنند.
یک سلول زندان، یا آویزان شدن از درخت (یا شاید در یک کوره مرده سوزی)؛ یک فکر افسرده، مهم نیست چه باشد.
طوری که من در حال حاضر میتوانم در یک تخت راحت دراز بکشم و به موسیقی مورد علاقه خود گوش کنم واقعا یک معجزه بود.
سی دی دور دوم را آغاز کرده بود. من با جنی رن[2] از پل مک کارتنی سوت میزدم.
تمام روز باران بارید.
***
حوالی ساعت شش بعد از ظهر، از گرسنگی بیدار شدم. به ذهنم رسید که امروز چیزی نخورده بودم.
پا شدم تا به آشپزخانه بروم، قوطی سوپ مرغ کَمپبِل را که دختر خریده بود با یک دست در ظرفی باز کردم، آب اضافه و گرمش کردم. در همان لحظه دختر برگشت.
موهای بلندی که به شدت به شخصیتش گره خورده بود کوتاه شد تا به زیر گردنش برسد. چتریهای سابق او که تقریبا چشمها را میپوشاند، اگرچه هنوز به اندازهای بلند بود که زخم بالای چشماش زیاد قابل توجه نباشد، اما اکنون سبکی تازه داشت. تحت تاثیر مهارت مو کوتاه کردن دانشجوی هنر قرار گرفته بودم، کارش را خوب انجام داد.
او متوجه شد که من چه کار میکنم. به من گفت: «من این کار انجام میدم، پس تو فقط بخواب» و من را به اتاق نشیمن هل داد.
متوجه شدم کبودیهای صورتش از بین رفته است. تعجب کردم که آیا او آنها را به تعویق انداخته است، اما بعید به نظر میرسید. دانشجوی هنر احتمالا فقط آنها را با آرایش پوشانده است.
پرسیدم: «چیز عجیبی بهت گفت؟»
«نه. اون خیلی دوستانه بود. احساس کردم آدم بدی نیست. اگرچه اتاقش کمی آشفته بود.»
فکر کردم که توضیح بدهم که این به خودی خود یک به هم ریختگی نیست، اما تصمیم گرفتم با آن مخالفت کنم، زیرا هیچ فایدهای نداشت که او را متقاعد کنم.
«اون خیلی خوبه، این طور نیست؟ من هم یه بار موهام رو پیشش کوتاه کردم و به طرز قابل توجهی بهتر از یه آرایشگر آماتوره. همیشه از رفتن به آرایشگاهها نفرت بیحد و حصر داشت، یا حدس میزنم از آرایشگرها نفرت تمام نشدنی داشت، بنابراین موهاش رو خودش کوتاه میکرد و در نهایت به این خوبی رسید.»
«لطفا از حرفهای بیهوده دست بردار. این طور تبت هرگز پایین نمیاد.»
چند دقیقه بعد دختر با یک ظرف پر از سوپ آمد. در حالی که دستم را دراز کردم و گفتم: «ممنون» او دستم را کنار زد.
با قدرت دستور داد: «دهنتو باز کن.»
«نه، لازم نیست تا این حد پیش بری...»
«فقط انجامش بده. دستت زخمی شده، این طور نیست؟»
در حالی که وقت نداشتم توضیح دهم که دست راستم زخمی شده بود و دست غالبم نبود، دختر سوپ را در دهانم گذاشت. من با اکراه بازش کردم و او گذاشتش داخل دهانم.
نه آن قدر گرم بود که باعث سوختگی شود و نه آن قدر سرد که من را وادار به استفراغ کند. این واقعیت که واقعا سوپ رشته مرغ کاملا بیخطر و آرامبخش بود، ناراحتم کرد.
پرسید: «خیلی داغ نیست؟»
پاسخ دادم: «کمی داغه.» قاشق بعدی را برداشت و قبل از این که به دهان من منتقل کند، آن را فوت کرد. دمای عالی. قاشق از دهانم خارج شد. هورت کشیدن. قورت دادن.
شروع کردم به گفتن«خب، در مورد هدف بعدیت» اما قاشق دوباره در دهانم فرو رفت و حرفم را قطع کرد. هورت کشیدن. قورت دادن.
دختر گفت: «ساکت باش و بخور.» هورت کشیدن. قورت دادن.
فکر این که از من پرستاری میشود به وسیله کسی که خودم بر اثر بیمبالاتی کشته بودم فراتر از آنی بود که بتوانم تحمل کنم.
وقتی سوپ را تمام کردم، دختر پرسید: «... من واقعا برای این کار مناسب نیستم، این طور نیست؟»
با اندکی تردید پاسخ دادم: «نه، فکر میکنم عالی بودی» و او سرش را کج کرد.
«فکر میکنم دچار سوتفاهم شدی. در مورد انتقام صحبت میکردم.»
«اوه، تو درباره اون گفتی؟ فکر کردم منظورت پرستاری از من بود.»
دختر سرش را پایین انداخت و به ظرف خالی خیره شد. «صادقانه بگم، من از اقدام بعدی خودم برای انتقام میترسم.»
تشویقش کردم: «هر کسی از کشتن یه نفر میترسه. این طور نیست که فقط تو باشی. علاوه بر این، تو تا الان سه نفر رو کشتی. نمیتونی بگی که این برات مناسب نیست، میتونی؟»
به آرامی سرش را تکان داد. «این که سه نفر رو کشتم باعث شد احساس کنم که به حدم رسیدم.»
«تو خیلی ترسویی، ها! خب، میخوای از انتقام دست بکشی، کینهت رو فراموش کنی و بقیه روزهات رو در آرامش زندگی کنی؟»
من این را به قصد تحریکش گفتم، اما بر خلاف نیت من، به نظر میرسد که او آن را تحتاللفظی برداشت کرده بود.
«...راستش رو بخوای، این انتخاب عاقلانهایه، این طور نیست.»
به آرامی زمزمه کرد: «به هر حال... همونطور که تو گفتی، انتقام بیمعنیه.»
***
یکم نوامبر. شش روز از حادثهای که دختر را به کام مرگ کشاند میگذشت و ما نیمی از مسیر تمام شدن تاریخ انقضای تخمینی ده روزه او را طی کردیم.
با وجود این، او صبح اصلا حرکتی نمیکرد. تب من از بین رفته بود و بارون به نمنمهای ریز کاهش پیدا کرده بود، اما درست بعد از صبحانه، بلافاصله به رختخواب برگشت و ملحفهها را روی سرش کشید.
گفت: «احساس خوبی ندارم. برای یه مدت تکون نمیخورم.»
این به وضوح یک بیماری تقلبی بود، او هیچ تلاشی برای پنهان کردنش نکرد، بنابراین مستقیما پرسیدم.
«میخوای از انتقام دست بکشی؟»
«...به هیچ وجه. فقط الان توی بهترین حالتم نیستم. لطفا تنهام بذار.»
«فهمیدم. خب، اگه نظرت عوض شد بهم بگو.»
روی مبل نشستم و یک مجله موسیقی را از روی زمین برداشتم و مصاحبه هنرمندی که هرگز نامش را نشنیده بودم آغاز کردم. کم محلی به مطلبی که میخوانید بیش از این امکان نداشت. دلیلی نداشت که در چنین موقعیتی فقط استراحت کنم و بخوابم.
پس از اتمام مصاحبه پنج صفحهای، به عقب برگشتم تا آن را دوباره از ابتدا بخوانم، این بار شمارش کردم که چند بار کلمه «رقت انگیز» استفاده شده است.
به بیست و یک رسید، که دفعات زیادی بود، و من هم به خاطر شمارشش رقت انگیز بودم. کار دیگری نداشتم تا با وقتم انجام دهم؟
دختر سرش را از ملحفه بیرون آورد. «اوم، میتونی برای مدتی بری بیرون و جایی قدم بزنی؟ میخوام تنها باشم.»
«فهمیدم. چه مدت؟»
«حداقل پنج یا شش ساعت.»
«اگه اتفاقی افتاد باهام تماس بگیر. یه تلفن عمومی بیرون آپارتمان وجود داره، اما مطمئنم که دختر همسایه بغلی با کمال میل بهت اجازه میده تلفنش رو قرض بگیری.»
«فهمیدم.»
هیچ چتری نداشتم، بنابراین کلاه کت مادم را پوشیدم، عینک آفتابی فراموش نشدنیام را زدم و از آپارتمان خارج شدم.
باران مانند مه به داخل کت نفوذ کرد. مردم در جاده با مه شکن روشن با احتیاط رانندگی میکردند.
از آن جا که مقصدی نداشتم، در ایستگاه اتوبوس ایستادم و سوار اتوبوسی شدم که دوازه دقیقه دیگر رسید.
داخل شلوغ بود و ترکیب اسپریهای بدن بویی مزخرف ساخته بود. اتوبوس به شدت میلرزید و با زانوهای ضعیفم تقریبا بارها تعادلم را از دست دادم. روی پنجرههای مهآلود با نوشتههای کودکانه چیزهایی ناشایست نوشته شده بود.
من در یک منطقه خرید پیاده شدم، اما خیلی کم فکر کرده بودم که چگونه قرار است پنج ساعت را در این جا بگذرانم. عملا هیچ فکری نداشتم. به کافهای رفتم و قهوه خوردم تا به آن فکر کنم، اما هیچ ایده خوبی به ذهنم نرسید.
مهم نیست الان چه کاری انجام بدهم، وقتی تعویق از بین رفت، هیچ تاثیری روی من نخواهد داشت. در واقعیت، من جدی در یک سلول زندان بودم یا مدتها بود که مرده بودم.
میتوانستم کارهای خوب پس انداز کنم یا کارهای بد انجام دهم، پول زیادی خرج کنم، بیاعتنایی آشکار به سلامتی خودم نشان دهم، و وقتی دختر بمیرد، همه چیز باطل میشود. من نهایت آزادی را داشتم.
فکر کردم هر کاری بخواهم انجام میدهم. پس از خودم پرسیدم: میخواهم چه کار کنم؟
اما من جوابی نداشتم. هیچ کاری نمیخواستم بکنم. هیچ جا نمیخواستم باشم. هیچی نمیخواستم.
در گذشته از چه چیزهایی لذت میبردم؟ فیلمها، موسیقی، کتابها... شاید من کمی بیشتر از یک فرد معمولی به آنها علاقه داشتم، اما به هیچ کدامشان آن قدر علاقه نداشتم که نتوانم بدون آنها زندگی کنم.
شاید برای لذت بردن از همین سرگرمیها آمده بودم، زیرا زمانی خلا عظیمی را در من پر کردند. من از این کارها به مثابه دارویی تلخ، برای رفع خواب آلودگی و بیحوصلگیام قدردانی میکنم.
اما در نهایت تنها چیزی که از این تلاش به دست آوردم آگاهی از وسعت و عمق پوچیام بود.
قبلا فکر میکردم وقتی مردم از داشتن یک حفره در خودشان صحبت میکردند، منظورشان فضایی بود که باید پر میشد اما پر نمیشد. اما اخیرا برداشت من تغییر کرده بود. این یک گودال بیانتها بود که هر چیزی را که در آن میانداختی ناپدید میکرد. یک نیستیِ بی نهایت که حتی نمیتوان آن را «صفر» خطاب کرد. به ذهنم رسید این چیزی است که در درونم دارم.
فکر تلاش برای پر کردن آن بیهوده است. هیچ کاری نمیتوانستم بکنم جز این که اطرافش را دیوار بکشم و تمام تلاشم را بکنم که به آن دست نزنم.
با فهمیدن این موضوع، سرگرمیهای من از نوع پر کردن به دیوار ساختن تغییر یافت. به جای کارهای خودکاوانه از کارهایی که خالصا زیبایی و دلپذیر بودن را هدف داشتند بهره برداری کردم.
این بدان معنا نیست که میتوانم عمیقا از زیبایی یا مطبوعیت لذت ببرم، بلکه نسبت به درون تو خالی خودم ارجحیتشان میدهم.
اما اکنون، با توجه به این که ممکن است چند روز دیگر بمیرم، دیگر حوصله ساختن دیوارها را نداشتم. من مثل یک کودک با یک اسباب بازی جدید بودم. آیا نباید از آن لذت بیشتری ببرم؟
زود ناهار خوردم و در منطقه خرید پرسه زدم و دنبال چیزی میگشتم که قلبم را به سُرور درآورد.
متوجه گروهی از دانشجویان در پیاده روی رو به رو شدم. برایم آشنا بودند. همکلاسیهای دپارتمانم بودند. با شمارش آنها، به نظر میرسید که هفتاد درصد از کلاس من آن جا هستند. به این فکر کردم که این چه نوع گردهمایی میتواند باشد، به این نتیجه رسیدم که آنها احتمالا یک گزارش موقت در مورد موضوع پایان نامه فارغ التحصیلی خود را به پایان رساندهاند. تقریبا همان موقع از سال بود.
همه با هم میخندیدند. آسودگی از به پایان رساندن چیزی توی چهرهشان بود. حتی یک نفر متوجه من نشد. آنها ممکن است به طور کامل فراموش کرده باشند که من چگونه به نظر میرسیدم.
در حالی که من در وقفه بودم، زمان برای آنها مثل همیشه میگذشت. در حالی که من روزهایی که میتوانست تعویض شود را میگذراندم، آنها از تجربیات روزمره خود به بلوغ رسیدند.
این واقعیت که هنگام مواجهه با چنین منظرهای که باعث تنهایی میشود، به سختی میشد گفت احساس آسیب میکنم، نشان دهنده یک مشکل اساسی بود.
همیشه این طوری بودم. اگر میتوانستم در زمانی مثل یک فرد عادی احساس صدمه دیدن کنم، زندگیام حداقل کمی غنیتر میشد.
به یاد آوردم که در سال سوم دبیرستان، دختری بود که کمی به او علاقه داشتم. میتوانم بگویم فرد ساکتی بود، و عکس گرفتن را دوست داشت.
همیشه یک دوربین اسباب بازیِ رترو در جیبش پنهان میکرد و آن را بیرون میکشید تا عکسی بدون تنظیم یا بدون دلیلی که دیگران بفهمند بگیرد.
دختر یک دوربین رفلکس تک لنز داشت، اما دوست نداشت از آن استفاده کند، و ادعا میکرد: «دوست ندارم که به نظر برسه میخوام باهاش از مردم اخاذی کنم.»
هر از گاهی من را به عنوان سوژه انتخاب میکرد. وقتی دلیلش را از او پرسیدم، گفت: «تو سوژهای هستی که برای نوارهای کم رنگ مناسبی.»
«معنیش نمیفهمم، اما فکر نمیکنم ازم تعریف شده باشه.»
او سر تکان داد: «نـچ، واقعا تعریف نیست. اما عکس گرفتن از تو لذت بخشه. مثل عکس گرفتن از یه گربه که به چیزی علاقه نشون نمیده.»
با پایان یافتن تابستان، مسابقهای نزدیک شد و او مرا به شهر برد.
بیشتر جاهایی که میرفتیم، مکانهایی سرد و متروک بودند؛ پارکهایی پوشیده از علفهای هرز، مناطق خالی وسیع، ایستگاههایی که حتی ده قطار در روز از آن نمیرفتند، متروکههایی با ردیفهایی از اتوبوسهای قدیمی. من آن جا مینشستم و او بارها و بارها روی شاتر کلیک میکرد.
در ابتدا، نیمه جاودانه کردن تصویرم تا حدودی ناخوشایند بود، اما وقتی فهمیدم او به من از دیدگاهی صرفا هنری نگاه میکند، این موضوع از بین رفت.
با این حال، وقتی تماشا کردم که او در بایگانی کردن عکسهایی که من را در بر میگرفت مراقبت زیادی میکرد، قلبم حداقل تا حدودی متاثر شد.
وقتی یک عکس خوب میگرفت، با لبخندی کودکانه که در کلاس چنین لبخندی نمیزد آن را به من نشان میداد. این فکر که شاید من تنها کسی باشم که آن لبخند را میشناسم باعث افتخارم بود.
در یک شنبهای پاییزی و صاف، شنیدم که عکسهایی که او گرفته بود در مسابقه جایزه گرفتند، بنابراین به سمت مکانی که در آن جا نمایش داده میشد رفتم.
با دیدن آن عکسها و منی که در عکسهای داخل گالری بودم، فکر کردم، دفعه بعد که ببینمش باید با یک وعده غذا از خجالتش دربیایم.
کاملا تصادفی، در راه خانه او را در یک فروشگاه دیدم. مردی کنارش بود؛ یک پسر دانشگاهی، لباسی زیبا و موهای قهوهای رنگ شده داشت.
دختر سعی کرد بازوهایش را به او وصل کند که او به نوعی چشمانش را گرد کرد اما با آن همراه شد. دختر حالتی داشت که قبلا ندیده بودم. با تعجب فکر کردم که او هم میتواند این طور به نظر برسد. بعد از این که دیدم آن دو پنهان شدهاند و همدیگر را میبوسند، فروشگاه را ترک کردم.
بعد از پایان مسابقه، او دیگر با من صحبت نکرد. به صحبت کردن با او به بهانه عکاسی اهمیتی نمیدادم، بنابراین حوصله صحبت کردن هم نداشتم. پس این پایان رابطه ناچیز ما بود.
و من واقعا در آن زمان هم صدمهای احساس نکردم. فکر می کردم شاید از آن آگاه نبودم و بعدا در من طنین انداز شود، اما این طور نشد.
من فقط به سرعت تطبیق پیدا کردم. در کمال تعجب، به محض این که او را با آن پسر دیدم، ذرهای حسادت یا رَشک در من احساس نشد. فقط فکر کردم «بهتره که اذیتشون نکنم.»
از ابتدا، من نباید هیچ تصوری از این میداشتم که او باید مال من باشد.
ممکن است مردم بگویند که این همان مَثَل «گربه دستش به گوشت نمیرسه، پس میگه پیفپیف بو میده»ـست. شما نمیتوانید چیزی به دست آورید، بنابراین فقط وانمود میکنید که هرگز چیزی نمیخواهید.
اگر این درست بود، پس چقدر میتوانست عالی باشد؟ اگر میل به خواستهای در سینهام میجوشید و آماده برای هر لحظه فوران کردن؛ فقط متوجه آن نمیشوم.
اما من مدتها در درون خودم به دنبال چنین چیزی گشته بودم و اثری پیدا نکردم. فقط یک فضای خاکستری کهنه.
در نهایت، من فردی بودم که نمیتوانستم چیزی طلب کنم. من این توانایی را خیلی وقت پیش از دست داده بودم، هیچ خاطرهای از داشتنش نداشتم. یا شاید از همان ابتدا هرگز به آن مجهز نبودم.
و با به راحتی از بین بردن تنها استثنای قاعده، رابطهی من با کیریکو، حالا حتی نمیتوانستم برای خودم کاربردی پیدا کنم.
قرار بود با این... چه کار کنم؟
وارد کوچه شدم و ناگهانی از پلههای باریک بالا رفتم. آن جا کلوب آرکید شیندو را پیدا کردم که همیشه با هم میرفتیم.
همان طور که می توان از روی تابلوی محو شده تصور کرد، این مکان مملو از کابینت بود که احتمالا همهی آنها از من سن بیشتری داشتند، بنابراین سخت بود که این جا را جوان گرا نامید.
دستگاه خرد کردن پولِ پوشیده با نوار چسب، زیر سیگاریهای پر از دوده، پوسترهای آفتاب سوخته، کابینتهای فرسوده با صفحات رنگ پریده که یک گوشه ول شدهاند.
این مجموعه کامل از چیزهایی را که مدتها از مفید بودنشان گذشته بود، اما به هر حال زنده نگه داشته میشدند را با یک اتاق بیمارستانی بزرگ تشابه دادم. خب، شاید سردخانه بیشتر شبیه باشد.
در گذشته شیندو به من گفت: «دلیلی که انتخاب میکنم به چنین مکان خسته کنندهای بیام اینه که احساس نمی2کنم اینجا چیزی منو ترغیب کنه.» من هم به همین دلیل عاشق بازی آرکید شدم.
ماهها بود که این جا نیامده بودم. جلوی درهای اتوماتیک ایستادم و منتظر ماندم، اما باز نشدند.
روی دیوار کنار یکی از درها اعلامیهای بود.
آرکید از سی سپتامبر تعطیل خواهد شد. از حمایت چندین ساله شما متشکریم (توجه: زمان بسته شدن، سیام ساعت نه شب خواهد بود).
روی پلهها نشستم و سیگاری روشن کردم. فکر میکنم یک نفر قبلا زیرسیگاری را چپه کرد چون صدها سیگار زیر پا انداخته شده بود.
ته سیگارها که به فیلتر قهوهای تبدیل شده بودند، وقتی در باران خیس میشدند مانند فشنگهای خالی مهمات به نظر میرسیدند.
حالا واقعا جایی برای رفتن نداشتم. منطقه خرید را به سمت یک پارک تصادفی ترک کردم.
با دیدن یک نیمکت بدون پشتی، انبوهی از برگهای ریخته شده را کنار زدم و به پهلو دراز کشیدم، بیتوجه به این که کسی مرا ببیند.
آسمان پر از ابرهای سنگین بود. یک برگ افرای قرمز به آرامی از بالا به روی زمین رقصید و من آن را با دست چپم گرفتم.
برگ افتاده را روی سینهام گذاشتم، چشمانم را بستم و روی صداهای پارک تمرکز کردم. باد سرد، برگهای جدیدی که روی انبوه برگها میریزد، غوغای پرندگان، دستکشهایی که توپهای سافت بال را میگیرند.
نسیم شدیدی وزید و برگهای زرد و قرمز زیادی روی من ریخت. فکر کردم نمیخواهم قدم دیگری بردارم. فقط اجازه میدهم زیر این برگها دفن شوم.
این زندگی من بود. در جستجوی هیچ چیز، روح من بدون این که هرگز شعلهور شود از هم پاشیده میشود، زندگیای که به تدریج از بین میرود. اما هنوز به خودم اجازه نمیدهم آن را یک تراژدی بنامم.
***
خرید را تمام کردم و کمی زودتر از آن چه گفته شده بود به آپارتمان برگشتم. حدود یک ساعت با یک کیف بیش از بیست کیلویی روی پشتم راه رفته بودم، بنابراین تماما عرق کرده بودم.
آن را روی کف اتاق نشیمن گذاشتم و دختر به آن نگاه کرد، هدفون متصل به دستگاه پخش سی دی را درآورد و از من پرسید: «این چیه؟»
با پاک کردن عرقم به او گفتم: «یه پیانوی الکترونیکی. فکر کردم این که فقط داخل بشینی برات کسل کننده ست.»
«من اونو نمیزنم. قبلا پیانو رو رها کردم.»
ابروهایم را در هم کشیدم: «اوه، پس خرید بیارزشی بود، نه؟»
«از زمانی که من رفتم چیزی خوردی؟»
«نه نخوردم.»
«باید شکمت پر کنی. فورا یه چیزی درست میکنم.»
به آشپزخانه رفتم و همان سوپ کنسرویای را که دختر دیروز به من خورانده بود گرم کردم.
او روی تخت نشست و از پنجره به بیرون خیره شد، سپس من را دید که قاشق را به سمتش دراز کردهام و به قاشق و من خیره شد. بعد از حدود پنج ثانیه درگیری، با خجالت دهانش را باز کرد.
دیروز به نظر میرسید که او هیچ مقاومتی در برابر این نوع چیزها ندارد، اما ظاهرا زمانی که او پرستار بود، داستان متفاوت میشد.
وقتی قاشق را به دهانش آوردم، لبهای نازک و در عین حال نرمش را بست.
پس از اولین قورت دادن با اصرار گفت: «من اون پیانو رو نمیزنم. هر چی نباشه مریضم.»
«میدونم. نمیزنی.» قاشق دوم را جلو بردم.
اما یک ساعت بعد، دختر جلوی پیانو نشسته بود. ظاهرا طاقت شنیدن صدای دکمههایی که من برای اطمینان از سالم بودن با آنها ور میرفتم را نداشت.
پیانو را جلوی تخت گذاشتم و به آرامی انگشتانش را روی کیبورد پایین آورد. پس از بالا پایین کردن مختصر با چشمان بسته، انگشتانش را با نواختن چندتا از مهمترین اتودهای هانون[3] گرم کرد، آن قدر دقیق که نمیتوانستید بهتر از این را انتظار داشته باشید.
صدا به اندازهای بلند بود که در اتاق کناری هم شنیده شود، اما مشکلی نبود، زیرا فکر میکردم دانشجوی هنر با این نوع کیفیت مدارا میکند.
من بهترین گوشها را ندارم، اما هنوز میتوانم بگویم که این دختر با دست چپش اشتباهات بزرگی انجام داد. و نواختن دست راست او فوق العاده بود، بنابراین به طرز وحشتناکی عیان بود.
دست چپش، از جایی که بریده شده فلج بود، لامسه با این دست باید برای او حسی مانند یک دستکش چرمی میداشت. خودش که ظاهرا از آن آگاه بود، گاهی اوقات به طرز نفرتانگیزی به دستش خیره میشد.
آهی کشید: «افتضاح بود، این طور نیست؟ قبل از مصدومیت، این یکی از قطعاتی بود که باهاش جلوی دیگران سرم بالا میگرفتم. اما حالا اینطوری به نظر میرسه. احساس میکنم دارم از دست دیگهای استفاده میکنم. الان فقط میتونم کارهایی رو اجرا کنم که هم نوازندهها و هم شنوندهها رو ناراحت میکنن.»
او پس از سه اشتباه با دست چپ، نواختن را متوقف کرد.
پیشنهاد دادم: «خب، چرا فقط از دست شخص دیگهای استفاده نمی۲کنی؟»
«...منظورت چیه؟»
کنارش نشستم و دست چپم را روی کیبورد گذاشتم. مشکوک به من نگاه کرد، اما با نگاهی که میگفت «اُه، خیلی خب» شروع به بازی در نقش دست راست کرد.
خوشبختانه، آهنگ مشهوری بود که حتی من هم میشناختم: پریلود شماره 15 شوپن[4]. توی میزان سوم به او ملحق شدم. یک دهه میشد که پیانو ننواخته بودم، اما کلیدهای پیانوی الکترونیکی سبکتر از یک گرند پیانو بود و انگشتانم به آرامی روی آنها حرکت میکردند.
دختر گفت: «پس می۲تونی پیانو بزنی.»
«فقط اون قدری خوب که بتونم باهاش ادای پیانو زدن دربیارم. وقتی بچه بودم فقط چند جلسه رفتم.»
دست راست زخمی من و دست چپ فلج او، دستهایی را که نداشتیم به یکدیگر دادیم. و نواختن ما سریعتر از چیزی که انتظار داشتم با هم ترکیب شد.
وقتی در میزان 28 پرده را تغییر دادیم، دختر به سمت من خم شد تا به نتهای پایین برسد.
این حس مرا به یاد زمانی انداخت که دو روز پیش در قطار روی شانه من خوابش برد. اگرچه اکنون کت نپوشیده بودم، بنابراین گرمایش را بیشتر احساس کردم.
پرسیدم: «مگه قرار نبود مریض باشی؟»
«بهتر شدم.»
برخلاف لحن بیپردهاش، نتهایی که مینواخت آوای مهربانی داشت و با نتهای من ارتباطی نزدیک داشت.
با پخش چند کار، سه ساعت در یک پلک زدن گذشت. ما متوجه خستگی یکدیگر شدیم، بنابراین اِسپیکس و اِسپِکس[5] از گروه بیجیز[6] را به عنوان سرد کردن نواختیم، سپس پیانو را بستیم.
از او پرسیدم: «خوش گذشت؟»
پاسخ داد: «برای جلوگیری از کسالت بدک نبود.»
به یک پیاده روی رفتیم و در یک رستوران محلی شام خوردیم. به آپارتمان برگشتیم، براندی و شیر درست کردم و در حین گوش دادن به رادیو مینوشیدیم، سپس هر دو زود شل شدیم.
دختر آن روز حتی یک کلمه هم در مورد انتقام صحبت نکرد.
شاید از انتقام منصرف شده بود. ادعا کرد که همچنان ادامه خواهد داد، اما مطمئن بودم که فقط یک دندگی میکند. در اعماق وجودش، واقعا نمیتوانست انسان دیگری را بکشد. چیزی که پس از تجربه وحشتناک قتل در انتظار او بود، ترسی بود که پاهایش را از پا میدرآورد، بیماریای به اندازهای بد که باعث شود پس بیفتد و بیخوابی ناشی از احساس گناه. و احتمالِ یک ضدحمله بیسابقه مانند دو روز پیش وجود داشت.
در حال حاضر، او به طور خاصی بیمعنی بودن انتقام را درک کرده بود.
امروز برایش باید یک روز بسیار آرام بوده باشد. مجبور شد تمام روز با هدفون و گوش دادن به موسیقی زیر ملحفه دراز بکشد، هر طور که میخواهد پیانو بنوازد، بیرون غذا بخورد، براندی بنوشد و به رختخواب برگردد.
چنین روزهایی در زندگی او نادر به نظر میرسید.
فکر کردم امیدوارم بتواند این نوع زندگی را بپذیرد. او میتواند همه چیز را درباره انتقام فراموش کند و تا روزی که اثر تعویقش تمام شود، مانند امروز از شادی ناچیز و در عین حال قطعی لذت ببرد.
خرید لباس، گوش دادن به موسیقی، نواختن پیانو، بیرون رفتن و تفریح، خوردن غذاهای خوشمزه. مجبور نیست پاهایش را سست کند، پس بیفتد یا توسط کسی کتک بخورد.
من نیز دیگر مجبور نیستم شریک قتل باشم و ممکن است به عنوان پنجمین قربانیِ او بتوانم از «نزدیک بودن به سرنوشتی مناسب» اجتناب کنم.
آیا راهی وجود داشت که بتوانم او را به سمت ترک انتقام راهنمایی کنم؟ احساس کردم پیانو ایده بسیار خوبی بود. تعجب کردم که آیا چیز دیگری وجود دارد که او ممکن است دوست داشته باشد. شاید بتوانم با دانشجوی هنر در موردش صحبت کنم؟
همان طور که در تاریکی به سقف خیره شده بودم، براندی اثر کرد و چشمانم بسته شد.
***
حتی وقتی میخوابیدم مغزم مدام فکر میکرد. داشتم درباره بعضی چیزها بیش از حد فکر میکردم.
به عنوان مثال، در چند روز گذشته احساس اشتباهی وجود داشت که نمیتوانستم تشخیصش دهم.
دیروز به اوج خود رسید، وقتی دختر گفت: «بالاخره همون طور که تو گفتی انتقام بیمعنیه.»
باید مشتاق شنیدن این کلمات میبودم. منفعل شدن دختر در مورد انتقامش باید برای من اتفاق بسیار فرح بخشی میبود.
باید میبود، بله.
پس چرا من چنین ناامیدی شدیدی داشتم؟
پاسخ نسبتا سریع پدیدار شد. شاید من نمیخواستم بشنوم که او این قدر ترسو است. من نمیخواستم او به این سرعت کارهایی را که تا آن زمان انجام میداد، رد کند. من نمیخواستم او به این راحتی آن اشتیاق، آن شور را کنار بگذارد.
به نوعی، جوری به دختر نگاه میکردم که انگار تجسم خشم بود.
اما آیا واقعا این همه چیز است؟ صدایی را شنیدم که پرسید.
«آره، همینطوره» خودم پاسخ دادم. «میخواستم اون شور و اشتیاق قدرتمندی رو که از دختر احساس میکردم حس کنم، چون این چیزی بود که هرگز و هرگز از من بیرون نمیاومد.»
«اشتباهـه» صدا گفت. «این فقط تفسیر پس از واقعیتـه. تو به دلیل سادهتری ناامید شدی. خودت رو گیج نکن.»
در حینی که گیج بودم آهی به سمت خودم شنیدم.
«بسیار خب، راهنماییت میکنم. اولین و تنها. اگر بعد از این متوجه نشدی، وقتم رو برای گفتن چیز دیگهای تلف نمیکنم. این رو فقط یک بار میگم.»
«آیا این اشتیاقی که احساس میکنی واقعا از اون دختر نشات میگیره؟»
این همهاش بود.
چشمهایم را بستم و دوباره بهش فکر کردم.
بوی نوستالژیک گلها را استشمام کردم.
از شیندو تشکر کردم.
متوجه شده بودم که چه چیزی اشتباه است.
***
نیمههای شب از خواب پریدم. قلبم تندتند میزد. چیزی گلویم را گرفته بود. نه حالت تهوع، بلکه یک برانگیختگی برای فریاد زدن. سرم سبک شده بود، انگار بعد از یک خواب چند ده ساله بیدار شده بودم. همان طور که ایستادم، روی یک جعبه سی دی پا گذاشتم و صدای ترکش را شنیدم، اما فعلا اهمیتی ندادم.
لیوانی را از سینک پر از آب کردم و نوشیدم، چراغهای اتاق نشیمن را روشن و دختر را بیدار کردم، در حالی که ملحفههایی روی صورتش کشیده بود.
«توی این ساعت چی میخوای؟» ساعت کنارش را چک کرد، سپس کاورها را بالا کشید تا از نور فرار کند.
در حالی که روکشها را کنار زدم توضیح دادم: «ما میریم تا انتقام بعدیت انجام بدیم. زمانی نداریم. بیدار و آماده شو.» ملحفهها را برگرداند و با بازوهایش نگهشان داشت.
«نمیشه تا صبح صبر کرد؟»
اصرار کردم: «نمیشه. باید همین الان باشه. احساس میکنم تا فردا دیگه حسی برای انتقام باقی نمیمونه. من اینو نمیخوام.»
دختر برگشت تا جوابم را بدهد.
زمزمه کرد: «...نمیفهمم چرا این قدر بابتش ذوق داری. اگه من انتقام کنار بذارم برات راحتتر نیست؟»
«منم همین فکر میکردم. اما بعد از دو روز که نشستم و بهش فکر کردم نظرم تغییر کرد. یا حدس میزنم شاید تازه متوجه شدم واقعا چه احساسی دارم. نکته اینه که من میخوام تو یه انتقام جوی بیرحم باشی. من نمیخوام تو انتخاب عاقلانه رو انتخاب کنی.»
«این دقیقا برعکس چیزیه که تو میگفتی. تو نبودی که گفتی انتقام بیهودهست؟»
«مال خیلی وقت پیش بود، فراموشش کردم.»
«ناگفته نمونه»، خمیازه کشید و ملحفهها را محکمتر در آغوش گرفت. «بعد از کشتن هدف بعدی من، متوجهی که نفر بعدی خودتی؟»
«آره. خب که چی؟»
«از این که لطف منو به دست آوردی این قدر ناامید شدی؟»
«نه این ربطی به امتیازگیری نداره.»
زمزمه کرد: «خب، پس تو دیوونه شدی. من میرم که بخوابم. تو هم بخواب تا کلهت خنک بشه. وقتی صبح شد و آروم شدی، میتونیم دوباره درباره این موضوع صحبت کنیم... حالا چراغها رو خاموش کن.»
تامل کردم. چطور میتوانستم این را توضیح بدهم تا او بفهمد؟ روی مبل نشستم و منتظر ماندم تا کلمات مناسب به ذهنم خطور کند.
کلماتم را با دقت انتخاب کردم: «فکرش رو بکن، نشانههاش از اولین قتلت وجود داشت. وقتی اون زنو کشتی، پاهات سست شد، درسته؟ راستش رو بخوای، متوجه شدم که فکر میکردم چه قاتل بزدلی هستی... اما این تو نبودی که عجیب رفتار کردی، این من بودم. عکسالعمل تو طبیعی بود و برعکس من نه. چطور میتونستم با دیدن مرگ یه نفر اینقدر آروم بمونم؟ لازم نیست به اندازه کافی واکنشت شدید باشه. حتی بیخوابی همراه با اضطراب کافیه.»
دختر چیزی نگفت، اما به نظر میرسید که به دقت گوش میدهد.
«بعد از قتل دومت هم، من کاملا بیتفاوت بودم و هیچ احساس انزجار یا گناهی نداشتم. در عوض، متوجه یه احساس مجزا و ناشناخته شدم که قبلا هرگز اون رو تجربه نکرده بودم. احتمالا قتل، دید منفی همیشگی منو تحتالشعاع قرار داده بود. زمانی که سومین قتلت رو انجام دادی، فکر میکنم تقریبا متوجه شده بودم که این چیه. اما من تا این لحظه به طور کامل چشمام رو روی حقیقت بسته بودم.»
دختر طوری نشست که انگار از بیحسی خود میلرزید و با گیجی به من نگاه میکرد.
«عِـه، تو در مورد چی صحبت میکنی؟»
من در مورد چه چیزی صحبت میکردم؟ داشتم از عشق حرف میزدم.
«فکر میکنم عاشقت شدم.»
همین کلمات برای یخ زدن کل دنیا کافی بود.
تمام هوا از شکافهای اتاق بیرون میرفت و سکوتی خلا طور را بر جای میگذاشت.
بالاخره بعد از سکوتی طولانی گفت: «...هوم؟»
«میدونم که حق گفتن چنین چیزی رو ندارم. و میدونم توی تمام دنیا کمترین امکان رو برای داشتن چنین احساسی دارم. گستاخیه، بالاخره من کسی هستم که جونت رو گرفتم. اما این رو با ذهنیت تمام میگم؛ بهنظر میرسه که عاشقتم.»
بارها سرش را تکان داد: «من نمیگیرم. خواب گرد شدی؟»
«پس حسابی برگرد به عقب. من بیست و دو ساله که خواب گردم. و همین الان از خواب بیدار شدم. البته یکم دیر.»
«من یه چیزی رو نمیفهمم. چرا احساس میکنی مجبور به دوست داشتن من هستی؟»
شروع کردم: «وقتی برای اولین بار کسی رو جلوی من کشتی، وقتی بلوزت آغشته به خون بود و به جسد نگاه میکردی و قیچی مرگبارت رو توی دست داشتی، بهت نگاه کردم و گفتم اون دختر زیباست... اولش، حتی به این واقعیت که این احساس رو داشتم، توجه نکردم. اما الان میفهمم که شاید یکی از بهترین لحظات تمام زندگیم بوده. این اولین تجربه من بود که عاشق کسی شدم. من که ظاهرا خیلی وقت پیش از دعا کردن و امید به هر چیزی دست کشیده بودم، فکر کردم، میخوام اون لحظه رو دوباره تجربه کنم. منظره انتقام گرفتن تو تا این حد زیبا بود.»
«لطفا از خودت چیزی درنیار.» دختر بالشی را به سمتم پرتاب کرد، اما من راهش را مسدود کردم و روی زمین انداختم.
زل زنان به من گفت: «تو سعی میکنی این طور خودت تو دل من جا کنی؟ من فریب نمیخورم. اینو دوست ندارم. این روشت از همه کمتر به دلم میشینه.»
«دروغ نمیگم. میدونم باور نمیکنی. خود من این جا از همه گیجترم.»
«نمیخوام اینو بشنوم.»
دختر گوشهایش را گرفت و چشمهایش را بست. مچ دستش را گرفتم و کنار کشیدم.
چشمهایمان از فاصله نزدیک به هم دوخته شد. کمی بعد نگاهش را به سمت پایین منحرف کرد.
آهی کشیدم: «گوش کن، دوباره میگم. وقتی انتقام میگیری زیبا هستی. پس لطفا نگو که بیمعنیه. به اون نتیجهگیری عوامانه و حاضر آماده بسنده نکن. حداقل برای من، این معنا داره. از نظر زیبایی، از هر چیزی ارزشمندتره. بنابراین من دعا میکنم که بتونی حداقل از یک نفر دیگه هم انتقام بگیری. حتی اگه ممکنه توی اون انتقامها گنجونده بشم.»
با دستش من را کنار زد و به زور به سینهام فشار داد. افتادم روی زمین.
با خیره شدن به سقف با خودم گفتم البته که او چنین واکنشی نشان خواهد داد. چه کسی می تواند از کسی که او را کشته قبول کند که بگوید «من عاشقت شدم؟»
در واقع، من قصد نداشتم تا این حد پیش بروم. من فقط میخواستم آن را در «من با انتقامت همذات پنداری کردم، و حق دارم این کار رو انجام بدم، بنابراین نمیخوام این جا متوقف بشی» خلاصه کنم.
چه کوفتی داشتم میگفتم؟! «به نظر میرسه که عاشقت هستم؟» من هرگز چنین احساساتی را در زندگی خودم حس نکرده بودم؛ و آنها را متوجه یک قاتل ترسوی پنج یا شش سال کوچکتر از خودم میکردم؟ یعنی فقط سندرم استکهلم را تجربه میکردم؟
گرمای نفسم دست دختر که به سمت من دراز شده بود را لمس کرد.
با ترس به سمتش دست دراز کردم و او محکم آن را گرفت و مرا بالا کشید. به یاد آوردم که قبلا چنین اتفاقی افتاده بود. موقعی که بارانی وحشتناک میبارید.
سکوتی طولانی برقرار شد و او هنوز دستم را گرفته بود. قیافهاش می گفت «من دارم چی کار میکنم؟» او که به دستان من خیره شده بود، بهنظر میرسید عمیقا در مورد حرکت ناخودآگاهش فکر میکند.
ناگهان انگشتانش ایستادند و سریع دستش را کنار کشید.
به من گفت: «عجله کن و آماده شو. اگه سریع باشیم، شاید بتونیم آخرین قطار بگیریم.»
من مات و مبهوت بودم و او با اعماد به نفس به من نگاه کرد.
«مشکل چیه؟ وقتی دارم انتقام قشنگی میگیرم از من خوشت میاد، این طور نیست؟»
با کشیدن کلمات جواب دادم پاسخ دادم: «آره، هـمـیـنـه.»
با تمسخر گفت: «درکش برای من سخته. دوست داشتن تو از بین این همه آدم هیچ لذتی بهم نمیده.»
«اهمیتی نمیدم. تو جز من کسی رو نداری که بهش تکیه کنی، پس میدونم هر چقدر هم که بدت بیاد، میتونم تو رو همراهی کنم.»
«دقیقا. من خیلی ناراضیام.»
پا روی پایم گذاشت. اما نه به اندازه کافی برای دردناک بودن، و از آن جایی که هر دو پا برهنه بودیم، احساس نرمِ لمس کردن، دلپذیر بود. تقریبا شبیه کاری بود که یک حیوان به عنوان نمایش محبت نسبت به دیگران انجام میدهد.
بیرون هوا منجمد کننده بود، بنابراین با پالتوهای زمستانی رفتیم. زیر اتاقک آپارتمان یک دوچرخه زنگ زده پارک شده بود که احتمالا متعلق به یکی از مستاجرها بود. بدون اجازه آن را قرض گرفتم، دختر روی تَرک دوچرخه نشست و پازنان به سمت ایستگاه رفتم.
دستانم روی دستهها به سرعت سرد شدند، چشمهایم در باد خشک شده و درد گرفت، و زخم انگشتم در هوای سرد سوز میزد.
پس از بالا رفتن از یک تپه بلند، یک شیب ملایم رو به پایین وجود داشت که به ایستگاه منتهی میشد. صدای جیغ ترمز در خیابان خواب آلودِ منطقه مسکونی پیچید.
احتمالا با احساس خطر از افزایش سرعت، دختر به پشتم چسبید. اگر فقط به همین دلیل هم بود، آرزو میکردم که آن شیب برای همیشه ادامه داشت.
[1]. یک آلبوم موسیقی از پل مککارتنی
[2]. آهنگی از پل مککارتنی
[3]. چارلز لوئیس هانو: موسیقیدان قرن هجدهم میلادی
[4]. Prelude No.15
[5]. Spicks and Specks
[6]. Bee Gees
کتابهای تصادفی


