ورود عضویت
Short stories | کوتاه‌نویسه‌
شروع داستان
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

همه چیز عادی‌ست و بچه‌ها سر کلاس حاضر می‌شوند. همه‌چیز عادی‌ست، جز نگاه ترسیده و لرزان یکی از بچه‌ها. تلاش می‌کنند تا سر صحبت را با او باز کرده و مقداری به او روحیه بدهند، چرا که این همیشه وظیفه‌ی او در جمع‌شان بود. پسری شاد، پرانرژی و پر از شوخی‌های خنده‌دار.

اما این فردی که کنارشان نشسته هیچ کدام از این ویژگی‌ها را ندارد، همچون عروسکی شده در کالبد یک انسان، عروسکی که نه توان حرف زدن دارد، نه دلیلی برای خوشحالی و سرزندگی. در نگاهش هیچ چیز نیست، نه نوری و نه انعکاسی از زندگی و حیاتی که در اطرافش جریان دارد. انگار پسر چیزی می‌دانست، چیزی به‌شدت قدرتمند که امیدش برای ادامه دادن را از بین برده بود.

زمان گذتش و کلاس رفته‌رفته در هیاهوی بیخیال بچه‌ها گم‌ شده. حالا همه از سر موضوع قبلی گذشته بودند که ناگهان صدایی سرد و محکم همه را ساکت کرد: [آزمون انتخابی از این لحظه آغاز می‌شود.]

آزمون؟ چه چیز همیشگی‌تر از این در یک مدرسه.

انتخاب؟ چه چیز آزاردهنده‌تر از این در یک مدرسه.

ولی دلیل سکوت بچه‌ها نه  از سر آمادگی برای انجام آزمون، بلکه از سر حس کردن حضور موجودی برتر و قدرتمند بود. موجودی که حتی قبل از تکان دادن یک انگشت می‌توانست روحت را بیرون کشیده، جسمت را خاکستر کرده و از تمام لیست‌های دنیا نامت را پاک کند.

بعد از چند لحظه یک هاله‌ی آبی رنگ دور اولین شاگرد در ردیف اول ایجاد شد و صدایی دوباره به گوش رسید: [بررسی پتانسیل… شما واجد شرایطید.] و ناگهان پسر در نوری روشن غیب شد. اما مشخصاً این تازه شروع ماجرا بود چرا که هاله آبی، دقیقا روی نفرات بعدی متمرکز شد و صدا قصد داشت تا چیزی تحت عنوان [پتانسیل] را در دانش‌آموزان حاضر در کلاس اندازه‌گیری کند.

پس از چند ثانیه، بالاخره نوبت به پسر عجیب رسید. هاله آبی با حسی آرام و ایمنی‌دهنده دور بدنش را گرفت و بچه‌های باقی مانده در کلاس منتظر بودند تا نظر صدا را درباره او بدانند تا بلکه چیزی که درباره دوستان‌شان نمی‌دانستند را از او یاد بگیرند. این صدای موجودی برتر بود، موجودی که می‌توانست در یک نگاه پتانسیل یک فرد را اندازه‌گیری کرده و آن‌ها را به‌جای دیگری منتقل کند. این صدای موجودی بود که مطمئناً می‌توانست اعماق نامشخص افراد را کشف کرده و آن‌ها را وارد مسیر تازه‌ای کند.

اما اگر این فرضیه‌ درست بود، چرا هیچ چیزی درباره‌ی دوستشان نمی‌گفت؟ چرا این موجود به‌ظاهر قدرتمند هم در مقابل این پسر ساکت مانده و هیچ حرفی نمی‌زد؟ چرا-

[…خطا در اندازه‌گیری، سوژه برای جلوگیری از مشکلات پیش‌بینی نشده حذف خواهد شد.]

بعد از این حرف، هاله‌آبی درست مقابل چشم همه تبدیل به آتش جهنمی شد که پسر را زنده‌زنده در خودش سوزاند و او را از مقابل‌ چشم همه حذف کرد.

.

.

.

«هاااااااع!» پسری ایستاده در سالن مدرسه، با مردمک‌هایی گشاد و گوش‌هایی که پیوسته زنگ‌می‌کشیدند ایستاده و نفس‌نفس می‌زد.

«س-ساعت…؟» نگاهش را با نگرانی و اضطراب چرخاند تا زمان را از روی دست دانش‌آموزانی که از کنارش عبور می‌کردند بخواند.

«سه دقیقه… ب-باید از اینجا بر-» اما قبل از اینکه جمله‌اش را تمام کند، یکی با دست به کمرش کوبید و گفت: «ویک! چرا دم در کلاس ایستادی؟»

به چهره مرد نگاهی انداخت و معلم کلاس‌شان بود. زمان زیادی تا تشکیل کلاس باقی نمانده و او نیز مثل دانش‌آموزان در حال وارد شدن به کلاس بود.

«ن-نه! م-م-من باید برم…» نمی‌توانست جمله‌اش را کاملا کند. انگار چیزی دنبالش کرده بود و می‌خواست هر چه زودتر از آن کلاس لعنتی محو شود.

«هی، حالت خوبه؟ مشکلی پیش اومده؟» معلم دستش را گرفت و به زور وارد کلاسش کرد تا بتوانند از سر راه کنار رفته و مستقیم باهم صحبت کنند.«باهام حرف بزن، بگو چی شده؟»

زمان داشت تلف می‌شد و او می‌دانست که باید فوراً از آن کلاس خارج شود ولی گیر افتاده بود. مثل یک ماهی قرمز بود که می‌دانست باید از محفظه‌ی کوچک فرار کند ولی نمی‌دانست چگونه پس به زور متکی می‌شد و حتی اگر به قیمت جانش باشد، از بالای تُنگ بیرون می‌پرید، بدون اطلاع از چیزی که در پیش رویش قرار دارد.

در ناخودآگاه در ذهن ویک عقربه‌ها به حرکت افتاده و سریع‌تر از همیشه حرکت می‌کردند. حس می‌کرد که ساعت بزرگی را کنار گوشش قرار داده‌اند و داشت عقلش را میان صدای تیک~ تیک~ عقربه‌های ساعت که فرا رسیدن یک حادثه را خبر می‌دادند از دست می‌داد، پس با هر چه در توان داشت دستش را مشت کرد و بر شیشه عینک معلم کوبید تا دستش را آزاد کند.

«آاااخ!» شیشه عینک مرد بر چشمش شکست و فریاد بلندی سر داد. اما ویک قبل از اینکه ببیند که چه بر سر معلمش آورده، از فرصت ایجاد شده استفاده کرد و به سمت درب کلاس دوید ولی درست قبل از اینکه پای راستش را بیرون بگذارد، صدایی سرد و محکم همه‌چیز را ساکت کرد: [آزمون انتخابی از این لحظه آغاز می‌شود.]

به مانند سری قبل، همه خشک‌شان زده و کسی حتی توان پلک زدن را هم نداشت. حتی معلم نیز با اینکه از صورت و چشم‌هایش خون جاری بود ولی نمی‌توانست حتی به ناله کردنش ادامه دهد. نیازی به دیدن با چشم نداشت، با تمام وجودش می‌توانست ظهور پیدا کردن یک موجود برتر را درون کلاسش حس کرده و ناتوانی خود را در مقابل چنین موجودی درک کند.

اما این‌بار دانش‌آموزی که در کلاس موقعیتی جلوتر از بقیه داشت، ویک بود. او درست مقابل درب کلاس ایستاده و تنها یک قدم تا خارج شدن از کلاس فاصله داشت.

بنابراین هاله‌ی آبی دور بدنش را گرفت و مثل دفعات قبل، فرآیند سنجش پتانسیل آغاز شد.

اما ذهن ویک مثل محیط کلاس ساکت نبود: لعنت بهش! لعنت بهش! ف-فقط یه قدم، یه ذرهی دیگه! فقط یکم دیگه مونده!

احتمالا خودش متوجه نشده بود اما به‌خاطر فشار، بدنش شروع به لرزیدن و از چشم‌هایش اشک جاری شده بود. هنوز نمی‌توانست حرکت کند ولی مشخص بود که درون ذهنش اتفاقات زیادی در حال رخ دادن‌ست که این چنین روی وضعیت بیرونی‌اش نیز تاثیر گذاشته.

دیگه نمیخوام بسوزم، دیگه تحمل تجربه کردن اون دردو ندارم! باید حرکت کنم! حرکت کن، یالا! این بدن توئه، کنترلش دست توئه، پس فشار بیارررر!

لرزش بدن ویک هر لحظه بیشتر می‌شد و انرژی بیشتری را پشتش می‌گذاشت تا اینکه بالاخره: […خطا در اندازه‌گیری-]

همزمان با صدا ویک هم قدم بعدی را برداشت ولی: [سوژه برای جلوگیری از مشکلات پیش‌بینی نشده-] صدا هنوز متوقف نشده بود. او امید داشت که با خارج شدن از درب کلاس دیگر عضوی از این جمع شناخته نشده و این موجود برتر از خیر او بگذرد ولی این همه تلاش برای هیچ بود.

ویک چشمانش را بست تا تسلیم شدنش را اعلام کند اما درست قبل از اینکه صدا جمله‌اش را به پایان برساند، ویک احساس کرد چیزی تغییر پیدا کرده و حالا می‌توانست به سادگی بدنش را حرکت دهد. پس چشمانش را باز کرد و خودش را درون فضایی سیاه و تاریک دید.

ناگهان صدایی متفاوت و انسانی‌تر شروع به حرف زدن کرد: [جالبه، واقعا جالبه.]

چه اتفاقی افتاد؟ این دیگه صدای کیه؟

[تاحالا چنین اتفاقی رو ندیده بودم. واقعا اراده‌ی بی‌نظیری داری.]

«اینجا کجاست؟»

[قلمروی من. ساده‌ترش میشه سایه‌ای که همیشه دنبالت می‌کنه.]

پس برای همینم اینجا تا این اندازه تاریکه؟

[زمان زیادی نداریم پس مستقیم بهت میگم. بیا یه معامله کنیم.]

«و-ولی من…»

[قراره به قول اون صدا حذف بشی؟]

«…!»

[هاهاها، البته که از این موقعیت نجاتت میدم.]

«واقعا می‌تونی؟»

[فکر می‌کنم این‌جا بودنت یعنی اینکه می‌تونم.]

«پس از من چی‌می‌خوای؟»

[اینکه به دوستانم اجازه‌ی ورود بدی. یه‌سری کار ناتموم هست برای انجام دادنش به کمک اونا نیاز دارم.]

«و برای اون به اجازه من نیاز داری؟»

[البته. برای اینکار نیاز به انرژی زیادی هست و با دیدن کاری که اونجا انجام دادی مطمئنم از پسش بر میای. حالا کافیه تا چشم‌هات رو ببندی و قراردادمون رو توی قلبت تایید کنی.]

حس میکنم دارم کار اشتباهی انجام میدم.

ویک چشمانش را بست و زیر لب گفت: «معامله رو قبول می‌کنم.» و با دوباره باز کردن چشمانش، خودش را در راهرویی تاریک و بدون روشنایی دید. ساختار محیط آشنا بود ولی در ذهنش هیچ خاطره‌ای از حضور در این مکان نداشت.

پس مقداری در سالن قدم زد تا به یک راه‌پله‌رسید.

وایسا، اینجا اگه درست خاطرم باشه…!

ویک با پایین رفتن از پله‌ها خودش را درست مقابل درب خروجی مدرسه دید. او هنوز هم در مدرسه حضور داشت ولی هوا کاملاً تاریک و حالا ماه در آسمان جای خورشید را گرفته بود.

ولی من که فقط چند لحظه اونجا بودم…

اما مهم‌ترین نکته این بود که او: «هنوز زندم!»

فوراً از مدرسه خارج و وارد خیابان شد. خارج از ساختمان مدرسه هنوز همه‌چیز مثل قبل بود. ماشین‌ها به سرعت رد می‌شدند، چراغ مغازه‌ها روشن بود و افرادی هم در پارک مقابل مدرسه نشسته و باهم صحبت می‌کردند. انگار هیچ‌کس خبر نداشت که همین چند ساعت قبل، چه اتفاقی اینجا افتاده و تمام دانش‌آموزان یک دبیرستان همزمان غیب شده بودند.

ویک نمی‌دانست چه احساسی داشته باشد. از اینکه موفق شده از دست آن صدا فرار کند بخندد و کلاهش را بالا بیاندازد یا نگران دوستان عزیزش باشد که نمی‌دانست چه اتفاقی برای‌شان افتاده. حداقل چیزی که می‌توانست به آن امید داشته باشد این بود که در زندگی‌های قبلی‌اش، هرگز کسی به‌جز او چنین واکنشی از سمت صدا دریافت نکرده و همه با پیغام موفقت‌آمیز بودن فرآیند در یک نور آب ناپدید شده بودند.

در هر صورت من الان باید سهم خودمو برای معامله انجام بدم.

«اون گفت داخل سایه‌ زندگی می‌کنه؟ یعنی الانم در حال نگاه کردنی؟»

[همینطوره.]

«این صدا… پس هنوز اینجایی…»

[می‌تونی دیمن صدام کنی.]

«الان باید چکار کنم، د-دیمن؟»

[دوستانم برای اینکه بتونن وارد دنیا بشن، علاوه بر اجازه یک انسان به یک دروازه‌ی انرژی احتیاج دارن.]

«اون دیگه چیه؟»

[نقاطی که طبیعت غنی و یا یادبود خاصی داخل خودشون دارن، می‌تونن به عنوان دروازه انتقال مورد استفاده قرار بگیرن.]

«همم، یه‌سری معبد اطراف شهر هست ولی رسیدن بهشون زمان نیاز داره، اونا خوبن؟»

[بله، تا زمانی که مردم به اون معبد اعتقاد داشته و افکار خودشون رو در اونجا باقی گذاشته باشن، میشه از انرژی‌‌شون استفاده کرد. هرچقدر افکار بدتر، به کام من شیرین‌تر.]

«مگه نوع انرژی‌ها هم فرق می‌کنن؟»

[برای چنین سوالات احمقانه‌ای جوابی ندارم. حرکت کن که وقت زیادی نداریم.]

– چند ساعت بعد

شب داشت به نیمه‌های خودش نزدیک می‌شد و یک ماشین در مسیری کوهستانی، کنار یک علامت چوبی متوقف شد و پسری جوان از ماشین پایین آمد. راننده ظاهراً چیزی به پسر می‌گفت ولی او وارد جنگل شد و به حرف مرد اهمیتی نداد.

پس از خش‌خشی، یک‌سری بوته‌ها کنار زده شد و ویک از میان درختان بیرون آمد تا خودش را مقابل یک معبد قدیمی ببیند. در جنگل صدایی نبود و وزش باد، صحنه‌ای آرام و دل‌ربا را ایجاد می‌کرد که باعث شد ویک مقداری استرسش کاهش پیدا کند.

قدم‌زنان وارد معبد شد و در ورودی آن، یک حوضچه‌ی کوچک دید که ظاهراً به عنوان یک آب‌خوری برای پرنده‌ و حیوانات جنگل ایجاد شده بود. در حالت عادی کسی از آن آب استفاده نمي‌کرد ولی ساعت‌ها می‌شد که ویک بدون ذره‌ای استراحت مسافرت کرده تا خودش را به اینجا برساند پس حاضر بود تا برای بهتر کردن حالش، مقداری از این آب را حالا هر چقدر کثیف بنوشد.

اما به محض خم شدن، ویک انعکاس یک غریبه را در آب دید و فوراً سرش را بالا آورد ولی کسی نزدیکش نبود. بنابراین تصمیم گرفت تا یک‌بار دیگر درون حوض را نگاه کند و دوباره فرد غریبه را در انعکاس آب دید.

وایسا، ا-این انعکاس که…

«هی، چه بلایی سر من اومده؟ من چرا اینطوری شدم؟»

[من که میگم ظاهر جدیدت بهتره.]

چهره‌ی مرد درون آب، دیگر آن ویکِ مو سیاه و جوان قبل نبود. این فرد موهایی خاکستری، پیشانی‌ای ترک خورده و مقداری ته‌ریش داشت. ظاهر این شخص مطمئناً به یک فرد ۱۸ ساله نمی‌خورد.

«جواب منو بده، این چیه؟!»

[ظاهراً یادت رفته. همونطور که گفتم ما به‌خاطر قدرت‌مون نمی‌تونیم بدون دعوت انسان‌ها وارد دنیای شما بشیم، حالا به‌نظرت اگه تو ناگهانی وارد دنیای من بشی چه اتفاقی میوفته؟]

«بدنم نمی‌تونه تحمل کنه…»

[درسته.]

«ولی این…»

[بهتره زیر قرارت نزنی. تو از من خواستی که نجاتت بدم و منم خواسته‌ت رو براورده کردم.]

هیچ چیز خوبی رایگان نیست…

«الان باید چکار کنم؟ فرآیند دعوت کردن دوستات چطوریه؟»

[درب کنار معبد رو بشکن و برو داخل، ظاهرا چیز مقاومی نیست. اونجا می‌تونیم بهترین مرکز انرژی رو داشته باشیم.]

و با این دستور ویک به راه افتاد و اطراف ساختمان اصلی معبد را گشت. در یکی از بخش‌های آن، واقعا دربی فرسوده وجود داشت که به‌نظر می‌رسید با مقداری زود می‌توان از آن عبور کرد و وارد ساختمان شد.

پس از چند ضربه‌ی محکم، ویک بالاخره درب چوبی فرسوده را شکست و وارد شد. درون معبد، تنها یک سالن خالی با تعداد مجسمه‌ی بودا قرار گرفته بود، همان چیزی که می‌شد از یک معبد ساده انتظار داشت.

[یه تیکه از زغال‌هایی که اون‌جا گذاشتن رو بردار. بعد وسط سالن بشین و با اون زغال دورت یه حلقه بکش.]

ویک قدم‌به‌قدم با دستورات دیمن پیش می‌رفت و ظاهراً فرآیندی ساده‌به‌نظر می‌رسید که به راحتی می‌شد تمامش کرده و معامله را به پایان رساند.

[حالا نوبت دعوت کردن‌شون با دادن پیش‌کشیه.]

«منظورت از پیش‌کشی چیه؟ من که چیزی با خودم نیاوردم.»

[تو همین الان با ارزش‌ترین چیزو با خودت داری.]

«هی، تو که نمی‌خوای…؟»

[دستت رو گاز بگیر، در هر جهت یک قطره کافیه.]

آه خدای من!

[حالا همراه من تکرار کن تا قرارداد تکمیل بشه و اجازه ورود پیدا کنن.]

«باشه.»

[اول به نام خشم، دوم به‌نام جنگ، سوم به‌نام قحطی و آخر به نام مرگ. چهار قطره خون نمادی‌ست از پیوند من با شما تا همان‌گونه که در این دنیا من حامی شمایم، شما نیز تا زمان پیروزی‌مان حامیم باشید.]

«اول به نام خشم، دوم به‌نام جنگ، سوم به‌نام قحطی و آخر به نام مرگ. چهار قطره خون نمادی‌ست از پیوند من با شما تا همانگونه که من حامی شمایم، شما نیز تا زمان پیروزی‌مان حامیم باشید.»

[حالا می‌تونی بخوابی]

«عه؟ منظورت از خوا-»

قبل از اینکه ویک بتواند جمله‌اش را به پایان برساند هاله‌ای قرمز تمام بدنش را احاطه کرد. این هاله دقیقا شبیه همان چیزی بود که مدتی قبل درون کلاس نمونه‌آبی رنگش را دیده بود. اما این هاله فرق می‌کرد. برعکس قبلی، دیگر احساس امنیت و آرامش به او نمی‌داد. این هاله ترسناک و کشنده بود. ویک نیازی به دانستن ماهیت این هاله نداشت چرا که به سادگی می‌توانست تخلیه شدن بدنش از انرژی و زندگی را احساس کند.

تمام بدنش تیر می‌کشید و دردی شدید تمام استخوان‌هایش را به گریه انداخته بود. می‌خواست فریاد بزند ولی حتی توان خارج کردن یک “آه ساده را هم نداشت. سپس نگاهش به دست‌هایش افتاد. پوست و گوشتش در حال از بین رفتن بود. این هاله واقعا داشت بدن او را مصرف می‌کرد و چیزی جز استخوان از کالبدش باقی نمی‌گذاشت.

«ت- قول…دا…!»

[هنوزم سر قولم هستم و اینم هدیه‌ی من به توئه.]

و پس از چند لحظه هاله دور ویک بزرگ و بزرگ‌تر شد تا اینکه یک دروازه‌ی عجیب را ایجاد کرد. رنگ دروازه سیاه و هاله‌ای قرمز رنگ در اطرافش داشت ولی در مرکز آن حالتی پیچیده، مانند یک گرداب قرار گرفته بود که انگار می‌توانست هر چیزی را در دلش فرو برده و تمام دنیا را ببلعد.

تاپ! تاپ! تاپ! تاپ!

ناگهان صدای کوبیده شدن سُم چندین حیوان در سالن شنیده می‌شد که ظاهرا از سمت دروازه می‌آمد و بعد از مدتی اولین سواره از دروازه خارج شد.

او مردی تنومند با ردایی قرمز بود که شمشیری عجیب با انحنایی باور نکردنی را بر پشتش حمل می‌کرد و سوار بر اسبی وحشی با چشمانی قرمز دمی از جنس آتش بود.

پس از ورود کامل به سالن، مرد از اسبش پیاده و بعد مقابل یک اسکلت که درست در وسط یک حلقه‌ی سیاه رنگ نشسته بود زانو زد. بعد با صدایی خشن و زخمت گفت: «اولین فرستاده به فرمان شما پاسخ میده.»

[بعد از بیداریت، دوباره باهمدیگه ملاقات می‌کنیم ویک عزیزم.]