چه چیزی از یک عنکبوت جهشیافته که به سادگی اندازه سر یک انسان میشدند بدتر بود؟ خب، یک دسته بزرگ از عنکبوتهای جهشیافته!
بای زهمین میتوانست احساس کند که تکتک سلولهای بدنش میلرزد. نه از ترس، بلکه از روی انزجار!
خوشبختانه این شانگوان، غش کرد و این صحنه را نمیدید وگرنه خدا میدانست که ممکن بود که بلایی سرش بیاید و حتی احتمال داشت که دچار حمله قلبی شود.
با اینحال، بای زهمین وقتی به دریای بیپایان عنکبوتهای گرگی نگاه میکرد که مانند زنبورهایی که جذب عسل شده بودند از دور به موقعیت او نزدیک و نزدیکتر میشدند، هیچ نشآنهای از نگرانی در اعمال و حرفهایش دیده نمیشد.
البته چنین موردی تا حدی طبیعی بود چرا که او واقعا میتوانست در صورت داشتن، همه این موجودات کریه را از بین ببرد. با این حال میشد فرض کرد که با این سرعت حمله و تعداد نفرات بالا، مبارزه کردن به این سبک برای نابود نکردن همهی آنها احتمالا به چند روز هم خواهد کشید.
با این حال، او قصد نداشت آنقدر منتظر بماند.
او همچنین میتوانست عقبنشینی کند، اما این به معنای بیخیال شدن اردوگاه نظامی بود که اصلا نمیتوانست قبولش کند. در عوض، او تصمیم گرفت یک دریاچه خونین ایجاد کند.
بای زهمین با ایستادن بر بالای درختی به ارتفاع چند صد متر، میتوانست دریای سیاه تقریباً بیپایان زیرش را ببیند. روی زمین، حصار کوچکی از شعلههای قرمز رنگ جلوی حمله بیامان عنکبوتهای گرگی را میگرفت و محکم از دو زن داخلش محافظت میکرد.
بای زهمین نفس محکمی کشید و چشمانش را کاملا باز کرد و برای سرنگونی کل ارتش عنکبوتها آماده شد تا اولین تلاشش را بکند.
در واقع، او میدانست که با قدرت کنونیاش میتواند بدون ترس جلوی یک گردان مسلح را بگیرد. با این حال، کاری که بای زهمین قرار بود انجام دهد کاملاً متفاوت بود!
مانای درون بدنش با فرمان او، شروع به جاری شدن کرد. نفسهای او به آرامی طولانیتر و محکمتر میشد و بیناییاش همه جزییات اطرافش را با وضوح نشان میداد.
مهارت دستکاری خون او یک مهارت فوقالعاده قدرتمند بود، در غیر این صورت، وجودی قدرتمندی لیلیث را هرگز در اولین باری که طومار به دست او افتاد آنچنان شگفتزده نمیکرد.
البته، درست بود که محدودیتهای این مهارت به تخیل خود بای زهمین بستگی داشت، اما او میباست در ابتدا مهارتش را به عنوان یک متخصص کنترل کرده و در عین حال به آرامی بر روی مانا نیز نیز تسلط پیدا میکرد. به هر حال، هنگام یادگیری یک طومار مهارت، فقط یاد میگیرید که از آن مهارت به روشی ابتدایی و ساده استفاده کنید و نه اینکه فوراً به آن مسلط شوید.
آشپزی هم همینطور بود. میتوان آشپزی را بلد بود، اما تسلط بر این فعالیت کاملاً قضیه را متفاوت میکرد.
بای زهمین فعلی بدون شک در استفاده از دستکاری خون در مقایسه با گذشتهاش بسیار ماهرتر شده بود. دقیقاً به همین دلیل هم تصمیم گرفته چیزی جدید و در عین حال کاملاً وحشتناک را امتحان کند.
در این بین اما لیلیث از دور همه چیز را با دقت تماشا میکرد. چشمان یاقوتی رنگش درخشش عجیبی در خود داشت و به دلیل حالت آرام و تقریباً بیاحساسش، تشخیص افکار دقیق او سخت بود. با این حال، فقط او میدانست که چقدر عصبی و مضطرب است، زیرا کاری که بای زهمین در حال حاضر میخواست انجام دهد فوقالعاده چالشبرانگیز بود.
بای زهمین انگار در حالتی خلسهمانند زیر لب زمزمه میکرد: «تصور کن… تصورش کن…»
چشمان کاملاً باز بود و سعی میکرد تا آنجا که ممکن است دشمنان زیادی را در محدوده دید خود داشته باشد. باد در گوشش سوت میزد، وضعیت دو زن و حتی امنیت خودش ۱۰۰٪ هم در این لحظه نادیده گرفته میشد زیرا تمام تلاش او فقط و فقط بر روی مهارت دستکاری خون و مانا در بدنش متمرکز بود.
شاید که انجام هر عملی با مهارت دستکاری خون او در این لحظه غیرممکن بود و نمیتوانست تمام اشکالی را که واقعاً در ذهنش میخواست را به او ارائه دهد، اما دلیل این محدودیت مرتبه اول بود مهارتش بود و خود بای زهمین اعتقاد داشت که میتواند کاری را که در این لحظه نیاز دارد را انجام دهد.
البته دلیل اینکه او جرأت داشت چنین چیز دیوانهواری را امتحان کند، فقط تا حدی به این دلیل بود که دشمنانش بینهایت ضعیفتر از او بودند. اگر آنها دشمنان سطح بیست یا بالاتر بودند، بای زهمین وقتش را با چنین حرکاتی که تنها ایده و فرضیهاش را داشت تلف نمیکرد.
ناگهان چشمانش برق زد و درست در همان لحظه الهامی گرفت و با اطمینان مهارت دستکاری خونش را فعال کرد.
بهنظر میرسید که روند فکر او کاملا متوقف شده و بدون اینکه بفهمد چه اتفاقی افتاده ذهنش خالی شده است. او کنترلش را از دست داد زیرا چشمانش به پشت سرش چرخید و پلک هایش بسته شد در حالی که هوشیاریای از دست رفته شروع به سقوط کرد.
لیلیث با خود زمزمه کرد:«پس فشار انجام چنین حرکت دیوانهواری حتی برای توام زیادیه…» و درست زمانی که بای زهمین میخواست به زمین بخورد، سرعتش را مقداری کند کرد تا ضربه را تا حد زیادی کاهش دهد و بلافاصله دوباره او را رها کرد.
بدنش با صدای بلندی به زمین برخورد کرد و یک ابر غبار متراکم با او به عنوان مرکز آن برخاست.
با از دست دادن هوشیاریش، حصار شعلههایی که از گنجینهاش میآمد و از دو زن را در دلش محافظت میکرد هم کمرنگ و چند ثانیه بعد به طور کامل ناپدید شد.
«بای-»
وو ییجون از میان حصار آتش، به سختی متوجه شد که زهمین با در حال سقوط از آسمانست و بعد در چند متری او صدای انفجاری بلندی ایجاد شد. هنگامی که آتش کاملا ناپدید شد، بلافاصله شانگوان را از روی زمین بلند کرد و میخواست برای کمک به او فوراً به سمتش بدود و سعی کند از آسیب رساندن عنکبوتهای جهشیافته به او جلوگیری کند، اگرچه مانای او عملاً تخلیه شده بود، اما چارهای جز انجام این کار نداشت.
با این حال، درست زمانی که از دیوار شعله بیرون آمد و شانگوان هنوز بیهوش پشت سرش بود، کلماتی که میخواست از لب هایش خارج شود در گلویش گیر کرد.
«چ- چی…»
در حالی که یک قدم به عقب برمیگشت، مردمک چشمان سیاه او گشاد شد و وحشت در آنها ظاهر شد، زیرا صحنهای که در مقابلش قرار داشت، دقیقا میتوانست در تمام اطرافش هم مشاهده کند.
درست قبل از اینکه حصار آتش او و شانگوان را احاطه کند، وو ییجون دریای بیکرانی از عنکبوتها را دیده بود که مانند جزر و مدی غیرقابل توقف به جلو حرکت میکردند. با این حال، در این لحظه دیگر هیچ اثری از عنکبوتها نبود.
تنها چیزی که او میدید خون بود. یک ابر حاصل شده از خون متراکم هم بهآرامی و در حالت گازی به سمت آسمان بالا میرفت! بوی آهن گندیده خون با هر نفس به سوراخهای بینی او حمله میکرد و بوی سوزشی که به سختی قابل تشخیص بود هم آن را بدتر میکرد!
«اینجا چه خبره؟!» وو ییجون بهشدت شوکه شده بود، اما هیچ کس نمیتوانست به تردیدهای او پاسخ دهد و کسی در آنجا نبود که بتواند ترسهای او را آرام کند. سرانجام چشمان زیبای وو ییجون به آرامی به سمتی چرخید که بای زهمین قبلاً سقوط کرده بود.
تمام جنگل در سکوت مطلق فرو رفته و تمام علفها و درختان سبز کاملا قرمزپوش شده بودند.
فصل ۱۵۸ – محو کردن: قدرت وحشتناک مهارت دستکاری خون
چه چیزی از یک عنکبوت جهشیافته که به سادگی اندازه سر یک انسان میشدند بدتر بود؟ خب، یک دسته بزرگ از عنکبوتهای جهشیافته!
بای زهمین میتوانست احساس کند که تکتک سلولهای بدنش میلرزد. نه از ترس، بلکه از روی انزجار!
خوشبختانه این شانگوان، غش کرد و این صحنه را نمیدید وگرنه خدا میدانست که ممکن بود که بلایی سرش بیاید و حتی احتمال داشت که دچار حمله قلبی شود.
با اینحال، بای زهمین وقتی به دریای بیپایان عنکبوتهای گرگی نگاه میکرد که مانند زنبورهایی که جذب عسل شده بودند از دور به موقعیت او نزدیک و نزدیکتر میشدند، هیچ نشآنهای از نگرانی در اعمال و حرفهایش دیده نمیشد.
البته چنین موردی تا حدی طبیعی بود چرا که او واقعا میتوانست در صورت داشتن، همه این موجودات کریه را از بین ببرد. با این حال میشد فرض کرد که با این سرعت حمله و تعداد نفرات بالا، مبارزه کردن به این سبک برای نابود نکردن همهی آنها احتمالا به چند روز هم خواهد کشید.
با این حال، او قصد نداشت آنقدر منتظر بماند.
او همچنین میتوانست عقبنشینی کند، اما این به معنای بیخیال شدن اردوگاه نظامی بود که اصلا نمیتوانست قبولش کند. در عوض، او تصمیم گرفت یک دریاچه خونین ایجاد کند.
بای زهمین با ایستادن بر بالای درختی به ارتفاع چند صد متر، میتوانست دریای سیاه تقریباً بیپایان زیرش را ببیند. روی زمین، حصار کوچکی از شعلههای قرمز رنگ جلوی حمله بیامان عنکبوتهای گرگی را میگرفت و محکم از دو زن داخلش محافظت میکرد.
بای زهمین نفس محکمی کشید و چشمانش را کاملا باز کرد و برای سرنگونی کل ارتش عنکبوتها آماده شد تا اولین تلاشش را بکند.
در واقع، او میدانست که با قدرت کنونیاش میتواند بدون ترس جلوی یک گردان مسلح را بگیرد. با این حال، کاری که بای زهمین قرار بود انجام دهد کاملاً متفاوت بود!
مانای درون بدنش با فرمان او، شروع به جاری شدن کرد. نفسهای او به آرامی طولانیتر و محکمتر میشد و بیناییاش همه جزییات اطرافش را با وضوح نشان میداد.
مهارت دستکاری خون او یک مهارت فوقالعاده قدرتمند بود، در غیر این صورت، وجودی قدرتمندی لیلیث را هرگز در اولین باری که طومار به دست او افتاد آنچنان شگفتزده نمیکرد.
البته، درست بود که محدودیتهای این مهارت به تخیل خود بای زهمین بستگی داشت، اما او میباست در ابتدا مهارتش را به عنوان یک متخصص کنترل کرده و در عین حال به آرامی بر روی مانا نیز نیز تسلط پیدا میکرد. به هر حال، هنگام یادگیری یک طومار مهارت، فقط یاد میگیرید که از آن مهارت به روشی ابتدایی و ساده استفاده کنید و نه اینکه فوراً به آن مسلط شوید.
آشپزی هم همینطور بود. میتوان آشپزی را بلد بود، اما تسلط بر این فعالیت کاملاً قضیه را متفاوت میکرد.
بای زهمین فعلی بدون شک در استفاده از دستکاری خون در مقایسه با گذشتهاش بسیار ماهرتر شده بود. دقیقاً به همین دلیل هم تصمیم گرفته چیزی جدید و در عین حال کاملاً وحشتناک را امتحان کند.
در این بین اما لیلیث از دور همه چیز را با دقت تماشا میکرد. چشمان یاقوتی رنگش درخشش عجیبی در خود داشت و به دلیل حالت آرام و تقریباً بیاحساسش، تشخیص افکار دقیق او سخت بود. با این حال، فقط او میدانست که چقدر عصبی و مضطرب است، زیرا کاری که بای زهمین در حال حاضر میخواست انجام دهد فوقالعاده چالشبرانگیز بود.
بای زهمین انگار در حالتی خلسهمانند زیر لب زمزمه میکرد: «تصور کن… تصورش کن…»
چشمان کاملاً باز بود و سعی میکرد تا آنجا که ممکن است دشمنان زیادی را در محدوده دید خود داشته باشد. باد در گوشش سوت میزد، وضعیت دو زن و حتی امنیت خودش ۱۰۰٪ هم در این لحظه نادیده گرفته میشد زیرا تمام تلاش او فقط و فقط بر روی مهارت دستکاری خون و مانا در بدنش متمرکز بود.
شاید که انجام هر عملی با مهارت دستکاری خون او در این لحظه غیرممکن بود و نمیتوانست تمام اشکالی را که واقعاً در ذهنش میخواست را به او ارائه دهد، اما دلیل این محدودیت مرتبه اول بود مهارتش بود و خود بای زهمین اعتقاد داشت که میتواند کاری را که در این لحظه نیاز دارد را انجام دهد.
البته دلیل اینکه او جرأت داشت چنین چیز دیوانهواری را امتحان کند، فقط تا حدی به این دلیل بود که دشمنانش بینهایت ضعیفتر از او بودند. اگر آنها دشمنان سطح بیست یا بالاتر بودند، بای زهمین وقتش را با چنین حرکاتی که تنها ایده و فرضیهاش را داشت تلف نمیکرد.
ناگهان چشمانش برق زد و درست در همان لحظه الهامی گرفت و با اطمینان مهارت دستکاری خونش را فعال کرد.
بهنظر میرسید که روند فکر او کاملا متوقف شده و بدون اینکه بفهمد چه اتفاقی افتاده ذهنش خالی شده است. او کنترلش را از دست داد زیرا چشمانش به پشت سرش چرخید و پلک هایش بسته شد در حالی که هوشیاریای از دست رفته شروع به سقوط کرد.
لیلیث با خود زمزمه کرد:«پس فشار انجام چنین حرکت دیوانهواری حتی برای توام زیادیه…» و درست زمانی که بای زهمین میخواست به زمین بخورد، سرعتش را مقداری کند کرد تا ضربه را تا حد زیادی کاهش دهد و بلافاصله دوباره او را رها کرد.
بدنش با صدای بلندی به زمین برخورد کرد و یک ابر غبار متراکم با او به عنوان مرکز آن برخاست.
با از دست دادن هوشیاریش، حصار شعلههایی که از گنجینهاش میآمد و از دو زن را در دلش محافظت میکرد هم کمرنگ و چند ثانیه بعد به طور کامل ناپدید شد.
«بای-»
وو ییجون از میان حصار آتش، به سختی متوجه شد که زهمین با در حال سقوط از آسمانست و بعد در چند متری او صدای انفجاری بلندی ایجاد شد. هنگامی که آتش کاملا ناپدید شد، بلافاصله شانگوان را از روی زمین بلند کرد و میخواست برای کمک به او فوراً به سمتش بدود و سعی کند از آسیب رساندن عنکبوتهای جهشیافته به او جلوگیری کند، اگرچه مانای او عملاً تخلیه شده بود، اما چارهای جز انجام این کار نداشت.
با این حال، درست زمانی که از دیوار شعله بیرون آمد و شانگوان هنوز بیهوش پشت سرش بود، کلماتی که میخواست از لب هایش خارج شود در گلویش گیر کرد.
«چ- چی…»
در حالی که یک قدم به عقب برمیگشت، مردمک چشمان سیاه او گشاد شد و وحشت در آنها ظاهر شد، زیرا صحنهای که در مقابلش قرار داشت، دقیقا میتوانست در تمام اطرافش هم مشاهده کند.
درست قبل از اینکه حصار آتش او و شانگوان را احاطه کند، وو ییجون دریای بیکرانی از عنکبوتها را دیده بود که مانند جزر و مدی غیرقابل توقف به جلو حرکت میکردند. با این حال، در این لحظه دیگر هیچ اثری از عنکبوتها نبود.
تنها چیزی که او میدید خون بود. یک ابر حاصل شده از خون متراکم هم بهآرامی و در حالت گازی به سمت آسمان بالا میرفت! بوی آهن گندیده خون با هر نفس به سوراخهای بینی او حمله میکرد و بوی سوزشی که به سختی قابل تشخیص بود هم آن را بدتر میکرد!
«اینجا چه خبره؟!» وو ییجون بهشدت شوکه شده بود، اما هیچ کس نمیتوانست به تردیدهای او پاسخ دهد و کسی در آنجا نبود که بتواند ترسهای او را آرام کند. سرانجام چشمان زیبای وو ییجون به آرامی به سمتی چرخید که بای زهمین قبلاً سقوط کرده بود.
تمام جنگل در سکوت مطلق فرو رفته و تمام علفها و درختان سبز کاملا قرمزپوش شده بودند.