ورود عضویت
linseed – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

چپتر 10: پایبندی به عشق

صبح روز بعد، یامازو با سردرد شدیدی بیدار شد. کاملا حس میکرد که انرژیش تخلیه شده و نیاز به تجدید قوا داره. با این وجود احساس سبکی و شادی قلبی زیادی داشت و تصمیم داشت که خودش رو دوباره تقویت کنه تا بتونه توی نبرد ها و چالش های جدید شرکت کنه. حس میکرد که نبرد دیشب قوی ترش کرده و چند تکنیک جدید رو یاد گرفته. در عین حال متوجه شد که مطالعه، عمیق فکر کردن و درک بیشتر و دقیقتر کلمات می تونه بهش انرژی زیادی بده. صبحونه ی خودش رو به سرعت آماده کرد و به سراغ چرخه ی زندگی روزانه اش در زیر امواج پر انرژی خورشید رفت.

اون روز وظیفه ی حمل کردن بار سنگینی رو بر عهده داشت. برای این کار باید یک مسیر خیلی طولانی رو طی میکرد و در بین راه ناگزیر به استراحت های مکرر بود. به وسط چمنزار مورد علاقه اش رسید و تصمیم گرفت که کمی استراحت کنه. مراقبه میتونست باعث بشه که همزمان با تغذیه از انرژی خورشید بتونه کمی استراحت کنه و افکاری که طی روزهای اخیر مکررا به ذهنش هجوم می آوردن رو مرتب کنه.

نور خورشید طراوت خاصی رو زیر پوستش ایجاد کرد و احساس میکرد که اندوه و دلتنگی و حس تنهایی همیشگی درون زندگیش برای لحظاتی رهاش کرده. پسر جوان وارد خلسه ای ناخودآگاه شد. چیزی شبیه به خواب دیدن بدون اراده در مورد ایجاد یک واکنش خودخواسته و آگاهانه.

یک قصر یا عمارت رو میدید. توی محوطه ی درونی قصر بود و همه چیز خیلی واقعی و زیبا به نظر میرسید. حتی از دیوار ها و کف این ساختمون می تونست انرژی شادی و عشق رو احساس کنه و این موضوع برمیگشت به انرژی ساکنین زنده اش. زمزمه هایی که از پشت سرش میشنید باعث شد که جهت خودشو عوض کنه و به سمت یک میز سنگی حرکت کنه. بوی صمیمیت به مشام میرسید. یامازو میتونست اسم خودش رو بشنوه که به کرار از زبون افراد دور میز به گوش میرسید. با این وجود احساس میکرد که اونها صحبت نمیکنن بلکه از توانایی تله پاتی برای انتقال حرف های خودشون استفاده میکنن و این صدای ذهنشون هست که براش در حال آشکار شدنه.

حرف ها به زبانی بود که برای یامازو ناآشنا اما زیبا بود. محتوای حرفا اما به شدت کنجکاو کننده بود. بدیهی بود که صحبت در مورد یامازو هست و حسی خوشبینانه و امیدوار رو از آهنگ و شور و نشاط درون حرف ها میگرفت.

یامازو سعی داشت که چهره ی اونها رو واضح تر ببینه و به میز سنگی نزدیک تر بشه. ایده ای نداشت که چرا اونها بهش نگاه نمیکنن یا هنوز متوجه حضورش نشدن. لباس هاشون فاخر بود و به نظر میرسید که از نسل پادشاهی قدرتمندی هستن. فرم لباس ها با اونچه که طی زندگیش دیده بود خیلی تفاوت داشت و احساس میکرد که اونها موجوداتی از قلمرو های دیگه هستن.

ناگهان یکی از افراد دور میز سنگی برگشت و یامازو فورا اونو از چهره اش شناخت. زن لباسی به رنگ های آبی پر رنگ و زیتونی پوشیده بود که تزئینات بسیار مفصلی داشت. چهره اش خیلی جوان تر و شاداب تر از ین شی به نظر میرسید اما به وضوح خودش بود. همچنین اون طبع سادومازوخیستی و تاریک هم تا حد زیادی فروکش کرده بود و جای خودش رو به معصومیت و صمیمیت بی‌اندازه ای داده بود. این اولین بار بود که موهاشو صاف کرده بود و مرتب و جمع شده به نظر میرسید.

یامازو فورا تصمیم گرفت که همونجا بمونه و پیش استادش روزگار بگذرونه اما احساس میکرد که نیرویی در حال جدا کردنش از اون دنیای ایده آل هست. با این حال روی انرژی افراد دور میز سنگی و بخصوص ین شی متمرکز بود و دوست داشت که یک چیز الهام بخش رو با خودش از این دنیا ببره.

ین شی لبخندی زد و در حالی که لب هاش تکون نمی خورد گفت: این داستان تو هست یامازو، میدونی معنی اسمت چیه؟ اسم گیاهیه که هم در هنر و هم به عنوان دارو و خوراکی کاربرد داره. تو همه چیز رو برای رشد خودت داری و به علاوه قدرت زیادی برای پذیرفتن مسئولیتی در قبال دیگران. فر شاهانه اگر میخواست در چند خصلت خلاصه بشه چیزی غیر از این نبود. داستانت رو به خاطر نبود من نیمه کاره نذار و حتی اگر انگیزه ای برای مبارزه نداشتی ادامه اش بده تا به فصل های بهترش برسی. این اجتناب ناپذیره که تو همون چیزی رو درو میکنی که در حال کاشتن اش هستی. محاله که دونه هایی از عشق بکاری و نفرت درو کنی. در کنار همه ی این احساس اندوه و پوچی تو مقدار زیادی عشق هم کاشتی. پس منتظرش باش چون فصل تو هم در حال رسیدنه.

قلمرو ها در حال جدا شدن بود و تصاویر در حال محو شدن. یامازو خیسی اشک رو روی صورتش احساس میکرد و دوست داشت اسم استادش رو صدا بزنه ولی کاملا مطمئن بود که قادر به حفظ کردن این ارتباط نیست و باید تسلیم بشه و به دنیای خودش برگرده.

پسر جوان در حال که به آرومی گریه میکرد دوباره کوله بار سنگین خودش رو برداشت و از چمنزار خارج شد.

.

.

.

از طرف ین شی برای ساکورای عزیزم

سلام دخترم امیدوارم که شب زیبایی رو سپری کنی. در حال نگاه کردن به گوی آمیتیست بودم که یاد نامه ی اخیرت افتادم و بهتر دیدم که جواب درخوری برای سوالای جالبت بفرستم. ابتدا باید چیزی که باعث نگرانیت شده رو برطرف کنیم. راستش من مثل تو از چنین نیروی حیات قدرتمندی برخوردار نیستم و خیلی وقته که یک سند رسمی مبنی بر بی ارزش بودنم از طرف جامعه ای که درونش زندگی کردم به دستم رسیده. این سند نانوشته باعث زندگی کردنم درون سایه ها شده و به این سبک زندگی خو گرفتم. برای من، دیدن زجر کشیدن آدم‌ها مثل یک سرگرمیه. چون باور دارم که نحوه ی معامله ی اون ها با زندگی بر باور های نادرستی بنا شده و توی این معامله، جایی برای افرادی که روح شکننده ای دارن وجود نداره. این یک سلسله مراتب قدرت بسیار ناعادلانه است که بیشتر ترجیح میدم به سمت فروپاشی بره. حالا میفهمی چرا اونچه که تو وضعیت بحرانی میدونی، چیزی به جز یک مایه ی سرگرمی بیشتر برای من نیست؟ من به همه چیز میخندم، حتی بعضا به بدبختی های خودم. اینها رو فراموش کن و علم رو بچسب. هیچ چیز بهتر از این نیست. چیزی که تو نگرانش هستی چیزی جز ثمره ی نادونی نیست و اونچه که تشویقت می‌کنم به یادگیری، دقیقا نقطه ی مقابل این تراژدی های به شدت تکراریه.

در مورد حساسیتت به خاطر انتخاب اساتید بعدیت باید بگم که هیچ محدودیت خاصی وجود نداره. ولی باید بدونی که استادی که ازت چیزی مطالبه میکنه اصولا سود چندانی برات نداره. اونها بهت میگن که وقت و انرژی صرف میکنن و لازمه بهاش رو پرداخت کنی؟ خب من بهت میگم که همچین افرادی اصلا نمی دونن مزیت تدریس چیه و چطور میشه آنا ازش بهره برد.

تدریس برای من همیشه سودمند بوده از این جهت که باور ها و دانسته هامو به چالش میکشه. شاگردای مختلف هر کدوم به شکل متفاوتی به دنیا نگاه میکنن و نقطه ضعف های ذهنم رو پررنگ میکردن. این یه مزیت خیلی بزرگه که کمک میکنه تغییر کنم و به دنبال روش های بهتر برای فکر کردن باشم.

از مبارزه به کمک این دانسته ها بیزار نیستم همونطور که خودت بارها طی مبارزه ها با من بودی و مجبور شدی که به تنهایی هم بابت چیزی که هستی بجنگی. زیاد از مبارزه لذت نمیبرم چون درونش حرف زیادی مبادله نمیشه و برام کسل کننده است اما میتونه بعضا اجتناب ناپذیر باشه. بهت توصیه می‌کنم تو هم یه رویه ی خنثی در مقابلش داشته باشی.

به خاطر افزایش قدرت ممکنه بار ها مجبور به مبارزه بشی. موجوداتی که به صورت انگلی از انرژی حیاتی بقیه تغذیه میکنن ناخودآگاه روح موجوداتی مثل تو رو بو میکشن و به هوای کسب قدرت به سراغت میان. اگر از مبارزه منزجر و فراری باشی نمی تونی از بقای خودت محافظت کنی؛ اما در آرامش و یک مکالمه ی معمولی هست که میشه قدرت زیادی ذخیره کرد.

بیشتر چیزایی که با هم مرور کردیم هم در مورد نحوه ی ذخیره کردن انرژی ها بوده. فکر کردی چرا ازت میخواستم که داستان نوشتن رو یاد بگیری؟ چون می تونه کمک کنه که دانسته های درون ذهنت رو درون بافت این داستان ها ذخیره کنی. داستان ها در ناخودآگاه انسان مثل یک سیلو عمل میکنن و اجازه نمیدن که انرژی تجربه هدر بره.