ورود عضویت
linseed – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

چپتر نهم

دوئل در عمارت لان بائو شی

مهاجمین به طور غیر منتظره ای خودشون رو در محیط آشنایی دیدن. زن یاغی نگاهی غضبناک به اطرافش انداخت تا صاحب عمارت رو پیدا کنه. با دیدن مردی که کیمونوی آبی پررنگ پوشیده بود گفت: باید فکرشو میکردم، لان بائو شی خائن، اگه هنوز زنده ای از لطف اربابمونه.

لان بائو شی بسیار سرحالتر از روز های پیش به نظر میرسید و زخم های روی تنش تقریبا ترمیم شده بود و حالا میل و عطش زیادی برای انتقام جویی داشت. علاوه بر لان بائو شی و ین شی میشد افراد دیگه ای رو هم توی سالن دید که همگی از متحدین جدید بائو شی بودن.

لحظه‌ای هم قافیه بودن اتفاقی اسم لان بائو شی با اسم ین شی از ذهن زن یاغی گذشت و از این موضوع حس خوبی بهش دست نداد. اون زنی خرافاتی بود که سال های زیادی از عمرش رو صرف مطالعه و نوشتن کتاب هایی در مورد جادوی سیاه کرده بود و برای حروف و کلمات ارزش خیلی زیادی قائل بود. از این شباهت برداشتی کاملا شوم داشت و با تردید دو خنجر رو توی دستاش چرخوند.

ین شی هم خنجری بدون دسته رو تقریبا رونمایی کرده بود. در واقع این خنجر هیچ بخش مضاعف و کارشده ای برای بخش دسته اش نداشت و صرفا یک میله ی فولادی که به خوده خنجر وصل بود توی دست صاحبش قرار میگرفت. بیشتر شبیه این بود که یک کار نیمه تمام هست یا ین شی اونو از جایی پیدا کرده اما هر چی بود این خنجر، ابزار مورد علاقه ی ین شی برای دفاع از خودش بود و بر خلاف ظاهر ساده و صمیمانه اش سبب مرگ افراد زیادی شده بود.

در یک چشم به هم زدن درگیری شروع شد و بیشتر به نظر میرسید که یک دعوای مردونه در جریانه. به جز ین شی و زن یاغی، همه ی افراد حاضر در سالن مذکر بودن. اون هم چه مذکر های خشن و پرطمطراقی!

-شما خیانت کارای کثیف همه تون باید بمیرید.

-ما خیانت کار نیستیم فقط مثل تو بردگی دیگرانو نمیکنیم.

این حرفا به کرار تکرار میشد و باعث عصبی شدن و ضعف روانی بیشتر مهاجمین شده بود. نتیجه قابل پیش بینی بود. یکی از مرد های مهاجم که لباس نه چندان تر و تمیز نارنجی و زرد رنگی به تن داشت به طرف ین شی حمله کرد و ین شی با بی تمایلی خنجرش رو توی سینه ی مرد فرو کرد.

 این کار رو از روی بدجنسی انجام داد و اصلا اون مرد رو نمیشناخت. بیشتر قصدش این بود که مرد رو درجا بکشه و درد کشیدنش یا زخمی بودنش رو نبینه. محض اطمینان، کمی خنجر رو توی قلب مرد چرخوند و این کار باعث تولید یک صدای ظریف و ناخوش آیند شد و جنازه ی مرد روی زمین افتاد.

لان بائو شی و متحدینش مبارزه رو بردن و مهاجمین با تلفات قابل ملاحظه، تصمیم به فرار گرفتن.

.

کمی بعد لان بائو شی جلوی دوستانش ایستاد و در حالی که به راحتی، جدی و خرسند از پیروزی به نظر میرسید گفت: امروز ما فقط از خودمون فرمان میگیریم و اسلحه ی خودمون رو به خاطر هیچ موجود خودخواه و برده داری زمین نمیذاریم. کسی ثروت ما رو به نفع خودش محدود نمیکنه، کسی ما رو اجیر افرادی که در اتحاد واقعی با ما نیستن نمیکنه، ما آزادی خودمون رو با پوست و گوشت و استخون میخریم و هیچ رحمی در مقابل افرادی که سعی دارن ما رو به روال قبل برگردونن نداریم.

همه شمشیر های خودشون رو پیروزمندانه بالا بردن و حرف های لان بائو شی رو تایید کردن.

ین شی کمی توی فکر یامازو بود اما از این بابت که اون حالا با ساکورا آشنا شده و دوستی جدیدی بین شون قطعا شکل میگیره خوشحال بود. اطمینانش به خاطر طبع گرم و دوستانه ی ساکورا بود که به شکل اجتناب ناپذیری این حس صمیمیت رو با افراد جدید و بخصوص موجودات امنی مثل یامازو در اشتراک میذاشت.