ورود عضویت
linseed – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

چپتر 11: هوان جو آ

-هوان جو آ، تویی که توی تاریکی وایسادی؟

ساکورا که متفکرانه و دست به سینه ایستاده بود، با دیدن هیکل نحیف هوان جو آ به خودش اومد و لبخند گرمی زد. اون هم یک کیمونوی بد رنگ سبز به تن داشت که میشد گفت حتی از کیمونوی یامازو هم بد رنگ تر بود. بد تر از اون یه هاله ی بیماری بود که در ترکیب با چهره ی ضعیف و موهای کم پشتش، تصویری از یک دختر فراموش شده و مریض رو تداعی میکرد.

هوان جو آ قدم زنان به وسط اتاق اومد و با بی میلی به یامازو که وسط اتاق به خواب رفته بود و آب دهانش راه افتاده بود نگاه کرد: این واقعا شاگرد جدید استاده؟ چرا یه پسرو قبول کرده؟

ساکورا که مثل اغلب اوقات سرحال و ریزبین بود گفت: اولین بار نیست که یه پسر رو قبول میکنه، از روی ظاهرش قضاوت نکن، ویژگی های خیلی خوبی ازش دیدم.

هوان جو آ صدایی مبنی بر غر زدن تولید کرد و گفت: همین که کمی قدرت بگیره میشه فهمید که مثل بقیه است. ین شی نمی دونه که برای کی باید دل بسوزونه.

ساکورا نگاهی به سر تا پای هوان جو آ انداخت و گفت: معمولا اینقدر بی رحمانه صحبت نمیکنی.

-آره واقعا، چرا بیخودی خودمو عصبی می‌کنم. منم یه آدم بیچاره ام مثه اون. برات چیزی آوردم ساکورا، این کتابو از آرشیو بی شانگ کش رفتم. میگن که اخیرا کمی نسبت به فعالیتاش واکنش نشون دادن. به قول خودت نباید از آدما ناامید شد. ولی خب اگر بخوایم بدون تلفات بهش غلبه کنیم باید تعدادمون بیشتر از این حرفا باشه.

ساکورا کتابو گرفت و گفت: اون لعنتی آرشیو خیلی به درد بخوری داره. هیچ تصوری ندارم اگه بخواد این بخش رو آزاد کنه به چه معدنی از داستان ها و کلمه ها دست پیدا میکنیم.

هوان جو آ نگاه معنی داری به یامازو انداخت و گفت: اونم یه مرد طمع کاره، اونها هیچ وقت سیر نمیشن، حتی اگر کل دنیا رو به دست بیارن.

یامازو چشماشو باز کرد و گفت: چیزی که در مورد من صدق نمیکنه طمع کار بودنه.

دختر ها برای لحظه‌ای جا خوردن اما یامازو لبخندی زد و به محض ایستادن به دختر ها احترام گذاشت: سلام اسم من یامازو هست و فکر کنم شما هم یکی از شاگردای خانوم ین شی باشید، از دیدن تون خوشحالم.

به شکل واضحی میشد آثار شرم و پشیمونی رو در چهره ی هوان جو آ دید. کمی تعلل کرد و در حالی که ادای احترام میکرد گفت: من هوان جو آ هستم، منو میبخشی که این‌طور قضاوتت کردم. معمولا انتظار نداریم که از طرف مرد ها برخورد خوبی باهامون صورت بگیره.

-منم همچین انتظاری ندارم خانوم هوان جو آ، نه فقط از طرف مرد ها، کلا انتظار ندارم که باهام برخورد خوبی بشه.

یامازو اینو به صورت طعنه و کنایه نگفت اما ساکورا پیش دستی کرد و گفت: یامازو یکی از افرادیه که از کلاس لین اخراج شده…

هوان جو آ گفت: آه اون مردک پلید، اگه هنوز زنده بودم قطعا عقیم اش میکردم. مردک مغرور.

یامازو با تعجب گفت: پس شما لین رو میشناسید؟

هوان گفت: کیه که این اطراف اونو نشناسه، سال هاست که از عهده ی تعلیم دادن هر کی بر نمیاد به این کتابخونه میفرستش. شرط میبندم کلی هم تحقیرت کرده و تقصیرا رو انداخته گردن تو. حقیقت اینه که اون یه استاد به شدت بی‌استعداده که با حقه بازی و ریاکاری به جایگاه فعلیش رسیده. وقتی به دنیای مردگان منتقل شد میدونیم باهاش چیکار کنیم، اینجا دیگه قدرت خاصی نداره.

یامازو دستشو پشت سرش گذاشت و مشغول فکر کردن شد. سکوت نسبتا سنگینی توی اتاق حاکم شده بود. ساکورا بالاخره طلسم رو شکست و با خنده گفت: خب بیاید شام بخوریم، حرفای زیادی برای گفتن داریم.

هوان جو آ گفت: امیدوارم که توی غذات روغن کمی ریخته باشی ساکورا، میدونی که زیاد با مزاجم نمیسازه…

.

.

.

حین خوردن شام، جو سنگینی حاکم شده بود. یامازو آرزو داشت که کسی این سکوت رو بشکنه و بتونه از این طریق در مورد پرسیدن سوالایی که ذهنشو مشغول کرده بود هم اقدام کنه. هوان جو آ به نظر بی پروا ترین فرد اون جمع بود و اون طور که انتظار می‌رفت، اول از همه اون سکوت سنگین رو شکست. هوان، نوک چاپ استیکشو سمت یامازو گرفت و گفت: چطور با ین شی آشنا شدی؟

یامازو تهه قلبش از این که هوان جو آ این‌طور از استادش یاد میکنه خوشش نمی اومد. این‌طور به نظر میرسید که این دختر اونقدرا هم برای خانوم ین شی احترام قائل نیست و شاید هم ازش کینه ای به دل داره.

یامازو کمی من و من کرد و گفت: من در ابتدا نمی دونستم که قصد داره منو تعلیم بده و اصلا متوجه قدرت اش نبودم. مدتی صرفا با هم صحبت میکردیم و وقتی‌که از خواب بیدار میشدم دیگه چیز زیادی از خوابامو به یاد نمی آوردم. یه رویابین مبتدی بودم.

هوان جو آ که متعجب به نظر میرسید گفت: واقعا اون خودش به سراغت اومد و صرفا یه صحبت عادی رو شروع کرد و ازت خواست که شاگردش بشی؟

یامازو دوست نداشت اتفاقی که باعث آشناییش با خانوم ین شی شده بود رو تعریف کنه و از این بابت احساس شرمندگی داشت. قضیه این بود که ین شی زمانی یامازو رو ملاقات کرد که اون طبق معمول مشغول گریه کردن بود و نتونسته بود در مطالعه ی کلمات جدید به توفیق چندانی دست پیدا کنه.

البته اون خیلی هم تنها بود و عشقی که توی قلبش برای پیدا کردن یک دوست جدید به نمایش گذاشت باعث جلب توجه ین شی شده بود. این انرژی به حدی شدید بود که ارتباطی موثر رو با دنیای استاد ین شی برقرار کرد. استاد تنها هم به راحتی این درخواست رو پذیرفت. یامازو از قدرت عشقی که درون قلبش بود و سبب آشناییش با استاد ین شی شده همچنان بی اطلاع به نظر میرسید.

یامازو نگاه خیره ای به چشم های کمرنگ هوان جو آ انداخت و پرسید: مگه اون چطور با شما آشنا شد؟

هوان پلکی زد و به کاسه ی توی دستش خیره شد و گفت: خیلی وقته که ین شی رو میشناسم. روح سرگردون بیچاره زمانی منو پیدا کرد که تازه مرده بودم. البته ین شی خیلی قبل تر از من مرده بود. مربوط به بیماری های آخر دهه ی ۱۹۰۰ هست که توی این منطقه اتفاق افتاد و خیلی ها رو کشت. اگر به قبرستون لاجورد بری میتونی یادبود هایی که از مرده های اون دوران باقی مونده رو ببینی… به هر صورت من بیشتر زندگیمو درگیری مریضی های خودم بودم و درگیر شدن با اون بیماری مسری و کشنده برام یه نقطه ی رهایی بخش بود. همون طور که می‌بینی همچنان هم به صورت یه روح با ظاهری بیمار تجلی پیدا می‌کنم. فکر می‌کنم دلیلش اینه که من از این طریق قدرت میگیرم.

ابروهای یامازو از تعجب بالا پرید و پرسید: از بیماریت قدرت میگیری؟

هوان جو آ لبخند گرمی زد و گفت: نه، از خوده بیماری نه، از تلاش برای مطالعه ی بیماری و درد و تلاش برای درمان یافتن، از تلاش برای تحمل کردن. دنیای ین شی، دنیای ساخته شده از کلماته. کلمات یکی از بالارتبه ترین عناصر برای تقویت قدرت ها هستن. به واسطه ی تلاشم برای پیدا کردن یک راه حل، کتاب های زیادی در مورد بیماری ها مطالعه میکردم و تجارب و احساسات خودم رو به طور مکرر مینوشتم. می تونی تصور کنی که وقتی قدرتم در زمینه ی کار کردن با کلمات به حداکثر رسید، ین شی رو پیدا کردم. ازش خواستم که تعلیمم بده تا بتونم از خودم مراقبت کنم.

ساکورا که متوجه چهره ی پر از پرسش یامازو شده بود گفت: وقتی روح پا رو از حد خاصی فراتر میذاره و حساسیت اش نسبت به یک عنصر قدرتمند افزایش پیدا میکنه، مثل یک چراغ که توی تاریکی شب میدرخشه جلب توجه میکنه. این موقع است که موجودات مختلفی مخصوصا به قصد تسخیر و تصاحب قدرت نابش هجوم میارن. یکی مثل ین شی بیشتر تلاش میکنه تا همچین روح هایی رو قبل از تسخیر شدن نجات بده. این کار رو از طریق تعلیم دادن تکنیک های مبارزه و افزایش قدرت انجام میده.

یامازو ناخوداگاه و بدون ذره ای فکر کردن پرسید: پس چرا اون منو ترک کرد؟

هوان جو آ با این سوال ناگهانی یامازو کنجکاو شد و دوست داشت که بدونه چه اتفاقی بین ین شی و یامازو رخ داده. ساکورا که همچنان خونسردی خودشو حفظ کرده بود و دوست نداشت ناراحتی یامازو رو ببینه گفت: اون تو رو ترک نکرده و هر زمان که نیاز به پشتیبانی داشته باشیم به سراغمون میاد. اون قادر به درک احساسات ما هست و اگر نخوای درگیر غرور بشی باید بهت بگم که ما از شاگردای قدیمی ین شی به حساب میایم و در نبودش میتونیم چیزای زیادی بهت یاد بدیم. حالا اگه اصرار داری که به استاد وابسته بمونی حرفی نیست.

هوان جو آ به نظر میرسید که به سختی در حال مهار کردن یک لبخند موذیانه است اما یامازو چندان متوجه این موضوع نشد. صرفا کمی فکر کرد و گفت: این قدرت فقط برای اینه که از خودمون مراقبت کنیم؟ به درد کار دیگه ای نمیخوره.

-په! دیدی گفتم خواهر؟ پسرا همه شون همینن.

هوان جو آ با بد خلقی ظرف غذاشو روی میز گذاشت و چاپ استیکاشو به گوشه ای پرت کرد.

اما یامازو اهمیتی نداد و خونسردانه منتظر گرفتن یک جواب قانع کننده از طرف ساکورا موند.

ساکورا که سعی میکرد اعتمادبه‌نفس خودشو بازیابی کنه گفت: بستگی به خودت داره، می تونی ازش برای تقریبا هر کاری، حتی مقاصد شرورانه استفاده کنی. می تونی تصور کنی که همه ی شاگردای ین شی موجودات خیر خواهی از آب در نیومدن.

یامازو گفت: من قصد سو استفاده ندارم اما دوست ندارم که رها بشم. نمی خوام قدرتی رو به دست بیارم که برام فایده ای نداره و کمکی به بهبود وضعیت زندگیم نمیکنه.

هوان جو آ گفت: حتما دنبال قدرتی هستی که کمکت کنه یه قصر بزرگ درست کنی و کلی زن خوشگل داشته باشی!

یامازو با لحنی که به نظر صادقانه بود گفت: من نمی خوام که غمگین و پوچ زندگی کنم. به لحاظ ذهنی دوست دارم که یک انسان واقعا خوشبخت باشم. از سردرگمی و پوچی بدم میاد.

-و تو اینو پیش کی جست و جو میکنی؟ پیش ین شی ای که خودش یه روح سرگردونه؟

هوان جو آ حین گفتن این جمله کمی خشن و عصبی به نظر میرسید.

ساکورا با نگرانی به اون دو خیره شده بود و ایده ای نداشت که چطور شرایط رو بهبود ببخشه.

یامازو به میز خیره شد و گفت: نگرانیم از همینه، میترسم زمان بگذره و نتونم خودمو از این حس بدی که دچارش هستم نجات بدم. البته میبینم که آدم‌های اطرافم هم کمابیش همچین حال و روزی دارن ولی نمی خوام قبل از این که تمام تلاشمو کنم تسلیم پوچی زندگی بزرگسالی بشم. من واقعا دلم یه زندگی تماشایی میخواد.