ورود عضویت
linseed – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

چپتر 13

نیروهای کیهانی

دیوار های سالن، بلند و نورانی به نظر میرسن. تعداد زیادی کتاب و دست ساخته های مختلف توی گوشه و کنار اتاق پراکنده است. ین شی لباس آبی لاجوردی بلندی پوشیده که جزئیات بسیار زیاد و ظریفی داره و جلوه ای اشرافی رو به نمایش میذاره. اون مشغول نوشتن یک نامه ی جدید برای یامازو هست:

سلام یامازوی عزیزم، امیدوارم که حالت خوب باشه.

ساکورا دیشب برای من نامه ای نوشت و چیزهایی در مورد حال روحیت گفت. البته من از احوالاتت بی خبر نیستم و نوعی ارتباط قلبی، نه تنها با تو بلکه با همه ی افرادی دارم که زمانی تحت تعلیمم بودن. می خوام چیزی رو بهت یاد بدم چون فکر میکنم بتونه کمکت کنه که قدرتمند تر بشی و انرژی خودت رو به شکل حساب شده ای سازماندهی و مصرف کنی.

قبلا در این مورد تردید داشتم اما اتفاقاتی افتاد که مطمئن شدم نیروهایی درون این دنیا هستن که ما رو به سمت آینده هل میدن. برخی بهش میگن تقدیر و سرنوشت. اما در نظرم چیزی فراتر وجود داره. حتی زمانی که در پوچی و بیهودگی خودت نشستی و منتظر هیچ چیز نیستی، این نیروها در حرکتن و بالاخره به سمتت میان و تو رو به چالش میکشن. این نیروها لزوما یک اتفاق نیستن، اونها انرژی زیستی تو رو تحت تاثیر قرار میدن و مثل تکه های وجود خودتن که در پهنه ی دنیا پراکنده شدن. وقتی بتونی این انرژی ها رو به خوبی دریافت و مدیریت کنی، می تونی به تدریج، بسیار قدرتمندتر بشی. اما اگر در مقابل شون آماده نباشی و یا سعی کنی که ازشون فرار کنی یا پس شون بزنی، به شکلی می تونن خیلی هم مخرب باشن.

طی روز هایی که با هم گذروندیم، تکنیک های مراقبه ی مختلفی رو بهت یاد دادم. طی این نامه می خوام تکنیک دیگه ای رو بهت یاد بدم. هر بار که حس پوچی داشت بهت غلبه میکرد، چشماتو ببند و سعی کن که به دنیا نگاه کنی. به انرژی سیال درون این دنیا. فارغ از انسان ها و طبیعت. برای من، این انرژی شبیه موج یا توده های درخشان مه مانند هستن که به سمتم کشیده میشن. انرژی اون ها هرگز نابهنجار و شرارت آمیز نیست و درونشون الگوهایی وجود داره که با خوندنشون میتونی ماموریت و قدم بعدی خودت رو برنامه ریزی کنی.

به روشی که بهت یاد دادم، این توده های انرژی رو تفسیر و بازخوانی کن و داستان زندگی خودت رو بنویس. این انرژی حیات بخش می تونه کمک کنه که احساس پوچی ای که درونت هست رو به میزان قابل توجهی مهار کنی. آیا تا امروز فکر کردی که چه هدفی توی زندگی داری و چه چیزی در انتظارت هست؟ شاید فکر کنی که دنیا هیچ چیز خاص و دندون گیری برای عرضه نداره اما اتفاقات می تونن ما رو غافلگیر کنن.

.

.

.

شب هنوز ادامه داشت و جمع سه نفره ی یامازو، ساکورا و هوان جو آ در یک آرامش فرمالیته به سر میبرد. هوان جو آ در گوشه ای از اتاق مشغول مراقبه بود و سعی داشت که انرژی یک گیاه با گل سبز رنگ رو ادراک کنه. در واقع داستانی براش دست و پا کنه. اینطوری امید داشت که بتونه به کمک اش یک داروی جدید برای درمان خودش بسازه.

در گوشه ای دیگه از اتاق، یامازو داشت از ساکورا در مورد لان بائو شی، جفت جدید ین شی کسب اطلاعات میکرد. یامازو میگفت: چطور ین شی به این راحتی قبول کرد که به عضویت گروه لان بائو شی در بیاد؟ اونم با سابقه ی عجیبی که دارن.

ساکورا گفت: می تونی بهش به چشم یه فرصت نگاه کنی. ین شی وقتی که قبول کرد استاد تو بشه چیز خاصی در موردت میدونست؟

یامازو گفت: اون چیز زیادی در مورد من نمیدونست اما همین که میدونست من قدرت زیادی ندارم کافی نیست؟

ساکورا کمی فکر کرد و گفت: یعنی تو حین آشنایی با یه نفر، فقط به این فکر میکنی که ممکنه با قدرت مبارزه ای که داره بهت آسیب بزنه و مطمئن میشی که در این مورد بهش اعتماد پیدا کنی؟

یامازو گفت: این موضوع کم اهمیتی نیست.

ساکورا با لبخند شیطنت آمیزی گفت: وقتی قبول کردی که ین شی استادت بشه مطمئن بودی که اون با قدرتش بهت آسیب نمیزنه؟

یامازو فورا تایید نکرد چون با توجه به شخصیتی که از ین شی دیده بود، یقین داشت که نمیشه در این مورد به راحتی بهش اعتماد کرد و وقتی هم که شاگردیشو قبول کرد، آشنایی چندانی باهاش نداشت. برای همین صرفا در جواب ساکورا به شکل احمقانه ای به خودش خندید.

ساکورا دستشو گذاشت روی شونه ی یامازو و گفت: بهت اطمینان میدم که هوان جو آ از ین شی هم بد تره.

و کر کر شروع کردن به خندیدن.

هوان جو آ از گوشه ی اتاق گفت: حرفاتونو شنیدم.

یامازو جا خورد ولی ساکورا گفت: ببینم امشب همه ی این اطراف امنه؟ دوست ندارم دوباره بیان تا بیخ گوشمون و تازه وقتی که میخوان تیکه تیکه مون کنن متوجه بشیم.

هوان جو آ گفت: نگران نباش، الان فصل تعطیلاته، اینقدر این منطقه شلوغ شده و مسافرا بهش هجوم آوردن که دیگه انرژی من و تو برای دیمون ها خوشمزه نیست.

یامازو گفت: اونا از ما قوی ترن؟

ساکورا گفت: انرژیشون اونقدرا هم بد نیست. اغلب تاجرن دیگه.

هوان جو آ اضافه کرد: خوده تاجرا به نظرم انرژی چندان دندون گیری ندارن ولی توی جمع شون مترجمای زیادی هست که خیلی هاشون از من و شما با تجربه ترن و در نتیجه انرژی خوشمزه تری هم دارن.

یامازو ناخوداگاه گفت: واو

ساکورا یه لحظه احساس کرد که تصویری پشت ذهنش دید. یامازو که رنگ پریدگی ساکورا رو دید با نگاهی کمابیش پرسشناک بهش نگاه کرد.

ساکورا گفت: اگر به طور اتفاقی ببینم که یکی توی دردسر افتاده یعنی باید بهش کمک کنم؟

هوان جو آ گفت: بستگی داره، اگه ین شی یا اون مسئول کتابخونه باشه قطعا نه….

و در حالی که لبخند شیطانی روی لبش بود، برگشت و به ساکورا نگاه کاریزماتیکی انداخت و ادامه داد: بدم نمیاد بریم یکم بگردیم. شاید بهمون خوش گذشت. کیو دیدی؟

ساکورا گفت: نمیدونم دقیقا کجاست، فقط حس کردم یه پسر چاق رو دیدم که تنهایی پشت یه میز هات پات بود.

یامازو به وضوح تعجب کرد.

ساکورا گفت: میشناسیش؟

-نه، از این تعجب کردم که چطور همچین چیزی رو دیدی؟

هوان جو آ گفت: وقتی یه مدت طولانی توی یک جغرافیا زندگی کنی، نسبت به وضعیت اش حساسیت زیادی پیدا میکنی و می تونی انرژیش رو راحت حس کنی. البته اونقدرا هم راحت نیست ولی یه توانایی تقریبا اجتناب ناپذیره. ولی خب الان چجوری این پسر رو پیدا کنیم؟

ساکورا گفت: بیاید با همدیگه تمرکز کنیم.

اونها دور میز جمع شدن و دست همدیگه رو گرفتن، چشماشون رو بستن و سعی کردن که روی یک موضوع تمرکز کنن، اینکه اون پسر چاق کجاست؟

نور سبز رنگی وسط میز درخشید و اونها چند لحظه بعد تله پورت شدن. جایی که ظاهر شدن درست در مرکز حادثه بود.

با وجود فضای بسیار شلوغ و احمقانه ای که توی اتاق در جریان بود، چیزی که بیشتر از همه جلب توجه میکرد، یه پسر چاق با موهای مشکی و بلند بود که داشت نعره میزد و خودشو پشت یه میز چوبی که حالا تبدیل به یک سپر شده بود پنهان میکرد.

کف اتاق هم پر شده بود از مواد غذایی مختلف من جمله یه عالمه میگو و ماهی و گوشت بره ی ورقی شده و سبزیجات مختلف. یامازو به سرعت یکی از مبارزین رو شناخت. این همون زنی بود که یک شب با ین شی و لان بائو شی درگیر شده بود. این زن رو شو شین صدا میزدن و هاله اش امشب بسیار سرخ و جنون زده بود.

هوان جو آ هم مثل یامازو به این فکر میکرد که چی توی این پسر چاق یا اتاقش وجود داره که تونسته دیمن ها رو به سمت خودش جذب کنه؟ اما ساکورا به طور جدی مشغول مبارزه بود و هاله ی قدرتمندش نصف اتاق رو پوشش داده بود.

یامازو تازه به خودش اومد و با دیدن هاله ی شل و ولش که چند تا کلمه ی ساده بیشتر نداشت احساس شرمندگی کرد. این موضوع به خاطر تمرین کم اش طی روز های اخیر بود و باعث شده بود که طی مبارزه هم نتونه زیاد از خودش مایه بذاره.

هوان جو آ هم وضعیت متوسطی داشت، با این حال زمینه ی هاله اش بیمارگونه بود و نمی تونست زیاد حملاتی که انجام میشه رو مهار کنه.

ساکورا سعی داشت که پسر چاق رو تشویق به مبارزه کنه اما اون حسابی ترسیده بود و حس میکرد که قراره بمیره. هوان جو آ که دیگه نمیتونست کنجکاوی خودشو مهار کنه، رو به شو شین خشن و وحشی داد زد: اومدی اینجا چیکار؟ از غذای دریایی خوشت میاد؟

شو شین نگاه تحقیر آمیزی به هوان جو آ انداخت و گفت: من که هدفم مشخصه، تو چرا اومدی اینجا؟ اربابت ین شی تو رو مثه سگ انداخته جلو که قربانی بشی؟

ساکورا که توپ انرژیش با موفقیت به کله ی یکی از یاران وفادار شو شین برخورد کرده بود با هیجان گفت: ما خودمون اینجا رو پیدا کردیم و حاضر شدیم. شاید بهتر باشه که تو هم ارباب بهتری برای خودت پیدا کنی که بهت اجازه بده کمی پیشرفت کنی و همیشه یه آماتور باقی نمونی.

همین حرف کافی بود که نه تنها شو شین بلکه همه ی اعضای گروهش عصبانی تر بشن. چند توپ انرژی با سرعت به طرف ساکورا حرکت کردن. یامازو فقط تونست ساکورا رو از جلوی راه برداره. توپای انرژی با صدای مهیبی به کمد گوشه ی اتاق برخورد کردن و درب چوبیش منفجر شد. باز شدن این کمد به سوالی که ذهن شاگردای ین شی رو درگیر کرده بود جواب داد. این کمد پر از کتاب و کاغذ بود. با این وجود، موضوع مطالعاتی پسر چاق خیلی متفاوت با بقیه بود. اون به شکل دیوانه واری علاقه مند به مطالعه در مورد انواع دستور پخت و خواص خوراکی ها بود.

هوان جو آ با دیدن این عضو جدید و قدرت تحسین برانگیز پنهانش، لبخندی شیطنت آمیز زد و به مبارزه ادامه داد. پیروزی قطعی بود.