ورود عضویت
linseed – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

چپتر 14

یادداشت های روزانه ی هوان جو آ

داستان کار کردن من با دارو ها به سال های پایانی عمرم به عنوان یک بشر زمینی بر میگرده. هر چند از مدت ها پیش از این اتفاق، من یک داروساز بودم و با این دنیای پیچیده و مرموز آشنایی داشتم اما به لحاظ سلامتی مشکل خاصی نداشتم و در نتیجه از داروی بخصوصی هم استفاده نمیکردم.

من زن موفقی با هاله ی روشن آلبالویی، برنزی و سبز بودم. موهای پر پشت و مشکی بلندی داشتم و کارمندام منو به چشم زنی جدی و با پشتکار میدیدن. اما روزگار خوشی من زیاد طول نکشید. هر چند تا پایان عمر تونستم تجارت خودمو گسترش بدم و دارو های زیادی رو از سر تا سر جهان وارد کشور کنم اما هیچ کدوم نتونستن به من کمک کنن تا سلامتی از دست رفته ام رو مجددا به دست بیارم.

بیماریمو درست مثل یک جنین شرور میدیدم که قصد نداره از من جدا بشه و زندگی مستقلی رو شروع کنه. اون درون من رشد میکرد و داشت ذره ی ذره ی وجودم رو مورد استفاده قرار میداد. دارو ها فقط چند روز اول کمک میکردن، رفته رفته تاثیرشون از بین میرفت یا حتی شروع میکردن به بروز عوارض شدید.

سرطان من میدونست که چطور با روح داروهایی که وارد قلمرو اش میشن بجنگه. حس میکردم داروها مثل جنگجو های پر مدعا وارد قلمرو میشن و به جریان مبارزه شون با دیمن سیاه نگاه میکردم. این شوالیه ها وعده و وعید های زیادی میدادن و اینطور وانمود میکردن که قراره پیروز بشن و حتی منو برای همیشه از دست بیماریم نجات بدن. به خاطر درد و رنج زیادی که میکشیدم، به نحوه ی نسبت تغییرات بدنم حساسیت ویژه ای داشتم. وقتی یک دارو رو برای اولین بار مصرف میکردم، در کمتر از نیم ساعت میتونستم ببینم که چه تغییراتی در حال رخ دادن هستن و آهنگ تغییرات سلولیم رو میشنیدم.

حس میکردم که روحای جنگجوی درون دارو ها، خیلی وقت ها متوجه نمیشن که قدرت دیمن درون من چقدره و خوشبینانه مشغول کار با بدنم میشدن. معمولا اول حس میکردم که انرژی دارو از شکم و گردنم بالا میاد و وارد مغزم میشه و بعد پا ها و دستام هم واکنش نشون میدادن. اما اون دیمون درست وسط شکمم جا خوش کرده بود و برام عجیب بود که اون داروی احمق چطور متوجه اش نیست.

دیمن کوچولو خودشو پنهان میکرد و حس میکردم که به تلاش جنگجوهای احمق میخنده. بعد اونها رو غافلگیر میکرد و میکشت شون. دیمن کوچولو بعد از هر مبارزه قوی تر میشد و من هم ضعیف تر.

کاملا درمونده و فرسوده شده بودم. میدونستم که این بیماری برای کشتن من اومده و درمانی براش  پیدا نشده. تصمیم گرفتم حالا که قراره بمیرم، کمی خودمو با فرآیند مردن سرگرم کنم. چیزی که ازش بدم میاد خوده مرگ نیست بلکه زجر کش شدنه و من خودمو لایق زجر کش شدن نمیدونستم.

یک شب که توی دفترم در داروخونه به خواب رفته بودم حال خیلی بدی داشتم. قصد داشتم که به خونه برگردم اما سرم خیلی درد میکرد و توان حرکت دادن بدنمو نداشتم. داروهامو خورده بودم اما کمک چندانی به مهار دردم نکرده بودن. تصمیم گرفتم با دیمن کوچولو بازی کنم یا به عبارتی غافلگیرش کنم. به سراغ قفسه ها رفتم و به صورت رندوم یکی از داروها رو انتخاب کردم. میدونستم که اون دارو تاثیر بدی نمیتونه داشته باشه ولی ممکن بود که عوارضی هم برام به وجود بیاره. با توجه به وضعیت جسمیم، مصرف کردنش کم ریسک هم نبود. من یه داروساز بودم و نه یه پزشک.

وقتی مصرف اش کردم، حس کردم که دردم کمابیش مهار شد و تونستم کم کم استراحت کنم. اون دارو، خیلی کوچولو و شفاف بود و بهش نمی اومد که بتونه همچین تاثیری داشته باشه. اما بدن من به قدری سلامت خودشو از دست داده بود که به سادگی از کوچک ترین مواد خوراکی تاثیر میگرفت که خب اغلب باعث ناراحتی و درد بیشترم میشدن. اما این دارو در ابتدا یه تاثیر مثبت رو از خودش نشون داد.

هر دارو تاثیر متفاوتی داشت. این یکی بهم این حسو میداد که هزاران زن با کیمونو های ساتن و شیک آبی روشن دارن به سرزمین های مختلف بدنم سفر میکنن و انرژی خنک و آرامش بخشی رو انتشار میدن. در عین حال داشتن تلاش میکردن تا زباله هایی رو جمع آوری کنن. اونا زباله هایی بودن که بخش عمده ایشون به دست دیمن کوچولوی من پخش شده بودن.

همونطور که حدس زدم این دارو هم نتونست زیاد کمکم کنه و تاثیرش از بین رفتن. صرفا کمی سرطانم رو سرگرم کرد و بعدش هم مثل یه آدم بزدل پا به فرار گذاشت.

اما من سرگرمیم رو پیدا کرده بودم. اون زمان هنوز دارو های شیمیایی، چندان متنوع نبودن و ما بیشتر از داروهای گیاهی استفاده میکردیم. اما من تاثیر دارو های شیمیایی بر روی ذهن و بدنم رو بیشتر دوست داشتم. دارو های گیاهی معمولا اگر نمی تونستن کمکی به سلامتیم کنن، حالتی خنثی داشتن اما رفتار دارو های شیمیایی تند تر بود و درست مثل شوالیه های پر سر و صدا بودن.

الگوی کار کردن من با دارو ها کاملا شبیه به فرآیند اعتیاد بود. من اونا رو نمیخوردم که سلامت ام رو به دست بیارم. برام مهم نبود که بر حسب اتفاق حتی باعث مرگم بشن. من با اونا خودمو سرگرم میکردم و اگه به طور موقت هم کمکی به بهبود حالم میکردن ازشون ممنون بودم.

هر وقت که اطرافیانم خوشحالی منو میدیدن، خدا رو شکر میکردن که درمان داره جواب میده و من سرحال هستم اما صدای خنده ی شیطانی سرطانم رو میشنیدم و خودم هم به بیچارگی خودم میخندیدم. هر بار که از درد کشیدن و ضعف خسته میشدم، به سراغ داروی جدیدی میرفتم. همیشه ترسم این بود که همه ی داروها رو امتحان کنم و سرگرمیم تبدیل به کسالت بشه. برای این موضوع هم راه حلی بود. من شروع کردم به مکاتبه با داروسازی های بزرگ در کشور های مختلف و دارو هایی رو وارد کردم که تا اون زمان در کشورمون ناشناخته بودن. اطرافیانم فکر میکردن که هوان جو آ چه آدم خوش قلب و قدرتمندیه ولی فقط من و دیمن سیاه میدونستیم که این فقط برای اقنای یه سرگرمی خودخواهانه است.