ورود عضویت
linseed – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

چپتر 15

کلاس نقاشی

هوا صاف و آفتابی بود و یامازو خارج از دنیای خواب به سر میبرد. با این وجود می تونست حس کنه که چقدر انرژی دنیای اطرافش تغییر کرده و تبدیل به فردی با یک زندگی شهودی شده. پیدا کردن موقعیت های فیزیکی به کمک رد و نشانه های رد و بدل شده در دنیای خواب کار ساده ای نیست. اون و ساکورا تصمیم گرفته بودن که در واقعیت هم همدیگه رو پیدا کنن اما تفاوت بافت دنیای خواب با دنیای واقعی باعث میشد که نتونن درک روشنی از وضعیت جغرافیایی داشته باشن. با اینحال، ساکورا آدرس یک کلاس نقاشی رو در ورودی شهر داده بود و یامازو امید داشت که بتونه همچین چیزی رو در واقعیت پیدا کنه.

***

کلاس درس حدود ۲۰ دانشجو داشت که اغلب اونها کاملا بالغ بودن. نقاشی های مینیاتوری، پیش بند هایی به رنگ سفید یا خاکی و همچنین خیل عظیم قلمو ها و ظرف های رنگ و آب، در گوشه و کنار کارگاه دیده میشدن. با اینحال اتمسفر کلاس ایجاب میکرد که ساکت و متمرکز باشن. ساکورا انتظار اومدن یامازو رو نمیکشید و علت اش این بود که فکر میکرد اونقدرا هم در نظر یامازو فرد مهمی نیست.

 ساکورا علاوه بر کلمات، انرژی بسیار زیادی هم از نقاشی و رنگ ها استخراج میکرد که باعث میشد بتونه در جریان رویابینی از سطح هوشیاری بالایی برخوردار باشه و مبارزات زیادی رو با موفقیت به اتمام رسونده بود. اون هر روز وقت قابل توجهی رو صرف کارش میکرد و آرزو داشت که بتونه تجارب قوی تری رو به دست بیاره.

دیدار رویایی در حال رخ دادن بود. سر و صدایی که فضای حیاط مدرسه رو پر کرده بود باعث شد که استاد کلاس نقاشی هم واکنش نشون بده و از کلاس خارج بشه. دانشجو ها هم کم کم مشغول سرک کشیدن از بالای تابلو های نقاشی شدن.

استاد از زنی که وسط حیاط ایستاده بود پرسید: چه اتفاقی افتاده؟

زن گفت: یه پسر که پشته ای از کود حیوانی داره سعی داره وارد مدرسه بشه و چون جلوشو گرفتن داره سر و صدا میکنه.

یامازو با جدیت مشغول بحث و تقلا بود: باید اجازه بدید که من حداقل وارد حیاط بشم. به شما گفتم که دنبال خواهرم میگردم و کارش دارم. چون بوی کود میدم فکر میکنید که مدرسه رو کثیف میکنم؟

-آقای جوان شما فقط بوی کود نمیدید، شما یه پشته ی بزرگ کود حیوانی با خودتون دارید.

-خب من میتونم اونو جلوی مدرسه بذارم. دلیل اینکه اینطوری سعی دارید منو از حیاط دور کنید چیه؟

با رسیدن استاد کلاس نقاشی به جلوی ورودی مدرسه، دانشجو های کلاس نقاشی هم کم کم از کلاس بیرون اومدن. ساکورا از دور به اتفاقات نگاه میکرد و کمابیش حدس زد که ممکنه اون فرد یامازو باشه. با اینحال چون چهره اش با اونچه که در دنیای خواب میدید فرق هایی داشت مطمئن نبود. به علاوه اون پسر داشت میگفت که برای دیدن خواهرش اومده.

یامازو که داشت به گریه می افتاد گفت: من نمیتونم این مسیر طولانی رو بدون دیدن خواهرم برگردم، به سختی تونستم خودمو برای دیدن اش برسونم.

ساکورا دیگه شک نکرد. پسری که زود بغض میکنه و این هاله ی سبز بسیار غم انگیزی که داشت پشت ذهنش از روح اون پسر میدید، مهر تاییدی بر هویت احتمالیش بود. ساکورا با قدم های سریع و بلند، خودشو به جلوی در رسوند و گفت: یامازو!

نگهبان ها با تعجب برگشتن و به ساکورا نگاه کردن. اینکه این دو نفر با ظاهر و لباس های بسیار متفاوت بتونن خواهر و برادر باشن یه جورایی عجیب به نظر میرسید.

یامازو متحیرانه و البته با شوق زیاد به سر تا پای ساکورا نگاه کرد. اون قد بلند تر و درشت تر از دنیای خواب به نظر میرسید. موهای بلند مشکی داشت که با ظرافت و چندین سنجاق ظریف، بالای سرش جمع شده بود. به علاوه اون کیمونوی نسبتا گرون قیمتی پوشیده بود که اونو چند برابر مغرور تر نشون میداد.

یامازو زانو زد و به دلایلی که برای ساکورا مجهول بود شروع به گریه کرد. برای پسر جوان خیلی سخت بود که احساسات خودشو کنترل کنه. حقیقت این بود که به نحوی برای تنهایی تموم نشدنی خودش گریه میکرد و امروز که تونسته بود بالاخره یک دوست واقعی رو در دنیای فیزیکی ملاقات کنه، خیلی مبهوت و خوشحال بود.

ساکورا کنار یامازو زانو زد و بغلش کرد و احساس کرد که دلش به حال این پسر میسوزه. در عین حال داشت با خودش فکر میکرد که چهره ی یامازوی واقعی خیلی زیباتر از تصویر دنیای خوابش هست و برای اولین بار بود که اونو بدون اون کیمونوی زشت سبز رنگ میدید.

ساکورا در حالی که به چشمای یامازو خیره شده بود گفت: ما دیگه برای همیشه پیش همدیگه هستیم.

یامازو دوباره نعره ی مستانه ای زد و اشکای خودش رو در مقابل چشمای حیرت زده ی افراد حاضر در مدرسه به نمایش گذاشت.

***