ورود عضویت
linseed – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

چپتر 17

پرخوری عصبی

ای چی چو با بی حوصلگی از خواب بیدار شد. پسر تپل و خوش اشتها دوباره خودش رو تنها دید ولی حس کرد که امروز چیزی متفاوته. تصویری مبهم از شب قبل رو به یاد میاورد. قبل از اینکه خوابش رو فراموش کنه مثل یه قلاب تیز بهش وصل شد و سعی کرد که مرورش کنه.

بله دیشب خواب آشفته ای میدید. اتاق ترکیده بود و درب کمد هم باز شده بود. چندین نفر توی اتاق، مشغول مبارزه بودن. چی چو قصد داشت بیشتر فکر کنه اما شکم درشتش قار و قور هشدار دهنده ای کرد.

-باید زودتر غذا بخورم وگرنه میمیرم.

شاید تنها چیزی که باعث میشد ای چی چو با انگیزه از خواب بیدار بشه خوراکی بود. همه ی دلیل زندگی بر مدار خوراکی ها میچرخید. اون کار میکرد که خوراکی بخوره و حتی خوراکی میخورد تا بتونه دوباره خوراکی بخوره. همین یک انگیزه ی ساده باعث شده بود که به هر غذایی لب نزنه و سعی کنه سراغ سالم ترین خوراکی ها بره.

اون در سن جوانی عملا یک آشپز تحسین برانگیز بود و با مهارتی که داشت، میتونست به راحتی در بهترین آشپزخونه های شهر کار کنه. تنها زمانی که احساس میکرد از تهه قلبش خوشحاله، زمانی بود که میتونست خوراکی بخوره.

سیب زمینی های شیرین، ورقه های گوشت نمک سود، طعم ترش و دریایی ماهی و جلبک، کمی شیرینی و ترشی. انبار جذاب نوشیدنی ها و رنگ های وسوسه کننده ی سبزیجات و میوه ها. زندگی بدون خوراکی ها چیز خاصی برای ارائه به ای چی چو نداشت.

پسر تپل، تلو تلو خوران به هات پات بزرگ و برازنده اش نزدیک شد. این یه ماهیتابه ی سنگی و درشت بود که حتی حین غذا خوردن هم روی آتیش میجوشید. میشد درونش رو از آب یا سوپ پر کرد و اجازه داد که به جوش بیاد. بعد بقیه ی خوراکی های خام و قطعه قطعه شده رو درونش قرار میدادن تا بپزه و داغ و لبسوز مصرف میکردن. این وسوسه کننده ترین نوع غذا خوردن در اون شهر و مناطق اطرافش بود و برای ای چی چو هم جذابیت خاص خودشو داشت.

همیشه موقع غذا خوردن تصور میکرد که دوستان صمیمی یا خانواده ای داره که در اطرافش نشستن و از هنری که در سفره آرایی به خرج داده تعریف میکنن. اما گذشته، تلخ و سرد بود. ای چی چو از نگاه کردن به آینه بیزار بود. هیشکی این هیکل تپل رو دوست نداره یا حداقل اینطور به نظر میرسه.

ای چی چو پیشبند خودشو بست و غرق دنیای آشپزی شد.

-پیازچه های کوچولو، چقد وسوسه کننده و تازه به نظر میرسید. و شما سیب زمینی های شیرین فسقلی، اگه شما نبودید آشپزی خیلی بی مزه میشد. پیاز و تربچه، سس سویا، رشته ها رو آب میکشیم و تخم مرغا هم آب پز شدن.

بو های اشتها آور، فضای آشپزخونه رو پر کرده بودن. ای چی چو عرق روی پیشیونیش رو با دستمال پاک کرد و از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. به زودی راه می افتاد تا خودش رو به محل کارش برسونه. امروز قرار بود که خیلی ها از دستپخت خوشمزه اش بخورن.

.

.

.

یامازو به شهر رفت و پشته ی بزرگ کود حیوانی رو تحویل داد و در حالی که از بوی بد بدن خودش چندان راضی نبود مجددا به جلوی مدرسه ی ساکورا رفت و منتظر موند. اونها طبق قولی که به همدیگه داده بودن به راه افتادن تا به خونه برگردن. با اینکه بارها همدیگه رو در دنیای خواب دیده بودن اما انرژی زندگی و انسان بودن چیز بسیار متفاوتی نسبت به دنیای خواب و روح بودن صرف داشت. یامازو زیاد جرات نمیکرد در مورد چیزهایی که در دنیای خواب تجربه کرده بودن صحبت کنه. حس میکرد که این موضوع انرژی زیادی رو هدر میده و لایه هایی رو آزاد میکنه که مختص به قلمرو خواب ها بودن.

اما ساکورا در این مورد کاملا بی پروا بود. با خودش فکر میکرد: اگر سرنوشت اینه که ما اینطور همدیگه رو پیدا کنیم به این معنیه که قراره به کمک همدیگه کارهای با ارزشی انجام بدیم.

با رسیدن به محدوده ای پر درخت و نزدیک به جنگل، ساکورا توقف کرد و گفت: اینجا محل زندگی هوان جو آ هست.

یامازو کمی فکر کرد و گفت: ما می تونیم اونو ببینیم؟

ساکورا گفت: اغلب صداشو میشنوم، باید دید در مورد تو چجور کار میکنه.

هوان جو آ دیگه یه انسان نبود و کالبد فیزیکی نداشت، برای همین ملاقات اون در قلمرو بیداری دشوار بود و محدودیت های خودشو داشت.

یامازو با دیدن کمد های طولانی درون قبرستون کمی تعجب کرد. این همون قبرستونی بود که به قربانی های بیماری ویروسی قدیمی اختصاص داشت. درون هر کشو، علاوه بر خاکستر مرده ها میشد تعدادی یادگاری هم دید. البته درب کشو ها قفل بود و کلیدش هم دست بازمانده ها. اما وقتی که در دنیای خواب به سر میبردن، می تونستن بسیاری از این یادمان ها رو ببینن و با لمس کردنشون به خاطرات افرادی که زمانی با اونها زندگی میکردن دسترسی پیدا کنن.

یامازو و ساکورا رو به روی کشو ها ایستادن. یامازو احساس کرد که سرمای گزنده ای گردنش رو لمس میکنه. با ناامیدی گفت: اینجا واقعا در طول روز غمگین و گرفته است.

ناگهان موجی از انرژی پرشور رو حس کرد. این انرژی اونو به یاد هوان جو آ انداخت.

ساکورا خندید و گفت: اون اینجاست.

موهای تن یامازو سیخ شد و با چشمای قلمبه به ساکورا نگاه کرد: شوخی میکنی؟ آه خب فکر میکنم بهتره بهش سلام کنم.

ساکورا گفت: اون میگه که ما در واقعیت خیلی زشت تر از روحامون هستیم.

با این حرف هر سه شروع به خندیدن کردن.

یامازو گفت: ای کاش تو هم پیش ما بودی هوان جو آ.

ساکورا گفت: اون میگه که خوشحاله که دیگه یه انسان نیست.

یامازو گفت: اگر اینطوره پس برات خوشحالم. بهت حق میدم که همچین حسی داشته باشی.

یامازو میتونست حس کنه که روح هوان جو آ با کنجکاوی و حالتی متفکر به اون خیره شده.

ساکورا نگاهی به اطراف انداخت و گفت: به نظرت بتونیم اون پسر آشپز رو در واقعیت پیدا کنیم؟

یامازو دوباره موج انرژی رو احساس کرد که به نظر میرسید گرم تر و پرشور تر شده.

ساکورا گفت: اون میگه که توی آشپزخونه ای به اسم گلهای بهاری کار میکنه. چه اسم دخترونه و ساده ای. خب به هر صورت به نظر میرسه که داداشمون یه آشپز نمونه است.

یامازو گفت: حس میکنم آدم خیلی تنهایی بود.

ساکورا خندید و گفت: هوان جو آ میگه که به خاطر دستپخت خوبش هم که شده باید اونو به گروهمون بیاریم.

یامازو گفت: اگه ازمون در مورد هدف گروه پرسید بهش چی بگیم؟

دوباره چند لحظه سکوت برقرار شد. ساکورا گفت: میگه که این یه مبارزه با شرارت و پلیدیه. همینطور که دنیا جای بهتری میشه ما هم تبدیل به مبارزای بهتری میشیم. تضمین مستقیم و حقیقی سعادت، قدرت و تکامل.

ساکورا و یامازو کم کم راه افتادن تا قبرستون رو ترک کنن. یامازو لحظه ای مکث کرد و گفت: امیدوارم زیاد احساس تنهایی نکنی هوان جو آ

ساکورا خندید و گفت: اون خوشحاله، نگران نباش، گفت که شب دوباره همدیگه رو میبینیم.

یامازو لبخندی زد و با هم قبرستون رو ترک کردن.

***