ورود عضویت
linseed – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

چپتر 18

گفت و گو با بای جن

ین شی دوباره اتاق رو تاریک کرده بود و نور بسیار کم سویی از میون پرده های نقره ای عمارت لان بائو شی به داخل میتابید. ین شی با لبخند و محبت با لان بائو شی خداحافظی کرده بود تا اون به آزمایشگاهش بره و ین شی هم مشغول روزمرگیش بشه.

ضعف و درد ممتدی رو در چاکرای شبکه ی خورشیدیش احساس میکرد. این درد جدید نبود اما طی چند ماه اخیر، آخرین چیزی بود که بهش فکر میکرد. احتمال میداد که به خاطر آسیب های متعددی که طی مبارزات مختلف خورده بود این ضعف عارض شده باشه. به هر ترتیب حالا دیگه تحمل کردنش دشوار شده بود و نیاز داشت که چند راه حل رو امتحان کنه.

به سراغ صندوقچه ی کوچکی رفت. این یکی از کلکسیون هایی بود که بخش عمده ایش به خاطر کمک های هوان جو آ و تخصص بی نظیرش در شناسایی دارو ها تکمیل شده بود. کپسول های شفاف طلایی رنگ، چیزی بودن که اول از همه توجه ین شی رو به خودشون جلب کردن. میتونست کمابیش به یاد بیاره که خاصیت این کپسول ها چی بود. در مجموع ۱۰ تا کپسول طلایی داشت که تا امروز ۴ تا از اونا رو مصرف کرده بود. پیدا کردنشون تقریبا دشوار بود و امید داشت که صرفا چند تا از اونا بتونه توی حل این مشکل کمک اش کنه.

ین شی بعد از قورت دادن یکی از کپسول ها دوباره به راه افتاد. کمی تمرکز کرد تا منشا درد رو شناسایی کنه. مشکل اصلی در شبکه ی خورشیدی دیده میشد اما درد های متعددی در چاکرای ریشه، نارنجی و قلب و گلو هم دیده میشد. انگار که یک ضربه ی محکم و کاری به شکم اش خورده بود و تونسته بود که مراکز انرژی هم جوارشو هم تحت تاثیر قرار بده.

حالا به سراغ جعبه ی جواهراتش رفت. اون تعداد زیادی جواهرات سنگی و ساخته شده از نقره داشت اما این بار ترجیح میداد تا با یک قطعه طلای خالص کار کنه. آخرین استفاده اش از طلا به مدت ها قبل بر میگشت و نوعی احساس شرم و بیهودگی باعث میشد که اصلا از طلا حتی برای اکسسوری شخصی و خودنمایی هم استفاده نکنه. فراموش کرده بود که طلا میتونه چه قدرت شگفت انگیزی رو به ارمغان بیاره. حالا که درد و بیماری کارد رو به استخونش رسونده بود، دیگه شرمساری اهمیتی نداشت. یک سکه ی کوچک طلا رو برداشت و روی تخت دراز کشید. سکه رو روی شکم اش قرار داد و مشغول مراقبه شد.

تاثیر این تکه طلای کوچولو خیلی بیشتر از چیزی بود که فکرش رو میکرد. ین شی می تونست به یاد بیاره که این طلا رو چجور و به واسطه ی پشت هم قطار کردن چند هزار کلمه به دست آورده بود. اون کلمه ها قدرت خودشون رو توی بافت طلا نگه داشته بودن و خاطرات اون روز ها رو میتونست مرور کنه. ین شی با خودش فکر کرد که اگر جواهراتش رو از طریق کارهای تاریک و شرورانه به دست می آورد، احتمالا نمی تونست توی همچین روزی که انرژیش بیشتر متمایل به صلح هست، ازشون همچین بهره ای ببره.

به هر حال این فکرا دیگه زیاد مهم نیست. طلا داشت به سرعت اثر میکرد و بافتی پیچیده و ظریف و حفاظتی رو در درون چاکرای شبکه ی خورشیدیش ایجاد میکرد. زرد و طلایی و ترمیم کننده. ین شی چشماشو بسته بود اما می تونست بالا و پایین رفتن سکه در اثر دم و بازدم رو حس کنه و اینکه چطور رشته های تیره و قدرتمند فساد و بیماری در حال شل شدن و از بین رفتن بودن. اون طی چند ماه اخیر متوجه تراکم این فساد نشده بود.

***

بای جن همیشه از همه چیز بهترینا رو میخواست و نگاه کردن به خوشبختی و اونچه که موجب لذت و قدرت در زندگی رقباش میشه براش تبدیل به یک سرگرمی شده بود. امروز روز کسل کننده ای برای بای جن بود. کیمونوی سفیدی پوشیده بود و یکی از نقاب های مرموز و اژدها مانندش رو به چهره داشت. این رو زمانی میپوشید که قصد داشت توی زندگی افرادی مثل ین شی فضولی کنه.

بر حسب اتفاق، ین شی مشغول مراقبه بود و تونست چهره ی نقاب زده ی بای جن رو ببینه. بلافاصله از طریق انرژی و سلیقه اش در انتخاب نقاب شناختش.

اون ها به شکلی تله پاتیک صحبت میکردن و کلمات و فرم های جمله سازی شون با فرم رایج در جوامع انسانی فرق داشت. این یک گفت و گوی روحی بود.

ین شی گفت: دنبال چیزی میگردی بای جن؟

بای جن بعد از یک سکوت تقریبا طولانی گفت: به کارهای عجیبت نگاه میکردم.

ین شی که هنوز داشت از جریان ترمیم شدن به کمک بافت های درون فلز طلا لذت میبرد گفت: چی عجیبه؟

زن جوان به طور همزمان مشغول فضولی در مورد افکار و انرژی قدرتمند و پیچیده ی بای جن بود. اون یک دشمن قسم خورده و قدیمی بود و آسیب زدن به فردی مثل ین شی، به تنهایی براش کار دشواری نبود. اگر هم در این مورد احتیاط میکرد این بود که ین شی رو یک برده ی بالقوه میدید و دوست داشت به کلکسیون شخصی خودش اضافه اش کنه.

بای جن درون قلبش لبخند شرورانه ای زد و گفت: باور کنم که تو به زندگی چسبیدی؟

ین شی منظور بای جن رو توی هوا گرفت. اونها سابقا در مورد بی میلی نسبت به زندگی صحبت کرده بودن. همچنین شایعات و داستان هایی که در مورد ین شی وجود داشت مزید بر علت بودن تا اونو فردی پوچ و پر از میل به خودتخریبی نشون بدن.

ین شی که چهره اش از خوشحالی میدرخشید گفت: میتونی منو از این به بعد سایو داعو ین شی صدا بزنی. حتی سایو داعو هم کافیه. من وجه روشن وجودم رو پذیرفتم و فکر میکنم دوست دارم که نقش مفید تری رو توی این دنیا بازی کنم.

-یعنی میخوای بگی که گذشته رو به این راحتی فراموش کردی؟

بای جن حین گفتن این جمله کمابیش مضطرب به نظر میرسید.

ین شی گفت: چیزی فراتر منتظرمونه. من دارم به سمت چیزی میرم که خودمو لایق اش میدونم نه چیزی که دیگران منو لایق اش میدونن. تو هنوز میتونی گذشته رو به یاد بیاری مگه نه؟ چرا به خونه بر نمیگردی؟

بای جن گفت: خونه برای من همینجاست، من خیلی وقته که ثبات خودمو درون تاریکی پیدا کردم. چیزی که تو بهش میگی خونه، برای من یه جهنم فراموش شده است. یه سرزمین بیهوده و کسل کننده توی افسانه ها.

-اگر خونه جاییه که تو ازش فراری شدی، احتمالا جای خوبی برای منه.

بای جن این حرف رو طعنه تلقی کرد و تصمیم گرفت که فراموشش نکنه. اون بلافاصله ارتباط ذهنی رو قطع کرد.

ین شی از جای خودش بلند شد و به هاله های ضعیف فیروزه ای رنگی که از نوک انگشتاش بیرون میومد خیره شد. اون تا بحال خودشو منشا تولید همچین رنگی ندیده بود یا حداقل نمی تونست به یاد بیاره که همچین رنگی رو تولید کرده باشه. اون خودشو اغلب سیاه و تاریک میدید.

چند دیوار اونطرف تر، لان بائو شی مشغول تمرکز روی یک انگشتر نقره با نگین اشکی بود و هنوز نتونسته بود نتیجه ی بخصوصی بگیره. البته لان بائو کمی عجول بود چون انگشتری که مد نظر داشت یک انگشتر ساده نبود و ممکن بود مدتی برای پاکسازی و تقویت اش زمان نیاز باشه.

.