ورود عضویت
linseed – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

چپتر 19

دوستی با ای چی چو

ساکورا و یامازو وارد بازار شهر شدن. شلوغی و جمعیت رنگی رنگی برای یامازوی انزوا طلب چیز جالب و رایجی نبود با این وجود دیدن چهره ی جدی و مصمم ساکورا که قصد داشت هدیه ای رو برای ای چی چو و اولین ملاقات شون بخره باعث شده بود که خودش رو جمع و جور کنه. به علاوه هنوز بوی کود حیوانی هم باهاش بود و اینکه نمی تونست مثل ساکورا با ظاهری مناسب ظاهر بشه ناراحتش میکرد.

یامازو خودشو به ساکورا رسوند و گفت: وقتی دیدیمش باید چی بگیم؟ چطوره بگیم که چون قبلا از غذاهاش خوردیم و خوشمون اومده تصمیم گرفتیم که ازش تشکر کنیم یا مثلا بگیم که این هدیه از طرف یه دوست قدیمیه.

ساکورا لبخندی زد و گفت: گفتن حقیقت خیلی راحت تره، نگران این موضوع نباش.

یامازو گفت: اما اگه بگیم که توی خواب باهاش آشنا شدیم میتونه احمقانه به نظر بیاد، اون به وضوح انرژی کافی برای به یا آوردن خوابش رو نداشت.

ساکورا گفت: اگر نتونه با بار این حقیقت هم کنار بیاد عملا رفاقت ما اهمیت و ارزشی نداره، البته این حقیقت میتونه کمک اش کنه که خواب های بعدیشو هم بهتر به یاد بسپاره و هم راحت تر باور کنه… چیزی که الان برای ما مهمه اینه که چه هدیه ای براش بگیریم.

یامازو کمی فکر کرد و با لبخندی که کمی شیطنت آمیز و خجالتی بود گفت: یه بسته چاپ استیک؟

ساکورا خندید و گفت: یا یه ماهیتابه ی جدید، میتونه ازش به عنوان ابزار جنگی هم استفاده کنه.

کمی بعد، هر دو وارد یک خرازی شدن. اونجا شهر فرنگ واقعی بود و میزان شلوغیش نسبت به فضای بیرون اصلا قابل مقایسه نبود. یامازو با حیرت به ویترین ها نگاه میکرد و دنبال چیزی اسرار آمیز میگشت اما ظاهرا فقط جلوه ی این کلکسیون، زیبا بود و از درون چیز بخصوصی برای ارائه نداشت.

ساکورا هم در سکوت مشغول دیدن اجناس شد. اغلب اجناس قیمت خوب یا زیادی داشتن و در مهمونی و عروسی برای تزئین لباس مورد استفاده قرار میگرفتن. مغازه بوی خیلی خوبی میداد و یک پیرمرد و زن جوان که به نظر میرسید دخترش هست مشغول فروش بودن.

پیرمرد خطاب به اون دو گفت: میتونم کمک تون کنم آقا و خانوم جوان؟

یامازوی خجالتی احساس کرد که موهای پشت گردنش سیخ شد اما ساکورا گفت: من دنبال یک هدیه ی خوب برای یه آشپز خوب میگردم.

فروشنده ها ابتدا لبخند زدن و بعد کمی به فکر فرو رفتن. زن جوان گفت: مجله های آشپزی چجورن؟ ما بعضی از اون ها رو برای فروش میاریم… صبر کن چند تاشون رو پیدا کنم.

و با این حرف، توی کوه اجناس پشت سرش مشغول جست و جو شد.

یامازو با خودش فکر کرد که این مغازه کمی زیادی نا مرتبه و دوباره مشغول دید زدن اجناس پشت ویترین شد. وسایل آرایشی… تا حالا با دقت به اون ها نگاه نکرده بود و از این بابت شرم داشت. میتونست نگاه های زیر چشمی پیرمردو هم حس کنه. یامازو یاد بوی کود حیوانی افتاد و دوست داشت از شدت بیچارگی فریاد بزنه. از پیرمرد فاصله گرفت و به دید زدن اجناس ادامه داد. جواهرات دخترونه!

این یکی چون در کنار باکس های انگشتر مردونه قرار گرفته بود چندان خجالت آور نبود. یامازو وانمود کرد که داره به انگشتر های مردونه نگاه میکنه اما کاملا حواسش به چیزای دخترونه بود و با دیدن یه انگشتر سنگی حلقه ای و آبی روشن، حسابی تحت تاثیر قرار گرفت. به نظر میرسید که این انگشتر از چیزی مثل سنگ ماه ساخته شده. قیمت خوبی هم داشت اما یامازو امروز قصد نداشت که جلوی ساکورا در مورد خریدش اقدام کنه. فقط دعا میکرد که تا فردا این انگشتر رو از دست نده.

.