ورود عضویت
linseed – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

چپتر ششم: ساکورا

کمی دور تر از کلبه‌ی سرد و مه گرفته و غم انگیز ین شی، درست در محلی که کوه و جنگل به هم میرسیدن، عمارتی وجود داشت که به نظر میرسید قدمت زیادی داره. این عمارت چندان بزرگ نبود و متعلق به پادشاه و خاندان خاصی هم نبود. یه عمارت معمولی برای یک خانواده‌ی معمولی بود. توی جایی مثل برج دیدبانی، اتاق کوچکی وجود داشت که محل زندگی یک دختر جوان بود.

ساکورا به نظر میرسید که از معدود افراد ساکن اون منطقه است که از نعمت خوشبختی و شادی برخوردار بود. اون اسم خیلی رایجی داشت. تقریبا توی اون منطقه و شهر‌های اطراف، ساکورا جزو ۵ اسم رایج دخترها بود. با این حال شخصیت این یکی ساکورا بیشتر از هر دختر دیگه‌ای با مفهوم اسمش مطابق بود.

ساکورا یک دختر ۱۴ ساله با موهای مشکی بود که همیشه کیمونو‌های گل گلی صورتی میپوشید و انرژی غالب اش شادی و صلح بود. اون مشغول مرتب کردن کلکسیون پوست شکلاتای خودش بود. بنا به یه عادت غیر معمول، اون پوست شکلات‌هایی که برای اولین بار میخورد رو توی یک دفتر میچسبوند و در کنار هر پوست، سعی میکرد چند خط در مورد تجربه اش از طعم و عطر اون شکلات بنویسه. اون به این ترتیب یک مجموعه‌ی بزرگ از انواع پوست شکلات درست کرده بود و از تکمیل این دفتر هم حسابی لذت میبرد.

اتاق ساکورا پر از چیزای رنگ و وارنگ بود و سعی میکرد که همه چیز رو تمیز نگه داره. به نظر میرسید که در دنیایی از افسانه ها و فانتزی‌های شیرین زندگی میکنه. داستان‌هایی که همگی به عشق ختم میشن. چیزی که بیشتر از همه توی اتاقش خودنمایی میکرد یک مجموعه‌ی قابل توجه از کتاب ها بود.

ساکورا بیشترین تمرکز خودش رو متوجه گسترش همین کتابخونه کرده بود و قصد داشت که تا دوران پیری، مجموعه‌ی بزرگی از بهترین کتاب ها رو جمع آوری کنه و در این مورد استراتژی‌های مختلفی رو تدارک میدید. اون به کتاب ها به چشم یک سرمایه‌ی ابدی نگاه میکرد. ولی اینکه چرا همچین نگاهی داشت و چرا اینقدر روی افزایش تعداد کتاب ها حساس بود رازی بود که تا حالا با هیچ انسان زنده‌ای در میون نذاشته بود.

ساکورا البته فقط یک جمع کننده‌ی کتاب نبود بلکه وقت قابل توجهی رو صرف مطالعه‌ی دقیق کتاب ها میکرد و کتاب‌هایی که در نظرش کم ارزش یا بی محتوا بودن رو میفروخت. اون به همچین کاری به چشم گزینش بهترین سرباز ها برای یک ارتش تاریخ ساز نگاه میکرد.

ساکورا متوجه غم و اندوه و پوچی درون منطقه شده بود و سعی داشت از خودش در مقابل این انرژی‌های منفی محافظت کنه. اون از شکستن و رنج کشیدن بیزار بود. حالا چه رنج کشیدن خودش چه دیدن رنج کشیدن دیگران و ایده آلش، ساختن دنیایی بود که کسی درونش رنجی نکشه حتی به عنوان مجازاتی برای کارهای بد!

.

.

.

شب هنوز ادامه داشت و کلبه‌ی خانوم ین شی ناراحت و گرفته بود. هر سه به خاطر مبارزه قدرت زیادی از دست داده بودن. یامازو بر خلاف میل باطنیش گوشه‌ای از یک اتاق کوچک مشغول چرت زدن بود. کلبه در واقع دو تا اتاق داشت که شامل یک محوطه‌ی بزرگ و روشن و یک پستو با پنجره‌ی بسیار کوچک بود. مرد غریبه توی محوطه‌ی بزرگ مشغول استراحت بود و چند دقیقه‌ای میشد که خانوم ین شی به پستو اومده بود.

یامازو چهره‌ی استاد رو به طور واضح نمیدید اما می‌تونست درک کنه که فکر اون هم مثل خودش مشغوله. همین طور که به سختی چشمای خودش رو باز میکرد، در حالت بیداری خواب میدید. یه کابوس دراماتیک در مورد مرگ خانوم ین شی. احساسات منفی کاملا به ذهن جوان یامازو غلبه کرده بود و احساس میکرد که تنهایی اون هیچ وقت قرار نیست که تموم بشه و همیشه محکومه که از دست دادن افراد محبوب زندگیش رو ببینه.

استاد از اون سر پستو گفت: نمی خوای در مورد اتفاقات امشب ازم سوالی بپرسی؟

یامازو دوست داشت که صحبت کنه اما ترکیبی از بغض و خستگی اجازه نمیداد که واکنشی نشون بده. میتونست گرمای اشک رو اطراف پلکش احساس کنه. از تاریکی اتاق ممنون بود که اجازه نمیداد چهره اش مشخص بشه. به طور واضح خانوم ین شی هم ناراحت بود چون منبع تامین نور اون کلبه در طول شب بود.

استاد گفت: نگران نباش دیگه فکر نمیکنم مجبور بشی که همچین چیزی رو از نزدیک ببینی. در حالت عادی ما نمی تونیم وارد جریان رویابینی دیگران بشیم مگر اینکه چیزی دیوار بین ابعاد مختلف رو بتونه بشکنه. من خودم خواستم که دیوار امنم شکسته بشه و بتونم به اون مرد کمک کنم چون می‌تونستم دنیای اون رو ببینم و چیزهایی در مورد اون به من مربوط میشد. چون تو به کمک انرژی‌ای که از من میگیری توی این دنیا حاضر میشی هم درگیر شدی. به هر صورت بهت حق میدم که دیگه نخوای منو ببینی…

هنوز جمله‌ی خانوم ین شی تموم نشده بود که یامازو با صدای بسیار واضحی گریه کرد. ین شی به نحوی می‌تونست درد روحی یامازو رو احساس کنه. اون بلند شد و پیش شاگردش رفت و بغلش کرد و گفت: من هرگز تنهات نمیذارم یامازو،…