ورود عضویت
linseed – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

چپتر هفتم: شروع دوباره

ساعت حدود ۴ صبح بود. خانوم ین شی و مردی که کیمونویی به رنگ آبی کبود داشت به آرومی به لبه‌ی پرتگاه کوهستانی نزدیک میشدن. اطراف اونها به فاصله‌ی ۵ سانت، توده‌ای خیال انگیز از رنگ آبی تیره و سیاه و نقره‌ای در حرکت بود و نشون میداد که هر دو درگیر احساسات قدرتمندی هستن. دو روح در سکوت به مه غلیظ خیره شدن.

این‌طور احساس می‌کنم که اون ها هر دو علاقه داشتن که فصل جدیدی رو در زندگی شخصی شون آغاز کنن. برای یکی این شروع، معادل بود با کنار گذاشتن انزوا و یک دنیای غمگین و گرفته، پر از نفرت و انتقام جویی و احساسات نوستالژیک و برای دیگری معادل بود با شروع فصل جدیدی از حماسه سرایی و مطالبه‌ی حق و حقوقی که ازش گرفته شده بود.

چیزی که در مورد افراد مشتاق برای شروع یک ارتباط رمانتیک وجود داره اینه که درک و تحلیل احساسات طرف مقابل تبدیل به یک چالش اساسی میشه و در برخی موارد همچین موفقیتی تبدیل به یک فرض غیر ممکن میشه.

احساس می‌کنم که اون دو هیچ چیز در مورد همدیگه نمی‌دونستن و داده‌های دریافتی اولیه بسیار اندک بود. مردی که پیش روی ین شی قرار گرفته بود بسیار قدرتمند تر و قاطع تر از چیزی بود که به نظر میرسید و زنی که مقابل این مرد قرار گرفته بود بسیار فقیر تر از چیزی بود که به نظر میرسید.

ین شی واقعا احساس فقر میکرد. فقری روحی و فکری که حتی بعد از سال‌های تهذیب و جست و جو به حد مطلوبی برطرف نشده بود. هر چه شما اتمسفر زندگیتون رو بیشتر در معرض خورشید قرار بدید، تبدیل به فردی تشنه تر میشید؛ درک چیستی دنیا در نظرتون مهم تر میشه و تعادل زمانی برقرار میشه که همچنان که عشق رو در آسمون ها مشاهده می‌کنید، در پایین ترین سطوح هستی هم قادر به تجربه و لمس کردنش باشید.

من فکر می‌کنم که ین شی خیلی تنها بود. تنهایی به این معنی که خودش رو در ادای مسئولیتی که نسبت به زندگی احساس میکرد ناتوان میدید. حالا زمانی بود که ین شی قصد داشت اونچه که از یامازو یاد گرفته بود رو عملی کنه.

-من همیشه فکر میکردم که اساتید خودشون رو در لباس‌های بلند و چشم‌های برنده و خردمند نشون میدن اما شکنندگی روح یامازو حقیقتی از وجود مشترک انسان ها رو نشون داد. یامازو فکر نمی کرد که چرا باید عشق ورزید؟ سوالی که من به کرار و هر روز از خودم میپرسیدم و نداشتن جواب برای این پرسش، باعث میشد که به زندگی بیهوده‌ی خودم ادامه بدم. یامازو از موهبت همدردی به شکل بسیار خوبش برخورداره و این موضوع ازش در مقابل قصاوت قلب مراقبت میکنه. من همیشه از تبدیل شدن به موجوداتی مثل یامازو میترسیدم چون اونها رو افرادی ضعیف و در حاشیه می‌دونستم که به تدریج حذف میشن و نمی تونن تجربه‌ی خوبی از زندگی داشته باشن.

عمده افرادی که بهشون تدریس کردم از بین افرادی شبیه به یامازو انتخاب شده بودن، فراموش شده ها، قربانی ها، افرادی که در معرض قلدری و خشونت قرار میگیرن و کسی پتانسیل‌های واقعی شون رو درک نمیکنه. یامازو مجموعه‌ی کاملی از این انواع رنج و فلاکت بود و در عین حال بهترین فرد برای نشون دادن مزیتی که هرگز قادر به دیدن واضح اش نبودم.

.

.

.

صبح بود و درک اینکه یامازو به کدوم سمت حرکت میکنه کار سختی نبود. ین شی به آرومی به چمن زار نزدیک شد. دامنه‌ی دامن بلند و سیاه رنگش روی چمن ها کشیده میشد و بیشتر از هر زمان دیگه‌ای حس میکرد که با دنیای اطرافش در ارتباطه. با این حال هنوز نور خورشید رو دوست نداشت.

یامازو گرفته بود. هاله‌ی اندوهی که به طور معمول در اطرافش بود حالا شدید تر هم به نظر میرسید. اون در کالبد فیزیکی خودش بیدار بود در نتیجه نمیتونست خانوم ین شی رو ببینه. اون درون چمنزار نشسته بود و مراقبه میکرد به امید اینکه بتونه بالاخره با قدرت خودش وارد دنیای خانوم ین شی بشه یا حداقل ماجراجویی‌های خودش رو در عوالم دیگه ادامه بده. گرسنگی روحی خانوم استاد به شاگرد هم سرایت کرده بود.

چمنزار چندان با محوطه‌ی مسکونی منطقه فاصله نداشت. درست پایین تر از این تپه‌ی وسیع، میشد تراکم خونه ها و کوچه ها رو دید. منطقه رنگارنگ شده بود و به نظر میرسید که جشنواره‌ای در حال برگزاریه. یامازو هیچ علاقه و کششی برای شرکت در مراسم احساس نمیکرد و ترجیح میداد که انرژی خودش رو برای طول شب جمع آوری کنه.

هر دو در حال مرور گذشته و حرف‌هایی بودن که بینشون رد و بدل شده بود. ین شی با خودش فکر میکرد که‌ای کاش می‌تونست چیزای بیشتری به شاگردش یاد بده و یامازو با خودش فکر میکرد که‌ای کاش می‌تونست قدرتمند تر و بهتر باشه.

-اگر اون شب ضعف و ناراحتی خودم رو نشون نداده بودم شاید خانوم ین شی منو ترک نمیکرد. دنیای مرده ها دنیایی اعتیاد آوره، بخصوص برای فرد تنهایی مثل من. اگر خانوم ین شی دوباره نخواد منو ببینه چی؟ باید منتظرش بمونم؟ مگه انتخاب دیگه‌ای هم دارم. من هیچ دوستی ندارم و زندگیم بیهوده است.

کمی بعد یامازو بلند شد تا به کتابخونه برگرده و خودش رو با انجام دستورات مسئول کتابخونه سرگرم کنه.