ورود عضویت
linseed – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

چپتر هشتم

شکستن هاله‌ی اندوه

هوا تاریک شده بود و یامازو تلو تلو خوران به سمت جنگل می‌رفت. هاله‌ی اندوه و تنهایی مثل تار عنکبوت در اطرافش خودنمایی میکرد و از این که در دنیای خواب به سر میبره هنوز ناآگاه بود. کیمونوی سبز بدرنگی که در همچین مواقعی به واسطه‌ای ظاهر میشد حالا بدرنگ تر از هر زمان دیگه به نظر میرسید.

اون با حالتی بی روح راه می‌رفت و همون افکار منفی که در حالت بیداری قادر به مهار کردن شون نبود رو مرور میکرد.

-من باید خوشحال باشم که از طرف کسایی که دوستشون داشتم دور انداخته شدم. اگر اونها می‌تونستن منو دوست داشته باشن کار من خیلی سخت میشد. من که نمی‌تونم همیشه مراقب شون باشم، من حتی نمی‌تونم مراقب خودم باشم. خانوم ین شی هم برای همین منو تنها گذاشت. اون منو تنها گذاشت چون من ضعیف بودم و میترسید من توی جنگ ها آسیب ببینم. من دیگه نمی‌تونم مبارزه کنم. همیشه این ناراحتی و بیچارگی مثل…مثل…مثل یه تابوت منو محدود کرده.

صدای مبارزه و برخورد توپ‌های انرژی کمی توجه یامازو رو به خودش جلب کرد اما همچنان در یک حالت نیمه خودآگاه به سر میبرد.

-اگر نتونم از خودم و کسایی که دوستشون دارم مراقبت کنم به چه دردی میخورم؟ دیگه حتی نمی‌تونم مطالعه کنم و چیزای جدید یاد بگیرم. حتی نمی‌تونم با هیولایی که توی ذهنمه مبارزه کنم و خودمو از این بیچارگی تموم نشدنی نجات بدم.

صدای فحش دادن یه دختر بچه، طنینی صورتی رنگ رو ایجاد کرد؛ یعنی یامازو این‌طور احساس کرد که این صدا شبیه رنگ صورتیه و از این بابت کمی کنجکاو شد. در حالی که پرده‌ای از اشک چشماشو پوشونده بود سرشو بلند کرد و به توده‌ی بوته و درخت ها خیره شد. چند شلیک از توپ‌های انرژی زرد و سرخ و صورتی، محل تقریبی مبارزه رو نشون میداد.

-اینجا کجاست؟ خانوم ین شی منو دوباره فراخونده؟

به امید دیدن استاد محبوب، به سرعت شروع به دویدن کرد و هاله‌ی اندوه و تنهایی در حال محو شدن بود. صدای صورتی دوباره شروع به فحش دادن کرد. همچین فحش‌هایی برای یه دختر بچه خیلی زیاده روی بود اما فریاد ها و خنده‌های چند زن و مرد بالغ هم به گوش میرسید.

احساس امید این بار به شکل یک دختر نوجوان با کیمونوی پر گل و صورتی در مسیر یامازو ظاهر شد. هاله‌ی مبارزه اش خیلی شبیه به خانوم ین شی بود و این موضوع چند لحظه‌ای یامازو رو به شک انداخت؛ اما امکان نداشت که ین شی همچین چهره‌ی کودکانه‌ای داشته باشه.

 به هر ترتیب تعلل مجاز نبود چون افرادی که قصد مبارزه با دختر بچه رو داشتن چند مبارز حرفه‌ای و خشن به نظر میرسیدن. فرم انرژی مبارزه شون هم خیلی متفاوت با چیزهایی بود که یامازو پیش از این دیده بود. چهره‌ی شرور و شیطانی و فریبنده‌ی زنی لاغر اندام و سفید که مدیریت گروه مهاجم رو به دست داشت بیشتر از هر چیزی یامازو رو به گارد گرفتن و شروع مبارزه ترغیب کرد.

می‌تونست بوی مرگ و میل به خون آشامی رو از هاله‌ی مبارزه‌ی اون زن احساس کنه. همچنین میتونست حس کنه که اون یک روح انسانی نیست و از قلمرو بسیار متفاوتی در این محیط متجلی شده.

مبارزه پر حرارت و خشن تر شد و یامازو می‌تونست بسیاری از الگوهای تکراری حمله‌های خانوم ین شی رو در حرکات و رفتار دختر صورتی مشاهده کنه.

-به به ساکورا، میبینم که برای خودت جفتی پیدا کردی.

اینو زن خون آشام گفت. پس اسم دختر صورتی پوش ساکورا بود. یه اسم تکراری. این اولین چیزی بود که یامازو بهش فکر کرد.

.

فرسنگ ها دور تر از محل درگیری یامازو و ساکورا، ین شی در حال گذروندن یک شب بسیار خیال انگیز بود. اون به سمت پله‌های حمام سنگی حرکت کرد و با حرکتی درون آب ولرم غوطه ور شد. صداها شاعرانه و مبهم شدن و ذهنش در حال سیر و سیاحت در گذشته و حال و آینده بود. با این وجود چیز آزار دهنده‌ای رو احساس نمیکرد.

لکه‌ای آبی و تیره رو در اعماق استخر دید. توی تاریکی میدرخشید و به لحاظ بافت و معنا، فریاد میزد که بخشی از وجود یامازو هست. ین شی به سمت منبع نور حرکت کرد و کنجکاوانه بهش خیره شد. صداها و تصاویر ذهنی ین شی به سرعت تغییر کرد. یامازو توی دردسر افتاده بود و می‌تونست صدای درگیری رو بشنوه.

ین شی دستش رو به طرف منبع نور برد و در لحظه تونست به محل درگیری پورتالی رو باز کنه.

.

یامازو دیگه قادر نبود که کلمات زیادی رو تولید کنه و هیچ تمرکزی روی نحوه‌ی مبارزه اش نداشت. صرفا بر حسب غریزه سعی میکرد زنده بمونه و حملات رو دفع کنه؛ اما ساکورا همچنان توده‌های درشتی از کلماتی که با جوهر سفید نوشته شده بودن رو به سمت دشمن میفرستاد و فحش‌هایی رو میداد که از دایره‌ی لغات یامازو خارج شد.

ناامیدی و احساس بیهودگی مجددا داشت به یامازو غلبه میکرد که باز شدن پورتال همه چیز رو مجددا تغییر داد. اون تا بحال یک پورتال واقعی رو از نزدیک ندیده بود و در نظرش چیزی بسیار سوررئال و خیال انگیز بود. البته در کنار چیزهایی که به صورت ناخودآگاه در دنیای خواب دیده بود چیز چندان عجیبی نبود؛ اما این از اون خواب‌های ناخودآگاه نبود و یامازو بر خودش و افکار و حرکاتش تا حد زیادی تسلط داشت.

خانوم ین شی رو به صورت معلق میدید. به نظر میرسید که نیروی جاذبه در موردش کار نمیکنه. اون شاد و سرزنده تر از گذشته به نظر میرسید و به شاگرداش چشمک زد.

ین شی خطاب به مهاجمین گفت: به شاگردای من حمله می‌کنید؟ کار خیلی بدی کردید، حسابتون رسیده است. پیشاپیش خودتو مرده بدون زنیکه، خیلی وقته منتظر بودم با پای خودت بیای تا موهاتو حسابی بکشم.

مهاجمین زیاد پیچیده رفتار نکردن، با قاطعیت به سمت پورتال رفتن طوری که انگار یه لقمه‌ی چرب و نرم و آماده در انتظارشون هست.

در حالی که پورتال بسته میشد، یامازو به سمتش دوید و سعی داشت که به دنیای استادش بره اما پورتال از بین رفت و یامازو سر جای خودش خشک شد. میتونست نگاه سنگین و خیره‌ی ساکورا رو روی خودش حس کنه.

 دوست نداشت که بیشتر از این جلوی این دختر از خودش ضعف نشون بده؛ اما واقعا عادلانه نبود. اون روز ها برای دیدن دوباره‌ی خانوم ین شی صبر کرده بود و حالا دوباره نادیده گرفته شده بود. یامازو احساس میکرد که به حال خودش رها شده و استادش به اندازه‌ی کافی در قبالش مسئولیت پذیر نیست.

-تو حالت خوبه؟ نگران نباش اون از پس شون بر میاد. تو شاگرد ین شی هستی درسته؟

صدای ساکورا به خاطر داد و هوار و الفاظ رکیک پرشماری که طی مبارزه به زبون آورده بود تبدیل به صدایی کمابیش نخراشیده شده بود. با این وجود گرما و صمیمیت خودشو حفظ کرده بود.

یامازو مدت قابل توجهی سکوت کرد و بعد بدون اینکه به ساکورا نگاه کنه گفت: من هنوز نیاز دارم که چیزای بیشتری یاد بگیرم اما فکر می‌کنم که خانوم ین شی از تعلیم دادن من منصرف شده.

-فکر نمیکنم که منصرف شده باشه.

یامازو دوباره سعی کرد که انگیزه و احساسات ساکورا رو تجزیه و تحلیل کنه. برگشت و به دختر نوجوان نگاه کرد و گفت: در مورد استاد چی میدونی؟ خیلی وقته که اونو میشناسی؟

ساکورا لبخند معنا داری زد و گفت: اونقدرا هم که فکر می‌کنی پیچیده نیست. اون یه روح سرگردونه. چیزای زیادی میدونه چون وقت بیشتری برای یادگیری داشته؛ اما هیچ کدوم از اینا وجه سرگردون بودنش رو پاک نمیکنه.

-من متوجه نمیشم که یه روح سرگردون چه مشکلی داره؟

ساکورا چند قدمی جلو اومد و گفت: سرگردون بودن حتی در دنیای ما آدم‌ها هم چیز خوبی نیست و می‌تونه باعث کسالت و جنون بشه. وقتی یه موجود سردرگم میشه یعنی هدف خودشو گم کرده و انگیزه‌های چندان روشن و مثبت و قدرتمندی نداره؛ یعنی هیچ چیز نداره. تو باید خیلی مراقب باشی که در کنار همچین موجوداتی به مرضی که باهاش دست و پنجه نرم میکنن دچار نشی.

یامازو که درد شدیدی رو توی گلوی خودش احساس میکرد گفت: منم احساس سردرگمی دارم، حتی قبل از اینکه خانوم ین شی رو پیدا کنم.

ساکورا با حالتی از شرمندگی و تاسف به یامازو نگاه کرد و بلافاصله چشماشو به زمین دوخت. یامازو بر خلاف اونچه که بهش وانمود میکرد علاقه‌ای نداشت که گفت و گو با ساکورا به این زودی تموم بشه. اون به نوعی به خاطر ارتباط قدیمی تری که بین ساکورا و استاد بود و قدرت بیشتری که به نظر میرسید داره حس میکرد که باید اطلاعات بیشتری رو از طریق این دختر به دست بیاره، پس خطاب به ساکورا گفت: تو روح یک انسان مرده هستی؟

-نه هنوز زنده هستم. تو چی؟

یامازو به سمت کتابخونه اشاره کرد و گفت: اونجا زندگی می‌کنم، خیلی وقت نیست که به این منطقه اومدم.

.