ورود عضویت
Ace-2
قسمت پنجم جلد دوم
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

چپتر پنجم

بخش1

تاچ درحالی‌که دستش روی نرده بود، توضیح داد: «توازن قدرت توی شین‌سکای داره تغییر می‌کنه. قبلنا همه‌چیز مربوط به راجر، شیکی شیر طلایی[1] و وایت‌بیرد بود… تا اینکه راجر و شیکی از رده خارج شدن. بیگ‌مام همیشه ملت خاص و مخصوص خودش رو داشت.»

ایس گفت: «ولی حالا فقط بیگ‌مام، کایدو، وایت‌بیرد و موقرمز هستن.»

«موقرمز کارش رو از خدمه‌ی راجر شروع کرد… ولی اون تمایل و علاقه‌ای به ادامه‌دادن راه کاپیتان سابقش و پادشاه‌دزدان‌دریایی‌شدن نداره. اگه از من بپرسی، درک‌کردن کایدو آسون‌تره، اون بیشتر از اینکه یه دزد دریایی باشه، یه گردن‌کلفته. خدمه‌ی بیگ‌مام هم از نظر نسلی شبیه خدمه‌ی ما هستن، ولی خود شارلوت لین‌لین بیشتر یه‌ جا سکونت داره تا اینکه سفر کنه.»

او در یک قلعه زندگی می‌کرد که توسط خانواده‌اش محاصره شده بود، به همین دلیل بیشتر شبیه مافیا به‌نظر می‌رسیدند تا یک خدمه‌ی دزدان دریایی و سرزمینی که او کنترلش می‌کرد، برای ملت خودش بود.

«بیشتر جوون‌های خامی که به گرندلاین میان، فقط دنبال کمی ماجراجویین، ولی…»

کرک کرک کرک…!

دکل و بادبان به‌خاطر آتش فرو ریختند…

تاچ ادامه داد: «اگه بتونی از جزیره‌ی فیشمن‌ها عبور کنی که هفتاد درصد کشتی‌ها اون‌جا غرق می‌شن، وارد شین‌سکایی می‌شی که محل شکار یونکوها به‌عنوان قوی‌ترین دزدای دریایی‌ دنیا با سرزمین‌های وسیع و بزرگه. شکست‌دادن اونها کار آسونی نیست. اون احمق‌هایی که نمی‌تونن قوانین تجاری و منطقه‌ی شین‌سکای رو درک کنن، اولین کسایی هستن که نابود می‌شن.»

جنگ تمام شده بود.

تعدادی دزد دریایی از یک گروه خدمه‌ی ناشناس، کنار پاهای ایس و تاچ بودند.

یکی از دزدان دریایی دشمن گفت: «تو… تو مشت‌آتیشی هستی! همونی که پیشنهاد شیچیبوکای‌ها رو رد کرد…» صورتش از درد می‌لرزید.

آنها دزدان دریایی تازه‌کاری بودند که به هیچ‌کدام از یونکوها وابسته نبودند. بدون‌شک از آن‌دست افرادی بودند که می‌خواستند برای خودشان اسم و رسمی درست کنند.

اما آنها در برابر ایس و تاچ چند دقیقه هم دوام نیاوردند.

ایس هرگز تاچ را به‌خاطر «آشپزبودن» مسخره نمی‌کرد و واقعیت این بود که تاچ شایستگی رهبری لشکر چهارم را داشت. او یک تیغه با سطح تیز یک‌طرفه با اندازه‌ای بیشتر از سه فوت حمل می‌کرد که به‌نظر می‌رسید یک چاقوی بزرگ آشپزی است که برای برش ماهی‌ها و حیوانات دراز و بزرگ استفاده می‌شود.

رهبران لشکرها، جام نوشیدنی‌شان را با هم تقسیم کرده و به اشتراک گذاشته بودند، به همین خاطر همه‌ی آنها مقام و شرایط یکسانی داشتند و کسی برتر از دیگری نبود و این به معنی حضور افراد زیادی در خدمه با ویژگی‌های مشابه بود که نشان از بزرگی و عظمت خدمه‌ی وایت‌بیرد داشت.

تاچ ادعا می‌کرد که از فرمانده‌ی لشکر پنجم یعنی ویستا، شمشیرزن بهتری است.

دزد دریایی دشمن نفس‌نفس زد و گفت: «حالا دیگه اون تازه‌کار صدمیلیونی جلوی وایت‌بیرد زانو زده؟!»

ایس با کمی سوزش ‌گفت: «معلومه که نه، ولی خب شرایط پیچیده‌ست… بگذریم، این افراد چیکار کردن تاچ؟»

«اونها وارد قلمروی ما شدن و تمام این مدت بدون اینکه هزینه‌اش رو بدن، خوردن و نوشیدن.»

«آهان… پس این اتفاق افتاده. راجع‌بهش شنیده بودم.»

«بذار یه چیزی بهت بگم ایس، هر کسی که بیاد و از غذا و نوشیدنی ما استفاده کنه ولی هزینه‌اش رو پرداخت نکنه، مهمان ما نیست.»

این موضوع جای بحثی نداشت و کاملاً باید اجرا می‌شد.

این فرماندهان لشکرها بودند که از سرزمین‌هایی با پرچم وایت‌بیرد محافظت می‌کردند و در ازای آن محافظت، خدمه از آن شهرها اشیای باارزش، غذا، سوخت، نیروی کار و… دریافت می‌کردند.

اگر مردم عادی نمی‌توانستند از دولت جهانی یا نیروی دریایی کمک بگیرند، برای محافظت به یکی از یونکوها پناه می‌بردند.

ایس گفت: «من فکر می‌کردم نیروی دریایی مثل بزرگ‌ترین گروه دزد دریایی دنیا هستش، ولی توی شین‌سکای خیلی کم‌پیدا هستن. مگه حل همچین مسائلی وظیفه‌ی نیروی دریایی نیست؟»

«اونها نیروهای شاخه “G” رو برای محافظت از تاسیسات حیاتی دارن، ولی خب، فقط برای محافظت از اونها. نیروی دریایی هم یه ارتش نظامیه که فقط پیشنهادات و دستورات دولت جهانی رو انجام می‌ده.»

وظیفه‌ی اصلی آنها، محافظت از مردم در برابر دزدان دریایی نبود.

ایس گفت: «پس حدس می‌زنم برای تازه‌کارهایی مثل من که می‌خوان راه خودشون رو توی شین‌سکای بسازن، راه گریز و فرصتی نیست.»

«درسته و فقط شنکس موقرمز بوده که تونسته از اون راه به سطح یونکو برسه.»

شنکس از خدمه‌ی راجر آمده بود. او خطرناک به‌نظر می‌رسید، ولی هنگام دیدارش با ایس، خردمندانه و مناسب رفتار می‌کرد و هیچ شایعه‌ی بدی هم راجع‌به او وجود نداشت.

«کار ما خلاص‌شدن از دست همچین احمق‌هایی و جمع‌کردن پول محافظت‌کردن‌هامون هستش که باعث می‌شه اعتبار و قدرت پرچم ما بالاتر بره و قلمرومون بیشتر بشه.»

«پس این خدمه رفته‌رفته خودش بزرگ و بزرگ‌تر می‌شه.»

دزدان دریایی وایت‌بیرد دریاها را با پرچمشان کنترل می‌کردند و با اعزام نیرو به مناطق دور و نزدیک، از مردم آن‌جا حمایت و پشتیبانی می‌کردند.

«ما توی قلمروی خودمون با موادمخدر و برده هم سروکار نداریم. برای یکی از بین چهارتا از بدترین دزدای دریایی‌ دنیا زیادی خوب به‌نظر می‌رسه، مگه نه؟»

«خب، من هم هیچ‌وقت دنبال ماجراجویی یا وان‌پیس نبودم.»

«اوه واقعاً؟»

«اما من حالا درک بهتری از قوانین و نحوه‌ی اداره‌شدن این دریا دارم. این پرچم چیزی نیست که وایت‌بیرد به‌زور به کسی تحمیل کرده باشه، بلکه خود اون مردم بودن که این پرچم رو به اهتزاز درآوردن…»

بنابراین سوزاندن آن پرچم در جزیره‌ی فیشمن‌ها نه فقط توهین به وایت‌بیرد، بلکه توهین به فیشمن‌ها نیز بود.

تاچ گفت: «حالا که همه‌چیز رو فهمیدی، باز هم برای کشتن پدر می‌خوای ادامه بدی؟ تو می‌خوای بدنام‌تر از پادشاه دزدای دریایی بشی، ولی علاقه‌ای به وان‌پیس نداری. همچنین نمی‌خوای زیر پرچم یکی دیگه بری، پس دقیقاً اون پرچم آتشین رو برای چی به اهتزاز درآوردی؟»

«نمی‌دونم… زمانی فکر می‌کردم که می‌دونم، ولی الان نمی‌دونم.»

تاچ سکوت کرد وکمی لبخند زد.

«تو واقعاً صادق هستی.»

«ممم…»

«گوش کن، مشکلی نیست. ما تصمیم این دوئل رو با پدر گرفتیم، حالا دیگه بیا سر کارمون برگردیم.»

تاچ به لشکر خود دستوراتی داد. آنها همه‌چیز را توقیف کردند. قرار شد کشتی در بازار دست‌دوم فروخته شود و دزدان دریایی هم اسیر شدند…

«من کنجکاوم که چرا فرمانده‌ لشکری مثل تو، مستقیم با دزدای دریایی درجه سه درگیر می‌شه.»

«وقتی یه جوگیر این کار رو برعهده بگیره، ممکنه احمقانه‌ترین روش‌ها رو پیش بگیره و به همه‌چی گند بزنه. به‌خاطر همین لازمه که منِ رده‌بالا شخصاً با این رده‌پایین‌ها درگیر بشم و از اونها برای بقیه یه درس عبرت درست کنم.»

«پس این‌جوریه؟»

تیچ گفت: «شک نکن. این کار رو به رده‌پایین‌ها بسپر و ببین که توی انجام همچین کارهای ساده‌ای چه اتفاقی می‌افته.»

در کابین باز شد و ناگهان مردی به بزرگی خرس بیرون آمد. «زهاهاهاها… کارمون تمومه؟»

او تیچ بود و در دستانش، مردی بود که کلاه کاپیتانی پوشیده بود؛ تیچ از گردنش گرفته و آویزانش کرده بود.

تاچ گفت: «کشتی رو خراب نکن تیچ.»

«اوه، درسته. این کشتی کوچولو رو باید بفروشیم.»

تیچ کاپیتان دشمن را مانند توپ بولینگی پرتاب کرد.

کاپیتان بدشانس خدمه‌ی دشمن قل خورد تا اینکه محکم به دکل برخورد کرد.

به‌نظر به‌سختی نفس می‌کشید.

یکی از افراد تاچ سراغ یک دِن‌دِن‌موشی انتقال‌دهنده رفت. او از چهره‌ی کاپیتان دشمن عکسی گرفت و به‌وسیله‌ی دستگاه فکس ارسال کرد.

پس از مدتی، پاسخ آن آمد.

ایس فکس را برداشت و بررسی‌اش کرد. یک سمبل جمجمه وسط ورقه بود که نشان می‌داد اطلاعات از طرف جمجمه هستند که هنوز داشت به کارهای این‌مدلی‌اش ادامه می‌داد.

«اون کاپیتان راکون از دریای شرقی هستش و بونتی روی سرش هفتادوپنج میلیون بریه…»

تاچ با خواندن فکس گفت: «اوه، مبلغ کمی نیست. در این صورت اون رو تحویل نیروی دریایی می‌دیم.»

«نیروی دریایی واقعاً به بقیه‌ی دزدای دریایی‌ پاداش و پول بونتی‌ها رو می‌ده؟»

تاچ توضیح داد: «نه، دلال‌های مخصوصی هستن که از طریق اونها این اتفاق می‌افته.»

ظاهراً کسانی بودند که خودشان را به‌عنوان بونتی‌هانتر جا می‌زدند و افراد تحت‌تعقیبی را که دزدان دریایی گرفته بودند، تحویل می‌گرفتند و تحویل نیروی دریایی می‌دادند.

«تیچ، دستای اون پسر رو ببند و برای بقیه‌شون هم…»

بااام!

تاچ با شنیدن صدای ناگهانی شلیک گلوله، چرخید.

«اوه؟!»

تیچ دستش را روی پهلویش گذاشت و صورتش قرمز شد و عرق کرد.

زیر پای او، کاپیتانِ درحال مرگ یک تفنگ در دست داشت.

«تییییییچ!»

تیچ که با دیدن خون خودش شوکه شده بود، داد زد: «ایییییی! من تیر خوردم!»

«ای بابا!»

ایس از اینکه دشمن را خلع‌سلاح نکرده بودند، ناراحت بود.

او تکنیک تفنگ آتشی را اجرا کرد و انگشتش را به‌سمت دشمن نشانه گرفت.

صدای فریاد وحشتناکی آمد که هرگز دوست نداشت دوباره آن را بشنود؛ مانند صدای قورباغه‌ای بزرگ بود که دارد له می‌شود.

تیچ گفت: «درد داشت حرومزاده.» او پایش را روی کاپیتان دشمن گذاشته بود. میانه‌ی بدن کاپیتان داشت توسط بخشی از عرشه‌ی چوبی که شکسته بود خرد می‌شد و دست و پاهایش هم گیر کرده بودند. تیچ زیاده‌روی کرده بود.

«اوه عالیه، هی تو زنده‌ای؟»

تیچ خندید. «زهاهاهاها!»

ایس نمی‌دانست که چگونه به همه‌ی اینها واکنش نشان بدهد. «حالت خوبه؟ مگه تیر نخوردی؟»

«همممم؟ اوه، خوبم، زهاهاهاها! اااااخخخ!» تیچ دستش را روی زخمش گذاشت و ناله کرد، انگار که تازه یاد زخمش افتاده بود و شروع به صدازدن دکتر کشتی کرد.

ایس زمزمه کرد: «این پسر از هر نظر شلخته هستش.»

این دقیقاً نحوه رفتار و شخصیت مارشال دی تیچ بود و او کسی بود که کارش مراقبت و رسیدگی به ایس بود!

یکی از همراهان تاچ فریاد زد: «تاچ، شعله‌ها خیلی قوی هستن. ما نمی‌تونیم خاموششون کنیم.»

شعله‌های آتشینی که ایس هنگام جنگ استفاده کرده بود، شعله‌ور شده بودند و داشتند کشتی چوبی را می‌بلعیدند.

کشتی داشت غرق می‌شد.

منظور تاچ از اینکه استفاده از افراد درجه سه برای انجام این کار فاجعه درست می‌کند، دقیقاً همین بود…

بخش2

بعد از اعزام‌شدن، ایس، تاچ و تیچ در نزدیک‌ترین بندر ایستادند تا نوشیدنی بخورند.

«به‌سلامتی پرچم پدر.»

ایس گفت: «من این کار رو نمی‌کنم.»

«زهاهاهاها، غذا بعد از کارکردن خیلی می‌چسبه.»

بخور، بجنگ، بنوش؛ تیچ از این‌دست دزدان دریایی بود.

تا زمانی که به او اجازه می‌دادید غذا بخورد و هرازگاهی غر بزند، می‌توانستید اطمینان حاصل کنید که مشکلی درست نخواهد کرد.

این یکی از شهرهایی بود که پرچم وایت‌بیرد بالای آن قرار داشت.

این سه نفر دزد دریایی بودند، اما با صاحب میخانه رفتاری دوستانه داشتند.

«واقعاً ایس؟ موقرمز همچین حرفی زد؟»

با خوردن مقداری نوشیدنی، آنها بیشتر از حد معمول پرحرف شده بودند.

تاچ بیشتر اوقات در آشپزخانه با الکل آشپزی می‌کرد، اما هرگز از آن نمی‌نوشید. محل کار برای او مقدس بود، به همین خاطر ترجیح می‌داد در زمان استراحت و همراه بقیه نوشیدنی بخورد.

«آره. اون به چشم چپش اشاره کرد و گفت: “یکی از دزدای دریایی‌ وایت‌بیرد این زخمو به من داد.”»

در حقیقت، آن فرد خاص یکی از افراد تحت‌فرمان وایت‌بیرد بود.

ایس ادامه داد: «خب، اون کیه؟ من یه‌ذره کنجکاوم.»

تاچ فکر کرد: «کسی از بین خدمه‌ی ما که این کار رو با موقرمز کرده؟ همممم…»

«هاه؟ یعنی شما نمی‌دونین کی این کار رو کرده؟»

این برای ایس تعجب‌آور بود، چراکه فکر می‌کرد هر کسی که این زخم را به موقرمز زده، بین خدمه تبدیل به افسانه می‌شود.

«یکی از فرمانده‌ها هم نبوده، مگه نه؟ چون اگه بود، فهمیدنش مشکلی نبود. تو راجع‌به این می‌دونی تیچ؟»

«اِه؟ راجع‌به چی؟»

«یکی از اعضای خدمه یه زخمی روی صورت موقرمز گذاشته. من اصلاً باورم نمی‌شه که کسی…»

تیچ با لقمه‌ای در دهانش گفت: «اون شخص من بودم.»

ایس و تاچ با شوک کامل به مرد بزرگی که یکی از اعضای قدیمی خدمه بود، خیره شدند.

تیچ یک پیتزای درسته را در دهانش گذاشت و بعد با یک لیوان ساکه که به‌اندازه‌ی یک بشکه‌ی کوچک بود، قورتش داد.

«داره شوخی می‌کنه.»

«آره، منم همین فکر رو می‌کنم.»

«آره بابا، امکان نداره.»

این فقط شوخی یک احمق مست بود.

ایس اعتراف کرد: «خب، موقرمز این حرف رو به من توی یه مهمونی که داشتیم گفت. شاید من رو به‌عنوان یه تازه‌کار می‌دید و می‌خواست من رو کمی بترسونه.»

ایس نوشیدنی‌اش را برداشت. تاچ به خالکوبی روی دستش توجه کرد و گفت: «به‌هرحال ایس… اون خالکوبیت چه نکته‌ای راجع‌بهش وجود داره؟»

این چیزی بود که باعث تعجب تاچ شده بود و او درنهایت از فرصت مستی برای پرسیدن سوالش استفاده کرد.

این سوالی بود که ایس طی سال‌ها به دفعات زیاد شنیده بود.

«نه، بیخیالش. نمی‌خوام راجع‌بهش صحبت کنم. این یه داستان طولانیه و جالب هم نیست.»

«اوه واقعاً؟»

«فقط اینکه این اشتباه نیست. این علامتx که روی s هستش، به‌خاطر برادر مرحوممه.»

سابو برادرخوانده ایس، دقیقاً بعد از آنکه برای دزددریایی‌شدن به دریا رفت، توسط یک کشتی اژدهای افلاکی غرق شد و بعد از آن، ایس با برادر کوچک‌ترش لوفی سوگند بست.

«گوش کن لوفی! ما باید به زندگی خودمون ادامه بدیم تا هیچ پشیمونی‌ای نداشته باشیم!»

این حرف می‌توانست برای افراد مختلف، معانی متفاوتی داشته باشد و هدف این نبود که کاری انجام دهند که باعث خجالت شود.

«فقط زمان می‌تونه به این سوال جواب بده.»

بعد از مرگ سابو بود که ایس برای اولین‌بار با مفهوم واقعی مرگ روبه‌رو شد و به‌صورت جدی درباره‌ی معنای زندگی فکر کرد.

مرگ روزی فرا می‌رسید و آخرین چیزی که او می‌خواست، مرگ بدون هیچ خاطره‌ای جز خاطره‌ی نفرت از پدرش و دنیا بود.

داشتن چنین زندگی‌ای، توهین به برادرانی بود که جام برادری را با آنها به اشتراک گذاشته بود.

اما ایس از آن‌دست افرادی نبود که خیلی درباره‌ی تفکرات عمیق و نام برادرانش صحبت کند.

«هممممممم.»

«البته یه داداش دیگه دارم.»

«اوه واقعاً؟ چند سالشه؟ الان چیکار می‌کنه؟»

«سه سال کوچیک‌تر از منه و ما تصمیم گرفتیم وقتی هفده‌سالمون شد دزد دریایی بشیم، پس یکی از همین روزها، اونم راه می‌افته.»

«اون قویه؟»

«برادرم وقتی بچه بود یه میوه‌ی شیطانی خورد. خود من هم قبل از دزددریایی‌شدنم میوه‌ی شیطانی نخورده بودم، اما اون‌موقع هم هیچ‌وقت توی دعواهامون بهش نباختم.»

ایس و سابو همیشه با هم رقابت می‌کردند و رکورد می‌زدند. لوفی هم وقتی کمی بزرگ‌تر شد به آنها پیوست، ولی به‌عنوان جوان‌ترین شخص، همیشه می‌باخت.

«خداحافظ لوفی، من الان می‌خوام برم.»

«باشه، منم وقتی سه سال بعد به دریا می‌زنم، خیلی قوی‌تر از الانم خواهم بود.»

ایس لوفی را در کوهستان کوروو جا گذاشت و سفر شخصی خودش را آغاز کرد.

لوفی احتمالاً هنوز هم آرزو داشت که پادشاه دزدان دریایی شود.

ایس حتی نمی‌توانست تصور کند که لوفی شکست خورده و یا از رفتن به دریا منصرف شده باشد.

حالا هم ایس به دیواری به اسم چهار یونکو رسیده بود.

لوفی در چنین زمان‌هایی چه می‌گفت؟

تاچ تعجب کرده بود. «یه میوه‌ی شیطانی،‌ ها؟» ساکه حال او را خوب می‌کرد. «ما هم چند نفر با قدرت میوه‌ی شیطانی داریم. مارکو، پدر، جوزو…»

ایس حتی آن‌قدر قدرتمند نبود که وایت‌بیرد را مجاب کند از قدرتی استفاده کند که به‌خاطرش به هیولابودن مشهور بود.

«قانون این اطراف این‌طوریه که اگه میوه‌ی شیطانی پیدا کردی، باید بخوریش. البته می‌شه اون رو با صدها میلیون بری هم فروخت، ولی اگه من می‌تونستم یه میوه برای خودم انتخاب کنم، اون میوه‌ی تو بود ایس.»

ایس با تعجب پرسید: «چرا میوه‌ی شعله‌شعله رو انتخاب می‌کردی؟»

«دست‌های تو تبدیل به آتیش می‌شه دیگه، مگه نه؟ یه آشپز مثل من دیگه چی می‌تونه بخواد؟ من باهاش می‌تونم هر دمایی که می‌خوام رو درست کنم.»

گفته می‌شد که چاقوی آشپز روح اوست، ولی شعله می‌توانست چیزی مثل شریک زندگی باشد.

«ولی من این یکی رو خوردم. اگه فقط یکی دیگه هم برای تو بود…»

وقتی ایس در جزیره‌ای خالی از سکنه گیر افتاده بود، آن میوه را بدون فهمیدن اینکه چیست خورده بود.

«ولی متاسفانه این‌طوری نمی‌شه. توی دنیا از هر میوه‌ی شیطانی فقط یکی وجود داره.»

«آره درسته، ولی اگه می‌خوای میوه‌ی شعله‌شعله رو بخوری…» تیچ که ساکه‌ی خودش را تمام کرده بود، چاقویی به روی میز زد. «باید ایس رو بکشی‌‌… زهاهاهاها! وقتی کسی با قدرت میوه‌ی شیطانی می‌میره، میوه‌ی اون توی یه جای دیگه از دنیا دوباره رشد می‌کنه.»

«این یه شوخی بده. هیچ میوه‌ای توی دنیا نیست که اون‌قدر بخوامش که به‌خاطرش آدم بکشم. خانوم یه لیوان دیگه از اون نوشیدنی بیار این‌جا.»

ایس فقط پوزخند زد. «خب، پس باید میوه‌ی شعله‌شعله رو فراموش کنی. نظرت راجع‌به یکی دیگه چیه؟… بذار ببینم، یه میوه‌ی یخی مثلا. به یه جعبه‌ یخی چیزی احتیاج نداری؟»

تاچ سرش را تکان داد و گفت: «نه اون هم نمی‌شه. آئوکیجی اون رو خورده.»

«آئوکیجی؟ منظورت…»

«ادمیرال نیروی دریایی.»

کوزان که با نام مستعار «آئوکیجی» شناخته می‌شد، قدرت میوه‌ی یخ‌یخ را داشت و دیگر ادمیرال‌ها، کیزارو و آکاینو نیز قدرت میوه‌ی لوگیا داشتند.

«نظرت راجع‌به چاقو چیه؟ تو می‌تونی تبدیل به مرد چاقویی بشی که همه‌چی رو می‌بره.»

«جالب می‌شه ولی نه، احساس می‌کنم بعضی از قاتل‌ها توی یه جایی از دنیا اون رو خوردن. از اون گذشته، من کار با چاقوهام رو دوست دارم.»

«زهاهاهاها! خب، حتی بعد از سال‌های‌سال دزددریایی‌بودن، میوه‌ی شیطانی خیلی دیده نمی‌شه و کمیابه.»

ایس به آن سمت میز چرخید و گفت: «تو چی تیچ؟ تو چه میوه‌ای می‌خوای بخوری؟»

«من؟ بذار ببینم…» او یک لیوان دیگر برداشت. او آن‌قدر بزرگ بود که هر ظرفی در دستانش کوچک به‌نظر می‌رسید.

تاچ با شیطنت گفت: «اوه، شرط می‌بندم که می‌دونم کدوم یکی رو می‌خوای!»

«چی؟! از کجا می‌دونی تاچ؟!» تیچ نفس‌نفس می‌زد و به‌نظر شوکه شده بود.

«کدوم یکی؟»

«می‌دونی ایس، منظورم میوه‌ی افسانه‌ای شفاف‌شفاف بود. هرکسی که از اون بخوره، می‌تونه نامرئی بشه…»

«واقعاً؟ همچین میوه‌ای هم وجود داره؟»

«زهاهاهاها، مچم رو گرفتی!» تیچ خندید، سرش را خاراند و زبانش را بیرون داد.

«ولی مطمئناً این آرزوی هر مردیه…»

افراد می‌توانستند هر کار ناپسندی که تصور می‌کنند را در زمانی که نامرئی شده‌اند انجام دهند.

در آن لحظه، آنها متوجه شدند که چند دختر جوان در پشت میز آنها ایستاده‌اند؛ آنها بچه‌هایی از بندر بودند و والدینشان در بیرون از رستوران، جایی که دزدان دریایی‌ جشن گرفته بودند، دیده می‌شدند.

تاچ با لبخندی از آنها استقبال کرد و گفت: «چی شده؟ انگاری چندتا دخترخانوم خوشگل این‌جا داریم.»

دخترها گفتند: «این نشونه‌ی قدردانی ماست.» تاج گل‌های دست‌سازی که گل‌هایشان از مزارع اطراف جمع‌آوری شده بودند را تحویل دادند.

تاچ سرش را پایین انداخت و گفت: «وای چه گل‌های قشنگی، ممنونم ازتون.»

ایس گفت: «نه ممنون، ترجیح می‌دم که روی سرم نذارمش.»

«بیخیال ایس، این خانوم‌های جوون رو خجالت نده. اونها فقط می‌خوان ازت تشکر کنن.»

«زهاهاهاها!»

تاچ گل‌ها را گرفت و تیچ هم دستش را دراز کرد تا آنها را ببندد. ایس هم که نمی‌خواست خودش را آدم بدی نشان دهد، با اکراه قبول کرد که تاج را بالای سرش بگذارند.

او قبلاً گلی هدیه گرفته بود؟ او انتظار داشت حتی بعد از مرگش هم کسی گلی سر مزارش نیاورد.

این ماهیت و باطن جالب حکومت وایت‌بیرد بود.

این تأثیر و نفوذ، باورنکردنی بود و آن مرد از آن قدرت به‌عنوان سنگ‌بنای حکومتش استفاده و کشور خودش را تأسیس کرده بود، کشوری که مردم از حکومتش استقبال کرده و قدردان آن بودند؛ جایی که بچه‌ها حمایت مردی را که ترسناک‌تر از هر شیطانی بود قبول کرده‌ بودند و حتی از او تشکر هم می‌کردند.

قدرت سلاحی بود که می‌شد از آن برای رسیدن به جاه‌طلبی‌ها استفاده کرد.

بعضی اوقات، قدرت دیگران را نزد خودش جمع می‌کند و باعث قدرت بیشتر می‌شود.

به همین دلیل بود که مردم به وایت‌بیرد، «پادشاه دریاها» می‌گفتند.

 آن مردی بود که ایس سعی داشت بکشد.

یکی از بچه‌های کوچک‌تر از ایس پرسید: «شما دزدای دریایی‌ خوبی هستین؟»

«هاه؟ من… آه…»

دزد دریایی خوب چه‌کسی بود؟ کسی که از مردم سرزمین‌هایش محافظت می‌کرد؟ برای افرادی دیگر از سرزمین‌ها و مناطق دیگر، همان فرد می‌توانست یک غارتگر ترسناک شناخته شود و اصلاً از همان اول، کسی که واقعاً یک قدیس خیرخواه بود وارد کار دزددریایی‌بودن نمی‌شد.

تیچ به بچه‌ها گفت: «گوش کنید بچه‌ها، هیچ دزد دریایی خوب یا بدی وجود نداره!»

او گل‌هایی که از بچه‌ها گرفته بود را روی پاستایش گذاشت و بلافاصله خورد. بچه‌ها شوکه شده بودند. آخرین چیزی که آنها انتظار داشتند، این بود که گل‌هایی که به او داده بودند را بخورد.

«مممم، اینا مطمئناً گل‌های خوبی هستن. ایس تو هم گل‌هات رو بده من.»

«بفرما.»

«خب دیگه بسه.»

تاچ دست‌هایش را باز کرد و بلند شد.

«شرمنده دخترا که این پیرمرد و جوون همراهم خیلی کسل‌کننده‌ان و هیچ منطقی هم ندارن. ولی خیلی از شما ممنونم. اگه بیست سال دیگه برگردم… نه، ده سال دیگه برگردم، کسی از شما حاضره با من ازدواج کنه؟»

«اِی، نه… امکان نداره.»

بخش3

در درمانگاه موبی‌دیک، دیس یک بیمار غیرمنتظره را پذیرش کرد.

به‌تازگی او وظایف بیشتر و بیشتری را از سردکتر کشتی دریافت می‌کرد، مانند بخیه‌زدن بریدگی‌ها و معالجه‌ی زخم‌ها…

«اوه، این‌جایی دکی؟ عالی شد.»

دیس گفت: «خوش اومدی… اوه، آقای وایت‌بیرد.»

دیس از جایش پرید و با شوک و اضطراب جواب او را داد.

ایس از نظر تکنیکی مهمان وایت‌بیرد حساب می‌شد و خدمه‌ی دزدان دریایی اسپید، مثل برادر کوچک‌تر او محسوب می‌شدند.

 ایس به‌طور رسمی کاپیتان دیس بود، به همین خاطر او نمی‌توانست وایت‌بیرد را پدر خطاب کند.

وایت‌بیرد گفت: «تشریفات رو بذار کنار. می‌خوام یه نگاهی به این بندازی.» همان‌طور که نشسته بود، دستش را از زیر کتش درآورد و کف دستش را نشان داد.

«شما دچار سوختگی شدید.»

پس حتی هیولاهای افسانه‌ای هم صدمه می‌دیدند.

«دردی احساس می‌کنید؟ زخم بدی نیست، اما باید روش یخ بذارید تا دردش آروم بشه. چه‌طوری زخمی‌ شدید؟»

وایت‌بیرد چیزی نگفت.

با اینکه دیس سوال را پرسیده بود، اما تقریباً ایده‌ی اینکه چگونه این اتفاق افتاده بود را داشت.

«ایس این کار رو کرده؟»

ایس لحظاتی قبل، وایت‌بیرد را به مبارزه دعوت کرده بود، اما او باز هم باخت و به دریا پرتاب شد.

تابه‌حال چندبار این اتفاق افتاده بود؟

«آره، رقت‌انگیزه… به کسی نگو دکی.»

«لطفاً به من نگید دکتر. من فقط یه دانشجوی پزشکی هستم.»

دیس ناحیه‌ی سوختگی را شست‌وشو داد و روی آن دارویی گذاشت.

«ممنون بچه.»

«امکان داره عفونت کنه، پس دستتون رو تمیز نگه دارید.»

«اون کاپیتان شما…»

«بله؟»

«قوی‌تر شده. من دیگه فراموش کردم که تا حالا چندبار باهاش مبارزه کردم…»

برای اولین‌بار، مشت‌های آتشی ایس به وایت‌بیرد آسیب زده بودند.

وایت‌بیرد بلند شد و به‌نظر می‌رسید که لبخند می‌زند.

دیس کتاب یادداشت خودش را چک کرد. «امروز نودونهمین‌بار بود.»

«تو توی کتابت یادداشت می‌کنی؟ زیادی نکته‌بینی و موشکافی نیست؟»

دیس جواب داد: «آره، اخلاق من این‌جوریه. ایس فقط یه فرصت دیگه داره، مگه نه؟»

انتظار جواب نداشت.

«اوه، آره صدبار بود فکر کنم. فکر کنم تاچ یا یکی دیگه این تصمیم رو گرفته بود. البته من اهمیتی نمی‌دم صدبار باشه یا هزاربار…»

«شما دارید با این کار‌… به ایس آموزش می‌دید، مگه نه؟»

وایت‌بیرد خندید و گفت: «بیش از حد از من انتظار داری دکی… گورا را را را. من فقط از یه احمقی که می‌خواد با شین‌سکای مقابله کنه خوشم اومده. اگه می‌خواد این دوروبرها باشه، پس اجازه داره که بمونه‌.»

او به جوان‌ها در کشتی‌اش سقفی بالای سرشان می‌داد و اگر می‌خواستند که بمانند، به آنها غذا هم می‌داد.

«ایس…»

اون پسر پادشاه دزدای دریایی، یعنی رقیب شما هستش و دولت جهانی هم از این موضوع آگاهه، به‌خاطر همین بود که پیشنهاد شیچیبوکای‌شدن بهش داد. دیس می‌خواست این جملات را بگوید، ولی نتوانست.

دیس نگران بود. چه می‌شد اگر وایت‌بیرد، پسر پادشاه دزدان دریایی را در کشتی خودش پیدا می‌کرد؟

این یک مشکل بزرگ برای توازن شکننده قدرت بین نیروی دریایی، شیچیبوکای‌ها و یونکوها نبود؟

این می‌توانست جرقه‌ی لازم برای شروع جنگ بزرگ بعدی باشد…

«هممم؟ چیه؟»

«هیچی، بیخیالش.»

این تصمیم با دیس نبود که حقیقت را بگوید، بلکه ایس بود که باید تصمیم می‌گرفت این حقیقت را فاش کند یا نه.

«ایس می‌خواست برای خودش اسم‌ورسمی بسازه، به‌خاطر همین سراغ شما اومد.»

«این چیزیه که من متوجه نمی‌شم. اگه اون می‌خواست معروف‌تر بشه، عضویت توی گروه شیچیبوکای باید براش کافی می‌بود، پس چرا به من گیر داده؟ اگر هم می‌خواست یه یونکو رو شکست بده، می‌تونست مثلا سراغ شنکس موقرمز بره. یا نکنه فکر کرده که شکست‌دادن منِ پیرمرد راحت‌تر از بقیه هستش؟»

«نه، اون انگار قبلاً با شنکس ارتباطی داشته، به‌خاطر همین سراغ اون نرفت. به‌نظر می‌رسه شنکس یک‌بار جون برادر کوچیک‌ترش رو نجات داده.»

«اووه!»

دیس با انتخاب دقیق کلماتش ادامه داد: «و اینکه ایس یه داداش دیگه هم داشته که مُرده. بیشتر از این دیگه من چیزی نشنیدم.»

در عصر بزرگ دزدان دریایی، او همراه دزدان و راهزنان بزرگ شده بود و برادرش هم که با او عهد دزددریایی‌شدن بسته بود، بلافاصله بعد از رفتن به دریا توسط اژدهایان افلاکی کشته شده بود.

تنها چیزی که او از مخفی‌ماندنش اطمینان حاصل کرده بود، این بود که پدرش کسی نیست جز راجر، پادشاه دزدان دریایی…

وایت‌بیرد با ارزیابی حرف‌های دیس گفت: «آهان، فهمیدم. پس اون بچه‌ی آتیشی درواقع نمی‌خواست دزد دریایی بشه. فکر می‌کنم الان یه‌ذره بهتر درکش می‌کنم.»

«منظورتون اینه که…»

«اون به‌خاطر سوگندی که با برادرانش خورده بود به دریا رفت، کل قضیه همینه. بعدش هم که اتفاق مربوط به اژدهای افلاکی افتاد… بنابراین این چیزیه که همچنان درونش می‌سوزه.»

شاید حق با او بود؛ ایس می‌خواست مشهور شود تا از خاطره‌ی نفرت از پدرش آزاد شود و دزددریایی‌شدن وسیله‌ای برای رسیدن به این هدف بود. درواقع دزددریایی‌شدن به خودی‌خود هدف ایس نبود.

«فکر می‌کنم… ایس حتی خودش هم نمی‌دونه که واقعاً کیه.»

وایت‌بیرد گفت: «این موضوع درمورد همه صدق می‌کنه، مخصوصاً وقتی جوون هستی.»

تنها کسانی که فکر می‌کنند خودشان را می‌شناسند، احمق‌هایی هستند که خودشان را باهوش تصور می‌کنند و افراد مسنی که از شناختن خودشان دست کشیده‌اند.

«با بودن روی کشتی و ارائه‌ی خدمات پزشکی، من یه چیزی رو متوجه شدم. من دانشکده‌ی پزشکی رو ول کردم و به دریا رفتم، صرفاً برای واکنش‌نشون‌دادن به پدرم که یه دکتر بود. این هدف شاید احمقانه به‌نظر برسه، ولی…»

«این درست نیست. والدین مسئله‌ی بزرگی برای هر شخصی هستن.»

«من ایس رو ملاقات کردم، بقیه رو هم ملاقات کردم و به این‌جا رسیدیم. همه‌ی اینها به لطف ایس بود. با کمک ایس من به مکان‌هایی سفر کردم که خودم هرگز به اون‌جاها نمی‌رسیدم. و حالا ایس از خودش نامطمئن شده. چی می‌شه که نفرتش دلیل به‌جلوحرکت‌کردنش باشه و درنهایت باعث نابودی خودش بشه؟ حمله به‌سمت دیواری به اسم وایت‌بیرد، کاملاً این تناقض رو نشون می‌ده.»

دزدان دریایی اسپید که از رهبری ایس مطمئن بودند، توسط سونامی وایت‌بیرد خرد شدند.

وایت‌بیرد خندید و گفت: «تو فکرهای پیچیده‌ای توی سرت داری، دکی… گورا را را.» اما به‌نظر می‌رسید که او هم دلایل دیس را درک می‌کند. «من دیوار یا همچین چیزی نیستم. تا اون حد نمی‌تونم باشم.»

«شرمنده، نمی‌شه گفت هرکسی توی زندگیش چه دیوارهایی برای خودش داره.»

«گوش کن دکی، دیوار چیزیه که مردم با خواست خودشون توی قلبشون درست می‌کنن. مردم فقط می‌تونن خودشون رو به اونچه که می‌خوان تغییر بدن.»

بخش۴

بیا و پسر من باش.

وایت‌بیرد بعد از تلاش ایس برای کشتنش، دست خود را به‌سمت دزد دریایی جوان دراز کرده بود.

این راه ‌و رسم زندگی دزدان دریایی بود.

فرماندهان وایت‌بیرد همگی جام نوشیدنی‌شان را با او به اشتراک گذاشته بودند و این کار، به آنها مقام پدر و پسر می‌داد.

کاپیتان‌های برجسته‌ی دیگر هم زیر پرچم وایت‌بیرد جام نوشیدنی‌شان را با وایت‌بیرد یا فرماندهانش به اشتراک گذاشته بودند و این کار به آنها مقام برادری می‌داد؛ به همین دلیل بود که همه‌ی اعضای خانواده و خدمه‌ی وایت‌بیرد به او «پدر» می‌گفتند.

دولت جهانی از طریق یک سیستم حقوقی و قضایی حکومت می‌کرد.

دزدان دریایی از طریق پرچم‌ها و جام اشتراکی به‌هم متصل می‌شدند و شخصی که در رأس دنیای دزدان دریایی بود، فقط یک نابودگر نبود.

ایس متوجه شد که اغلب اوقات به دختران جوانی که برای او گل می‌آوردند فکر می‌کند.

چهار یونکو به این دلیل که امپراتوری‌های کوچک خود را تأسیس و بر آن حکومت می‌کردند، امپراتور دریا نامیده می‌شدند.

این واقعیتی بود که ایس هنگام سفر به قلمروی وایت‌بیرد و جنگیدن بر روی کشتی او درک کرده بود.

بیا و پسر من باش!

جام پدر و پسری… به‌معنای واقعی کلمه، این به معنی تبدیل‌شدن به زیردست او بود. اما از نظر ایس، پسر هیولایی به اسم راجر، جمله‌ی «تو را پسر خودم خواهم کرد» چیزی جز یک شوک کامل و شدید نبود، حتی اگر وایت‌بیرد گذشته‌ی ایس را نمی‌دانست.

«چه اتفاقی برای پیشنهادش می‌افته اگه بهش بگم…؟»

ایس با خودش غر می‌زد و بر روی تخته‌ای نشست.

او واقعاً هیچ‌وقت به این فکر نکرده بود که وایت‌بیرد ممکن است چه احساسی به راجر داشته باشد.

داستان‌ها که می‌گفتند آنها رقیب همدیگر بودند…

تیچ گفت: «…و به این دلیل تاچ امروز با ما نمیاد.»

آنها سوار یک کشتی سریع با اندازه متوسط شده بودند که پرچم وایت‌بیرد بالای آن نبود.

«هاه؟ چرا تاچ باهامون نمیاد؟»

تیچ عصبانی شد. «هوی، باید فکت رو خرد کنم تا بهم گوش بدی؟ پس دوساعته دارم با دیوار حرف می‌زنم؟»

او مرد خشنی بود که در هنگام جنگ کنترلش را از دست می‌داد، اما برای دهه‌ها عضو خدمه‌ی وایت‌بیرد بود.

ظاهراً وایت‌بیرد خیلی مرد سخاوتمندی بود که جام پیوندش را با مردی مثل تیچ به اشتراک گذاشته بود.

«زهاهاهاها، ما داریم به طرف یه جزیره می‌ریم و قراره دهن یکی رو که جرأت کرده به پرچم پدر توهین کنه سرویس کنیم! قراره چندتا درس راجع‌به قوانین دزدای دریایی‌ بهش یاد بدیم.»

«و قراره که من این کار رو بکنم؟»

«زهاهاهاها… به همین دلیله که تاچ نمیاد. پدر این کار رو به تو سپرده ایس.»

این دستوری برای تعیین سطح ایس بود و سرپرستش تیچ هم آن‌جا بود تا عملکرد ایس را مشاهده و گزارش کند.

یک عمل بسیار ساده…

جزیره‌ای در جلو قابل‌مشاهده بود.

پرده‌ی شب که آسمان را پوشانده بود، با ستاره‌ها نور می‌پاشید و درخشش آب سیاهِ زیر آن که درواقع انعکاس آن نور بود، مانند قلاب‌های ماهیگیری بود.

این یک شهر بزرگ بود.

آنها در حومه‌ی قلمروی وایت‌بیرد بودند.

مشکلی در این جزیره وجود داشت که نمی‌شد از آن چشم‌پوشی کرد‌.

وایت‌بیرد ایس را برای حل آن فرستاده بود.

و پاداش این کار ایس، دوئلش با وایت‌بیرد بود.

صدمین و احتمالاً آخرین مبارزه…

ایس به دزدان دریایی اطراف خود گفت: «بسیار خب بچه‌ها، گوش کنید. من پورتگاس دی ایس، فرمانده‌ی این عملیات هستم. اما من رهبر لشکر شما نیستم. من حتی عضو خدمه‌ی وایت‌بیرد هم نیستم. بعضی از شما احتمالاً این رو دوست ندارید. اگه کسی از شما با اجرای دستورات من مشکل داره، همین‌الان از مأموریت انصراف بده.»

سخنرانی ایس باعث شد دزدان دریایی به یکدیگر خیره شوند، اما همه‌ی اینها دستورات پدر بودند، به همین دلیل کسی شکایتی نکرد. آنها تصمیم گرفتند که ببینند ایس چه‌کار می‌کند.

ایس با صدازدن دو نفر از دزدان دریایی اسپید گفت: «خب پس بیاین بریم. والاس و بانشی.»

«کاپیتان ایس…»

بانشی با تردید گفت: «مطمئنی که من رو می‌خوای ببری؟»

«این ایده‌ی دیس بود. ما خیلی راحت می‌تونستیم به اون‌جا حمله کنیم، ولی من نمی‌خوام فقط دستورات رو انجام بدم. اول می‌خوام محل رو بررسی کنم. بهم کمک کن تا این کار رو انجام بدم.»

بخش۵

جزیره‌ی پورت چیبرالتا[2].

کشتی‌های زیادی در اسکله‌ی شهر پهلو گرفته بودند. این شهر پر از میخانه و مکان‌های تفریحی بود و تمامی نیازهای یک دریانورد را تأمین می‌کرد.

نه فقط کشتی‌های دزدان دریایی، بلکه کشتی‌های مسافربری و کشتی‌های نیروی دریایی هم آن‌جا بودند.

این‌جا مکانی بود که با ریسک گذراندن یک سفر خطرناک، می‌شد یک هفته را با نوشیدنی‌ها و زنان گذراند. اما چنین مردانی در طول عمرشان از مقام یک کارگر کشتی بالاتر نمی‌رفتند.

امشب، شب جشنواره‌ی سالانه‌ی شکرگزاری بود.

کل شهر چراغانی شده بود. گردشگران هر لباسی که می‌خواستند می‌پوشیدند و کودکان و بزرگسالان در خیابان‌ها جمع شده بودند.

عکاسان در همه‌جا حضور داشتند. جاده‌ها پر از بازرگانانی بود که انواع مختلف اجناس را می‌فروختند و فروشگاه‌ها هم پر بودند.

این شهر یک نمونه‌ی عالی از این بود که چگونه پول باعث می‌شود دنیا به دو روش قانونی و غیرقانونی بچرخد…

در یک کازینو که کف آن به سبک حصیرهای تاتامی قدیمی ‌پوشانده شده بود، بازی تاس در جریان بود.

دریانوردان زیادی شامل دزدان دریایی‌ و افراد نیروی دریایی در این بازی رفت‌وآمد می‌کردند.

به‌دلیل برگزاری جشنواره، این مکان خیلی شلوغ بود. وقتی بازی به وقت‌های حساسش رسید، دردسر و مشکل شروع شد.

«لعنت بهش، من دوباره باختم. هر دفعه تاس من اشتباه میاد. شرط می‌بندم کار شماست! شما دارید تقلب می‌کنید.»

«حتی یه عضو نیروی دریایی هم نباید بدون شواهد و مدارک کسی رو متهم کنه.» مردی که بازی را مدیریت می‌کرد، سعی در آرام‌کردن بازیکنان داشت.

فحش‌دادن و توهین به نوشیدنی‌ها و مسئول بازی یک چیز بود، ولی کلمه‌ای کثیف‌تر از «متقلب» وجود نداشت.

به‌هرحال، این جمله حال و احوال افسر نیروی دریایی را خراب کرد. «چییی؟»

اوضاع از کنترل خارج شده بود، تا اینکه شخص دیگری آمد. «حالت چه‌طوره کاپیتان؟ پول زیادی توی بازی به جیب زدی؟»

او یک… گوریل بود.

به‌طور دقیق‌تر، لباسی راه‌راه و زرق‌وبرق‌دار پوشیده بود و عضلات بزرگی داشت و ماسک گوریل به چهره‌اش زده بود.

«اوه، تویی اولیوا؟ این بازیا خیلی سخت و عجیبن! اونها عمداً دارن باعث می‌شن که من ببازم.»

کاپیتان به مردی که ماسک گوریل داشت، غر می‌زد.

مرد گوریلی دست‌هایش را به‌هم گره زد و گفت: «انگار که زیادی خوردی کاپیتان. باید این‌جا رو ترک کنی. باعث آزار بقیه مهمان‌ها هستی.»

کاپیتان غر زد: «چیییی؟» از این برخورد غیرمحترمانه عصبانی شده بود.

مرد گوریلی درحالی‌که مشت‌هایش را به‌هم فشار می‌داد، گفت: «اوه، می‌بینم که کلی باختی کاپیتان! فک کنم فرصت خوبیه تا پولی که باختی محاسبه بشه‌.» حلقه‌هایی از طلای خالص روی انگشتان او بود.

یک منشی در همان نزدیکی شروع به محاسبه‌ی پول باخته‌شده کرد.

افسر، حقوق بیشتر از چند سال کاپیتانی در نیروی دریایی را از دست داده بود.

«این دیگه چه کوفتیه؟»

«اوه، انگاری کاپیتان نیروی دریایی هستی. آقای محترم، شما حتی مثل یه مرد واقعی هم می‌بازی.»

«این مزخرفه، من قبول نمی‌کنم! حتی اگه منو پاره هم کنید یه بری پرداخت نمی‌کنم.»

«کاپیتان، یادت که نرفته پرچم کی بالای این شهره؟»

دقیقاً بیرون از کازینو، کنار تابلویی که برای جذب مشتریان بود، پرچمی بود که جمجمه‌ی روی آن ریش ‌سفید داشت.

این تهدید کاپیتان را شوکه کرد، اما غرور او باعث شد که ادامه دهد. «وایت‌بیرد؟ کی اهمیت می‌ده؟ ناسلامتی من عضو ارتش نیروی دریایی هستم.»

کراش!

لیوان نوشیدنی مرد پرتاب شد.

مرد گوریلی مشتی به صورت کاپیتان نیروی دریایی کوبید.

فقط یک مشت باعث بیهوشی کاپیتان شد.

«وسایلش رو بردارید.»

حلقه‌‌های طلایی روی دستان مرد گوریلی، علامتی روی گونه‌های کاپیتان به‌جا گذاشتند. یک طرف صورتش دچار فرورفتگی شده بود. استخوان‌هایش از شدت ضربه خم شده بودند.

آن مرد، ماسک گوریل را برداشت و صورتش آشکار شد… ویژگی‌های صورت او سی درصد شبیه انسان و هفتاد درصد شبیه گوریل بود.

«حتی یه افسر نیروی دریایی هم بدون پرداخت باخت‌هاش نمی‌تونه از کازینوی وایت‌بیرد بیرون بره.»

اولیوا مشت خونی خودش را با کت افسر نیروی دریایی که روی آن کلمه‌ی «عدالت» حک شده بود خشک کرد و به کارمندانش دستور داد که مهمان پردردسر را گم‌وگور کنند.

دو زن میانسال با شکم آویزان و آرایش سنگین به اولیوا نزدیک شدند و کیفی چرمی با اندازه‌ی متوسط به او دادند.

داخل آن اسکناس‌های بسته‌بندی‌شده بود.

«هی هی هی هی هی!» اولیوا با ریتم ثابتی گریه کرد و دوبار کف زد. «برای اون اتفاق رقت‌انگیز متاسفم. الان جشنواره‌ی سالانه‌ی شکرگزاریه و فقط یک‌بار در سال اتفاق می‌افته. زمان اینه که بازی کنید یا برید خونه، دوستان من!»

بخش6

در میخانه‌ای در خیابان اصلی، دسته‌ای از پدران نشسته بودند که خانواده‌شان را به پیاده‌روی رژه‌ی لباس فرستاده بودند و دسته‌ی دیگر هم کسانی بودند که در جشن‌ها شرکت نمی‌کردند.

با توجه به زمان بیکاری که داشتند، با هم بحث می‌کردند و بحث آنها همیشه دیر یا زود به بحث درباره‌ی دزدان دریایی‌ می‌رسید.

یکی از اوباش لاغر ژولیده‌پوشی که به پیشخان بار تکیه داده بود، با تصور اینکه خیلی باهوش و باخرد است، گفت: «چند دهه از مرگ راجر گذشته؟ چرا این مردم بیخیال پادشاه دزدان دریایی و وان‌پیس نشدن؟»

مرد کناری‌اش موافقت کرد. «آره. راجر واقعاً بدترین بدترین‌ها بود. یه آدم پست.»

مردی جوان به نام ایس وارد شد. کلاهش را پایین کشیده بود و ردا بر شانه‌هایش انداخته بود تا شبیه یک دوره‌گرد ساده شود.

او لباس‌های ارزانی هم پوشیده بود. یک ماسک شل‌وول هم روی صورتش داشت که در حد یک شی جعلی بود و آن را از کنار جاده خریده بود.

او فقط به چیزی احتیاج داشت که باعث شود در جشن‌ها شرکت کند. قسمت میانی ماسکی که خریده بود دراز بود و بعد از خریدنش متوجه شده بود که احتمالاً ماسک وایت‌بیرد است.

«اوه، رفیق تو هم این‌طوری فکر می‌کنی؟ درسته، دیگه اون دوران بی‌رحمانه گذشته! ماجراجویی؟ نقشه‌ی گنج؟ این چیزها واقعاً ارزش به‌خطرانداختن جون رو دارن؟»

ایس گفت: «بیشتر بنوش رفیق.» و نوشیدنی بیشتری در لیوان هودلوم ریخت که چهره‌اش پیش از این به‌خاطر نوشیدن زیاد قرمز شده بود.

«رفیق، ممنونم به‌خاطر پرکردن لیوانم… راجع‌به چی داشتیم صحبت می‌کردیم؟»

ایس گفت: «راجع‌به مردی که این شهر رو اداره می‌کنه.» او به امید به‌دست‌آوردن اطلاعات، یکی از اوباشی که در مرکز شهر بودند را انتخاب کرده بود.

«آها، اون شخص اولیوا هستش. بعد از اینکه رئیس قبلی فوت شد، پسرش مقام اون رو گرفت.»

«آره درسته، قبلا گفته بودی. رئیس قبلی چه‌طور آدمی بود؟»

«اوه اون… با همه‌ی خوبی‌ها و بدی‌هاش، یه دزد دریایی با سبک قدیمی بود. وقتی با وایت‌بیرد رابطه برقرار کرد، برای چیبرالتا رفاه و امنیت و سعادت آورد و این عالی بود، اما اون قوانین سفت‌وسختی داشت. این کار رو نکن، اون کار رو نکن، این‌طوری رفتار نکن…»

«بعضی چیزها توی قلمروی وایت‌بیرد ممنوعه، چیزی مثل مواد…»

«و برده‌ها…»

همان‌طور که می‌شد حدس زد، وایت‌بیرد بر جزیره‌ی فیشمن‌ها هم اینگونه حکومت می‌کرد؛ او به سیستم تعصب نژادی و برده‌داری پایبند نبود.

هودلوم گفت: «مردم و کشتی‌ها تمام‌وقت به پورت چیبرالتا میان و هر لحظه پول جابه‌جا می‌شه. کازینوها، کنسرت‌ها، باشگاه‌های مشت‌زنی، همه‌ی سرگرمی‌ها… حتی یه بار کوچیک مثل این هم تجارت زیادی انجام می‌ده. اما رئیس قبلی تصمیم گرفت که در ازای محافظت‌شدن از طریق پرچم وایت‌بیرد، خرید و فروش برده رو این‌جا غیرقانونی کنه.» حالا که مست بود، مثل یک ماشین خستگی‌ناپذیر شکایت می‌کرد.

ظاهراً او قبلاً یک دلال موفق برده بود، ولی حالا زندگی‌اش را با شغل آزاد سپری می‌کرد.

ثروت پورت چیبرالتا براساس سود حاصل از قمار و سرگرمی در بندر ساخته شده بود.

بارها و میخانه‌ها، هتل‌ها، کشتی‌سازی‌ها، بازارهای عمومی… همه‌ی آنها به دستان اولیوا افتاده بود و او با پرداخت بخشی از درامدش به وایت‌بیرد، حفاظت توسط پرچم وایت‌بیرد که ده‌ها هزار سرباز از آن پشتیبانی می‌کردند را به‌دست آورده بود.

دولت جهانی و نیروی دریایی هیچ کنترلی در آن‌جا نداشتند و نمی‌توانستند مداخله کنند.

البته کشتی‌های نیروی دریایی هرازگاهی به این‌جا می‌آمدند، ولی همیشه با مقداری زیرمیزی بیخیال قضایا می‌شدند. البته بیشتر به این معنی بود که هیچ‌کدام از طرفین نمی‌خواست دردسر درست کند.

البته با توجه به موقعیت آنها به‌عنوان سگ‌های دولت، نیروی دریایی همیشه به دنبال فرصتی برای کوچک‌ترکردن قلمروی چهار یونکو و ضعیف‌ترکردن قدرتشان در شین‌سکای بود…

«می‌بینی که پول زیادی توی این بندر در جریانه، به‌خاطر همین وقتی اولیوا مسئولیت این‌جا رو برعهده گرفت، شروع به اصلاح‌کردن روش‌های قدیمی و ضعیف‌ترکردن مقررات موجود کرد.»

ایس گفت: «همینه. دقیقاً همون چیزی بود که می‌خواستم بشنوم.» با دقت به اطرافش نگاه کرد و عکسی بیرون آورد.

هودلوم نفسش را حبس کرد.

«هی رفیق، این عکس یه پری دریاییه؟»

آن عکس یک پری دریایی جوان بود.

«آره و یکی از معروف‌ترین پری دریایی‌های کافه‌ی پری دریایی بوده.»

آن مرد گفت: «منظورت اینه که…» نفس‌نفس می‌زد. آرام ادامه داد: «پری دریایی برای فروش داری؟» نمی‌توانست هیجانش را پنهان کند.

تنها کسانی که به‌شکل قانونی پری دریایی می‌فروختند، جنایتکارانی مثل دزدان دریایی‌ و ساکنان کشورهایی بودند که عضو دولت جهانی نبودند.

قیمت یک برده از نظر نژاد و جنسیت می‌توانست بسیار متفاوت باشد، اما نژاد پری دریایی‌های جوان باارزش‌ترین‌ها بودند که ارزششان به ده میلیون بری هم می‌رسید.

اگر یکی از آنها را در جزایر شابوندی به حراج می‌گذاشتید، احتمالاً یکی از اژدهایان افلاکی آن را با قیمت نجومی می‌خرید.

«آره، این عکس پری دریاییه، ولی من مطمئن نیستم که چه‌جوری بفروشمش. داستان‌هایی رو راجع‌به این‌جا شنیدم، به‌خاطر همین این‌جا اومدم. همون‌طور که می‌دونی، الان این‌جا زیرنظر وایت‌بیرده و من نمی‌خوام قانون‌های اون رو بشکنم، اما…»

«قانون و اخلاق و اینا همش چرت‌وپرته و وایت‌بیرد هم فقط یه دزد دریایی احمق دیگه‌ست.»

ایس منتظر ماند.

«چه چیزی اون رو از اوباش‌هایی مثل ما متفاوت می‌کنه؟ اون هم دزدی می‌کنه، غارت می‌کنه و می‌کشه… اون‌قدر می‌کشه و می‌کشه تا اینکه تو صدر آدم‌بدهای دنیا قرار بگیره و بعدش اون می‌خواد سوار بر اسب بیاد بگه: “برده نفروشید!” چه مزخرفاتی! همه‌ی ما با گرفتن چیزهای دیگران زندگی می‌کنیم! دزدای دریایی‌ جون انسان‌ها رو می‌گیرن و برده‌دارها هم آزادی رو… پس تفاوتشون چیه؟»

آن مرد قطعاً از شرایط راضی نبود و دوست داشت عقایدش را بیان کند.

ایس به آن مرد خیره شده بود.

هودلوم گفت: «بذار این‌طوری بگم. اگه به‌طور فرضی… پری دریایی من دزدیده بشه و توسط شخص دیگه‌ای بدون اینکه من بدونم فروخته بشه، دیگه تقصیر من نیست، مگه نه؟»

«نه، قطعاً تقصیر تو نیست دوست من.» ایس برای به‌دام‌انداختن طعمه ادامه داد: «من می‌تونم با پنجاه‌پنجاه راه بیام، فقط می‌خوام بفروشمش بره.»

«هفتاد سی.»

«طماع نباش.»

«کی این‌جا طماعه؟ من کسی هستم که می‌خواد بفروشتش.»

ایس گفت: «باشه باشه… وقتی شخصاً ببینیش، چشمات از حدقه می‌زنه بیرون.» و عکس را در جیب آن مرد گذاشت.

این عکسی بود که خدمه‌ی ایس از کافه‌ی پری دریایی در جزیره‌ی فیشمن‌ها برداشته بودند و اتفاقا عکس کسی بود که آن مرد توانست بشناسد…

ایس گفت: «اووه، خیلی خوبه. تو اصلاً نگران قوانین نشدی؟»

«خب، به‌هرحال همه‌ی کارش رو اولیوا انجام می‌ده و قیمتش رو هم خودش تعیین می‌کنه.»

«و من کی می‌تونم این اولیوا رو ببینم؟»

آن مرد گفت: «امشب جشنواره‌ی سالانه‌ی شکرگزاریه و اولیوا هم مرد پرمشغله‌ای هستش، ولی یه پری دریایی توجهش رو جلب می‌کنه. فقط صبرکن، خبرهای خوبی برات میارم.» و به‌سرعت رفت تا با رئیسش صحبت کند.

بخش7

شب دیروقت بود.

چادر بزرگی در فضای باز و در فاصله‌ی کمی از مرکز پورت چیبرالتا برپا شده بود. درواقع یک چادر سیرک بود که در طول روز یک جاذبه‌ی گردشگری محبوب برای خانواده‌ها به‌حساب می‌آمد، اما الان بسته شده بود و کسی اطرافش نبود، تا اینکه چهره‌ای در یک مسیر تاریک درحال کشیدن گاری ظاهر شد.

این گاری دارای چند جعبه‌ی چوبی بزرگ بود و زنجیرهایی روی پای مردی که آن را می‌کشید وجود داشت و در پشت گاری، مردان زنجیرشده بیشتری بودند که جعبه‌های سنگین را حمل می‌کردند.

«بالاخره اومدی.»

ایس گاری را به‌طرف ورودی سیرک، جایی که هودلوم منتظرش بود، هدایت کرد و بدون گفتن کلمه‌ای، به محموله‌ی گاری اشاره کرد.

مردی که گاری را می‌کشید، از خستگی روی زانوهایش افتاد.

«اوه، یه برده‌ی فیشمن هم داری؟»

ایس توضیح داد: «توی حمل‌ونقل وسایل سنگین کمک می‌کنه.»

کسی که گاری را می‌کشید، والاس بود.

«محموله هم داخل جعبه‌ست دیگه؟»

«آره.»

روی یکی از جعبه‌ها، کلمه‌ی «پری دریایی» نوشته شده بود تا راحت شناسایی شود.

هودلوم گفت: «من می‌خوام قبل از اینکه اولیوا رو صدا بزنم، اول بررسیش کنم.»

ایس کمی در جعبه را باز کرد و به این ترتیب، باله‌ی یک پری دریایی دیده شد.

زنی وحشت‌زده با صدایی ناز گفت: «بذار بیام بیرون.»

«اوووه.»

هودلوم خوشحال شده بود.

اگر این معامله به‌خوبی پیش می‌رفت، یک پری دریایی می‌توانست بین ده تا صد میلیون بری پول‌سازی کند.

«من می‌خوام این کار رو سریع تموم کنم.»

«یه لحظه وایسا، الان به اولیوا زنگ می‌زنم. بهش گفته بودم همین نزدیکیا باشه.»

هودلوم یک دِن‌دِن‌موشی برداشت و زنگ زد.

او درحالی‌که دِن‌دِن‌موشی را بعد از زنگ‌زدن به زمین می‌گذاشت، گفت: «معامله انجام می‌شه. اولیوا تو راه این‌جاست و می‌تونی بشینی و منتظر بمونی.»

ایس روی صندلی کنارش نشست و گفت: «باشه.»

هودلوم پرسید: «اون‌یکی جعبه‌ی بزرگ برای چیه؟» و نگاهی به جعبه‌ی دیگر درون گاری انداخت.

«اون یه محصول دیگه‌ست و اگه من جای تو بودم، به داخل اون جعبه نگاه نمی‌کردم. توش یه حیوون وحشیه و الان هم خوابه.»

هودلوم به‌سرعت از گاری دور شد و گفت: «باشه.»

«من جشن‌ها رو توی مسیرم دیدم، خیلی فوق‌العاده بود.»

«آره درسته. اولیوا مطمئن شده که بدون مزاحم کارمون رو بکنیم.»

«اون چه‌جور آدمیه؟»

«اگه بخوام توی یه جمله خلاصه کنم… من آدمی دلپذیرتر و سرزنده‌تر از اون ندیدم.»

«دلپذیر؟»

«پول‌درآوردن… پول‌درآوردن…»

صدای بلندی از وسط چادر می‌آمد.

وووش!

مردی با لباس زرق‌وبرق‌دار ظاهر شد. او سر تا پایش برنزه شده بود و در انگشتان دستش حلقه‌های طلا بودند. یک زن میانسال با آرایش غلیظ و یک منشی که با چرتکه کار می‌کرد او را همراهی می‌کردند.

شکل ظاهری او شبیه… گوریل بود.

«این… دلپذیره؟»

«دیدن یه پسر که این‌قدر دنبال به‌دست‌آوردن پوله باعث می‌شه دلپذیر باشه. سلام اولیوا.»

اولیوا، مرد گوریلی، گفت: «هی هودلوم، چه خبر؟ داری پول در میاری؟» اولیوا دست خودش را برای خوشامدگویی بلند کرد.

«آره، مطمئناً همین کار رو می‌کنم و امشب یه موفقیت بزرگ می‌شه.»

«انگاری امشب بیشتر از همیشه می‌خوای پول در بیاری.»

مطمئناً داشتند از گفت‌وگویشان لذت می‌بردند.

«افراد زیادی توی این بخش از دریا در طول سال سخت کار می‌کنن و پولشون رو برای امشب ذخیره می‌کنن و کار ما اینه که کیف پول این‌دست از افراد رو شل کنیم!»

«ایشون اولیوا هستن.»

اولیوا گفت: «شنیدم کالای بزرگی برای فروش داری.» و به ایس نگاه کرد.

اولیوا مرد باابهتی بود. شهروندان عادی احتمالاً فقط با یک نگاه خشمگین اولیوا دست به فرار می‌زدند.

ایس با برداشتن کلاهش گفت: «شرمنده که توی همچین روز پرمشغله‌ای مزاحمت شدم.»

ماسک ایس همچنان روی صورتش بود.

اولیوا گفت: «تشریفات رو بذار کنار. پس کالای تو اینه؟ تو برای این کارها زیادی جوون نیستی؟» و به جعبه‌ای که روی آن کلمه «پری دریایی» نوشته شده بود نگاه کرد.

«صبر کن رئیس، من بازش می‌کنم.»

«پول‌درآوردن…»

با صدای وحشتناکی، اولیوا مشتی با حلقه‌های سنگینش بر جعبه زد و آن را خرد کرد.

درون آن، یک پری دریایی خاص بود…

هودلوم داد زد: «چیییییییییییییی؟» صدای او شوکه‌شده به‌نظر می‌رسید. او ایس را گرفت و به‌ سمتی کشید.

«مشکل چیه؟»

«این… این دیگه چه کوفتیه؟ این همون پری دریاییِ توی عکس نیست، این یه عجوزه‌ی پیره! دقیقاً می‌خوای چه کلاهی سرمون بذاری؟» او عکسی را که قبلاً ایس به او داده بود بیرون آورد و شروع به مقایسه‌ی آنها کرد.

جعبه مطمئناً حاوی یک پری دریایی بود، اما این‌یکی به میانسالی رسیده بود و باله‌هایش از پاهایش جدا شده بودند. به عبارت دیگر، آن پری دریایی بانشی بود.

ایس گفت: «این همونیه که توی عکسه دیگه! چشمات مشکل داره یا چیز دیگه؟!»

هودلوم گفت: «پسر، تو فکر کردی کی هستی که داری ما رو مسخره می‌کنی؟» از شدت عصبانیت قرمز شده بود.

اولیوا مات و مبهوت به پری دریایی خیره شده بود. «ااه… اوووووه…»

بانشی که آرایش کرده بود و حتی لباس پری دریایی پوشیده بود، به اولیوا گفت: «به… به چی خیره شدی؟»

اولیوا عقب رفت. شوکه شده بود. سپس به‌سمت هودلوم که خجالت‌زده بود، برگشت. «هی هودلوم، این‌جا چه خبره؟»

«متاسفم اولیوا، اون مرد بهم دروغ گفت… باورم نمی‌شه که این اتفاق افتاد. نگران نباش، مطمئن می‌شم که بهاش رو بپردازه. هی تو، کسی نمی‌تونه اولیوا رو تحقیر کنه و سالم فرار کنه.»

اولیوا زمزمه کرد: «هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم… یه پری دریایی واقعی این‌قدر زیبا باشه…»

هودلوم گفت: «آره اون زیباست… ها؟! چی گفتی؟! زیبا؟!»

اولیوا با نگاهی عاشقانه به بانشی خیره شده بود.

«اولیوا، تو… چشمات درست کار می‌کنه دیگه؟»

«خب، از قدیم گفتن که چشمای یه مرد وقتی که زیبایی واقعی رو می‌بینه، کور می‌شه… هی مرد جوان.» اولیوا به ایس اشاره کرد.

«بله آقا؟ چه‌طوری می‌تونم کمکتون کنم؟»

اولیوا گفت: «من اون پری دریایی رو از تو می‌خرم، هیچ دلالی و حراجی‌ای هم نمی‌خواد. برای خودم می‌خرمش.» و به سر تا پای بانشی خیره شد.

«امممم…» ایس با تعجب سرش را خاراند.

هودلوم به‌سمت ایس برگشت و در گوشش زمزمه کرد: «هی، اصلاً نخند! چیز خنده‌داری هم نگو و قیمت درخواستیت رو ببر بالا.»

ایس گفت: «ولی من نمی‌خواستم…»

«آقای اولیوا به‌نظر به پری دریایی تو علاقه پیدا کرده.»

«اما توی نقشه‌ی دیس همچین چیزی نبود…»

«نقشه؟ دیس کیه؟»

«بیخیالش، فکر کن چیزی نگفتم.»

هودلوم با اشاره به زن‌های میانسال کنار اولیوا به ایس گفت: «خب، بیخیالش، اهمیتی نمی‌دم. خودت که می‌بینی، ایشون از زن‌های مسن‌تر خوشش میاد، ولی خب به‌هرحال هرکسی یه سلیقه‌ای داره. لبخند بزن، برو جلو و تایید معامله رو بهش بده.»

«باشه باشه، وایسا، اول باید باهاش صحبت کنم.»

«صحبت کنی؟ با یه برده؟ راجع‌به چی می‌خوای باهاش صحبت کنی؟»

ایس گفت: «می‌دونی که، راجع‌به کار و این چیزا.» سپس به‌سمت بانشی رفت و آرام با او گفت‌وگو کرد.

بانشی زمزمه کرد: «این‌جا چه خبره ایس؟»

«والا نمی‌دونم، ولی خب فعلا که داره خوب پیش میره. فقط بچسب به نقشه…»

تکه‌کاغذی را به بانشی نشان داد.

این کاغذ درواقع ویورکارت بانشی بود؛ کاغذی که همیشه به‌سمت صاحبش حرکت می‌کرد.

آنها احتمالاً بانشی را به مکان برده‌های دیگر می‌بردند.

ماموریت ایس، فهمیدن وسعت کامل تجارت برده در پورت چیبرالتا بود و هدف نهایی‌اش ساختن درس عبرت از آنها برای کسانی بود که وایت‌بیرد را مسخره می‌کردند و به پرچمش بی‌احترامی می‌کردند.

بانشی گفت: «باشه، انجامش می‌دم.»

«درباره‌ی این متاسفم بانشی، اما به‌نظر می‌رسه که اون واقعاً از تو خوشش اومده. راجع‌به اون می‌خوای چیکار کنی؟»

«راجع‌بهش چیکار کنم؟ اصلاً چرا باید همراه اون گوریله باشم؟»

ایس گفت: «ببین، تو یه زنی و توی اوج زندگیت هستی. من می‌دونم که یه دزد دریایی می‌تونه ‌تنها باشه و کسی رو توی زندگیش نداشته باشه.»

ایس نیت خوبی داشت، ولی احتمالاً این حرفش کمکی به اوضاع نمی‌کرد.

«خب، من از مردهای جوون‌تر مثل اون خوشم نمیاد که توی همه‌ی انگشتاش هم حلقه هست. من مردای مسن‌تر مثل وایت‌بیرد و مردایی که می‌تونن آشپزی کنن مثل تاچ رو ترجیح می‌دم.»

هودلوم داد زد: «صحبتتون تموم شد؟»

ایس به او لبخندی زد.

درواقع برای این نقشه اصلاً قیمت مهم نبود، اما پیشنهاد اولیوا برای یک پری دریایی جوان بود، نه یک پری دریایی پیر بدون باله. درهرحال، ایس تصمیم گرفت هر پیشنهادی که داد را قبول کند.

منشی اولیوا چمدانی پر از پول به ایس داد.

ایس اصلی‌بودن پول‌ها را بررسی کرد و گفت: «خب دیگه تمومه.»

اولیوا گفت: «این یه خرید عالی بود. اگه دوباره یه همچین چیزی پیدا کردی بهم خبر بده.»

ایس و اولیوا با هم دست دادند.

«به‌هرحال آقای اولیوا، شما معمولاً با چه نوع برده‌هایی سروکار دارید؟»

اولیوا گفت: «هممم، خب جای درستی اومدی.» او به منشی‌اش نگاه کرد و گفت: «انجامش بده.»

منشی‌اش به‌سمت تیر چادر رفت و به آن ضربه‌ای زد.

چراغ‌ها روشن شدند.

ایس به‌شدت تعجب کرده بود.

کوهی از قفس‌های فلزی آنها را محاصره کرده بود. هرچه نباشد، این‌جا یک سیرک محل نمایش حیوانات وحشی بود. در این قفس‌ها شیر، خرس و حتی فیل وجود داشت و در میان حیوانات، برده‌های انسانی و نژادهای دیگر هم بودند.

بعضی از آنها با دیدن اولیوا از ترس دور شدند و برخی مثل مردگان بدون تحرک بودند و برخی هم با عصبانیت بر میله‌ها می‌کوبیدند.

«شما برده‌هاتون رو توی سیرک نگه می‌دارید…» این یک منظره‌ی منزجرکننده برای ایس بود.

او وقتی به تجارت برده‌ها فکر می‌کرد، یاد اژدهایان افلاکی می‌افتاد.

«این یه سیرک بین‌راهیه و همون‌طور که می‌بینی، وقتی تعداد قفس‌ها این‌قدر زیاد باشه، کسی به این واقعیت توجه نمی‌کنه که چندتا برده هم کنار اونهاست.»

چه زن چه مرد فرقی نمی‌کرد، تا وقتی که برده‌ جوان می‌بود، همیشه خریدارانی پیدا می‌شد.

اما تجارت برده در قلمروی وایت‌بیرد ممنوع بود، به همین خاطر انجام این کار ارزش خطرش را نداشت، مگر اینکه محصول باارزشی باشد که اینها شامل دزدان دریایی بدنام، خواننده‌ها یا رقصنده‌های عالی… یا گونه‌های نادر پری دریایی یا مِرمن می‌شد.

ایس از اولیوا پرسید: «تو از اینکه وایت‌بیرد بفهمه توی قلمروش این‌همه برده داری، نمی‌ترسی؟»

«ارباب سابق من کسی بود که این قرارداد رو با اون بست، نه من.»

«خب این درسته، اما پرچم وایت‌بیرد همچنان بالای این جزیره‌ست و از همه محافظت می‌کنه.»

اولیوا گفت: «پرچم؟ این چرت‌وپرت‌ها دیگه برای گذشته هستن.» لحن او نسبت‌ به قبل سردتر و شفاف‌تر شده بود.

وهاااام!

او به‌سرعت به‌سمت یکی از قفس‌ها رفت و با لگدی به میله‌های آن زد و برده‌ی داخل آن را تهدید کرد.

«منظورت چیه؟»

«الان دیگه یه عصر جدیده، برای دزدای دریایی‌ و هرکس دیگه‌ای. جوان‌ترهایی مثل ما نباید تحت‌تأثیر داستان‌های قدیمی دوران بچگیمون قرار بگیرن… داستان‌هایی که به قبل از به‌دنیااومدن ما برمی‌گردن… اصلاً اون راجر چند دهه قبل مرده؟ من نمی‌خوام زندگیم رو دست افرادی بدم که ذهنشون با شایعاتی مثل یه گنج افسانه‌ای پر و مسموم شده. رویاها برای من نیستن! رویاها چیزی هستن که من به بقیه نشونشون می‌دم و این‌طوری می‌تونم ازشون پول در بیارم! الان دیگه دوره‌ی قدرت‌های بی‌رحم نیست! وان‌پیس؟ بهم بگو ببینم، کسایی که زندگیشون رو برای یه ماجراجویی به خطر می‌ندازن و آخرش هم با چیزی جز چندتا سکه برنمی‌گردن، آدمای باهوشی هستن؟ به این شهر نگاه کن، اگه توی یه مکان ساکن بشی و با صداقت کار کنی، پولی که داری برات پول بیشتری میاره! مشتری‌ها با خوشحالی میان و پول خودشون رو به تو میدن! حاضرم قسم بخورم که پول مثل خداست.»

«ولی در مورد قوانین افتخاری چی؟ وایت‌بیرد اجازه‌ی برده‌داری رو نمی‌ده.»

اولیوا با خیالی راحت و با اعتمادبه‌نفس گفت: «هم پرچمش رو گرفتم و زیر اون هم برده‌ها رو معامله می‌کنم… فکر می‌کنم همچین چیز‌هایی خیلی خوب به گوش اون سگ پیر نمی‌رسه.»

او باید چیزی می‌داشت که پشتیبانی‌اش کند، وگرنه نمی‌بایست با این آسودگی صحبت می‌کرد.

ایس به‌سمت یکی از قفس‌ها رفت. فیشمن جوانی که درون آن بود، می‌لرزید و ضعیف شده بود. چشمانش هم گیج بودند و قدرت تفکر نداشت.

«پس منظورت اینه که از وایت‌بیرد نمی‌ترسی؟»

«چرا باید از کسی که حتی باهاش مبارزه نمی‌کنم بترسم؟ هیچ‌کسی این‌جا حتی به قوانین اون وایت‌بیرد نگاه هم نمی‌ندازه. ما توی این جزیره به دوتا دزد دریایی احتیاج نداریم.»

«دوتا دزد دریایی…» این تمام چیزی بود که ایس برای شنیدن لازم داشت. او به اولیوا خیره شد و پرسید: «خب پس کیه که توی این جزیره از تجارت برده‌ها پشتیبانی می‌کنه؟»

او ظاهراً رهبر جزیره بود، اما یک شخص به‌تنهایی نمی‌توانست چنین کاری را انجام دهد.

سوشششش!

صدای خش‌خش زیادی اطراف چادر می‌آمد.

به‌نظر می‌رسید گروه بزرگی اطراف چادر را محاصره کرده باشند؛ احتمالاً مردان اولیوا بودند.

اولیوا کیفش را به منشی‌اش داد.

«تو… از افراد وایت‌بیرد هستی؟»

ایس گفت: «نه، من از افراد وایت‌بیرد نیستم، اما قوانینش رو می‌دونم. زیر پرچم اون، تجارت برده غیرقانونیه. من می‌تونم از همه‌ی کارهاتون چشم‌پوشی کنم اگه فقط این چادر رو ببندید، لباس تر و تمیز بپوشید و برید پیش وایت‌بیرد و ازش عذرخواهی کنید.»

«اگه تو از افراد وایت‌بیرد نیستی، پس چرا داری این کار رو انجام میدی؟»

«من نون و نمکشو خوردم.»

«چییی؟»

«و باید کار کنم تا هزینه‌ی اون نون و نمک رو پرداخت کنم.» ایس قوانین خودش را داشت و بحث سود و زیانش نبود.

«چرا شما نمیاید امشب با من غذا بخورید؟ امشب شب جشنواره و شادیه، یا اینکه فکر می‌کنید غذای من به‌اندازه‌ی کافی برای شما مناسب نیست؟»

ایس منتظر ماند.

«سه‌تا یونکوی دیگه هم غیر از وایت‌بیرد وجود دارن، تو اینو می‌دونی دیگه؟ اصلاً اتکا به پرچم از اول هم کار درستی نیست؛ کشورهای فاسد، افسرهای کثیف نیروی دریایی که فقط دنبال منافع خودشون هستن و حتی اژدهایان افلاکی…»

باید کس دیگری پشت این قضایا می‌بود…

ایس گفت: «اوه فهمیدم، شما… شما قلمروتون رو فروختید.»

«از نظر فنی، من در حال مذاکره بودم که ببینم می‌تونم جام پیوند اونها رو بگیرم یا نه.»

باورش سخت بود، اما این منبع اعتمادبه‌نفس اولیوا بود.

حداقل چیزی بود که باعث می‌شد اینگونه رفتار کند. او داشت سوگند رسمی‌ای که پدرش با وایت‌بیرد بسته بود را به شخص دیگری می‌فروخت…

«اگه از دو نفر جام پیوند بگیری به معنی حرومزاده‌بودنه. اگه رئیس قبلی تو یکی از اونها رو از وایت‌بیرد گرفته باشه، بعد از مرگش به وارثش می‌رسه. پس به‌طور نمادین وایت‌بیرد پدرِ پدر تو می‌شه و تو می‌دونی که توی این شرایط، گرفتن یه جام دیگه از یه شخص دیگه… یه جرم و توهین جدیه.»

جو مثبت حاکم بر فضا به‌هم ریخت.

صدایی که از جعبه‌ی چوبی بیرون می‌آمد، همه‌ی حیواناتی که در قفس بودند را پریشان کرده بود.

سپس گاری لرزید و چرخ‌هایش منفجر شد.

کرک کرک کرک کرک!

موجود بزرگی از جعبه بیرون آمد.

هولوم گفت: «یه خرس؟»

ایس آهی کشید و گفت: «نه مرد، این مسلماً یه ماسک جشنواره هستش.»

 صورت آن فرد، ماسکی به‌شکل خرس داشت، اما پشت آن یک انسان بود.

اولیوا گفت: «اوه، این‌یکی خیلی بزرگه. این رو هم می‌فروشی؟» و به مرد عظیم‌الجثه‌ای که اندازه‌ی دو سروگردن از او بزرگ‌تر بود خیره شد.

آن مرد بزرگ گفت: «هی عوضی کوچولو، تو واقعاً می‌خوای اون جامی که پدرت از وایت‌بیرد گرفته رو هدر بدی؟»

«چی؟»

ایس به مردی که ماسک خرس داشت گفت: «هوی، چرا اومدی بیرون؟»

او تیچ بود.

تیچ گفت: «چی؟» او برگشت و ابتدا به گاری منفجرشده و سپس به ایس نگاه کرد و گفت: «می‌پرسی چرا؟ خب، منظورم اینه که چرا نه؟ اوه بهش چی میگن… بهترین زمان ممکن بود.»

هیجان نبرد در چشمانش موج می‌زد.

آنها فهمیده بودند که برده‌ها را کجا نگه می‌دارند و فهمیده بودند اولیوا چه کاری انجام می‌دهد؛ بهترین زمان برای تمام‌کردن ماموریت بود.

والاس و بقیه‌ی دزدان دریایی‌ که با گاری آمده بودند، زنجیرهای خود را باز کردند و سلاح‌هایی که در جعبه‌ها مخفی شده بودند را برداشتند.

در همین حین، نیروهای اولیوا به داخل چادر حمله کردند.

هودلوم داد می‌زد.

بانشی زنجیرهای خودش را باز کرد و هودلوم را کنار زد تا خودش را به ایس برساند.

دزدان دریایی‌ اولیوا را محاصره کرده بودند و افراد اولیوا هم دزدان دریایی‌ را محاصره کرده بودند.

«اوه، قرار بود امروز پول زیادی در بیارم، حیف شد! شما از همون اول برای من تله گذاشته بودید! خیلی شجاعانه بود… ولی صدها نفر آدم مسلح بیرون چادر دارم که هر دقیقه هم بهشون اضافه می‌شه.»

ایس گفت: «برام مهم نیست که چندصد نفر با خودت داری.»

تیچ خندید و گفت: «بدون اینکه پرچمی بالای سرشون باشه، اونا یه مشت سگ بدون قلاده‌ی بی‌ارزش بیشتر نیستن… زهاهاهاها.» او آماده بود تا هر لحظه حمله کند.

اما ایس کسی بود که آخرین اخطار را داد.

«پس اولیوا، تو… نمی‌خوای که عذرخواهی کنی؟»

«برای چه کوفتی باید عذرخواهی کنم؟ اگه قراره نابود بشم، شمارم با خودم نابود می‌کنم.»

اولیوا به افرادش گفت: «برید اون سلاح مخفی رو آزاد کنید.»

منشی او دوید و اهرمی را که روی یکی از قفس‌ها بود، کشید.

کرک!

قفل سنگین یکی از قفس‌ها باز شد.

«بررررررررررر…»

«اااه.»

سایه‌ی سیاهی به سرعت رعدوبرق هجوم آورد و با ضربه شدیدی، ایس را از بین پارچه‌های چادر به بیرون پرتاب کرد.

خط آتشی بر روی هوا در بدن ایس ظاهر شد و در نیمه‌ی راه به آتش تبدیل شد. او سر موقع تعادلش را به‌دست آورد و روی پاهایش فرود آمد.

ایس فریاد زد: «اون چی بود؟» با شوک به درون چادر برگشت.

یکی از زیردست‌های اولیوا فریاد زد: «این یه انتلودانت[3] هستش! یه خوک جهنمی!»

«اونها رو بگیرید. این حیوون به هر چیزی که ببینه حمله می‌کنه و می‌خورتش. این یه خوک گوشت‌خوار هستش.»

«این‌یکی اون‌قدر خطرناکه که قرار بود به ایمپل‌داون[4] ببریمش. برای این حیوون، همه‌ی انسان‌ها فقط غذا هستن.»

از نظر اندازه، تقریباً اندازه‌ی یک کرگدن بود. آن حیوان یک نوع خوک بود، ولی بیشتر شبیه   یک گراز زگیل‌دار[5] بود. عاج‌های بلند و دندان‌های تیزی داشت.

«اااییییی، این سمت نیا خوک احمق.»

زمانی که خوک جهنمی به‌سمت مردان اولیوا رفت، آنها فریاد زدند.

ایس زمزمه کرد: «به‌دردنخورهای احمق.» و خودش را در مسیر حیوان وحشی قرار داد.

بررررررمممممم…

دووومم!

ایس کف دست خود را به‌سمت خوک جهنمی ‌گرفت و گفت: «آروم بگیر اسب لعنتی.»

ناگهان حرکت خوک متوقف شد. حیوان عصبانی ناگهان آرام شد و انگار که تحت‌تأثیر طلسمی جادویی باشد، روی زمین نشست و با چشمانی بزرگ و ناز به ایس نگاه کرد.

ایس گفت: «واه واه… هاه، چرا همچین حرفی زدم؟ تو که اسب نیستی، باید چی می‌گفتم؟ آروم بشین خوک؟ البته فکر کنم اهمیتی نداره.» او اکنون داشت پوزه‌ی خوک جهنمی که اهلی شده بود را می‌مالید.

این هاکی بود. قدرت حضور ایس، حیوان وحشی را رام کرده بود، بدون اینکه خود ایس بفهمد چه اتفاقی افتاده است.

ایس با به‌یادآوردن خاطره‌ی جمع‌آوری خدمه‌‌اش گفت: «فکر کنم کار شکارچیای غیرمجاز باشه، چون ما هم کوتاتسو رو زمانی که تو جنگل توی تله‌ی یه شکارچی افتاده بود پیدا کردیم. حدس می‌زنم اونها تو رو توی قفس نگه داشته بودن تا به یکی دیگه بفروشن.»

سربازان اولیوا از دیدن اینکه آن مرد ماسک‌دار هیولای وحشی را رام کرده بود، مبهوت شده بودند.

ایس به آنها خیره شده بود و به خودش زحمت نداد تا ناراحتی‌اش را پنهان کند. «می‌دونید… من آدمایی که همچین کارهایی رو انجام میدن دوست ندارم.» سپس ماسکش را برداشت و اجازه داد تا دستش تبدیل به آتش شود.

«اااااایییییییییییی.»

«این… مشت‌آتیشیه؟!»

فقط چند دقیقه طول کشید.

«پیو.»

نتیجه، نابودی کامل بود.

ایس از قدرت آتشی خود استفاده کرد و نیروهای اولیوا که در بیرون از چادر بودند را ناک‌اوت کرد که باعث شد اراده‌ی آنها برای جنگیدن بشکند.

سپس به‌سمت چادر سیرک نگاه کرد.

«ای وای نههه! تیچ!»

بخش8

درون چادر صحنه‌های وحشتناکی بود.

اجساد و بدن‌هایی که همه‌جا ریخته شده بودند، قربانیان فاجعه‌ای بودند که با قدرتی زیاد نابود شده بودند. هر کسی که سر راه مردی با ماسک خرس قرار گرفته بود، بیهوش شده بود؛ حتی آن زن منشی و زن میانسال. ستون‌های آهنی هم کج‌وکوله شده بودند.

«زهاهاهاها…»

اولیوا به‌سختی روی پاهایش ایستاده بود و نفس‌نفس می‌زد.

«پول… درآوردن…»

اولیوا به مهارت‌های جنگی خودش اطمینان کامل داشت، اما نبرد او در برابر تیچ درواقع شبیه نبرد یک خرس بزرگ با یک میمون کوچک بود.

تیچ دستانش را به‌هم می‌فشرد. «ببین، من الان تو فاز دوستانه‌ای نیستم.» او با قدرت ترسناکش می‌توانست گردن یک انسان را همانند یک سیب خرد کند.

«ااااقق… اااه…»

«داشتی چه زری می‌زدی؟ پایان دوران قدرته؟ همین بود دیگه؟ زهاهاهاها.»

«قراره کلی پول به‌دست بیارم… با تو هم شروعش می‌کنم.»

اولیوا با دستان لرزانش موفق شد تفنگش را به‌سمت تیچ نشانه بگیرد.

«زهاهاهاها، یادت باشه…»

بام!

تیچ بدن اولیوا را به زمین کوبید.

«تمام کاری که تو بلدی فقط زرزدنه‌.»

تمام بدن اولیوا پیچ خورده بود و می‌لرزید.

کف استیج خرد شده بود و بدن اولیوا زیر آن فرو رفته بود.

تیچ گردن آن مرد را گرفت.

«خیلی بی‌رحمی می‌شه اگه همین‌طوری بذارم درد بکشی. بهتره خلاصت کنم…»

ایس سرانجام ظاهر شد و فریاد زد: «بسه دیگه تیچ، کار ما تموم شده. بیخیال شو.»

ایس برگشته بود تا مرد بزرگی را که ماسک خرس پوشیده بود پیدا کند و او را روی مرد جوانی که بر این شهر حکومت می‌کرد پیدا کرده بود.

لباس‌های پرزرق‌وبرق اولیوا کاملاً خونی شده بودند و خودش به زمین کوبیده شده بود.

بانشی گفت: «ایس…»

والاس هم متعجب بود و گفت: «کاپیتان ایس…»

هر دوی آنها متعجب و مبهوت به‌نظر می‌رسیدند.

«زهاهاهاها، زهاهاهاها.»

ایس تکرار کرد: «بسه دیگه.»

تیچ گفت: «نه من این‌طوری فکر نمی‌کنم. این یارو سعی کرده به دوتا ارباب خدمت کنه. اون به پدر توهین کرده و قوانینش رو شکسته، لازمه که حسابش رو برسم.»

در بین دزدان دریایی، این یک روش منطقی بود.

«درسته، شاید توی تجارت برده بوده باشه، اما سعی نکرده به وایت‌بیرد ضرری بزنه. اون فقط قوانین رو متوجه نمی‌شه. اون فقط یه بچه‌ی احمقه و باید به‌خاطر کاری که انجام داده از وایت‌بیرد عذرخواهی کنه و جبران کنه.»

«چی؟ جبران کنه؟ حتی یه بچه هم نباید انتظار رحم‌کردن بعد از توهین به پرچم رو داشته باشه.»

«عه؟»

«ببین، پرچم مثل یه خداست. اینو فقط کسی می‌فهمه که برای به‌دست‌آوردن اون پرچم خون ریخته باشه، پس فهمیدی؟ ما باید این کار رو انجام بدیم. باید بفهمه که پول به‌تنهایی هیچ جنگی رو برات پیروز نمی‌شه.»

ناگهان دستان ایس تبدیل به آتش شد و گفت: «همون اولش گفتم، کسی که نمی‌خواد به دستوراتم گوش بده، توی کشتی بمونه.»

ایس کاملاً جدی بود.

تیچ این را فهمید، پوزخندی زد… گردن اولیوا را رها کرد. ماسک خرسش را برداشت و گفت: «چند لحظه قبل چی گفتم؟ فکر کنم زیاده‌روی کردم.»

یا به عبارت دیگر، خیلی داغ نکن.

«من فقط سرپرست تو توی این مأموریت بودم. از اول تا آخر هر کاری که انجام دادی رو دیدم، فقط مونده که اینها رو به پدر گزارش بدم.»

«اوه، واقعاً؟»

«بعد از برگشتن، دوباره می‌خوای باهاش دوئل کنی دیگه، مگه نه؟ من که بدجور منتظرشم، زهاهاهاها.»

از چادر صدای خردشدن آمد. قرار نبود خیلی دوام بیاورد.

ایس به خدمه‌اش دستور داد که هرچه سریع‌تر بردگان و حیوانات را از قفس آزاد کنند و گروه به‌سرعت بعد از انجام کارهایشان از چادر سیرک خارج شدند.

[1]. Shiki the Golden Lion

[2]. Port Chibaralta

[3]. entelodont

[4]. زندان بزرگ دنیای وان‌پیس (م)

[5]. warthog