ورود عضویت
place you called-2
قسمت سوم از جلد اول
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

فصل3: داستان پری‌دریایی آگوهاما

رفتم خونه. وقتی در خونه رو باز کردم، یه بوی خیلی بدی مثل بوی سبزیجات مونده و فاسدشده خورد به دماغم. پیراهن و جورابامو درآوردم که بندازمشون توی ماشین لباسشویی. توی اتاق نشیمن، دیدم که مامانم یه کوسن رو جمع کرده و به‌جای بالش زیر سرش گذاشته و خوابیده. روی میز هم پوسته‌های بادوم‌زمینی پخش شده بود. از لبه‌ی لیوانی هم که اون‌جا بود، مشروب روی میز ریخته بود. شاپرکای کوچیک هم دور چراغای اتاق می‌چرخیدن و تلویزیون هم روی کانال خبری، روشن مونده بود.

یه پارچه برداشتم و میز رو تمیز کردم. بعدشم با دستمال حوله‌ای، لکه‌های روی فرش رو سابیدم که برن. توی این مدتی که همین‌جوری داشتم از آشپزخونه به اتاق نشیمن رفت‌واومد می‌کردم، مامانم اصلاً از جاش بلند نشد. میز خونه رو هرچی می‌سابیدم، بازم اصلاً این چسبناکیش از بین نمی‌رفت. آخرشم همون‌جوری ولش کردم.

در یخچالو که باز کردم، دیدم کلم سفیدی که توش بود داشت سیاه می‌شد و تربچه‌ها هم که کاملاً خراب شده بودن. تخم‌مرغ‌ها هم یه هفته از تاریخ انقضاشون گذشته بود و یه کیسه‌ی جوانه‌ی لوبیا هم بود که بازش کرده بودن. درحالی‌که یه مقدار گوشت خوک منجمد رو توی ماهیتابه گذاشتم تا یخش آب شه و یه‌خرده سبزی هم داشتم خرد می‌کردم، مامانم که تازه بیدار شده بود از توی اتاق نشیمن با حالت مستی صدا زد و گفت: «برام آب بیار، لطفا.»

توی لیوان آب سرد ریختم و براش بردم. مامانم از جاش بلند شد و نشست. یه ضرب آب رو خورد و بعدش گفت: «ببخشید.» و دوباره گرفت خوابید.

بعدِ شام، وقتی داشتم ظرفا رو می‌شستم، مامانم اومد توی آشپزخونه. کنارم ایستاد، نه برای اینکه کمکم کنه یا کاری انجام بده، فقط کنارم ایستاد و با چشمای خواب‌آلود به صورتم خیره شد. بعد از سی ثانیه، تازه متوجه شد که صورت پسرش فرق کرده.

مامانم گفت: «نگاه کن، صورتت…»

منم گفتم: «می‌دونم، امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم، ماه‌گرفتگی رفته بودش.»

بهم نزدیک شد و صورتمو با دقت نگاه کرد. احتمالاً فکر کرده بود از لوازم آرایش یا چیز دیگه‌ای استفاده کردم.

بعد از اینکه صورتمو خوب بررسی کرد، با خوشحالی به کمرم زد و گفت: «خوب اینکه عالیه، نه؟ تمام درمانا و دکترایی که رفتیم آخرش جواب داد. تمام اون بیمارستان‌رفتنا بالاخره ارزششو داشت.»

تو دلم گفتم: احمقبازی درنیار، مگه جوش یا ککومک بوده؟ تموم دکترایی هم که رفتیم، آخر سر همشون یه اَخم ناراضی روی صورتشون داشتن و می‌خواستن من رو مجبور کنن که باور کنم دیگه هیچ راهی نیست و باید باهاش کنار بیام. حتی بهم گفتن اگه با یه پوست سالم و جدید پیوند پوست انجام بدم، به احتمال زیاد دوباره این ماهگرفتگیه دوباره همونجای قبلیش ظاهر می‌شه. یه همچین چیزی یهشبه از بین رفته، اونوقت داری میگی که تمام درمانایی که انجام دادیم اثر گذاشته؟

از مامانم پرسیدم: «عجیب نیست به‌نظرت؟ آخرین‌باری که رفتیم پیش یه متخصص پوست دو سال پیش بود.»

«آره، درسته. خیلی عجیبه. اگه به‌خاطر دارو و درمان بود باید با گذشت زمان خوب می‌شد. ولی چون یه‌شبه این‌جور شده، واقعاً طبیعی نیست. شاید باید بگیم یه معجزه شده.»

بعدش مامانم یه قلپ مشروب خورد و سه‌تا بادوم‌زمینی انداخت توی دهنش و بهم گفت: «ولی بذار یه چیزی بهت بگم یوسوکه. دیگه باید ماه‌گرفتگیتو فراموش کنی و بهش فکر نکنی. وقتی چنین اتفاقی برات می‌افته و شانس در خونه‌ت رو می‌زنه، بهتره دیگه به گذشته فکر نکنی و ماه‌گرفتگی رو فراموش کنی. توی همچین مواقعی باید به خودت بگی: “فقط شانس آوردم و معجزه شده، همچینم چیز عجیبی نیست.”»

حس کردم مامانم درست می‌گه، ولی وقتی می‌تونی این‌جور رفتار کنی که ندونی این شانس رو از کجا آوردی و کی بهت داده. این شانسی که من آوردم، می‌دونم از کجا اومده.

مامانم ادامه داد و گفت: «بذار خوشبختی خودشو بهت نشون بده. از اینکه زودتر از موعد جشن بگیری و خوشحالی کنی نترس. این‌جورم فکر نکن که بعداً قراره یه چیزی ناامیدت کنه. همین که فکر می‌کنی ممکنه ناامید بشی، ولی بازم جشن می‌گیری و خوشحالیتو می‌کنی، بهترین و هوشمندانه‌ترین کاره.»

جوابی بهش ندادم، فقط به لیوانی که توی دستش بود اشاره کردم و گفتم: «فکر کردم که دیگه گفتی از ژوئیه مشروب رو ول می‌کنی؟»

خیلی ضایع بهم دروغ گفت: «چی میگی؟ این آبه، فقط آبه.»

لیوان رو برداشتم و ازش خوردم. هر چی که بود، گلومو سوزوند و دهن و معده‌م رو پر از بوی سیب‌زمینی فاسد و مونده کرد. حالم به‌هم خورد. می‌خواستم بالا بیارم. واقعاً این کجاش خوشمزه‌ست؟

مامانم سرم داد زد و لیوان رو ازم گرفت، دوباره پرش کرد و بهم گفت: «تو چه پسر بدی هستی، این کارت یعنی چی؟»

منم بهش گفتم: «فقط آب بود خوب.»

به پهلو دراز کشیدم و چشمام رو بستم که بخوابم، ولی اتفاقایی که توی چند ساعت گذشته افتاده بودن نذاشتن. رفتم توی اتاق نشیمن و یه بسته‌ی سیگار از کشوی دوم کمد برداشتم و به اتاقم برگشتم. چراغا رو خاموش کردم و یه سیگار روشن کردم. چون نمی‌خواستم اتاق دود بگیره، پنجره رو باز کردم و سرمو بردم بیرون. همین که این کار رو کردم، بوی خاک مرطوب رو حس کردم.

تصویر صورت هاجیکانو اومد توی ذهنم. یه کبودی بزرگ روی صورتش بود. یه ماه‌گرفتگی که رنگش مایل به آبی بود؛ درست مثل ماه‌گرفتگی‌ای که من داشتم.

بهتر بود به اینکه این ماه‌گرفتگی چه‌جوری روی صورتش ظاهر شده فکر نکنم. شاید اتفاقی بوده، شایدم نه. تقریباً حدس می‌زدم که چه اتفاقی افتاده… اما فکرکردن در موردش قرار نیست جوابی بهم بده. چیزی که باید بهش فکر کنم اینه که این ماه‌گرفتگی، حالا به هر دلیلی که ایجاد شده، چه تأثیری روی هاجیکانو گذاشته.

چیزی که دیدم این بود که هاجیکانو می‌خواست توی پارک خودشو بکشه. دلیل این کارش واقعاً ماه‌گرفتگی بوده؟ یعنی اون‌قدر از قیافه‌ی خودش بدش می‌اومده که می‌خواسته خودشو دار بزنه؟

از حق نگذریم، هاجیکانو جزو زیباترین دخترای شهر بود. همه می‌خواستن اونو داشته باشن. همه بهش حسادت می‌کردن. همه برای داشتنش غبطه می‌خوردن. حتماً تا حدی از این چیزا خبر داشته. هاجیکانو آدمی نبود که به احساسات بقیه اهمیت نده. حتماً می‌دونست که زیباییش از خود کلمه‌ی “زیبایی” هم فراتر رفته بوده.

حالا توی وضعیتی که این زیبایی از بین رفته، چه حالی داره؟ خودم اصلاً نمی‌تونم تصور کنم که چی به سرش اومده. اگه ماه‌گرفتگی من مثل یه لکه روی پادری بود، این ماه‌گرفتگی برای اون مثل یه لکه روی لباس کاملاً سفیده. با اینکه رنگ ماه‌گرفتگی و اندازه‌ش با مال من یکیه، ولی تأثیراشون یه دنیا با هم فرق داره. تأثیر ذهنی این ماه‌گرفتگیا برای من و هاجیکانو فرق داره و با هم قابل‌مقایسه نیست. اگه هاجیکانو نمی‌تونه به آینده امیدی داشته باشه، همچینم غیرمنطقی نیست.

از طرف دیگه، این فکری که دارم هم کاملاً درست نیست. یعنی هاجیکانو فقط به‌خاطر ماه‌گرفتگی می‌خواست خودکشی کنه؟ زیبایی ظاهری هاجیکانو فقط یکی از جذابیتای اون بود. از وقتی که برای بار اول دیدمش، فهمیدم که نسبت به یه دانش‌آموز معمولی، پخته‌تره و درک بهتری داره. حرفایی که می‌زد خردمندانه بودن، دانش‌آموز خیلی خوبی بود و حتی از نظر ورزشی هم از سطح متوسط، بالاتر بود. هاجیکانو کتابای زیادی می‌خوند و به موسیقی‌هایی گوش می‌داد که سن مادر و پدرشم بهشون قد نمی‌داد. حداقل، حواسش بیست‌ برابرِ حواس من کار می‌کردن.

یعنی یه نفر مثل هاجیکانو فقط چون صورتش خراب شده به سمت خودکشی میره؟

با خودم فکر کردم که فردا بعد از مدرسه برم هاجیکانو رو ببینم. به هر چیزی فکر می‌کنم، می‌بینم که اطلاعات کاملی ازش ندارم. همدیگه رو که دیدیم و صحبت کردیم، همه‌چیز رو روشن می‌کنیم و بعدش تصمیم می‌گیریم که چه کار کنیم.

خیلی ناراحت بودم، ولی درست زمانی که تصمیم گرفتم برم هاجیکانو رو ببینم، یه قسمتی از وجودم پر از هیجان شد. حالا هرجور شده، قرار بود دوباره جزوی از زندگیش بشم. روزی که از مدرسه‌ی ابتدایی فارغ‌التحصیل شدیم، با خودم فکر کردم که حالا هرکدوم راه خودمونو می‌ریم و منم هاجیکانو رو خیلی زود فراموش می‌کنم. اما حالا می‌بینم که این احساسات با گذشت سه سال قوی‌تر هم شدن.

به عبارت دیگه، خیلی‌خیلی منتظر این روز بودم که دوباره ببینمش.

سیگارمو خاموش کردم و به اتاق نشیمن رفتم تا بذارمش توی جاسیگاری. بعد جلوی کمد نشستم و صورتمو نگاه کردم.

آدمایی که چیزی ندارن، یه نقطه‌قوت دارن: این آدما چیزی برای ازدست‌دادن ندارن. وقتی چیز ارزشمندی داشته باشی، همیشه ترس اینو داری که از دستش بدی.

مثلاً، من الان می‌ترسم. از این می‌ترسم که دوباره اون ماه‌گرفتگی برگرده و منم دوباره اون زندگی زشت رو داشته باشم.

***

صبح روز بعد، توی مدرسه، یه‌دفعه دَم کلاس 1-3 وایسادم.

همیشه از لحظه‌ی بازشدن در کلاس متنفر بودم. این حس هم با بالارفتن سنم، بیشتر شده بود.

یه‌شبه همه‌چیز می‌تونه تغییر کنه. چنین تغییرایی با بازشدن در هم کاملاً مشخصن. چیزی که دیروز آروم و آسایش‌بخش بوده، امروز می‌تونه دردناک باشه. کسایی که دیروز مرکزتوجه کلاس بودن، امروز گوشه‌گیر شدن. آدمایی که تا دیروز با هم خوب بودن، امروز برای هم دام پهن می‌کنن… درواقع، امروز لزوماً هیچ چیزی مثل دیروزش نیست. به‌خاطر همین، هر روز صبح وقتی جلوی در می‌ایستم، احساس می‌کنم دارم روی صخره راه میرم. حالا ممکنه روی این صخره، صدف‌های زیادی چسبیده باشن و از زیبایی مثل نگین و جواهر برق بزنن، یا ممکنه شپشای دریایی یه‌دفعه ازش بیان بیرون و ازم بالا برن.

آروم یه نفس عمیق کشیدم و در رو باز کردم. چیگوسا رو توی کلاس ندیدم. ناگاهورا متوجه شد که من اومدم و برام دست تکون داد. سرمو تکون دادم، کیفم رو کنار میز گذاشتم و رفتم سمتش.

ناگاهورا با دو پسر و دو دختر دیگه مشغول گپ‌زدن و خندیدن بودن. به‌نظر می‌رسید که می‌خواد من رو هم وارد گروهش کنه. می‌دونستم که ناگاهورا می‌خواد این کار رو از روی نیت خوب انجام بده. واقعیتش منم توی همچین موقعیتی به چنین چیزی نیاز داشتم. اما یه‌جورایی حوصلشو نداشتم. دلم نمی‌خواست یه‌دفعه با این‌همه آدم دوست بشم و صحبت کنم.

یکی از دخترا که قدبلند بود و صورت آراسته‌ای داشت، گفت: «فوکاماچی هستی، درسته؟ پاهات بهترن؟ مدت زیادی بیمارستان بستری بودی، نه؟»

منم گفتم: «الان بهتره. اواخر ژوئن تقریباً حالم خوب شده بود. فقط اینو نگفته بودم تا امتحانات تموم بشه.»

پنج نفرشون خندیدن و ناگاهورا هم به قفسه‌ی سینه‌م زد و گفت: «عالی بود، پسر!»

یکی از پسرا که پوست تیره و موهای کوتاهی داشت و انگاری که بازیکن بیس‌بال بود، گفت: «داشتیم در مورد آزمون شجاعت صحبت می‌کردیم. تا حالا در مورد اون هتل متروکه‌ای که توی دامنه‌ی کوه هستش چیزی شنیدی؟»

منم گفتم: «آها، منظورت خرابه‌های اتاق قرمزه، آره؟»

همین که این رو گفتم، پنج نفرشون دیگه نخندیدن. یه‌دفعه یه حس اضطراب تمام وجود من رو گرفت، یعنی چیز بدی گفته بودم؟

ناگاهورا گفت: «اتاق قرمز؟»

«آره. داخل هتل، یه اتاق قرمز هست. من اولین‌بار اینو از…»

یکی از دخترا که صورت کوچیک و ساده‌ای داشت و چشماش پشت عینکی که زده بود می‌درخشید، گفت: «در موردش می‌دونی؟»

«همچین چیز جالبی نیست. یه اتاقه که یکی از گوشه‌هاشو با اسپری قرمز کردن، همین. ممکنه اگه تاریک باشه بترسین، ولی چیزی نیست جز یه اتاق قرمز.»

اون پسره که موهای کوتاهی داشت، گفت: «تو همه‌چی درموردش می‌دونی. هیچ‌وقت اون‌جا رفتی؟»

یه‌خرده مکث کردم، ولی صادقانه جواب دادم: «آره. توی دوره‌ی راهنمایی، یکی از دوستام منو برد اون‌جا.»

دختر عینکیه بهم گفت: «درموردش بیشتر بهمون بگو.»

«یه صندلی وسط اون اتاقه و یه مانکن هم روشه.» بعد متوجه شدم دارم خیلی روون‌تر صحبت می‌کنم. مثل اینکه به‌خاطر نبود ماه‌گرفتگی روی صورتم، الان می‌تونم یه گفت‌وگوی طبیعی با بقیه داشته باشم. بعد ادامه دادم و گفتم: «انگار هر چند وقت یه بار، یه نفر می‌اومد و لباسشو عوض می‌کرد. به‌خاطر همین یه روز لباس دبیرستانی تنش بود، یه روز هم مایو.»

اون پسره که موهاش کوتاه بود، دستاشو به هم زد و گفت: «خیلی جالبه! الان یه‌دفعه می‌خوام پاشم برم اون‌جا.»

وقتی واکنش بچه‌ها رو دیدم گفتم: «فقط این نیست، توی اتاق کناری اتاق قرمز، یه تخت‌خواب قدیمی هست، اما با این‌حال خیلی تمیزه. دور این تخت‌خوابه، یه سری وسیله هست که همین‌جوری انداختنشون بیرون و ازشون استفاده نکردن.»

اون‌موقع بود که پسرا هیجان‌زده شدن. دختر عینکیه ابروهاش به‌هم گره خورد، ولی به‌نظر نمی‌رسید که ناراحت شده باشه.

دختر قدبلنده انگار متوجه نشده بود منظورم چیه و پرسید: «چه چیزایی رو دور انداختن؟»

یکی از پسرا که تا الان حرفی نزده بود و صورت معمولی و ظاهر رنگ‌پریده‌ای داشت، به‌آرومی گفت: «ترقه یا کارت‌های بینگو… یا پاکتای آب‌نبات نیستن.»

دختر قدبلنده یه نگاهی بهش کرد و گفت: «متوجه نمی‌شم. داری مسخره‌م می‌کنی؟»

ناگاهورا گفت: «امشب می‌ریم اون‌جا. دیگه نمی‌تونم بیشتر از این صبر کنم. امشب می‌ریم ببینیمش و تو، فوکاماچی، ما رو راهنمایی می‌کنی.»

گفتم: «امشب؟ ببخشید، ولی امروز بعد از مدرسه…»

دختر عینکیه دستشو گذاشت کنار گوشش و یه‌خرده گوش کرد و گفت: «هِی بچه‌ها، دارن فوکاماچی رو صدا می‌زنن؟»

دیگه صحبت نکردیم و گوش دادیم به بلندگو. آره، داشتن اسمم رو توی میکروفون مدرسه می‌گفتن.

پسر رنگ‌پریده‌هه گفت: «این صدای کاساییه.»

دختر عینکیه گفت: «درست جای خوبش که رسید صداش زدن. بعداً می‌بینیمت، فوکاماچی.»

وقتی داشتم می‌رفتم، ناگاهورا از پشت سر بهم گفت: «مطمئنی امشب نمی‌تونی برای آزمون شجاعت بیای؟»

منم گفتم: «آره، متأسفانه نمی‌تونم بیام. تازه، اگه بدون کسی که قبلاً اون‌جا رو دیده باشه برید، هیجانش بیشتره.»

بعد از اینکه از کلاس بیرون اومدم، دستمو روی سینه‌م گذاشتم و یه نفس راحت کشیدم.

به‌نظر می‌رسه که امروز روی صخره به‌جای شپش دریایی، صدفای نگینی هستش.

***

«می‌دونی چرا بهت گفتم بیای این‌جا؟»

توی طول زندگیم، حداقل سی سؤال مثل این ازم پرسیده بودن؛ فکر می‌کنی چرا صدات زدم بیای این‌جا؟ می‌دونی که می‌خوام چی بگم، آره؟ می‌دونی چه اشتباهی کردی؟ واقعاً می‌خوام بدونم همه‌ی کارمندای مدرسه این‌همه عبارات مشابه رو از کجا یاد گرفتن. بهشون آموزش دادن یا به‌خاطر اینکه بچه‌های زیادی رو تنبیه کردن، اینا رو به‌صورت طبیعی یاد گرفتن؟

برخلاف دیروز، کاسایی خیلی خونسرد و بی‌تفاوت بود. یکی از آرنجای کاسایی روی میز بود و چونه‌شو هم با دستش نگه‌ داشته بود. انگار کل روز رو سیگار نکشیده بود و داشت با حس استرس زیادی که یه فرد معتاد به نیکوتین داره، سر خودکار رو باز و بسته می‌کرد.

من جواب دادم: «نمی‌دونم.» دقیقاً نمی‌دونم چرا، ولی به‌نظر می‌اومد کاسایی از دستم عصبانیه. توی این مواقع بهتره هیچی نگم و بذارم ببینم چی شده.

کاسایی سرشو تکون داد. انگار که ناامیدش کرده بودم. صندلیشو چرخوند رو به من و گفت: «که این‌طور. ولی یه‌خرده بیشتر بهش فکر کن. اگه کار اشتباهی نکرده بودی که الکی صدات نمی‌زدم بیای این‌جا، درسته؟ وقت همچین کاری هم ندارم.»

«پس شما بهم بگین که چیکار کردم، لطفاً. من گفتم نمی‌دونم و یه‌دفعه‌ای هم که نمی‌تونم بفهمم چیکار کردم. شخصاً یادم نمیاد با کسی کاری کرده باشم که بخوام به‌خاطرش تنبیه بشم.»

امروز صبح افراد زیادی به دفتر مدرسه رفت‌واومد می‌کردن. چند نفر هم وقتی من داشتم با کاسایی صحبت می‌کردم و به چشمای بی‌قرارش نگاه می‌کردم، وایساده بودن ببینن چی شده. اصلاً وضعیت خوبی نبود. می‌خواستم قبل از اینکه یکی از همکلاسیام من رو ببینه، این موضوع تموم بشه.

کاسایی یه قلپ از قهوه‌ش رو خورد و گفت: «آره، فکر کنم باید همین کار رو بکنم. باشه، میرم سر اصل مطلب. می‌دونی کدوم یکی از بچه‌ها روی صندلی جلوییت و سمت راستت می‌شینه؟»

کاسایی همین الان گفت میره سر اصل مطلب، پس چرا دوباره داره سؤال می‌پرسه؟ جواب سؤالشو می‌دونستم. از دیروز یادم بود که ترتیب نشستن بچه‌ها سر میز و صندلیا چه‌جوره. ناگاهورا جلوی من می‌شینه. چیگوسا سمت راستم می‌شینه. اما دیروز روی صندلی جلویی و سمت راست کسی نبود.

«نمی‌دونم. دیروز غایب بوده.»

کاسایی سرشو تکون داد و گفت: «درسته، و امروز هم دوباره غایبه. والدینش بهمون زنگ زدن که نمیاد مدرسه.»

نمی‌دونستم از این حرفا می‌خواد چه نتیجه‌ای بگیره. نمی‌دونستم چه رابطه‌ای بین من که دیروز روز اول مدرسه‌م بود، با کسی که می‌تونسته غیبت کنه و از قبل توی مدرسه بوده هست.

منم گفتم: «و؟»

کاسایی با تعجب نگاهم کرد، پشت سرشو خاروند، یه آهی کشید و گفت: «پس یعنی حتی نمی‌دونی که… خوب، اون دختر یه مدتیه که اصرار داره بره به یه کلاس دیگه و می‌گه: “من رو توی کلاس دیگه‌ای بذارید، مهم نیست کدوم کلاس. نمی‌تونم بهتون بگم چرا، فقط بذارید یه جای دیگه جز این کلاس.” البته ما نمی‌تونیم به خواسته‌های خودخواهانه‌ی هر بچه‌ای توجه بکنیم و انجامشون بدیم. اگه درخواست یکی رو انجام بدیم، مجبوریم برای بقیه هم همین کار رو بکنیم. به‌خاطر همین بهش گفتیم که حداقل برای امسال با این موضوع کنار بیاد و به‌نظر می‌رسید که براش مشکلی نبود.»

همون‌طور که کاسایی داشت توضیح می‌داد، خیلی با دقت به من و واکنشام نگاه می‌کرد. انگار منتظر بود من اشتباهی بکنم تا مچمو بگیره.

«اما امروز صبح که والدینش زنگ زدن، فهمیدیم چرا اون‌قدر از این کلاس بدش میاد. چرا اون‌قدر از این کلاس متنفره و چرا تا دو روز پیش مشکلی نداشت که بیاد سر کلاس.»

بدون هیچ حرفی منتظر شدم که کاسایی صحبتشو تموم کنه.

کاسایی بالاخره حرفشو زد و گفت: «طبق چیزی که مامانش می‌گه، یویی هاجیکانو نمی‌خواد با یوسوکه فوکاماچی توی یه کلاس باشه.»

یه لحظه حس کردم هوای توی ریه‌هام خالی شد.

کاسایی ادامه داد و گفت: «هاجیکانو رو اذیت کردی؟»

با سرفه‌کردنای کوچیک تونستم یه نفسی از هوای آلوده دفتر توی ریه‌هام بدم و صحبت کنم.

«یویی هاجیکانو؟ یویی هاجیکانو تو کلاس 1-3 هستش؟»

کاسایی یه نفسی بیرون داد. احتمالاً فکر کرده بود دارم بازی درمیارم. به‌خاطر همین بهم گفت: «تو ماه آوریل که ثبت‌نام کردی، لیست بچه‌ها رو دادن بهت. یعنی حتی یه‌بار هم چک نکردیش؟ وقت زیادی توی بیمارستان داشتی، چه‌جوریه که این کار رو انجام ندادی؟»

همزمان چندین فکر به ذهنم رسید، ولی نباید از خودم چیزی بروز می‌دادم. فقط گفتم: «پس هاجیکانو…»

کاسایی بلافاصله گفت: «و؟ بذار دوباره ازت بپرسم. می‌دونی چرا هاجیکانو نمی‌خواد با تو سر یه کلاس باشه؟»

ناخودآگاه اتفاقای دیشب اومدن به ذهنم. پله‌های سنگی دراز، پارک متروکه، تاب‌های توی پارک، کتابایی که روی هم گذاشته بودنشون، طنابی که محکم دور گردنش افتاده بود و اون ماه‌گرفتگی.

فکرکردن به ماه‌گرفتگی باعث شد یه‌خرده با مکث جواب بدم. کاسایی این رو متوجه شد و فهمید من یه چیزایی می‌دونم.

تا جایی که می‌تونستم خیلی طبیعی گفتم: «منم دوست دارم بدونم چرا نمی‌خواد با من توی یه کلاس باشه. از دوره‌ی راهنمایی دیگه با هاجیکانو در ارتباط نبودم. برای مدت کوتاهی توی دوره‌ی ابتدایی با هم بودیم و توی اون زمان مطمئنم برای همدیگه دوستای خوبی بودیم. به‌خاطر همین واقعاً نمی‌دونم چرا ازم دوری می‌کنه.»

«پس دلیل غیبتای هاجیکانو چیه؟»

«منم نمی‌دونم. لطفاً از خودش بپرسین.»

کاسایی خودکارشو به شقیقه‌هاش فشار داد و گفت: «می‌دونم که گشتن توی گذشته‌ی کسی، کار درستی نیست، ولی… به‌عنوان کسی که می‌دونه توی راهنمایی چه کارایی کردی، باید بیشتر بررسی کنم، متوجه شدی؟»

آهان، پس دلیل رفتار قاطعانه کاسایی این بود. حتماً با خودش فکر کرده توی ابتدایی من و دوستای خلافکارم هاجیکانو رو اذیت می‌کردیم و بهش زور می‌گفتیم یا یه چیزی تو همین مایه‌ها.

منم گفتم: «متوجه حرفتون هستم. منطقیه که به من شک داشته باشید. با این‌حال، تا اون‌جایی که من می‌دونم حتماً یه اشتباهی شده. لطفاً دوباره از هاجیکانو بپرسید.»

«حتماً این کار رو می‌کنیم.»

درست وقتی که صحبتامون تموم شد، صدای زنگ کلاس اومد.

کاسایی بهم گفت: «می تونی بری سر کلاس. گرچه باید بعداً دوباره با هم صحبت کنیم.»

بدون اینکه چیزی بگم، برگشتم و از دفتر رفتم بیرون.

وقتی روی صندلیم نشستم، چیگوسا داشت جوری نگاهم می‌کرد که انگار می‌خواست چیزی بگه. بعد از صحبتم با کاسایی، خیلی حواسمو جمع کردم، چون ممکن بود چیگوسا هم بخواد به‌خاطر کاری که نکردم من رو توی دردسر بندازه و تقصیرا بیفته گردن من.

به روی خودم نیاوردم و بهش گفتم: «صبح بخیر.»

چیگوسا سرش رو خم کرد و بهم تعظیم کرد و گفت: «صبح بخیر.» خیلی سرد بهم صبح بخیر گفت.

با احتیاط گفتم: «بابت دیروز ممنونم.»

مثل آدم‌آهنی جواب داد: «خواهش می‌کنم.»

یه سکوت ناخوشایندی بینمون بود.

اولش فکر کردم شایعه‌هایی که می‌گفتن من هاجیکانو رو اذیت می‌کردم، توی کلاس پخش شده. بعدش فکر کردم شاید بدون اینکه متوجه بشم، کاری کردم که چیگوسا ناراحت شده. وقتی که داشتم فکر می‌کردم که چه کاری ممکنه انجام داده باشم، چیگوسا خیلی با بی‌تفاوتی بهم گفت: «فوکاماچی، انگار داشتی لذت می‌بردی.» با این حرفش یادم انداخت که قبل از اینکه من رو توی دفتر بخوان، داشتم با ناگاهورا و دوستاش درمورد خرابه‌های هتل صحبت می‌کردم. بعد از اینکه کاسایی بهم گفت برم دفتر ببینمش، تموم شادی‌ای که از صحبت با بچه‌ها به‌دست آورده بودم از بین رفت.

خیالم راحت شد که دلیل ناراحتی چیگوسا اینه. شاید چیگوسا از دوستای ناگاهورا خوشش نمی‌اومد یا شاید وقتی اونا با هم دوست بودن، چیگوسا نتونسته بود باهاشون دوست بشه و رابطه برقرار کنه. منم که کلاً نمی‌خواستم و برام مهم نبود که باهاشون صمیمی بشم.

به چیگوسا گفتم: «فقط داشتیم در مورد خرابه‌های هتل صحبت می‌کردیم. اونا می‌خواستن یه آزمون شجاعت انجام بدن و برن اون‌جا رو ببینن. منم بهشون گفتم که توی راهنمایی اون‌جا رفتم و براشون توضیح دادم که چه‌جوریه. اونا هم از چیزایی که می‌گفتم خوششون اومد.»

«فوکاماچی، حالا می‌خوای باهاشون بری؟»

«نه بابا، بهم گفتن که باهاشون برم، ولی من بعد مدرسه کار دارم خودم.»

«آها، متوجهم.»

چیگوسا گلوشو صاف کرد و گفت: «اِم، فوکاماچی. بیا دوباره شروع کنیم.»

منم چون گیج شده بودم سرمو کج کردم و نمی‌دونستم منظورش چیه. بعدش چیگوسا با یه لبخند مهربونانه بهم گفت: «صبح بخیر، فوکاماچی.»

آها، حالا فهمیدم.

منم دوباره بهش گفتم: «بابت دیروز ممنونم ازت.»

چشمای چیگوسا از خوشحالی و رضایت برق زدن و گفت: «خواهش می‌کنم. مثل همیشه می‌تونی روی کمک من حساب کنی.»

«حتماً این کار رو می‌کنم. اتفاقاً یه چیزی هست که می‌خوام ازت بپرسم…» به صندلی هاجیکانو اشاره کردم و گفتم: «این میز یویی هاجیکانو هستش؟»

چیگوسا یه پلک زد، سرشو تکون داد و گفت: «آره، هاجیکانو این‌جا می‌شینه، ولی تو که هنوز… نکنه هاجیکانو رو از قبل می‌شناسی؟»

«آره، توی دبستان همکلاسی بودیم.»

«واقعاً؟»

چیگوسا یه تغییری توی صورتم حس کرد و سرشو تکون داد و گفت: «از این نگاهت می‌شه فهمید که فقط همکلاسی نبودین.»

منم سرمو تکون دادم و گفتم: «نه، فقط همکلاسی بودیم.»

سر کلاسای اول صبح اصلاً نمی‌تونستم تمرکز کنم. همین‌طور به دفتریادداشت خالیم خیره شده بودم و به حرفایی که کاسایی زده بود فکر می‌کردم. توی زنگای تفریح، چیگوسا باهام صحبت می‌کرد، اما من خیلی بی‌حال جوابشو می‌دادم.

وقتی که داشتم برای زنگ سوم که ورزش داشتیم لباس عوض می‌کردم، از ناگاهورا همین‌جوری یه چیزی پرسیدم.

«ببین، می‌خواستم درمورد اون دختره که کنارت می‌شینه ازت یه سؤالی بپرسم…»

اونم درحالی‌که داشت دکمه‌های پیراهنشو باز می‌کرد، گفت: «دختره که کنار من می‌شینه… یویی هاجیکانو منظورته؟ همون که یه کبودی بزرگی روی صورتش داره؟»

سریع گفتم: «کبودی؟»

چیزی که ناگاهورا گفت خیلی عجیب بود. اگه اون در مورد کبودی می‌دونست، پس احتمالاً این کبودی خیلی قبل‌تر به‌وجود اومده بود.

بهم گفت: «در مورد هاجیکانو چیزی می‌دونی؟»

«آره، قبلاً می‌شناختمش.»

ناگاهورا پیراهن مدرسه رو درآورد و لباس ورزششو پوشید و گفت: «آها، خوب حالا سؤالت چیه؟»

یه لحظه فکر کردم، بعدش سؤالم رو عوض کردم و پرسیدم: «چندوقته این کبودی رو داره؟»

ناگاهورا یه‌خرده فکر کرد و گفت: «چندوقته که دارتش؟ من نمی‌دونم. وقتی برای بار اول دیدمش کبودی رو داشت.»

«…فهمیدم. ممنون ازت.»

ناگاهورا سرشو تکون داد و گفت: «خواهش می‌کنم.»

اگه چیزی که ناگاهورا می‌گفت راست باشه، یعنی از ماه آوریل هاجیکانو باید اون ماه‌گرفتگی رو می‌داشت. این حرف، من رو بیشتر گیج کرد.

باید بفهمم چی شده. بهم می‌گن که هاجیکانو نمی‌خواد من رو ببینه. این موضوع هم فقط برای امروز نبوده؛ چند وقتی هست، یعنی از زمانی که فهمیده من همکلاسیش قراره بشم، از کاسایی خواسته که کلاسشو عوض کنه. پس به‌خاطر اتفاقایی که دیشب افتاده نیست که هاجیکانو نمی‌خواد من رو ببینه، حتماً دلیل دیگه‌ای داره که ازم فاصله می‌گیره. به‌خاطر این نیست که ازم عصبانیه چون نذاشتم خودکشی کنه، یا به‌خاطر این نیست که من دیدم اون می‌خواد چنین کار شرم‌آوری انجام بده و خودشو بکشه.

پس دقیقاً چرا یویی هاجیکانو از یوسوکه فوکاماچی بدش میاد؟

می‌خواستم بگم که اصلاً نمی‌دونم چرا این‌جوریه و هیچ ایده‌ای ندارم، ولی واقعیتش یه حدسایی می‌تونستم بزنم.

یعنی ماه‌گرفتگی هاجیکانو همون ماه‌گرفتگی منه که رفته؟

یعنی زیبایی هاجیکانو به‌عنوان وثیقه‌ی شرط‌بندی در نظر گرفته شده؟

وقتی بهش فکر می‌کنم، می‌بینم که اون خانمه هم از کلمه‌ی “شرط‌بندی” استفاده کرد، ولی هیچ چیزی رو گرو نگرفت. اما اگه “هزینه” قبلاً پرداخت شده باشه و من اطلاعی نداشته باشم چی؟ و اگه این هزینه رو به‌جای اینکه مستقیماً از من بگیرن، غیرمستقیم از هاجیکانو گرفته باشن چی؟

و اگه هاجیکانو بفهمه که به‌عنوان گرو دارن توی شرط‌بندی ازش استفاده می‌کنن، چی می‌شه؟

با این‌حال تمام این افکار همش توی ذهن من بودن و نمی‌دونستم واقعیت دارن یا نه. از این گذشته، ماه‌گرفتگی هاجیکانو قبلِ ازبین‌رفتن ماه‌گرفتگی من به‌وجود اومده. برای اینکه این نظریه‌ای که توی ذهن منه درست باشه، یکی از این شرایط باید وجود داشته باشه:

  1. اون خانمه که پشت تلفن بود، برای گرفتن گرو باید بتونه توی زمان سفر کنه.
  2. اون خانمه که پشت تلفن بود، از قبل می‌دونست که من حتماً شرط‌بندی رو قبول می‌کنم.

از لحاظ منطقی، اصلاً چنین چیزایی قابل‌قبول نیست و فرضیه‌ی من هم بدون اینا درست در نمیاد. ولی وقتی دوباره فکر می‌کنم، می‌بینم واقعاً زمانی که ماه‌گرفتگیم یه‌شبه از بین رفت، چه چیزش “منطقی” بود؟ پیداکردن یکپارچگی و ترتیب زمانی توی این شرط‌بندی غیرممکنه. ولی اگه کارایی که این خانمه انجام میده رو بررسی کنم، می‌تونم بفهمم چه شخصیتی داره و “به چی ممکنه فکر بکنه”، این‌طوری زودتر به نتیجه می‌رسم.

پس با خودم فکر کردم که یه شب، وقتی هاجیکانو داشته تنها راه می‌رفته، صدای زنگ تلفن‌عمومی رو می‌شنوه. هاجیکانو وقتی گوشی رو برمی‌داره، اون خانمه بهش می‌گه: «زيبايی تو وثيقه‌ی یه شرط‌بندیه که يوسوکه فوكاماچی بسته.» هاجیکانو هم فکر می‌کنه این یه شوخیه و با ابروهای گره‌خورده توی هم، گوشی رو قطع می‌کنه. صبح روز بعدش وقتی میره جلوی آینه، می‌بینه که یه‌دفعه یه ماه‌گرفتگی که انگار قبلاً دیدتش، روی صورتش به‌وجود اومده. صورتشو با صابون می‌شوره، ولی بازم این ماه‌گرفتگی هستش.

بعدازظهرش، وقتی نگران بوده و یا شایدم بعد از اینکه رفته بوده بیمارستان ببینه که چی شده، یه تماس دیگه از اون خانمه دریافت می‌کنه. اون خانمه بهش می‌گه:

«این همون ماه‌گرفتگیه که روی صورت فوکاماچی بوده.»

البته، یه موضوعی این‌جا عجیبه. یعنی واقعاً لازم بوده که موضوع رو اون‌قدر بپیچونن؟ خوب از دید هاجیکانو هم این موضوع رو بررسی کردم و به این نتیجه رسیدم.

شاید اون خانمه می‌خواد یه چیزی رو بررسی کنه. خانمه می‌خواد بفهمه که آیا با داشتن یه ماه‌گرفتگی، همون‌جور که هاجیکانو با من خوب رفتار می‌کرده، منم با هاجیکانو خوب رفتار می‌کنم.

چیگوسا زد به شونه‌م و گفت: «فوکاماچی، دیگه چقدر می‌خوای با خودت فکر کنی و تو خودت باشی؟»

من به خودم اومدم و دوباره سروصدایی که توی کلاس بود رو شنیدم. اصلاً نفهمیدم چه‌جوری وقت ناهار شد.

روی تکیه‌گاه صندلیم یه‌خرده کش‌وقوس اومدم و گفتم: «دیگه از فکر اومدم بیرون.»

چیگوسا یه لبخندی زد و اومد نزدیک میزم نشست.

وقتی داشتیم ناهار می‌خوردیم و صحبت می‌کردیم، ناگاهورا از فروشگاه مدرسه برگشت و گفت: «منم می‌خوام باهاتون باشم.» و صندلیشو گذاشت جلوی ما. چیگوسا بهش گفت: «می‌دونم، تو که اومدی به هرحال…» چیگوسا جعبه‌ی ناهارشو جابه‌جا کرد تا برای ناگاهورا هم جا باز شه و کنار هم نشستن.

وقتی هر سه نفرمون غذامون تموم شد، ناگاهورا گفت: «فکر نمی‌کنی امروز همه یه‌جورایی بی‌قرارن؟»

چیگوسا یه نگاهی به بقیه انداخت و گفت: «واقعاً؟»

«شاید چون تازه روز دومه که فوکاماچی اومده، به‌خاطر همین این رو نمی‌دونه. ولی نگاه کن، همه خیلی مضطربن، چون یه اتفاق بزرگی قراره بیفته.»

با خودم فکر کردم که توی جولای، مگه چه رویدادهایی داریم.

«رویداد؟… آها، منظورت مسابقات ورزشیه که شنبه برگزار می‌شن؟»

«آره، اینا هم هست. ولی منظورم دقیقاً این نبود.»

چیگوسا به‌جای من حرف زد و گفت: «الان باید نتایج دختر شایسته‌ی میناگیسا رو اعلام کنن.»

سرمو تکون دادم و گفتم: «آها، فهمیدم.» کاملاً فراموش کرده بودم که یه همچین جشنواره‌ای هم وجود داره.

«درواقع این رویداد، یه مسابقه‌ی زیباییه که همه بچه‌ها می‌تونن توش شرکت کنن. واقعاً برام عجیبه که چه‌جوری می‌تونن هر سال این مسابقه رو برگزار کنن.»

ناگاهورا بدون رودروایسی گفت: «من به اوگیو رأی دادم.»

چیگوسا هم یه نگاهی بهش کرد و یه چشم‌غره رفت و بهش گفت: «از این کارت خوشم نیومد.» بعدش، سرشو برگردوند به من.

«هِی فوکاماچی، تو اگه بودی، به کی رأی می‌دادی؟»

یه نگاهی به بقیه کردم و بعدش به چیگوسا نگاه کردم.

با خودم فکر کردم که اگه هاجیکانو رو در نظر نگیرم به چیگوسا رأی می‌دادم. به‌خاطر همین گفتم: «بذار ببینم… شاید منم به اوگیو رأی می‌دادم.»

ناگاهورا دستشو انداخت دور شونه‌هام و یه نگاهی به چیگوسا کرد و گفت: «می‌بینی؟»

چیگوسا با لپ‌های قرمز ازم پرسید: «چرا من؟»

منم جواب دادم: «به‌نظرم شناگر خوبی هستی.»

«یعنی چی؟»

ناگاهورا گفت: «این جمله یعنی تو زیباترین دختر کلاسی.»

چیگوسا گفت: «آها… خوب، ممنونم.»

توی جشنواره‌ی تابستونی که هر سال از 26 تا 28 آگوست توی میناگیسا برگزار می‌شه، توی شب دوم، دختر شایسته‌ی میناگیسا باید داستان افسانه‌ی پری‌دریایی و “آهنگ پری‌دریایی” که توی شهرمون نقل می‌شه رو بخونه. این کار مهم‌ترین قسمت جشنواره بود و شرایطشم این بود که حتماً باید یه خانم مجرد و متولد میناگیسا این کار رو بکنه.

هر سال، از بین دانش‌آموزای دبیرستان میناگیسای اول این فرد رو انتخاب می‌کنن… چون که توی این شهر روستایی، مجردبودن خانما خیلی خجالت‌آوره. به‌خاطر همین خانمایی که دانش‌آموز نبودن توی این جشنواره شرکت نمی‌کردن. چون که دخترشایسته‌ی‌میناگیساشدن یعنی اینکه داری به دنیا میگی “من یه زن مجردم”. به‌علاوه، خیلی از افسانه‌های پری‌های دریایی غم‌انگیز هستن. افسانه‌ی پری‌دریایی میناگیسا هم از این قاعده مستثنی نبود. به‌خاطر همین، انتخاب‌شدن به‌عنوان دختر شایسته‌ی میناگیسا مثل یه نفرین برای ازدواج‌نکردن بود.

به عبارتی دیگه، افسانه‌ی پری‌دریایی آگوهاما مثل این بود که افسانه یائوبیکونی توی استان فوکوی رو برداری و با داستان پری‌دریایی کوچولوی هانس کریستین اَندرسُن قاطیش کنی و بعدش که خوب داستاناشون با هم قاطی شد، هرکدومو توی جاهای مختلف دنیا بگی.

یائوبیکونی یه دختری بود که گوشت یه پری‌دریایی خورد و زندگی جاودانه پیدا کرد و برای هشتصدسال برای خودش روی کره‌ی زمین می‌چرخید و زندگی می‌کرد. ولی توی داستان اندرسُن، پری‌دریایی کوچولو توی پونزدهمین جشن تولدش برای اولین‌بار از دریا میاد بیرون و عاشق یه انسان می‌شه. حالا به‌جای شخصیت جادوگر پری‌دریایی کوچولوی اندرسُن، یائوبیکونی رو بذار؛ این می‌شه افسانه‌ی پری‌دریایی آگوهامای میناگیسا.

اگه تاریخچه‌ی این داستان درست باشه، نکته‌ی جالب این می‌شه که پری‌دریایی آگوهاما بیش از دو قرن قبل‌تر از پری‌دریایی کوچولوی اندرسُن نوشته شده. یه نکته‌ی جالب دیگه هم اینه که داستان پری‌دریایی آگوهاما درمورد جادوگره هستش و نه خود پری‌دریایی. به همین دلیله که میناگیسا الکی سعی می‌کنه تا برای جذب گردشگر، مجسمه‌های پری‌دریایی اطراف شهر بذاره و خودشو به‌عنوان “شهر پری‌های دریایی” نشون بده. ولی تا همین امروز، من یه گردشگر واقعی توی این شهر ندیدم.

می‌گن که یائوبیکونی تا زمان مرگش، همون ظاهر پونزده یا شونزده‌سالگی خودشو داشته. پری‌دریایی کوچولو هم توی پونزده‌سالگیش عاشق یه انسان شد. به‌خاطر همینه که دانش‌آموزای دبیرستانی باید داستان پری‌دریایی آگوهاما رو بخونن.

با خودم این‌جور فکر کردم که چیگوسا به‌عنوان دختر شایسته‌ی میناگیسا واقعاً مناسبه، چون یه چیز ناراحت‌کننده توی چیگوسا هست که با باطن غم‌انگیز داستان پری‌دریایی آگوهاما همخونی داره. البته، این موضوع رو راست نیومدم تو روی چیگوسا بزنم. احتمالاً از شنیدن چنین تعریفی خوشحال نمی‌شد.

همون‌طور که ناگاهورا حدس زده بود، آخرای زنگ ناهار، نتایج مسابقه‌ی دختر شایسته‌ی میناگیسا توی میکروفون اعلام شد. بعد از گفتن مقدمه و این‌جور چیزا، بالاخره اسم برنده رو گفتن.

«چیگوسا اوگیو از کلاس 1-3.»

صورت چیگوسا مثل گچ سفید شد.

برای چند لحظه کلاس ساکت شد. در نهایت، این سکوت با تشویق ناگاهورا از بین رفت. بقیه‌ی کلاس هم بعد از ناگاهورا شروع کردن به دست‌زدن.

از صدای تشویقا می‌شد فهمید که انگار همه‌ی کلاس از اینکه چیگوسا برنده شده خوشحالن. بعضی اوقات توی دوره‌ی راهنمایی، بچه‌ها برای اینکه من رو اذیت کنن، بهم توجه می‌کردن یا من رو انتخاب می‌کردن، به‌خاطر همین یه‌دفعه این اومد توی ذهنم که نکنه برای همین چیگوسا رو انتخاب کردن. ولی بچه‌های این کلاس این کار رو برای اذیت‌کردن چیگوسا انجام نداده بودن. نه، بچه‌ها به چیگوسا رأی داده بودن، چون فکر می‌کردن هم زیباییش و هم اتفاقای بدی که براش افتاده به شخصیت پری‌دریایی می‌خوره. درست مثل چیزی که من و ناگاهورا فکر می‌کردیم.

چیگوسا، توی اون سروصدا و تشویق، سرش رو پایین انداخته بود و رنگش پریده بود. من و ناگاهورا چندبار صداش کردیم، ولی جوابمونو نداد. به‌خاطر همین به‌جای اینکه صداش کنیم اوگیو، صداش کردم: «چیگوسا.»

چیگوسا یه‌دفعه بهم نگاه کرد و گفت: «ببخشید، یه‌خرده شوکه شدم. الان حالم خوبه.»

منم بهش گفتم: «اگه نمی‌خوای جلوی بچه‌ها بری بیرون، می‌تونی بهشون بگی نمی‌خوای انجامش بدی. کسی ازت ناراحت نمی‌شه.»

«نه مشکلی نیست. فقط جا خورده بودم.»

ناگاهورا با خوش‌رویی و خوشحالی بهش گفت: «اگه واقعاً نمی‌خوای این کار رو بکنی، هیچ اشکالی نداره. من به‌جای تو میرم.»

چیگوسا با لبخند دردناکی گفت: «این مسابقه فقط برای خانمای مجرده.»

به‌لطف ناگاهورا، چیگوسا یه‌خرده حالش بهتر شد.

با این‌حال، بقیه‌ی روز، چیگوسا اصلاً حواسش سرجاش نبود و کم‌حرف شده بود. سر کلاس خیلی بی‌توجه بود و با ناراحتی از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد. آخرای زنگ ششم شده بود، ولی چیگوسا هنوزم همون‌جوری بود. وقتی بهش گفتم: «خوب، فردا می‌بینمت.» انگار که یه‌دفعه به خودش اومد و یه لبخند مصنوعی زد، دستشو تکون داد و گفت: «آره، فردا می‌بینمت.»

فکر کردم زیاد خوشش نمیاد از جلوی بچه‌ها رد بشه و بره بیرون. بعدها مشخص شد که اصلاً همچین چیزی نبوده و از دست منم کار زیادی برنمی‌اومده. اون‌موقع اصلاً نمی‌دونستم چیگوسا به چی فکر می‌کرده، چون در مورد خود چیگوسا هم اطلاعات زیادی نداشتم.

آره، یه چیزی بیشتر از این موضوع باید بوده باشه که چیگوسا وقتی دختر شایسته‌ی میناگیسا شد، این‌جوری رنگش پرید. در حقیقت، اون موقع چیزای زیادی در موردش بود که نمی‌دونستم. همیشه اطرافم سرنخ‌هایی بودن، ولی اون‌قدر سرم شلوغ بود که نمی‌تونستم به همدیگه ربطشون بدم.

***

یواشکی‌سیگارکشیدن خیلی انرژی از آدم می‌گیره. اول اینکه برخلاف جمعیت کمی که توی این شهر روستایی هست، پیداکردن یه جایی برای سیگارکشیدن که کسی نباشه خیلی سخته. همه‌جا آدمایی هستن که برای دوری از بی‌حوصلگی و پیداکردن هیجان، تمام روز رو می‌شینن کنار پنجره و کسایی که رد می‌شن رو نگاه می‌کنن. اگه کوچیک‌ترین اتفاقی بیفته، با خوشحالی و هیجان از خونه‌شون میان بیرون و به‌محض اینکه یه نفر بیاد بیرون، بقیه‌ هم یه‌جورایی بهشون الهام می‌شه که یه جایی یه چیزی شده و مردم دور هم جمعن و اونا هم میان بیرون. بعدش اوقات خوشی رو براتون ایجاد می‌کنن و دیگه متوجه نمی‌شی خوابی یا بیدار، اینا واقعین یا نه، یا اصلاً چه اتفاقی افتاده؟

سیگار رو انداختم زمین و با پا خاموشش کردم. بعدش از دستشویی پارک که بوی آمونیاک می‌داد اومدم بیرون و ریه‌هامو از هوای تازه پر کردم. آسفالت خیابون خیلی خشک بود، ولی اون چمنای دو طرف آسفالت بوی سبزی می‌داد. عرق روی صورتمو پاک کردم و شروع کردم به گشتن دنبال خونه‌ی هاجیکانو.

چیزی که از راه خونه‌ی هاجیکانو یادم میاد اینه که اون روز بارون می‌اومد. اون روز بارون نم‌نم نمی‌اومد. درواقع، اون‌قدر شدید بود که حتی با اینکه چتر داشتیم، تا زانو خیس شده بودیم. اولین‌باری که رفتم خونه‌ی هاجیکانو، فکر کنم همین وقت سال بود؛ یه بعدازظهری توی اواسط ژوئیه که همه می‌دونن هوا این‌موقع چقدر ناپایداره.

اون روز یه طوفان بزرگی شد که حتی هواشناسی هم پیش‌بینیش نکرده بود. بچه‌های تنبلی مثل من همیشه یادشون می‌رفت چتراشونو از مدرسه با خودشون ببرن خونه و معمولاً توی مدرسه جاشون می‌ذاشتن. بیشتر دانش‌آموزا هم چون هواشناسی گفته بود بارون نمیاد، چتر نیاورده بودن و منتظر موندن تا والدینشون بیان و ببرنشون.

هاجیکانو هیچ‌وقت چیزی رو یادش نمی‌رفت که با خودش بیاره، ولی به‌خاطر اعتماد به هواشناسی مجبور بود منتظر بمونه تا بیان دنبالش. اما وقتی فهمید که من چترمو از خونه آوردم، همش می‌گفت: «اگه کسی بتونه من رو تا خونه همراهی کنه خیلی خوشحال می‌شم… منظورم اینه که تا وایسم پدرم دو ساعت دیگه بیاد دنبالم خیلی حوصله‌م سر میره!»

این‌جوری شد که هاجیکانو رو رسوندم خونشون. بیشتر پسرا دیگه حوصله‌ی خونه‌رفتن نداشتن، به‌خاطر همین رفتن تو ورزشگاه مدرسه. بیشتر دخترا هم دور هم جمع شدن و با هم صحبت می‌کردن. کسایی هم که دوستی نداشتن، به کتابخونه پناه بردن و بعضیا هم که مُخِشون پَنج کار می‌کرد، پابرهنه توی زمین مدرسه شروع کردن به دویدن. از بین تموم این بچه‌ها، فقط من و هاجیکانو رفتیم سمت ورودی مدرسه که بریم خونه.

اون‌موقع، به‌طرز خیلی عجیبی با هم دعوامون شده بود. البته دعوا نبود، یه چیزی مثل یه جروبحث کوچیک بود. به‌خاطر همین شرایطمون جوری بود که راحت نمی‌تونستیم با هم صحبت کنیم. عصبانیتی که از هاجیکانو داشتم خیلی وقت بود که خوابیده بود و دیگه ازش ناراحت نبودم، ولی نمی‌تونستم فرصتی پیدا کنم که سر صحبت رو باهاش باز کنم. همش دنبال یه راهی بودم که باهاش آشتی کنم. شاید، اونم همین کار رو می‌خواست بکنه.

بعد دعوامون، هوا طوفانی و بارونی شد. وقتی داشتم از پنجره‌ی کلاس بیرون رو نگاه می‌کردم، هاجیکانو یه‌خرده بیشتر از حد معمول بهم نزدیک شد و گفت: «پیش‌بینی هوا اشتباه بوده.» منم گفتم: «حالا دیگه یادم می‌مونه که چترمو با خودم ببرم خونه.»

چند دقیقه بعد، دوباره از هم فاصله گرفتیم.

از ورودی مدرسه رفتیم بیرون و من چترمو باز کردم. هاجیکانو دوید زیر چترم و انگاری که قلقلکش داده باشن، خندید.

لحظه‌ای که از سَردَر مدرسه رد شدیم، قطره‌های بارون به‌شدت به چتر می‌خوردن. با هر قدمی که برمی‌داشتیم، آب روی زمین به پاهامون می‌پاشید و با هر بادی که می‌اومد چترمون تکون می‌خورد و ما هم خیس می‌شدیم. الان توی این مسیری که همیشه پر از دانش‌آموزایی بود که داشتن به خونه برمی‌گشتن، فقط من و هاجیکانو بودیم که داشتیم راه می‌رفتیم.

فکر می‌کنم اگه به‌خاطر بارون نبود، یه‌خرده دیرتر با هم آشتی می‌کردیم.

بعضی‌وقتا، دست چپ هاجیکانو به دست راستم می‌خورد، ولی چیزی که هنوز توی ذهنم مونده، حس کفشای خیسمه. تا اون‌موقع زیاد با هاجیکانو صحبت نمی‌کردم. نمی‌دونم چرا همش جیرجیرکا می‌اومدن توی ذهنم. توی طوفانای شدیدی مثل این، جیرجیرکا کجا میرن؟ البته فقط به جیرجیرکا فکر نمی‌کردما. خیلی می‌خواستم بدونم توی همچین زمانی گنجشکا، پروانه‌ها، گربه‌ها و خِرسا چیکارمی‌کنن، ولی خوب بیشتر فکرم درگیر جیرجیرکا می‌شد. جیرجیرکا عمرشون از یک ماه هم کمتره، پس وقتی یه روز کامل از زندگیشون رو بارون از بین می‌بره، چه حسی بهشون دست میده؟

با اینکه ساعت از 3 بعدازظهر هم گذشته بود، ولی اون‌قدر هوا بد بود که دید کمی وجود داشت و بیشتر دوچرخه‌هایی که می‌اومدن و می‌رفتن، باید چراغای جلوشونو روشن می‌کردن. بالا یا پایین‌رفتن از شیب‌های خیابون مشکلی نداشت. اما هنوز پنج دقیقه هم نشده بود که به یه جای مسطح رسیدیم. با ردشدن ماشینا از کنارمون، هر چی آب و گِل بود بهمون پاشیده شد. بار اول، چون می‌خواستم هاجیکانو کثیف نشه، من سمت ماشینا حرکت می‌کردم تا مثل یه دیوار محافظ براش باشم. ولی بار دوم جوری دوتاییمون خیس شدیم که حتی نگه‌داشتن چتر بالا سرمون، خیلی مسخره به‌نظر می‌اومد. بار سوم هم، خوب، اصلاً دیگه برامون مهم نبود.

ولی با این‌حال، چترمو هنوز نگه داشته بودم بالای سرمون، چون تنها راهی بود که من و هاجیکانو به هم نزدیک باشیم. به‌لطف بارونی که داشت می‌اومد و دامنه‌ی دید رو کم کرده بود، هیچ‌کس بهم نگاه نمی‌کرد و منم دیگه به ماه‌گرفتگیم اهمیت نمی‌دادم. با خودم فکر کردم، کاش دنیا همیشه این‌جوری می‌موند. اینکه آدما بتونن همه‌چیزو واضح ببینن، زندگی رو سخت می‌کنه. اگه دنیا تار و مبهم بود، شاید آدما منصف‌تر بودن و کمتر قضاوت می‌کردن و به چیزی که می‌دیدن زیاد اهمیت نمی‌دادن.

هاجیکانو یه‌دفعه بهم گفت: «همین‌جاست.» منم وایسادم. کنار در ورودی، گُلای ادریسی رنگارنگی بودن که به‌خاطر ضربات قطره‌های بارون تکون می‌خوردن. خوب، انگار این‌جا خونه‌ی هاجیکانو بود.

هاجیکانو بهم تعظیم کرد و گفت: «ممنون که من رو رسوندی.»

«خواهش می‌کنم، ولی انگاری که توی این هوا این چتره اصلاً به‌درد نخورد. انگار که رفتیم شنا کردیم تو آب.»

«نه بابا، اشکالی نداره. خوش گذشت بهمون.»

هاجیکانو در کشویی رو باز کرد تا بره داخل، اما یه‌دفعه یه چیزی یادش اومد و برگشت طرفم و گفت: «می‌خوای بیای تو خونمون تا بارون بند بیاد؟»

«نه ممنون، خونه‌م همین طرفاس، بخوام بِدَوَم چند دقیقه‌ای می‌رسم.»

این چیزی بود که گفتم. ولی درواقع می‌خواستم بهش بگم: «اگه من بیام شک دارم پدر و مادرت با دیدن من خوشحال بشن. اونا دوست ندارن که دخترشون یه پسری که یه ماه‌گرفتگی مادرزادی زشت داره رو به‌عنوان دوست بیاره تو خونه.»

هاجیکانو چونه‌شو با انگشتش خاروند و گفت: «باشه… پس مشکلی نداری فکر کنم.»

«آره، خوب پس، فردا می‌بینمت.»

وقتی که برگشتم برم، هاجیکانو آستینمو گرفت و نزدیک گوشم زمزمه کرد: «ازم عصبانی نیستی؟»

منم بهش گفتم: «نه، هیچ‌وقت ازت عصبانی نبودم. تو چی؟ ازم عصبانی‌ای؟»

حالا که خیالش راحت شده بود، دستم رو ول کرد و گفت: «هیچ‌وقت ازت عصبانی نبودم.»

«مراقب خودت باش.»

«باشه. تو هم مراقب خودت باش.»

بعد از اینکه با هم خداحافظی کردیم و من رفتم، بارون کمتر شد و کمتر از پنج دقیقه بعد، کلاً بند اومد. با این‌حال، اصلاً این‌جوری فکر نمی‌کردم که “اگه فقط یه‌خرده بیشتر تو مدرسه می‌موندم، اون‌قدر خیس نمی‌شدم.”

با رسوندن هاجیکانو به خونه‌ش، با اینکه کار خیلی بزرگی هم نکرده بودم، دوستیمون بیشتر شد. نشونه‌شم این بود که بعد از این اتفاق دیگه همیشه با هم می‌رفتیم مدرسه. هر روز صبح، می‌رفتم دم خونه‌ی هاجیکانو. اونم همیشه فقط ده ثانیه بعد از اینکه زنگ می‌زدم می‌اومد دَم دَر. وقتی در خونه‌شون باز می‌شد، یه بوی عجیبی می‌اومد. همه‌ی خونه‌ها بوی خاص خودشونو دارن، ولی هاجیکانو باعث شد که من بوی خوشبختی رو حس کنم از خونشون (برای این حسم دلیل خاصی ندارم، این چیزیه که اون لحظه بهش فکر کردم، خوب به غیر از این دیگه چی می‌تونم بگم؟). من فقط با خودم فکر کردم که اگه خوشبختی بو داشت، حتماً باید یه چیزی مثل این می‌بود.

هاجیکانو همیشه اول کفشاشو می‌پوشید، لباس و موهاشو چک می‌کرد و همیشه به خونواده‌ش که توی اتاق نشیمن بودن می‌گفت: «من دارم میرم، خداحافظ.» لباسایی که هاجیکانو می‌پوشید به‌نظر لباسای سنگینی می‌اومدن و اگر بیشتر دقت می‌کردی، می‌دیدی لباساش نسبت به جنسایی که توی این منطقه هستن شیک‌تر بودن. فکر کنم مادرش به هاجیکانو به چشم یه عروسکی که باید لباسای شیک بپوشه نگاه می‌کرد. هرکسی که همچین دختری داشته باشه، حتماً همش دلش می‌خواد بره خرید لباس.

هر روز صبح می‌رفتم خونه‌ی هاجیکانو، اما هیچ‌وقت از در خونه‌شون رد نشدم و نرفتم داخل. اگه می‌گفتم که می‌خوام بیام خونتون، حتماً می‌ذاشت من برم داخل. اگرم اون می‌گفت بیا داخل، حتماً می‌رفتم. ولی درواقع، اگه رابطه‌مون این‌جور می‌شد که هرموقع دلمون می‌خواست بریم خونه‌ی همدیگه و بیایم، رابطه‌ی دوستیمون حیف می‌شد. در نتیجه، هیچ‌وقت پدر و مادرشو ندیدم. فکر کنم اونا اصلاً براشون مهم نبود که دخترشون با یه کسی که همچین ماه‌گرفتگی وحشتناکی داره، دوست شده.

چرا اون موقع‌ها خیلی محتاطانه با هاجیکانو رفتار می‌کردم؟ شاید نمی‌خواستم ارتباط ذهنی‌ای که بینمون بود با یه رابطه‌ی دوستی خیلی نزدیک از بین بره. به عبارت دیگه، می‌خواستم رابطه‌مون به‌جای اینکه بگیم “…به‌خاطر همینه که همدیگه رو درک می‌کنیم”، این باشه که بگیم “با این‌حال همدیگه رو خوب درک می‌کنیم”. هرچی دو نفر از هم دورتر باشن، اون زنجیری که این دوتا رو به هم وصل می‌کنه محکم‌ترمی‌شه.

اگرچه توی این چهار سال چیزی عوض نشده بود، ولی بعد از این مدت، انگار اومده بودم خونه‌ی یه آدم غریبه. خونه‌شون به سبک خونه‌های چوبی ژاپنی با رنگای تیره بود که گذر زمان روش تأثیر زیادی گذاشته بود و ترک‌ها و لکه‌هایی بعضی جاها دیده می‌شد.

زنگ خونه رو زدم. نسبت به قبل یه حس سنگینی بیشتری داشتم. آستین پیراهنمو صاف کردم و منتظر شدم تا جواب بدن. اما کسی جواب نداد. دوباره زنگ زدم و به چارچوب در تکیه دادم.

کنار زنگ در، یه قابی بود که اسم تمام اعضای خونواده با یه دست‌خط داغون نوشته شده بود. یه درخت بزرگ وسط حیاط بود که انگار جای موردعلاقه‌ی جیرجیرکا بود. صدای جیرجیرشون از بین برگا شنیده می‌شد و وقتی حرکت می‌کردن، شاخه‌ها تکون می‌خوردن. با خودم فکر کردم که شاید اون روزی که طوفان شده بود، جیرجیرکا این‌جا قایم شده بودن. می‌خواستم یه سیگار بکشم، ولی ممکن بود همین که روشنش می‌کردم، مادر هاجیکانو بیاد در رو باز کنه. خیلی با حوصله زیر این نور شدید آفتاب منتظر موندم تا یه نفر در رو باز کنه.

بعد از یه مدتی، شنیدم که کسی آروم‌آروم از پله‌ها اومد پایین. یه خانمی که حدوداً بیست‌سالش بود، در رو باز کرد. موهای قهوه‌ای موج‌دارش خیلی به‌هم‌ریخته بود و پوستشم به‌خاطر مواد آرایشی خیلی کثیف به‌نظر می‌اومد. پیراهنشم پر از چین‌وچروک بود. در کل ظاهر خیلی به‌هم‌ریخته‌ای داشت.

یه لحظه با خودم فکر کردم هاجیکانو و این خانم شلخته با هم چه ارتباطی دارن. فکر کردم ممکنه دوست هاجیکانو باشه. ولی بعدش اسمایی که روی قاب در بود یادم اومد. شاید این خانمه خواهر بزرگ‌تر هاجیکانو بودش.

خانمه چشماشو مالید و با خواب‌آلودگی گفت: «چی می‌خوای؟»

«یویی هاجیکانو خونه‌ست؟»

«کی می‌دونه. شاید باشه.» با صدای بلندی خمیازه‌ای کشید و به صورتم نگاه کرد. «دوست‌پسرشی؟»

قاطعانه گفتم: «نه.»

«تعقیبش می‌کنی پس؟»

«نه، دوستشم. توی دبستان با هم بودیم.»

با حالت مسخره‌ای گفت: «که دوستشی.»

پشت سرشو خاروند و گفت: «حالا که دوست قدیمی یویی هستی، دیگه حتماً الان نباید ببینیش. نمی‌دونم چه‌جوری بهت توضیح بدم، ولی یویی هاجیکانویی که می‌شناختی دیگه وجود نداره.»

سرمو تکون دادم و گفتم: «بله، می‌دونم. به‌خاطر همین اومدم این‌جا تا از یه چیزی مطمئن بشم.»

«بهم بگو چی می‌خوای، من بهش می‌گم.»

«می‌خوام رودررو باهاش صحبت کنم. حداقل می‌شه بهش بگین یوسوکه فوکاماچی اومده ببینتت؟»

خانمه سرشو تکون داد و گفت: «یویی نمی‌خواد الان کسی رو ببینه.»

«منم می‌دونم اینو. دلیلی که می‌خوام ببینمش اینه که اون نمی‌خواد من رو ببینه.»

یه سکوت طولانی بینمون برقرار شد. خانمه یه‌جوری نگاهم می‌کرد که انگار داره منو ارزیابی می‌کنه. بعدش یه نفسی کشید و گفت: «خیلی خوب باشه، ما خودمونم داریم از دستش خسته می‌شیم. اسمت یوسوکه بود، آره؟ اگه فکر می‌کنی می‌تونی کمکش کنی، هر کاری می‌خوای بکن. ولی من شک دارم بتونی کاری انجام بدی.»

«خیلی ممنونم ازتون.»

دوباره به قاب روی در نگاه کردم. بالای اسم “یویی” نوشته بودن “آیا”. انگار اسم خواهرش آیا هاجیکانو بود.

«من تمام روز رو خوابیده بودم. خیلی وقت می‌شه که مرخصی نگرفته بود از سر کارم.»

همین‌طور که داشت من رو راهنمایی می‌کرد که کجا برم، بهم گفت که از ظهر خوابیده بوده.

«تقریباً پونزده روزه که توی آزمایشگاه گیر کردم و سرم شلوغه. دیشب همه‌چی خوب بود و منم گفتم که بالاخره می‌تونم بدون هیچ نگرانی و ناراحتی مرخصی بگیرم و بخوابم… که تو اومدی و من رو از خواب بیدار کردی.»

منم خیلی خالصانه معذرت‌خواهی کردم و گفتم: «ببخشید.»

«حداقل می‌ذاشتی امروز رو بخوابم. نمی‌تونستی چند روز دیگه بیای؟»

«نه متأسفانه نمی‌شد.»

یه‌دفعه قفسه‌ی سینه‌مو بو کرد و گفت: «بوی سیگار میدی. مگه دبیرستانی نیستی؟»

«پدر و مادرم هر دو سیگار می‌کشن. فکر کنم به‌خاطر اینه که بو میدم.»

«ببین، مشکلات شخصی تو برام مهم نیست و نمی‌خوام در موردشون صحبت کنم.»

رفتیم طبقه‌ی بالا. آیا جلوی یه اتاق وایساد.

بهم گفت: «این اتاق یوییه. آدم ترسویی که نیستی؟»

«البته که نه.»

آیا در زد و گفت: «یویی! تو اتاقی؟»

کسی جواب نداد.

آیا همین‌جوری که داشت در می‌زد گفت: «به‌خاطر یه چیزی باید در رو باز کنم. تا یه دقیقه وایمیسم، اگه تا اون‌موقع در رو باز نکردی میام داخل، برامم مهم نیست می‌خوای چیکار کنی. این فقط یه تهدید نیست، واقعاً در رو باز می‌کنم، فهمیدی؟»

همون‌طور که انتظارشو داشتم، یویی جوابی نداد.

«به من محل نمی‌ذاره. با همه‌ی اعضای خونواده همین کار رو می‌کنه.»

هاجیکانویی که من می‌شناختم نمی‌تونست به خونواده‌ش محل نذاره و اونا رو نادیده بگیره. این واقعیت که یه تغییر شدیدی توش به‌وجود اومده رو توی اون ده دقیقه‌ای که اون شب دیدمش مشخص بود. ولی بعد از شنیدن این موضوع از زبون خواهرش، زاویه‌ی دیدم عوض شد. اصلاً کی فکر می‌کرد که یه روزی بیاد که همه با هاجیکانو مثل یه سربار رفتار کنن؟

مدام ساعتمو چک می‌کردم و سر 52 ثانیه آیا گفت: «دارم میام داخل.» آیا در رو باز کرد. تعجب کردم و با خودم فکر کردم که آیا یه آدم زورگو هستش. منم پشت سرش رفتم داخل. حتی اگرم در قفل بود، مطمئنم آیا به‌زور بازش می‌کرد و می‌رفت داخل.

اتاق یه حس ناخوشایندی داشت. با اینکه هنوز روز بود و خورشید توی آسمون بود، این اتاق خیلی تاریک به‌نظر می‌اومد و هوای تازه هم توش نبود. به‌خاطر همین یه حس گرفتگی و گرمای بدی داشت. پرده‌ها کشیده شده بودن و چراغا خاموش بودن. نور راهرو، اتاق رو کمی روشن کرد. برخلاف بقیه‌ی دخترای نوجوون، اتاق هاجیکانو کاملاً به سبک ژاپنی چیده شده بود. توی اتاقش بوی گیاه علفی می‌اومد.

هاجیکانو روی رخت‌خواب به شکم خوابیده بود و پشتش به ما بود. شونه‌های ظریفش زیر بند لباسش مشخص بودن. پاهای سفیدش از داخل شورت پارچه‌ای که پوشیده بود معلوم بود و موهای براق و مشکیش روی ملافه‌های سفید حلقه‌های زیبایی درست کرده بودن.

با یه نگاه فهمیدم که زیبایی هاجیکانو که چهار سال پیش به‌نظر می‌اومد کامل شده باشه، همین‌جوری بدون هیچ محدودیتی به زیباترشدن ادامه داده، به‌جز یه چیز.

در اتاق پشت سرم بسته شد. برگشتم و دیدم که ما دوتا توی اتاق تنهاییم. آیا خیلی‌خیلی باملاحظه بود.

هاجیکانو فکر کرد من آیام، به‌خاطر همین برگشت و گفت: «چی می‌خوای؟»

«منم، یوسوکه.»

یه سکوت طولانی ایجاد شد.

بودن توی اتاق هاجیکانو، توی اواسط تابستون که نور خورشید توش نمی‌اومد، منو یاد یه فیلم انداخت که تو دبستان نشونمون داده بودن. اصلاً یادم رفته بود که این فیلم رو توی سالن ورزشی که پرده‌ها رو کشیده بودیم تا تاریک بشه دیدمش. تنها چیزی که ازش یادم مونده اینه که حتی در صحنه‌هایی که هیچ صدایی وجود نداشت، یه صدای وزوز مداومی می‌اومد. وقتی فیلم تموم شد، پرده‌ها رو باز کردن و نور از پنجره‌ها اومد داخل… میله‌های روی دیوار، حلقه‌ی بسکتبال، تور فوتبال، ستون والیبال گوشه‌ی دیوار، همه روشن شدن و حس کردم برای اولین‌باره که دارم تمام اینا رو می‌بینم، با اینکه چندبار بود به سالن ورزشی می‌اومدم. انگار که تاریکی و فیلمی که دیدیم، همه‌چیز رو دوباره رنگ‌آمیزی کرده بود.

جیرجیر جیرجیرکا از بین رفت، انگار که سرشون داد زده باشی که خفه شن. هاجیکانو با اعصاب‌خردی برگشت و به من نگاه کرد. جوری بهم نگاه کرد که انگار داره به خورشید نگاه می‌کنه. وقتی بلند شد و برگشت، موهاش روی گونه‌هاش ریخت و بند لباسش جابه‌جا شد. ولی اون به این چیزا اهمیتی نداد.

اون‌جا خیلی تاریک بود و درست نمی‌تونستم ببینم، اما مطمئن بودم که یه ماه‌گرفتگی روی صورتش بود.

هاجیکانو خیلی آروم بلند شد و اومد نزدیکم. جوری راه می‌رفت که انگار مریضه. به اندازه‌ای نزدیکم شد که می‌تونستیم گرمای بدن همدیگه رو حس کنیم.

هاجیکانو آهسته دستشو بلند کرد و گذاشت روی صورتم. انگشتای ظریف و سردش به زیر چشمم کشیده شدن. انگشتاشو همین‌طور به صورتم می‌کشید، انگار دنبال چیزی می‌گشت که دیگه اون‌جا نبود. شاید فکر می‌کرد اگه این کار رو بکنه، اون پوست الکی که رو ماه‌گرفتگیم گذاشتم می‌افته و اون می‌تونه ماه‌گرفتگیمو ببینه. اولش به‌آرومی دست می‌کشید، ولی بعدش محکم‌تر شد.

یه دفعه دیدم پوست صورتم می‌سوزه. متوجه شدم هاجیکانو داره با ناخوناش به صورتم چنگ می‌زنه. وقتی درد رو توی صورتم دید، انگار به خودش اومد و دستشو کشید عقب. چند قدم رفت عقب و افتاد روی تشک. یه نور نقره‌ای‌رنگی از بین پرده‌ها به اون قسمت صورتش خورد که ماه‌گرفتگی نداشت. از زیر چشمم یه خال زیر چشمش دیدم.

صدای هق‌هق گریه‌ش اومد. هاجیکانو دوزانو نشسته بود، جوری که ساق پاش از هم فاصله داشت. داشت گریه می‌کرد، ولی می‌خواست صداش در نیاد. مطمئنم به‌خاطر چنگی که بهم کشیده بود گریه نمی‌کرد.

همین‌جوری صبر کردم تا گریه‌هاش تموم بشه. به غیر از انتظار، دیگه چیزی به ذهنم نمی‌رسید که انجام بدم. اون قسمت از انگشتامو که داشتم می‌خراشوندم، شروع کرد به خون‌ریزی. هوای اتاق خیلی گرفته بود، به‌خاطر همین، پرده‌ها و پنجره‌ها رو باز کردم. می‌فهمیدم که چرا می‌خواد توی تاریکی باشه. هاجیکانو توی تاریکی همون احساس آرامشی رو پیدا می‌کرد که من توی اون طوفان و بارون پیدا کرده بودم.

پرده‌ها تکون خوردن و هوای خنکی وارد اتاق شد و برگه‌های دفتری که روی میز بود رو تکون داد. هاجیکانو بلند شد و دفتریادداشت رو بست و گذاشتش توی کشو. بعدش اون داخل دنبال یه چیزی گشت. یه چیزی از توی کشو برداشت و اومد سمتم. خودمو برای هر کار خطرناکی که می‌خواست بکنه آماده کردم. ولی دیدم توی دستش یه چسب زخمه. چسب زخمو گذاشت روی صورتم و آروم گفت: «متأسفم.»

حس کردم شاید الان بتونیم صحبت کنیم.

«بهم گفتن که تو نمیای مدرسه، چون نمی‌خوای با من توی یه کلاس باشی، درسته؟»

انگار دیگه آروم شده بود و می‌تونست صحبت کنه. بهم گفت: «آره، حالا که می‌دونی دیگه چه بهتر. یوسوکه نمی‌خوام ببینمت، لطفاً از این‌جا برو.»

من خودمو برای چنین چیزی آماده کرده بودم، ولی با همچین قدرتی ردشدن از طرف هاجیکانو، باعث شد توی سینه‌م احساس خفگی و درد کنم.

«حداقل بهم بگو چرا؟»

«هیچ دلیلی نداره. هیچ‌چیزی تقصیر تو نیست. فقط تصمیم گرفتم ازت متنفر باشم.»

هاجیکانو عملاً داشت فقط کلمات رو به زبون می‌آورد. یه سؤال دیگه ازش پرسیدم.

«چرا دیشب می‌خواستی همچین کاری کنی؟»

جوابی بهم نداد.

ازش پرسیدم: «به‌خاطر این ماه‌گرفتگیه؟»

هاجیکانو گفت: «به تو ربطی نداره… ماه‌گرفتگی تو خوب شده. این خیلی خوبه. خوب حالا، خداحافظ.»

حرفاش اصلاً ناراحت‌کننده نبود، ولی با هر کلمه‌ای که می‌گفت انگار به قلبم خنجر می‌زدن. قبلنا، اصلاً از کلمه‌ی “خوب‌شدن” یا “درمان‌شدن” استفاده نمی‌کرد.

پشتمو به هاجیکانو کردم و رفتم طرف در. می‌خواستم برم بیرون. ولی هنوز یه قدم بیشتر از در رد نشده بودم که برگشتم و آخرین سؤالمو ازش پرسیدم.

«هاجیکانو، یادت میاد توی دبستان در مورد ماه‌گرفتگیم چی گفتی؟»

آروم سرشو تکون داد و گفت: «نه یادم نمیاد.»

وقتی دیدم هاجیکانو این خاطره‌ی زیبا رو این‌جوری انکار می‌کنه، منم از اتاق زدم بیرون. آیا بیرون اتاق منتظر مونده بود و وقتی اومدم بیرون یه‌جوری نگام می‌کرد که انگار می‌خواست بپرسه “صحبتاتون چه‌جوری پیش رفت؟ خوب بود؟” سرمو با بی‌حالی تکون دادم. آیا هم شونه‌هاشو به نشونه‌ی “دیدی بهت گفتم؟” بالا انداخت.

***

من و آیا رفتیم توی بالکن نشستیم و سیگار کشیدیم.

آیا بهم گفت: «صورتش خیلی بد بود، نه؟ توی زمستون وقتی که کلاس دوم راهنمایی بود، یه‌دفعه روی صورتش ظاهر شد. به‌خاطر همین، یویی از این‌رو به اون‌رو شد. فکر کنم تابستون سال سوم راهنمایی بود… یا همین حدودا که بدون هیچ دلیلی غیبت می‌کرد. البته اون‌قدری کلاسا رو رفته بود که بتونه فارغ‌التحصیل بشه، ولی مجبور شد یه دبیرستانی که از اون چیزی که می‌خواست کمتر بود رو انتخاب کنه. هر کسی توی زندگیش فراز و نشیبایی داره. کلاً این نشون میده که ظاهر و قیافه چقدر برای آدما مهمه.»

زمستون سال دوم راهنمایی؟… این جمله همش توی ذهنم تکرار می‌شد. حتی اگه اون خانمه که پشت تلفن بود، آینده رو می‌دونست و می‌دونست من شرط‌بندی رو قبول می‌کنم (یا برای گرفتن وثیقه می‌تونسته به گذشته سفر کنه)، گذاشتن ماه‌گرفتگی روی صورت هاجیکانو، اونم یک‌سال‌ونیم قبل از شرط‌بندی، خیلی‌خیلی زود بوده. شاید این فکرم که این ماه‌گرفتگی رو از من به هاجیکانو انتقال داده، همش الکیه و من دارم زیادی بهش فکر می‌کنم و بزرگش کردم برا خودم.

آیا سیگارشو به قوطی بوخور دفع پشه فشار داد و گفت: «زیاد به یویی فکر نکن و کاریش نداشته باش. شاید قبلاً دوستای خوبی بودین، ولی الان یویی فقط یه جسم بی‌روحه. از اون دوستی فقط خاطره‌ش مونده الان و اگه بخوای دوباره ببینیش، این خاطرات خوب از بین میرن.»

بعدش آیا بهم گفت: «هر وقت سیگارت تموم شد، از این‌جا برو.» آیا از بالکن رفت بیرون. منم یه سیگار دیگه روشن کردم. وقتی تموم شدن، انداختمشون توی قوطی بوخور و به‌آرومی چسب روی صورتم رو لمس کردم. بعدش از خونه‌شون رفتم.

توی راه خونه، صدای زنگ تلفن رو از یه باجه‌ی تلفن شنیدم که کنار خیابون توی منطقه‌ی مسکونی بود. دیگه اصلاً برام تعجب‌آور نبود. رفتم توی باجه و تلفن رو برداشتم.

«اَلو؟»

خانمه ازم پرسید: «خوب، حالا که هاجیکانو رو دیدی نظرت چیه؟ هنوزم می‌تونی با این قیافه‌ی وحشتناکی که داره عاشقش باشی؟»

گوشی رو محکم گذاشتم و از باجه اومدم بیرون. حالا که هاجیکانو زشته، می‌تونم عاشقش باشم؟ البته که می‌تونم. من فقط چون هاجیکانو ظاهر زیبایی داشت که عاشقش نشده بودم. دوست‌داشتن اون حتی وقتی که این ماه‌گرفتگی رو داره اصلاً برام مسئله‌ای نیست. ولی مشکل اینه که حالا اون می‌تونه من رو بدون ماه‌گرفتگیم دوست داشته باشه؟

ساعت 5 عصر، از بلندگوهای اطراف شهر صدای زنگ اومد که مراسم آهنگ پری‌دریایی رو یادآوری کنه. ولی هنوز یه ساعت یا بیشتر به غروب مونده بود. کلاغای زیادی بالای درختا پرواز می‌کردن و جیرجیرکا شروع کرده بودن به جیرجیرکردن. به یه‌سری از بچه‌کوچولوها مسائل ایمنی در برابر آتیش رو آموزش می‌دادن.

وقتی بهش فکر می‌کنم، می‌بینم که تا الان همه‌چیز خیلی غیرعادی بوده. منظورم اینه که الان فهمیدم که دوست‌صمیمی‌بودن با هاجیکانو به‌خاطر یه‌سری اتفاقای تصادفی بوده و اگه واقع‌گرایانه بخوایم فکر کنیم، کاملاً طبیعیه که الان با من این‌جوری رفتار کنه. این اتفاق حتی نشون میده که آدمایی مثل من نمی‌تونن هاجیکانو رو دلداری بدن. اینکه فکر کنم هاجیکانو “مال منه”، واقعاً نشون میده که من جایگاهمو نمی‌دونم.

خوب، به‌نظر میاد که تونستم کاملاً با ردشدنم توسط هاجیکانو کنار بیام. این کارش باعث شد که حس یه آدم فلج و ناامید رو داشته باشم. رنگ اون گذشته‌ی درخشانمون، الان عوض شده؛ فکر کنم من همه‌چیز رو از نقطه‌نظر خودم می‌دیدم، درواقع، شاید هاجیکانو هیچ‌وقت به دوستیمون زیاد اهمیت نمی‌داده.

چون یه‌دفعه اعتمادبه‌نفسمو از دست داده بودم، داشتم به این فکر می‌کردم که دیگه شرط رو می‌بازم. باشه، باشه، فهمیدم چی می‌خوای بگی. ازبین‌رفتن ماه‌گرفتگیم باعث نمی‌شه به هر چیزی که می‌خوام برسم. هیچ‌وقت، هیچ‌چیزی اون‌قدر راحت نبوده. این یه بازی بود که هیچ‌وقت نمی‌تونستم ببرمش و وقتی این شرط‌بندی رو پیشنهاد دادی، اینو می‌دونستی، نه؟

اما اگه الان طرزفکرمو عوض کنم، می‌تونم این‌طور برداشت کنم که: در عوض نشون‌دادن ناتوانیم به خودم، یه فرصت بزرگ بهم داده شد. الان شرایط من توی مدرسه اصلاً بد نیست. اگه با چیگوسا و ناگاهورا رابطه‌مو قوی نگه دارم و به همدیگه اعتماد داشته باشیم، حتی اگرم ماه‌گرفتگیم برگرده، دوستیمون حفظ می‌شه. آره، درسته، این دوره‌ای که ماه‌گرفتگی ندارم یه فرصت عالی برای زندگیمه.

اون خانمه گفت که تا 31 آگوست وقت دارم. خوب، هنوز یه ماه دیگه مونده که زندگیم دوباره مثل قبل بشه. به‌اندازه کافی زمان دارم.

دارم این رو تصور می‌کنم که چیگوسا و ناگاهورا حتی با وجود ماه‌گرفتگی، من رو مثل قبل قبول دارن و بین خودشون می‌پذیرن یا نه. خودم هم این اتفاقا رو فراموش می‌کنم و با همکلاسیام می‌خندم.

حالا که فکرشو می‌کنم، همچینم آینده‌ی بدی نیست این‌جوری.

***

خیلی زودباور بودم. وقتی اون خانمه پشت تلفن گفت شرط‌بندی بکنیم، عمداً یه نکته‌ی مهم رو در موردش بهم نگفت. هیچی هم در مورد اینکه اگه شرط رو ببازم نگفت. نگفت جریمه‌ش چیه؛ می‌دونست که اگه بهم بگه جریمش چیه، شرط‌بندی رو قبول نمی‌کردم.

داستان پری‌دریایی رو یادتونه؟ یائوبیکونی که توی پری‌دریایی آگوهاما بود نه، داستان هانس کریستین اندرسن منظورمه.

زندگی اندرسن پر از ناامیدی و دلشکستگی بود. به‌خاطر همین، توی داستانایی که می‌نوشت تمایل زیادی داشت که آخر داستان تراژدی باشه و با مرگ قهرمان به پایان برسه. نمونه‌ش داستان پری‌دریایی کوچولو. توی اون زمان، از نظر اندرسن استعدادش کشف نشده بود و توی فقر داشت زندگی می‌کرد، پس تعجبی نداره که جوری داستان می‌نوشته که مرگ رو راه نجاتی نشون بده. خوب، چنین چشم‌انداز بدبینانه‌ای مطمئناً توی آثار هنریش خودشو نشون میده.

خوب حالا تا اون‌جایی که یادم میاد، داستان پری‌دریایی کوچولو این‌جوری شروع می‌شه:

پری‌دریایی کوچولو توی جشن تولد پونزده‌سالگیش، برای اولین‌بار از دریا میاد بیرون و عاشق یه شاهزاده‌ای که روی عرشه‌ی کشتی بوده می‌شه. پری‌دریاییا اجازه ندارن خودشونو نشون آدما بدن، ولی این پری‌دریایی کوچولو این رو قبول نمی‌کنه و نمی‌خواد از شاهزاده بگذره. به‌خاطر همین، از یه جادوگری می‌خواد که در ازای صدای زیباش، اونو تبدیل به انسان کنه. جادوگره بهش هشدار میده: «اگه شاهزاده با دختر دیگه‌ای ازدواج کنه، تو تبدیل به کف دریا می‌شی.»

الان منم توی همچین وضعیتی نبودم؟

و آخرشم که می‌دونین چه اتفاقی برای پری‌دریایی کوچولو می‌افته؟