ورود عضویت
place you called-2
قسمت چهارم از جلد اول
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

فصل4: کسی که ستاره‌ها رو نگاه می‌کنه

تصمیم گرفتم که توی این چند روزی که مونده به تعطیلات تابستونی، همه‌چیز درمورد شرط‌بندی رو فراموش کنم و یه زندگی عالی به‌عنوان یه بچه دبیرستانی داشته باشم. تا حدی کار آسونی بود. تنها کاری که باید انجام می‌دادم این بود که از آدمایی که حالشون ازم به‌هم می‌خورد تقلید کنم. یه قسمتی از وجودم می‌خواست این کار رو انجام بده. همون‌طور که وقتی یه زبون خارجی رو می‌شنوی توجهت به دستور زبان متفاوتی که نسبت به زبون مادری خودت داره، جلب می‌شه، منم خیلی حواسم به قوانین نانوشته‌ی این‌جور آدما بود؛ حتی به قوانین نانوشته‌ی گروه دوستای خودم.

با چیگوسا، ناگاهورا و دوستاشون شروع کردم به وقت‌گذروندن. توی زمان خیلی کمی با بچه‌های کلاس قاطی شدم. چیزی که باعث شد واقعاً درک کنم که زندگیم چقدر عوض شده، مسابقات ورزشیِ قبل از تعطیلات تابستونی بود. وقتی که فرم ثبت‌نامم رو برای شرکت توی مسابقات فرستادم مدرسه، هنوز توی بیمارستان بودم و حتی نمی‌دونستم می‌تونم خودمو بهش برسونم یا نه. به‌خاطر همین، من رو به‌عنوان بازیکن ذخیره برای سافت‌بال انتخاب کردن.

توی راند اول تونستم وارد بازی بشم. توی راند چهارم وقتی که به‌عنوان ضربه‌زن وارد زمین شدم، یه‌دفعه تمام بچه‌ها شروع کردن به تشویق. اینور و اونور رو نگاه کردم تا ببینم چی شده که این‌جوری می‌کنن، بعدش فهمیدم که این تشویقا برای منه. یه‌سری از دخترایی که همین چند دقیقه‌ی پیش مسابقه‌ی والیبالشونو باخته بودن، خیلی شاد و سرزنده داشتن من رو تشویق می‌کردن و اسممو صدا می‌زدن. باورنکردنی بود برام. این موضوع باعث شد ضربه‌ی اول رو نتونم بزنم، ولی تشویقا به‌جای اینکه آروم بشه، بلندتر شد.

ضربه‌ی دوم رو خوب زدم. تشویقا کمی آروم‌تر شد. حالا دیگه با هوشیاری تمام به اینکه باید کجا بزنم، تونستم ضربه‌ی سوم رو درست با وسط چوب سافت‌بال بزنم. توپ توی آسمون آبی محو شد. وقتی راهنمایی بودم، الکی می‌گفتم مریضم و نمی‌رفتم مدرسه. بعدش با “دوستام” می‌رفتم به تنها مرکز توپ‌زنی و با هم شرط می‌بستیم. با این‌حال، با خودم گفتم بالاخره تونستم این حس رو توی زندگیم تجربه کنم.

با آرامش توی جایگاه دوم وایسادم و یه نگاهی به بچه‌ها کردم. بار اول نبود که یه ضربه‌ی عالی زده بودم، ولی با تشویقایی که بچه‌ها کردن، انگار که امتیاز این ضربه سرنوشت‌ساز بود. حتی دخترایی که اصلاً ندیده بودمشون هم دست تکون می‌دادن و اسممو صدا می‌زدن.

توی این لحظه، با تمام وجودم باید قبول می‌کردم که توی کلاس، همه از یوسوکه فوکاماچی خوششون میاد.

متأسفانه کلاس 1-3 با وجود تمام تلاشایی که کرد، توی تمام مسابقات در دور دوم حذف شد و نتونست به مراسم اختتامیه برسه. نصفی از بچه‌ها رفتن بازی بقیه‌ی کلاسا رو ببینن. بقیه هم توی کلاس موندن و از جشنواره لذت می‌بردن و گپ می‌زدن.

من یه گفت‌وگوی الکی با ناگاهورا داشتم و خیلی زود دخترایی که در طول بازی منو تشویق می‌کردن، اومدن دم کلاس. اونا بهم دست می‌زدن و سؤالای زیادی ازم پرسیدن؛ کجا زندگی می‌کنی؟ خواهر و برادر هم داری؟ چرا سه ماه توی بیمارستان بستری بودی؟ تونستی خودتو برسونی به درسا؟ توی چه باشگاهی عضوی؟ دوست‌دختر داری؟ و سؤالای دیگه. نمی‌دونستم چه‌جوری به سؤالا جواب بدم، به‌خاطر همین از ناگاهورا کمک خواستم، ولی اون گفت: «فوکاماچی! دارن از تو می‌پرسن، نه از من.»

بعد از اینکه دخترا رفتن، چیگوسا که خودشو قاطی ماجرا نکرده بود اومد کنارم نشست و دقیقاً همون سؤالا رو ازم پرسید. مجبورم کرد چیزایی که چند دقیقه‌ی پیش گفتم رو دونه‌به‌دونه دوباره براش بگم. وقتی چیگوسا از روی صندلی بلند شد، ناگاهورا بهش گفت: «اون‌جا دنبال چی بودی، دختر شایسته‌ی میناگیسا؟» چیگوسا هم یه جواب همین‌جوری داد و گفت: «کسی چی می‌دونه. شاید می‌خواستم ببینم منم همون جوابایی که بقیه گرفتن می‌گیرم یا نه.»

و این‌جوری بود که این سه ماه تابستونم جبران شد. به چیگوسا قول دادم كه باهاش به تمرین جشنواره تابستونی میناگیسا برم و با ناگاهورا و دوستاش برنامه ریختیم که بریم ساحل. به‌نظر می‌رسید که دارم برای تعطیلات تابستونی یه نفر دیگه برنامه‌ریزی می‌کنم. هاجیکانو همچنان غیبت می‌کرد و صندلیش توی کلاس خالی بود. ولی من به‌زور تمام چیزایی که باعث می‌شدن تحت‌فشار قرار بگیرم رو از ذهنم بیرون می‌کردم. خوشبختانه، کاسایی دیگه بهم نگفت برم دفتر و منم دیگه صدای زنگ تلفن عمومی رو نشنیدم.

توی 18 ژوئیه، مراسم اختتامیه برگزار شد و تعطیلات تابستونی واقعی شروع شد. من عملاً داشتم از خوشحالی بال درمی‌آوردم و می‌درخشیدم. برای رسیدن به تعطیلات تابستونی، همه‌کاری کرده بودم. وضعیت ایده‌آلی نبود، ولی برای من دستاورد بزرگی توی زندگیم بود.

طبیعتاً یه بخشی از وجودم، این تغییر بزرگ توی زندگیم رو مسخره می‌کرد. فراموش‌کردن شخصیتم، توانایی‌هام و فراموش‌کردن اینکه توی 14 سال از زندگیم تغییری وجود نداشت و فراموش‌کردن اینکه ازبین‌رفتن این ماه‌گرفتگی باعث تمام این اتفاقات شده، نشون میده که ظاهر واقعاً برای مردم مهمه. شاید تلاشای مجدانه‌ای که توی بیمارستان برای درس‌خوندن داشتم، ناخودآگاه شخصیتم رو بهتر کرده بود. یا شاید توی این دبیرستان با بچه‌هاش سازگاری بیشتری داشتم. پس نتیجه می‌گیرم که حتی اگرم ماه‌گرفتگیم برگرده، شاید بتونم از اتفاقای بد جلوگیری کنم.

***

دو روز اول تعطیلات تابستونی، از فرصتم استفاده کردم و مدتی رو تنها با خودم وقت گذروندم. برای یه موسیقی‌دان، زمانایی که به موسیقی گوش میدن و یا زمانایی که کاری نمی‌کنن، ارزش متفاوتی داره؛ ولی برای من، وقت‌گذروندن با دیگران و تنهابودن به یه اندازه مهمه. توی این دو روز سعی کردم اشتیاق سالمی برای بودن با دیگران توی خودم ایجاد کنم.

صبح زود بدون اینکه بخوام سر ایستگاه خاصی پیاده شم، سوار قطار شدم. فقط از پنجره بیرون رو نگاه می‌کردم و می‌دیدم که چه‌جوری تصاویر از جلوی چشمام رد می‌شن. مسافرای قطار توی هر ایستگاه کمتر می‌شدن. میانگین سنی افرادی که توی قطار بودن بیشتر شد. لحن مکالمه‌هایی که می‌شنیدم خشک‌تر می‌شد و در نهایت، فقط من و دو پیرمرد موندیم که در مورد چیزایی صحبت می‌کردن که برای من بی‌معنی بودن. وقتی توی ایستگاه بعدی پیاده شدن، منم رفتم دنبالشون.

نگاهی به تابلوی ورودی ایستگاه انداختم. دیدم توی شهر چشمه‌های آب‌گرمم. چشمه‌های آب‌گرم زیادی وجود داشتن، ولی من توی ارزون‌ترین و کوچیک‌ترینشون رفتم. توی لابی فقط یه بازی دسته‌ای بود که روشن نمی‌شد. یه مغازه‌ی کوچیک هم اون‌جا بود. توی حمام کوچیک سَرباز، کسی نبود و من حدود یه ساعت اون‌جا برای خودم ریلکس کردم. به غیر از پرنده‌ها، جیرجیرکا، آب، آسمون و ابرها، دیگه هیچی نبود.

این دو روز مثل یه چشم‌به‌هم‌زدن گذشت. روز بعد قرار بود با ناگاهورا برم ساحل شنا کنم. یکی از چیزایی که کل تعطیلات تابستون می‌خواستم انجام بدم، همین بود. تقریباً هر روز می‌رفتم دریا، ولی هیچ‌وقت برای شنا و بازی با بچه‌ها به اون‌جا نرفته بودم. هفته‌ی بعد هم تمرین چیگوسا برای جشنواره تابستونی بود که باید می‌رفتم. به غیر از این دوتا، دیگه برنامه‌ای نداشتم. ولی همین دوتا هم از سه‌تا تابستون قبلیم روی هم هیجان‌انگیزتر بود.

فکر کنم زیادی جوگیر شده بودم.

شب، وقتی تلفن خونه زنگ خورد، صورت چیگوسا اومد توی ذهنم. روز مراسم اختتامیه، وقتی داشتیم می‌رفتیم، چیگوسا یه شماره‌هایی رو توی گوشم زمزمه کرد. شماره‌ها، شماره‌ی تلفن خونه‌شون بود.

بعدش چیگوسا گفت: «آدم چه می‌دونه چه کاری ممکنه براش پیش بیاد، به‌خاطر همین…»

و این‌جوری بود که شماره‌ی تلفن من رو هم گرفت. به‌خاطر همین، وقتی تلفن زنگ خورد، یه‌جورایی می‌خواستم اون کسی باشه که بهم زنگ می‌زنه.

بدون اینکه به چیز دیگه‌ای فکر کنم، گوشی رو برداشتم. وقتی صدای اون خانمه رو شنیدم، حس کردم یه نفر با یه چیزی زد توی سرم. یه همچین چیزی برای من غیرقابل‌تصور بود. خیلی سعی کرده بودم خودمو برای هر حمله‌ای آماده کنم، ولی توی این چند هفته‌ی آرامش‌بخش، خیلی سست و بیخیال شده بودم.

اگه کسی نمی‌دونست، فکر می‌کرد خانمه از مرکز تماس زنگ زده، چون صداش خیلی صاف و واضح بود. بهم گفت: «ببخشید که یه مدت نتونسته بودم باهاتون تماس بگیرم. از اینکه این تماس از دختری که توی کلاستونه نیست، ناراحت شدی؟»

الکی گفتم: «نه، می‌دونستم دیر یا زود زنگ می‌زنی.»

اونم با خنده گفت: «واقعاً؟ خوب، اوضاع چطور پیش میره؟ همه‌چی با هاجیکانو خوبه؟»

«با اینکه از همه‌چی خبر داری، بازم داری اینو می‌پرسی؟»

«من فقط می‌خوام بدونم که نظرت چیه و داری چیکار می‌کنی.»

گوشی رو محکم‌تر گرفتم و گفتم: «همون نظری که تو داری منم دارم. غیرممکنه که هاجیکانو من رو دوست داشته باشه. چنین چیزی توی ذهنم رفته. این شرط‌بندی رو برای این گذاشتی چون از اول می‌دونستی هیچ شانسی برای بردن نداشتم.»

«این حرفت خیلی بی‌رحمانه‌ست. من فقط می‌خواستم تا جایی که می‌تونم همه‌چیز عادلانه و منصفانه باشه.»

«هر بهونه‌ای که دوست داری بیار. به‌هرحال، من عقب نمی‌کشم. شاید شانس زیادی نداشته باشم، ولی به این راحتیا شکست نمی‌خورم. از این مدتی که برام مونده می‌خوام نهایت استفاده رو ببرم.»

خانمه بدون اینکه نشون بده ناراحت شده باشه، گفت: «آره، می‌دونم. هر کاری که بخوای می‌تونی تا پایان زمان شرط‌بندی انجام بدی. تا زمانی که وقت داری، خاطرات زیبا درست کن، این خیلی خوبه.»

یه چیزی توی این جمله آزارم داد. قبل از اینکه دقیق بفهمم کدوم قسمتش بود، اون خانمه گفت: «راستی… خیلی متأسفم، ولی یه چیزی رو یادم رفته بهت بگم.»

جمله رو تصحیح کردم و گفتم: «الان دوتا چیز رو یادت رفته بوده بهم بگی. خیلی چیزا رو یادت رفته بهم بگی. اون‌وقت به این میگی عادلانه؟»

خانمه با آرامش گفت: «درمورد هزینه‌ی اولیه‌ست.»

«هزینه؟»

خانمه گفت: «مثل بازی پوکره. قبلاً بهت در مورد جایزه‌ی بردن شرط‌بندی گفتم. ولی نگفتم اگه ببازی جریمه‌ش چیه. ماه‌گرفتگیتو فقط از روی نیت خوب از بین نبردم. ماه‌گرفتگی تو مثل چیپ پوکر می‌مونه. پس یعنی هزینه‌ی شرکت توی بازی رو از تو گرفتم قبلاً.»

سرمو تکون دادم و بهش گفتم: «این چیزی که میگی رو یادم نیست. چی رو ازم گرفتی؟»

«روح تو رو گرفتم. البته فقط یه قسمت کوچیکیشو.»

یه ثانیه طول کشید تا بفهمم چی می‌گه.

روحم؟

خانمه انگاری که داشت همین‌جوری اطلاعات رو می‌داد بیرون و ادامه داد: «بذار واضح‌تر بگم، چیزی که ازت گرفته شده هزینه‌ی اولیه یا ورودی برای بازی بوده و از هزینه‌ای که من اضافه‌ش کردم جداست. الان، چیپ‌ها وسطن، اما اگه شرط‌بندی رو ببازی، تمام این چیپ‌ها مال من می‌شه.»

«اگه این‌طور بشه، چه اتفاقی می‌افته؟»

«داستان پری‌دریایی کوچولو از هانس کریستین اندرسن رو خوندی دیگه، نه؟»

«پری‌دریایی کوچولو؟…»

دیگه لازم نبود بپرسم که این چه ربطی به جریمه داره؛ من توی شهری بزرگ شدم که ارتباط زیادی به پری‌دریاییا داره. پس می‌تونستم بفهمم که قصدش از این حرف چیه.

درسته که پری‌دریایی کوچولو انسان شده بود، اما نتونست با شاهزاده ازدواج کنه و در آخر هم…؟

تبدیل به کف دریا شد و از بین رفت.

«آرزوی موفقیت برات دارم.»

مثل همیشه، تماس یه‌دفعه قطع شد.

و در آخر، فهمیدم که الان توی چه وضعی قرار دارم.

توی این لحظه فهمیدم که اولویتام تغییر کرده.

راستشو بگم، با فهمیدن اینکه دوباره مجبور شدم به مسئله‌ی هاجیکانو فکر کنم و یه کاری براش بکنم، اولین فکری که اومد توی ذهنم این بود: عالی شد. حالا که داشتم به ناگاهورا و چیگوسا نزدیک‌تر می‌شدم، این‌جوری شد.

آره، حالا توی این بُرهه، هاجیکانو که اولویتم شده بود رو مثل یه مزاحم می‌دیدم. رُک بگم، واقعاً دیگه نمی‌خواستم خودمو درگیر هاجیکانو بکنم. واقعاً دیگه تحمل این موضوع رو نداشتم.

از چی هاجیکانو خوشم می‌اومد؟ شاید هرکسی که باهام مهربون بود، باعث می‌شد جذبش بشم. مگه من آروم‌آروم جذب اوگیو چیگوسا هم نشدم؟ بهتر نبود به‌جای اینکه بشینم با حرفام هاجیکانو رو به‌دست بیارم، همین وقت رو با ناگاهورا و دوستاش برم بیرون؟

…برای توجیه خودم، این‌جور فکر کردم که آدمایی که برای اولین‌بار تو زندگیم لی‌لی به لالام می‌ذاشتن، باعث شدن اهمیت و اولویت موضوعا رو فراموش کنم. البته این فکر اشتباهی بود. مثل این می‌مونه که به‌خاطر دردی که توی نوک انگشت وجود داره، کل دست رو قطع کنی. در حقیقت، دلیلی که می‌خواستم یه آدم بهتری بشم این بود که هاجیکانو بتونه من رو توی سطح خودش ببینه. با این‌حال توی قسمتی از راه، قدم‌ها و پله‌ها تبدیل به هدفم شدن و راه رو گم کردم. اون چیزی که برام خیلی مهم بود رو فراموش کردم.

توی اون حالت گیجی که بودم، ناخودآگاه پاهام من رو به خونه‌ی هاجیکانو برد. دلم می‌خواست دوستیمو با ناگاهورا و بقیه‌ی بچه‌ها عمیق‌تر بکنم، ولی اگه قرار باشه بمیرم، این به چه دردم می‌خوره؟ پس ‌جز به‌دست‌آوردن عشق هاجیکانو، راه دیگه‌ای برای نجاتم نداشتم.

8 شب بود. وقتی داشتم از روی پل رد می‌شدم، یه قطار دوواگنه از روی ریل رد شد. وقتی قطار رفتش، یه سکوت کوتاهی برقرار شد. ولی درست همون‌موقع که گوشام داشتن به این سکوت عادت می‌کردن، جونورا و حشره‌ها یواش‌یواش شروع کردن به صدادادن.

هیچ نقشه‌ی آدم‌واری که بهم بگه چیکار کنم نداشتم. برام غیرممکن به‌نظر می‌رسید که کسی بتونه توی این وضعیت، تغییری توی هاجیکانو ایجاد کنه. هاجیکانو ارتباطشو با همه قطع کرده بود. یه پیله دور خودش کشیده بود و با کسی ارتباطی برقرار نمی‌کرد. اون‌قدر از زندگی ناامید شده بود که خودشو توی تاریکی قایم کرده بود. الان یه نفر مثل من به یه نفر با وضعیت هاجیکانو چی می‌تونه بگه؟

تازه، فقط یه‌چیزی‌‌گفتن مهم نبود، اینم مهم بود که کی می‌خواد باهاش صحبت کنه. هاجیکانو کسی بود که توی دبستان من رو دلداری می‌داد و می‌گفت: «به‌نظرم ماه‌گرفتگیت خوشگله، فوکاماچی.» اگه یه آدم دیگه این حرف رو بهم می‌زد، برام مثل یه حرف مسخره بود. ولی شنیدن این حرف از زبون هاجیکانو که نه نیازی به لطف‌کردن به دیگران داشت و نه نیاز بود با کسی خوب باشه، باعث می‌شد این کلمات دل‌انگیز باشن. این حرف باعث شد باور کنم حداقل یه نفر توی این دنیا وجود داره که به‌خاطر ماه‌گرفتگیم از من بدش نیاد. هاجیکانو کاری کرد که این موضوع رو باور کنم.

منم می‌تونم همچین کاری رو با گفتن “به‌نظرم ماه‌گرفتگیت خوشگله، هاجیکانو.” براش انجام بدم؟ خوب، اگه همچین حرفی بزنم فکر نکنم نتیجه‌ی خوبی ازش بگیرم. واقعاً فکر می‌کردم که ماه‌گرفتگیش خوشگله؟ انکار نمی‌کنم که اون شب با دیدن صورتش توی نور ماه، حس کردم یه چیز ارزشمندی از بین رفته. از همه مهم‌تر، من خودم از اینکه ماه‌گرفتگیم رفته ذوق‌مرگ نشده بودم؟ وقتی این ماه‌گرفتگی رفت، زندگیم دیگه عالی شد… حالا چه‌جوری از ماه‌گرفتگی هاجیکانو خوب بگم و بهش بگم ماه‌گرفتگیش زیباست؟

هیچ راهی جلوی پام نبود. رفتن به خونه‌ی هاجیکانو، حس پذیرفتن حکم مرگم رو می‌داد. حتی اگر هم بتونم ببینمش، تنها چیزی که به‌دست میارم اینه که بهم یادآوری می‌شه چقدر از من بدش میاد. خاطره‌هامم که به گند کشیده شدن. ناامید شده بودم از اینکه دختری که دوستش داشتم رو برای همیشه از دست داده بودم.

با هر قدمی که برمی‌داشتم، پاهام سنگین‌تر می‌شدن و قدم‌هامم کوتاه‌تر. ولی می‌دونستم تا زمانی که راه برم، به مقصدم می‌رسم، حالا هر چقدر می‌خواد طول بکشه. جلوی در خونه‌ی هاجیکانو ایستادم و با ناامیدی زنگ خونه رو زدم. اگه پدر و مادرش جواب بدن، چه بهونه‌ای باید بیارم؟ اگه از پشت زنجیر در بهم بگن “دیگه این‌جا نیا”، باید چیکار کنم؟ برای اینا هیچ راه‌حلی توی ذهنم نبود. فقط با خودم فکر می‌کردم که هرطور شده باید انجامش بدم.

کسی که در رو باز کرد، آیا، خواهر هاجیکانو بود. آیا من رو شناخت و گفت: «اِ، تویی.» انگار می‌خواست بهم بگه که توی این ساعت این‌جا چیکار داری.

«اومدم دوباره با یویی صحبت کنم.»

«مگه نگفتم زیاد خودتو درگیرش نکن و کاری باهاش نداشته باش؟»

منم بدون تلف‌کردن وقت از برگ برنده‌م استفاده کردم و گفتم: «خانم آیا، می‌دونین که یویی می‌خواست خودکشی کنه؟»

صورت آیا تغییری توش ایجاد نشد. این نشون می‌داد که درواقع، چقدر جا خورده بود و ناراحت شده بود.

بعد از چند لحظه‌ای به خودش اومد و با عصبانیت گفت: «آره، می‌دونم. خوب که چی؟»

از پشت سر در رو بست و دست کرد توی جیب راستش. بعدم جیب چپشو گشت. بعدش یه پاکت سیگار مچاله درآورد از جیبش و شروع کرد سیگارکشیدن. سیگارش بوی تند نعناع می‌داد.

«راستش، اصلاً برام مهم نیست که می‌خواد به مدرسه نره یا خودشو بکشه. اگه نمی‌خواد بره، خوب نره. می‌خوادم خودشو بکشه، راه بازه.»

«…حتماً جدی نمی‌گین این حرف رو، نه؟»

«اوه، چرا، خیلی هم جدی می‌گم، یوسوکه فوکاماچی، اسمت همینه نه؟ تا حالا خواهر یا برادری داشتی که خیلی‌خیلی خوب بوده باشن؟»

سرم رو تکون دادم و گفتم: «نه.»

«بذار راستشو بهت بگم، وقتی یه خواهر داشته باشی که خیلی‌خیلی نمونه و خوب باشه، دلت می‌خواد که بمیری. هزاربار دیدم مردم پشت سرم حرف می‌زنن که “چرا خواهر بزرگه اون‌قدر قیافش معمولیه و اون کوچیکه خیلی خوشگله؟”، یا یه پوزخندی می‌زنن و می‌گن “شماها خواهرین؟ اصلاً شبیه هم نیستین.” این اتفاق خیلی برام افتاده. فامیلا هم همه حواسشون به اون بود و به من محل نمی‌دادن… ولی با گذشت زمان، دیگه برام مهم نبود مردم چی فکر می‌کنن. الان می‌تونم بهشون بگم که “حالا هرجور دوست دارین فکر کنین.”»

آیا همین‌طور که داشت به دوردورا نگاه می‌کرد، دود سیگارو بیرون داد و گفت: «به‌جز مسئله‌ی مقایسه‌شدن من و خواهرم، موضوعِ بهتربودن هاجیکانو همش توی زندگیم بود. وقتی که هرجور شده می‌خواستم با یه پسر دوست شم و بیارمش خونه، یویی ده‌تا ده‌تا با پسرا دوست می‌شد و می‌آوردشون خونه. اگرم یه پسر خوش‌تیپ با من صحبت می‌کرد، همیشه جمله‌ی دومش این بود: “منو به خواهرت معرفی کن.” من خودمو کشتم تا توی دبیرستانی وارد شم که انتخاب دوم یویی بوده، و اونو فقط به چشم یه دبیرستان رده‌دوم می‌دیده و توی لیست ذخیره‌ش بوده. حالا چی فکر می‌کنی؟ حتی اگرم نیت بدی نداشته باشه، به‌نظرت خیلی طبیعی نیست که بخوام از روی زمین محو شه؟»

«…ولی با این‌حال…» یه لحظه حرفمو قطع کردم. بعدش گفتم: «پس، واقعاً اهمیتی نمی‌دی که خواهرت می‌خواست خودشو بکشه؟»

بدون معطلی جواب داد: «نه اهمیتی نمی‌دم. این‌جوری خیالمم راحت می‌شه. همینیه که هست. ببخشید مجبور شدی تا این‌جا بیای. حالا می‌شه بری؟»

آیا سیگارشو زیر پاش انداخت و خاموشش کرد. بعدش، همون‌طور که داشتم نگاهش می‌کردم، بدون اینکه چیزی بگه پشتشو بهم کرد و دستشو برد سمت در.

یه لحظه برگشت و ازم پرسید: «هر چیزی یه ترتیبی داره، حالا که اینو می‌دونی مثلاً می‌خوای چیکار کنی؟ دفعه قبل که کاری نکردی، فقط اومدی حالشو بدتر کردی و رفتی. اگه هنوز تسلیم نشدی، پس حتماً الان یه نقشه‌ی مخفی داری، آره؟»

آیا وقتی دید هیچ جوابی ندارم، یه پوزخندی زد و در رو روم بست.

به دیوار سنگی تکیه دادم و به آسمون شب جولای نگاه کردم. حتی با اینکه چراغای خیابون روشن بودن، ولی تونستم یه چندتا ستاره رو توی آسمون پیدا کنم. از توی یه خونه‌ای که اون‌طرف خیابون بود، صدای تلویزیون می‌اومد. از یه جای دیگه هم بوی کاری حس کردم.

بدنمو چرخوندم تا به پنجره‌های طبقه‌ی دوم نگاه کنم. چراغای اتاق هاجیکانو خاموش بودن. احتمالاً خوابه الان… یا شاید اونم داره از اتاق تاریکش به آسمون نگاه می‌کنه؟ به‌نظرم احتمال این دومیه بیشتره. فکرم هیچ پایه و اساسی نداشت، ولی به‌هرحال این‌جوری فکر کردم.

دیگه انرژی نداشتم. حس کردم برای یه مدتی نمی‌تونم روی پاهام وایسم. همون‌طور که چشمامو بستم و به صدای حشره‌ها گوش می‌دادم، یه حس خستگی خوبی منو در آغوش گرفت.

یه چند لحظه‌ای خوابم برد. توی این چند لحظه، خاطرات یه هفته‌ی پیش پشت پلکم می‌اومدن و رد می‌شدن. اتاق تاریک هاجیکانو، پرتوی نوری که از در اتاقش به داخل اومد، چنگ‌زدن هاجیکانو به صورتم، روشن‌شدن صورتش با نوری که از پنجره اومد، نشستنش روی زمین و گریه‌کردنش، خونی که از جای خراش صورتم ریخت…

این‌جا مرور خاطرات رو نگه داشتم و به چند ثانیه قبل‌ترش برگشتم.

یه چیزی درست نبود و داشت اذیتم می‌کرد.

یه چیز کوچیک مثل یه سازی که توی یه ارکستر بزرگ، یه‌خرده تنظیم نباشه. یه چیزی که اصلاً به چشمت نمیاد، مگه اینکه آدم تیزی باشی.

خوب گوش دادم که ببینم مشکل از کدوم ساز تنظیم‌نشده‌ست.

ماه‌گرفتگیش فرق داشت؟ چیز دیگه‌ای عجیب به‌نظر می‌رسید؟ توی دبستان چقدر از گوشه‌ی چشمم بهش نگاه می‌کردم؟ اون ظاهری که توی ذهنته رو با اون چیزی که دیدی مقایسه کن؛ تغییری می‌بینی که نتونی با بالارفتن سن توجیهش کنی؟

وقتی بازی “تفاوت رو پیدا کن” رو تموم کردم، یه‌دفعه نزدیک بود داد بزنم.

زیر چشمش یه خال بود.

نوشته‌های زیادی در مورد پوست خونده بودم. به‌خاطر همین می‌دونستم که ممکنه با گذشت سن و بزرگ‌شدن توی صورت خال ایجاد بشه و این اتفاق نادری نیست. ولی خال زیر چشم هاجیکانو، چیزی نبود که بشه یه تصادف اسمشو گذاشت. از این گذشته، قبلنا “خال گریه” برای من و هاجیکانو اهمیت زیادی داشت.

یاد یه مکالمه‌ای افتادم که چهار سال پیش با هم داشتیم.

هاجیکانو وقتی که داشت به زانوی خراشیده‌ی من نگاه می‌کرد، گفت: «چه زخم بدیه.» اغراق نمی‌کرد. واقعاً زخم بدی بود. اون‌موقع با چندتا از بچه‌های راهنمایی دعوام شده بود، چون به ماه‌گرفتگیم خندیده بودن. اونا هم منو هل دادن و خوردم زمین.

«درد نمی‌کنه؟»

«نه بابا، درد نداره.»

«جوری رفتار کن که انگار آسیب دیدی، خوب؟»

«باشه، اگه باعث شه زودتر خوب شه این کار رو می‌کنم…»

هاجیکانو رو زانوهاش نشست و به زانوی من نگاه کرد. اصلاً بهش دست نزد ولی قلقلکم گرفت و بهش گفتم: «اون‌قدر بهش زل نزن.»

هاجیکانو وایساد و به چشمام نگاه کرد.

«یوسوکه، حتی وقتی اتفاقات بدی برات می‌افته، توی صورتت مشخص نمی‌شه.»

«این بَده؟»

هاجیکانو صورتم رو به‌آرومی نوازش کرد و گفت: «چیز خوبی نیست. اگه عادتت بشه، وقتیم واقعاً مشکلی برات پیش بیاد نمی‌تونی از بقیه کمک بگیری.»

«بهتر.»

سرشو تکون داد و دستاشو گذاشت روی شونه‌هام و گفت: «نه، این بده. خوب، پس نظرت در مورد این چیه؟ یوسوکه، وقتی واقعاً مشکلی برات پیش میاد، اما حس می‌کنی نمی‌تونی کمک بگیری، می‌تونی بهم یه علامت بدی.»

«یه علامت؟»

هاجیکانو یه ماژیک از جامدادیش درآورد و گفت: «آروم وایسا.» یه نقطه‌ی سیاه زیر چشمم کشید.

ازش پرسیدم: «این چیه؟»

هاجیکانو ماژیکو گذاشت کنار و گفت: «یه خال گریه. وقتی کمک می‌خوای یه خال زیر چشم خودت بکش. اگه این رو ببینم، بدون اینکه چیزی بگی میام و کمکت می‌کنم.»

یه لبخندی زدم و زیر چشممو مالیدم و گفتم: «آها، پس این یه علامت کمکه.»

اون‌موقع فکر می‌کردم که این فقط یه شوخیه. بعد از اون‌موقع هم دیگه در مورد خال گریه صحبت نکردیم و من ازش هیچ‌وقت استفاده نکردم. به‌خاطر همین کلاً فراموشش کرده بودم.

البته ممکن بود که هاجیکانو این رو نکشیده باشه و این یه خال واقعی باشه که دراومده. شایدم من اشتباه می‌کنم و اون همچین شوخی مضحک چهار سال پیش رو اصلاً یادش نباشه.

اما فعلاً خوبه که به این فکر کردم. اگه اشتباه کرده باشم، مشکلی پیش نمیاد. آگاهانه یا ناخودآگاه، هاجیکانو به کمک نیاز داره و این رو از طریق علامتی که من فقط می‌دونم، داره نشون میده. یه علامتی که وقتی به هم نزدیک بودیم ایجاد کردیم. الان می‌تونم خودمو قانع کنم که به کمکم نیاز داره.

ناامیدی قبلیم از بین رفت. حس کردم می‌تونم دوباره تلاش کنم.

صبح روز بعد، آیا من رو تکون داد و از خواب بیدار کرد.

با تعجب ازم پرسید: «نگو که تمام شب رو این‌جا بودی؟»

«چرا. فکر کنم بودم.»

«دیوونه‌ای تو؟»

«این‌طور به‌نظر می‌رسه.»

به‌خاطر اینکه توی خیابون خوابیده بودم، تموم مَفصَلام داشتن از درد می‌ترکیدن. با این‌حال، یه حس خیلی خوب و عجیبی داشتم. وایسادم و بدنمو کشیدم. وقتی چشمامو بستم، صدای باد صبحگاهی که بین شاخه‌ی درختا حرکت می‌کرد و صدای جیک‌جیک پرنده‌ها رو شنیدم. احتمالاً ساعت حدوداً 6 صبح بود. هوا هنوز اون‌قدرا شرجی نشده بود، ولی گرمای کمی که توی هوا بود و به پوستم می‌خورد، حس خوبی داشت.

«خانم آیا، من منتظر شما بودم. حس کردم برای اینکه سریع‌تر به یویی نزدیک بشم باید اول شما رو متقاعد کنم.»

آیا اخم کرد و گفت: «هنوز ول‌کن نیستی؟»

«نه. شما هم می‌دونید که یویی به کمکم نیاز داره.»

«وای چه زیبا.» بعدش شونه‌م رو گرفت و هولم داد کنار. بعدش گفت: «بعداً می‌بینمت، برو کنار عجله دارم.»

«روز خوبی داشته باشین. همین‌جا منتظر می‌مونم تا برگردین.»

آیا یه چشم‌غره‌ای بهم رفت و انگار می‌خواست بهم بگه «اصلاً می‌دونی چیه…»، ولی وقتی دید منم بهش خیره شدم و نگاهمو از نگاهش بر نمی‌دارم، حرفشو خورد.

بعد از یه چند لحظه، یه آهی کشید و کوتاه اومد.

آیا به سیاهی‌های زیر چشمش اشاره کرد و گفت: «هنوزم شبا نمی‌تونم بخوابم. می‌دونی چرا؟ چون هر روز ساعت دو صبح، سروصدا از در پشتی میاد. انگار یویی هر شب دزدکی از خونه بیرون میره.»

«ساعت دو؟ دو صبح؟»

«آره، نمی‌دونم کجا میره و نمی‌خوامم بدونم. ولی انگار تو می‌تونی درکش کنی. شاید اگه بفهمی کجا میره بتونه بهت کمکی کنه.»

آیا این رو گفت و رفت. منم بهش تعظیم کردم و گفتم: «خیلی ممنونم خانم آیا.»

«تو واقعاً احمقی. می‌تونی یه دختر دیگه برای خودت پیدا کنی.» این رو گفت و دست گذاشت روی سرم و موهامو به‌هم ریخت. بعدش گفت: «بعداً می‌بینمت، یو چان.»

وقتی آیا داشت می‌رفت، موهاش که ریشه‌هاش در اومده بود و به رنگ قهوه‌ای تیره بود تو باد به حرکت در اومد. منم یه خمیازه بزرگ کشیدم و با خودم فکر کردم: نه این‌جور نمی‌شه، نمی‌تونم تا ساعت دو صبح این‌جا منتظر یویی باشم. به‌خاطر همین، تصمیم گرفتم برگردم خونه و راحت بخوابم.

رفتم طرف خونه. یه‌دفعه متوجه شدم که ناخودآگاه دارم توی هوای صبح، بدن و کمرم رو می‌کشم. بچه‌کوچولوها با کارت‌های تمبری با شکل رادیو که از گردنشون آویزن کرده بودن، از کنار من رد شدن.

گیاهای‌ آبزی روی آب راکد توی جوب شناور بودن. اطلاعیه‌هایی رو توی بلندگوهای شهر تکرار می‌کردن، ولی اون‌قدر قطع و وصل می‌شد که حتی یه کلمه‌شو نمی‌شد فهمید. این بلندگوها همیشه همین‌جور بودن. حتی اگه آخرالزمانم بشه، میان اطلاعیه رو از این بلندگوهای داغون می‌گن و هیچ‌کسی هم نمی‌فهمه چی شده، آخر سر هم همه می‌میرن.

تو خونه، مامانم داشت تنهایی صبحونه می‌خورد. بابام هم زودتر رفته بود سرکار. مامانم ازم پرسید: «کجا رفته بودی؟» منم به دروغ گفتم: «نمی‌دونم چرا صبح زود بیدار شدم و رفته بودم برای پیاده‌روی.» به‌نظرم مامانم دروغم رو باور کرد. یه‌خرده غذا خوردم و رفتم دوش گرفتم. لباسای تمیز و خشک پوشیدم. بعدشم برای حدوداً پنج ساعت خوابم برد.

بعدازظهر که از خواب بیدار شدم، به ناگاهورا زنگ زدم.

بهش گفتم: «می‌دونم امروز قرار بود با هم بریم ساحل، ولی برنامه‌هام تغییر کرده و نمی‌تونم بیام. معذرت می‌خوام. امیدوارم که پنج‌ نفرتون لذت ببرین.»

ناگاهورا اصلاً به‌خاطر تغییربرنامه‌ی یهوییم ناراحت نشد و به‌راحتی قبول کرد و گفت: «خیلی بد شد، هممون منتظر امروز بودیم. اگرم دیرتر تونستی بیای خوبه، پس اگه خواستی بیای حتماً بهمون بگو.»

«باشه حتماً. ببخشید اون‌قدر دیر بهتون اطلاع دادم.»

گوشی رو گذاشتم و به میزم نگاه کردم. تکالیف تابستونیمو انجام دادم. حتی اگرم داریم می‌میریم باید تکالیفمونو انجام بدیم، مگه اینکه برای انجام‌ندادنشون، یه دلیل واقعی و محکم داشته باشیم. این واقعاً مسخره‌ست.

وقتی آفتاب غروب کرد، رفتم توی اتاق نشیمن که شام بخورم. روبه‌روی مامانم نشستم و یاکیسوبایی که اون‌قدر پر از کلم بود که بی‌مزه شده بود رو خوردم. توی تلویزیون داشت بازی بیس‌بال رو نشون می‌داد، ولی نه من و نه مادرم طرفدار هیچ‌کدوم از تیما نبودیم. فقط اگه تیمی که توی زمین بود خوب بازی می‌کرد، من و مامانم تیمی که ضربه رو می‌زد، تشویق می‌کردیم.

مامانم وقتی داشت مشروب می‌ریخت توی لیوانش، گفت: «چه چیزی باعث می‌شه مردم به یه تیم خاص علاقه‌مند بشن؟ کسی رو هم که توی اون تیم نمی‌شناسن، نه؟»

منم گفتم: «فکر کنم مردم معمولاً به یه تیم علاقه پیدا می‌کنن، چون اون تیم ممکنه یه تیم محلی باشه یا بازیکن موردعلاقه‌شون توش باشه، یا ممکنه اولین تیمی بوده که اونا بازیشو دیدن، یا شاید فقط چون تیمشون خوبه یا حتی بده، بهشون علاقه‌مند شدن.»

«آها! چه جالب.»

انگار چیزی که گفتم برای مامانم خیلی تأثیرگذار بود.

بعدش بهم گفت: «تقریباً مثل دلیلای عاشق‌شدنه. چون خونه‌ش نزدیکه، یه چیزی داره که دوستش داری، اولین دختری که دیدی بوده، قابل‌اعتماده، یا حتی چون دختریه که دلت نمیاد تنهاش بذاری…»

«منظورت از “اولین دختری که دیدی” چیه؟ اینو متوجه نمی‌شم.»

مامانم با افتخار گفت: «اوه؟ این یکی واقعاً درسته. منظورم اینه که لحظه‌ای که می‌بینیش، حس می‌کنی که اون اولین دختریه که توی زندگیت دیدی. انگار که یه صاعقه بهت زده، خون توی بدنت داغ می‌شه، قلبت اون‌قدر سریع می‌زنه که انگار قلب خودت نیست و داره می‌افته بیرون از بدنت، گلوت خشک می‌شه… و اون‌موقع‌ست که عاشق شدی.»

یه پوزخندی زدم و گفتم: «این چیزی نیست که وقتی داری آبجو می‌خوری بگی.»

«ولی واقعاً فکر نمی‌کنی که قانع‌کننده‌تره؟ حداقل چون من می‌گم واقعی‌تره تا یه دختر دبیرستانی رویایی که توی کافه نشسته، بخواد بگه.»

وقتی شام تموم شد و ظرفا رو شستم، هنوز تا ساعت 2 صبح پنج ساعت مونده بود. رفتم تو اتاقم و یه تمرین با دمبل انجام دادم. زنگ ساعت رو روی 12 گذاشتم، چراغا رو خاموش کردم و روی رخت‌خوابم خوابیدم.

ساعت 12 شد و وقت رفتن بود. برای اینکه بهتر استتار کنم، پیراهن مشکی پوشیدم با شلوار جین با رنگ خنثی. بندای کفشای ورزشیمو محکم بستم. برای اینکه بیشتر ظاهرمو تغییر بدم، یه عینک با قاب مشکی هم زدم. شیشه‌های عینک پر از گردوخاک بود. منم مجبور شدم برای پاک‌کردنش یه فوتی بهش کنم. این عینکا رو توی راهنمایی خریدم تا شاید یه‌خرده بتونه ماه‌گرفتگیمو بپوشونه. ولی وقتی پوشیدمشون فهمیدم که اشتباه کردم. رنگ آبی ماه‌گرفتگیم با رنگ سیاه قاب عینک قاطی شد و انگار که تموم صورتمو رنگ سیاه گرفته بود؛ وقتی فهمیدم همچین بلایی سرم میارن، دیگه دست بهشون نزدم و رو میزم ولشون کردم. خوشبختانه، از اون‌موقع شماره‌ی چشمم تغییری نکرده، به‌خاطر همین الانم می‌تونم راحت باهاشون ببینم.

کمتر از دوازده دقیقه طول کشید تا به خونه‌ی هاجیکانو برسم. دیوار سنگی اطراف خونه‌شون یه در توی ضلع جنوبی داشت و یه ورودی کوچیک توی ضلع شرقی. این باعث شد که حدس بزنم هاجیکانو بعد از بیرون‌اومدن از خونه، از این در توی قسمت شرقی خونه می‌رفت بیرون. منم شهامت به خرج دادم و به‌جای اینکه بیرون خونه منتظر بمونم، رفتم توی حیاط و قایم شدم. توی حیاط حداقل می‌تونستم از چراغای خیابون دور بمونم و خودم رو راحت بین بوته‌ها قایم و استتار کنم.

زمان به‌آرومی می‌گذشت. اون‌قدر اون شب شرجی شد که حتی با اینکه فقط توی تاریکی نشسته بودم و کاری نمی‌کردم، مثل آبشار عرق می‌ریخت ازم. به‌خاطر همین عرق‌کردنا، وقتی منتظر هاجیکانو بودم، پشه‌کوره‌های زیادی نیشم زدن. کم‌کمش، فقط ده‌تا جای نیش روی یه پام بود. تازشم، چندتا سوسک داشتن اون‌طرفا سروصدا می‌کردن. اصلاً راحت نبودم، ولی نمی‌تونستمم از جام حرکت کنم؛ این‌جا تنها قسمتی بود که وقتی هاجیکانو از در پشتی می‌اومد بیرون نمی‌تونست من رو ببینه. دقیق نمی‌دونستم که کِی می‌خواد بیاد بیرون، به‌خاطر همین سیگار هم نمی‌تونستم بکشم. هی به خودم غر می‌زدم که چرا اسپری ضدحشره نزدم.

درست همون‌طور که آیا گفت، هاجیکانو ساعت 2 صبح اومد بیرون. هاجیکانو بی‌صدا در رو باز کرد. انگار که توی خواب راه بره، اومد بیرون. یه تاپ بندی پارچه‌ای مثل دفعه‌ی قبل که دیدمش تنش بود با یه مینی‌ژوپ و یه جفت صندل صاف هم پاش بود. به‌نظر می‌رسید که راه‌رفتن توی این صندلا راحت نباشه. اگه قرار باشه توی یه شب تابستونی جای دوری بری، نباید این‌جوری لباس بپوشی. پس حتماً جایی که می‌خواد بره نزدیکه.

دنبال‌کردن هاجیکانو خیلی راحت بود. اگه مردم دلیلی نداشته باشن که فکر کنن کسی دنبالشون می‌کنه، نه یه‌دفعه سریع راه میرن و نه برمی‌گردن پشت سرشونو نگاه کنن. فقط کافیه یه فاصله‌ی معینی رو ازشون حفظ کنی و آروم راه بری، جوری که صدای قدم‌هات نیاد. این‌جوری حتی لازم نیست مخفی بشی.

وقتی که تقریباً فهمیدم می‌خواد کجا بره، با خودم فکر کردم این جز سرنوشت چیز دیگه‌ای نمی‌تونه باشه. بعد اینکه از کنار شالیزارهای برنج و از توی چندتا تونل رد شدیم، رفت طرف یه سرپایینی. اون مسیر می‌رفت به سمت یه جنگل.

یه آدم معمولی توی همچین شرایطی و همچین زمانی، دیگه براش اعصاب نمی‌موند از ترس. ولی من با این مسیر آشنایی داشتم.

بعد از اینکه از درختا رد می‌شدیم، به یه جاده‌ی متروکه می‌رسیدیم. اگه دنبال برگا و مسیری که بود می‌رفتی، به یه پل قرمز می‌رسیدی که روی رودخونه بود. ولی پل اون‌قدر داغون بود که حتی نمی‌شه فهمید که یه پُله. به‌خاطر اینکه سال‌هاست کسی بهش رسیدگی نمی‌کنه، با گذشت زمان تقریباً نصفی از چوباش پوسیده و خراب شده بود. تنها چیزایی که قابل‌تشخیص بودن، حفاظای ریل قطار و یه قاب فلزیه که حدوداً 15 سانتی‌متر ضخامت داشت. حتی اینا هم توی وضعیتی بودن که آدم حس می‌کرد همین الان می‌خوان بشکنن و از هم بپاشن.

هاجیکانو راحت از روی پل رد شد.

بعد از این پل، خرابه‌های اتاق قرمزی بود که به ناگاهورا و دوستاش گفته بودم. هاجیکانو داشت می‌رفت اون‌جا.

در حقیقت، به این ساختمون هتل ماسوکاوا می‌گن. اما این هتلی که قبلاً جای پرسودی بود، الان پوسیده و پر از درختای انگور شده بود. اما وقتی که یکی از مهمونای هتل توی رخت‌خوابش سیگار کشید و باعث آتیش‌سوزی شد و چند نفر رو کشت، هتل رو بستن. این شایعه‌ایه که هر دانش‌آموزی توی میناگیسا حداقل یه‌بار شنیدتش. ولی این فقط چیزیه که دانش‌آموزایی که حوصله‌شون سررفته بوده از خودشون ساختن. حقیقت اینه که صاحب هتل وقتی می‌بینه کارش نمی‌چرخه، شبونه فرار می‌کنه. یه مدتی دانش‌آموزای خلافکار ازش به‌عنوان پاتوق استفاده می‌کردن. به‌خاطر همین، تموم پنجره‌ها شکسته شدن و هتل پر از آشغال شده. روی تموم دیوارا هم نوشته‌های گرافیتی اسپری کرده بودن. ولی وقتی که ساختمون قدیمی شد، تخته‌های کف زمینش پوسیده شدن و سقفشم فرو ریخت. به‌خاطر همین، حتی آدمای خلافکار هم دیگه نیومدن این‌جا.

هاجیکانو خیلی راحت فقط با یه چراغ‌قوه رفت توی خرابه‌ها. حدس می‌زنم از بس که این‌جا رفت‌واومد کرده، دیگه کاملاً به محیطش آشناست. ساختمون هتل از اون چیزی که قبلاً یادم میاد خراب‌تر شده بود. راهروها وضعشون خوب بود، اما اتاقا پر از سوراخ شده بودن. هاجیکانو مستقیم رفت طرف پله‌ها. بعدش رفت به طبقه‌ی دوم و بعدشم سوم. توی طبقه‌ی سوم یه قابی بود که با زنجیر بالای پله‌ها آویزون شده بود و روش نوشته بودن “ورود فقط برای کارکنان”؛ هاجیکانو از زیر این قاب رد شد و به راه‌رفتنش ادامه داد.

بر خلاف اتاقا، مبلمان و سقف و تخت و فرشا که داغون بودن، پشت‌بوم هتل مثل همون روزای اول هتل مونده بود. فکر کنم دیگه این‌جا آخر مسیر هاجیکانو بود، مگه اینکه بخواد از پشت‌بوم بپره پایین.

وسط پشت‌بوم یه صندلی بود. این صندلیِ راحتی به‌نظرم آشنا می‌اومد. شاید یه نفر از “اتاق قرمز” آورده باشتش. هاجیکانو روش نشست و دستاشو روی دسته‌های صندلی گذاشت. پاهاشو دراز کرد و ریلکس کرد.

این‌جا، منظره‌ی مخصوص هاجیکانو بود.

صحنه‌ی عجیبی بود، اما یه‌جورایی هم حس نوستالژیکی داشت. یه دختری که لباس‌خواب پوشیده بود و روی یه صندلی راحتی وسط پشت‌بوم یه هتل مخروبه نشسته بود و به ستاره‌ها نگاه می‌کرد. این منظره خیلی عجیب و در عین حال پر از هماهنگی بود. این بی‌انسجامی و عجیب‌وغریب‌بودن چیزا باعث می‌شد که آدم فکر کنه داره رویا می‌بینه. آره، احتمالاً این همین حسیه که وقتی وارد رویای کسی می‌شی، بهت دست میده.

صرف‌نظر از خطرای زیادی که داره، چنین مکانی برای دیدن ستاره‌ها عالیه. این‌جا هیچ درخت یا تِل برقی نیست که جلوی دیدت رو بگیره، هیچ نوری نیست که نذاره ستاره‌ها رو ببینی. منم مثل هاجیکانو آسمونو نگاه کردم و صدها ستاره دیدم. سی دقیقه هم از منطقه‌ی مسکونی شهر فاصله نداشتم. یعنی واقعاً آسمون اون‌قدر فرق کرده بود و منظره‌ها اون‌قدر متفاوت بودن؟ یا شاید راه‌رفتن توی تاریکی باعث شده بود چشمام کوچیک‌ترین نوری که قبلاً نمی‌دید رو ببینه؟

پشت یه ستون قایم شدم و کارایی که هاجیکانو انجام می‌داد رو نگاه می‌کردم. هاجیکانو روی صندلی نشسته بود و جُم نمی‌خورد. توی این زمان می‌تونستم پنج نخ سیگار بکشم.

بعدش یه‌دفعه، یه آهنگی شنیدم.

اولش، صدا زیاد نمی‌اومد. صدا هم کم بود و هم ضعیف. ولی یواش‌یواش بلندتر و واضح‌تر شد. یه آهنگی بود که ملودی غمگین ولی حس گرمی داشت.

آهنگ پری‌دریایی.

توی میناگیسا کسی نبود که درمورد این آهنگ ندونه.

آهنگی که هاجیکانو می‌خوند رو گوش کردم. صدای صافش همراه با حرکت شاخه‌ی درختا و وز وز حشرات منعکس شد و در هوای گرم تابستون محو شد.

با خودم فکر کردم که این شب رو مثل یه راز پیش خودم نگه‌ می‌دارم. آره می‌دونم که باید حداقل به آیا بگم خواهرش هر شب برای چی میره بیرون و چیکار می‌کرده. ولی بازم نمی‌خواستم این راز رو بهش بگم.

اگه فقط من این راز زیبا رو بدونم مشکلی نداره.

بعد از تقریباً یه ساعت، هاجیکانو آروم از روی صندلی بلند شد و رفت. این‌بار دنبالش نرفتم ببینم کجا میره. چون می‌دونستم مستقیماً میره خونه بدون اینکه جای دیگه‌ای بره.

همین که هاجیکانو رفت و من تنها شدم، روی صندلی راحتی نشستم و به ستاره‌ها نگاه کردم. یه‌خرده از گرمای بدن هاجیکانو رو روی صندلی حس کردم.

شب بعد و شب بعدش هم، هاجیکانو تقریباً توی همون ساعت 2 از خونه بیرون می‌اومد و می‌رفت ستاره‌ها رو نگاه می‌کرد. تو طول روز هم، من می‌رفتم خرابه‌ها رو بررسی می‌کردم که مطمئن شم هاجیکانو آسیبی نمی‌بینه و چیزی اذیتش نمی‌کنه. روی کف‌پوشای چوبی پوسیده محکم پا می‌ذاشتم که سوراخایی که قابل‌دیدن باشه به‌وجود بیاد و خرده‌شیشه‌ها و تیکه‌های تیز اجسام توی مسیرش تا سقف رو جارو می‌کردم.

توی اتاقا انواع و اقسام چیزا ریخته بود. بطریایی که هنوز توش نوشیدنی بود، ظروف شکسته، پرده‌های پاره‌پاره، رخت‌خوابای کثیف، پنکه‌های خراب، تلویزیونایی که صفحه‌هاشون شکسته بودن، طنابایی که اصلاً نمی‌دونم برای چی استفاده می‌شدن، انبوهی از مجله‌های بزرگسالا، چترای قاپیده و برعکس‌شده. جای خوبی برای پرورش موش و حشره هستن این اتاقا. ولی خیلی عجیبه که حتی یه عنکبوت هم ندیدم. شاید حتی حشره‌ها هم طرف یه جای مُرده نمیان.

اصلاً نیازی نبود که دلیل این موضوع رو بدونم. اما برای ستاره‌شناسا، تابستون سال 1994 تابستون خیلی مهمی بود. توی24م ماه مارچ سال 1993، در رصدخانه‌ی پالومار سن‌دیگو توی کالیفرنیا، سه محقق به نام‌های یوجین شومِیکِر، همسرش کارولین شومِیکِر، و دیوید لِوی، یه ستاره‌ی دنباله‌دار رو توی صورت‌فلکی سنبله کشف کردن. اسم این ستاره‌ی دنباله‌دار رو به احترام این سه نفر شومِیکِر-لِوی9 (اِس اِل 9) گذاشتن.

مشخص شد که این ستاره‌ی دنباله‌دار تو دهه‌ی 1960، توی نیروی گرانش مشتری گیر کرد و تو سال 1992 به بیش از بیست تیکه تقسیم شد. تو سال 1994، از 16 تا 22 ژوئیه، این قطعات توی قسمت جنوبی مشتری فرو ریختن. تا چند ماه بعد از این اتفاق، می‌شد با یه تلسکوپ کوچیک حفره‌هایی که این قطعات روی مشتری ایجاد کرده بودن رو راحت دید. این اتفاق یه پدیده‌ی بزرگ توی تاریخ ستاره‌شناسی بود و توی تلویزیون و روزنامه‌ها بازتاب زیادی ایجاد کرد. ولی من و هاجیکانو علاقه زیادی به این اخبار نداشتیم.

این ستاره‌ی دنباله‌دار در نهایت یکی از علایق رصدکنندگان آماتور رو از بین برد. تأثیر اس‌ال9 روی مشتری ثابت کرد که ممکنه یه ستاره‌ی دنباله‌دار به زمین برخورد کنه. این موضوع باعث شد که کارشناسای ستاره‌شناس بیش از حد برای مشاهده‌ی اشیایی که نزدیک زمین می‌شن، وقت بذارن. به‌خاطر همین اوضاع برای آماتورهایی که می‌خواستن چیزی کشف کنن سخت‌تر شد.

حالا فرض کنین هاجیکانو می‌دونست وقتی که داره به آسمون نگاه می‌کنه یه همچین چیز تاریخی اتفاق بیفته. با این‌حال، فکر نکنم بازم بهش علاقه‌ای نشون می‌داد. هاجیکانو هیچ علاقه‌ای به اطلاعات نجومی، یا مشاهده یا عکس‌گرفتن از اجسام نجومی نداشت. اون فقط دوست داشت همین‌جوری بدون اینکه به چیزی فکر کنه به آسمون نگاه کنه. اون هیچی از اسماشون نمی‌دونست.

یه شب دیگه، بازم اومد ستاره‌ها رو نگاه کنه. اومد روی پشت‌بوم هتل و به صدای ستاره‌ها گوش داد. منم از تو تاریکی نگاش می‌کردم. می‌دونستم این موضوع قرار نیست چیزی رو عوض کنه و حس کردم دارم به موعد شرط‌بندی نزدیک می‌شم. با این‌حال، نمی‌تونستم چیزی بگم و صحبتی باهاش داشته باشم. جرأت اینو نداشتم که وارد راز زیباش بشم.

این‌جوری بود که روزای تابستون یکی پس از دیگری سپری شدن.