ورود عضویت
Gimai Seikatsu-02
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت 5: بیستم جولای (دوشنبه)

صبح روز دوشنبه، اول هفته جدید بود. دقیقاً با ورودم به کلاس، حس کردم حس‌وحالم پر کشید و رفت. همه‌چیز شبیه یه فیلم سیاه‌و‌سفید بود برام. می‌تونستم صدای پچ‌پچ اعصاب‌خردکن همکلاسی‌هام رو بشنوم، ولی صداشون خیلی آروم‌تر از قبل شده بود. یه جو بی‌جنب‌وجوشی حاکم بود.

دلیلش هم خیلی روشن بود. چون از اواسط این هفته، تعطیلات تابستونی شروع می‌شد. البته این جو بی‌جنب‌وجوش، با اون حس‌وحال قبل تموم شدن تعطیلات تابستونی فرق داره که قراره تو آینده اتفاق بیفته. امتحانات تموم شده و تعطیلات تابستونی در انتظارمونه. اصلاً امکان نداره از کسی بخوای نسبت به تعطیلات بی‌حس و خنثی باشه.

درحالی که مشغول شمردن زمان طولانی بودم که به سختی درحال گذران بود و می‌گذشت، یه پسر دانش‌آموزی بی‌حال، وسط اتاق اومد.

«صبح بخیر مارو. تمرین صبحگاهی باید سخت بوده باشه.»

«سام‌علیک آسامورا…»

صدای جفتمون داشت به زور از ته حلقوممون بیرون می‌اومد.

درسته که باشگاهای زیادی از مدرسه‌مون در سطح کشوری تمرین نمی‌کنن، ولی دانش‌آموزهای زیادی هستن که سعی می‌کنن تا وسط‌های راه رو طی کنن و دست از تلاش نکشن. دوست خوب من، مارو توموکازو هم از این قاعده مستثنا نیست و حسابی در تلاشه تا خودش رو در سطح رقابتی تنگاتنگ در باشگاه بیسبال حفظ کنه، برای همین صبح‌ها قبل شروع کلاس‌ها و بعد از مدرسه، به‌شکل فشرده‌ای مشغول تمرینه. باوجود تمرین‌های زیاد، معمولا این‌جوری خسته و بی‌حال نمی‌شه. پس این حال بی‌رمقش دلیل دیگه‌ای داره.

«چرا مثل کشتی شکسته‌ای شدی که مثل همیشه پربار نیست، خبریه؟ چی شده؟»

«بازی دوم سطح مقدماتی محلی رو باختیم.»

«آها، پس خورده تو ذوقت.»

«نه، این‌طور هم نیست. فقط این اتفاق نشون می‌ده تمرینات تعطیلات تابستونی از اینم باید سخت‌تر باشه.»

«برعکس نیست؟ معمولا وقتی آدم برنده می‌شه، بیشتر تلاش نمی‌کنه تا برای سطح پیشرفته‌تر آماده باشه؟»

«ببین، هر‌چه‌قدر هم همه نیروت رو بذاری تو تمرینا، بازم یه حدی داره که چطور مهارت اصلی‌ت تو این زمان کم رشد کنه. می‌تونی یه استراحتی چیزی به خودت بدی تا وضعیت جسمانی‌ت بهتر بشه، می‌تونی از هر خطر و جراحتی تو تمرین اجتناب کنی، همچین چیزایی. کم پیش می‌آد واقعاً از نظر تمرینی برای مسابقه‌های بزرگ پیش برن.»

«آها… منطقی به نظر می‌آد.»

«صددرصد… هـــم.» مارو رو صندلی‌اش نشست و از هم وا رفت. درحالی که همکلاسی‌هامون رو درحال برنامه‌ریزی برای تعطیلات تابستونی، با چشمای بی‌حال و باریک‌شده‌اش نگاه می‌کرد، زیر لب تندتند غرغر کرد.

«واقعاً خوش به حالشون این‌قدر برای تعطیلات حال دارن و ازش لذت می‌برن.»

«مارو، واقعاً از اون آدمایی هستی که به همچین چیزایی حسودی می‌کنن؟»

«ن پ، معلومه که هستم. واقعاً خیلی خوش‌شانسیه که این همه وقت آزاد داشته باشی. من خاک تو سرمه که این‌همه الکی وقت تو باشگاه بیسبال تلف می‌کنم که آخرش چی؟ برنده هم نشم.»

«خب… الان دقیقاً حسادت چی رو کردی؟»

«این که این‌قدری وقت خالی ندارم تا برم سینما. کلی فیلم خفن تو تعطیلات تابستون اکران می‌کنن تا وقت خانواده‌ها و زوج‌های جوون رو به خوشی پر کنن. ولی من چون دارم تو تمرین خفه می‌شم، نمی‌تونم داشته باشمشون.» مارو چنان آه عمیقی کشید که متأثر شدم. یه جورایی تو ذهنم خنده‌ام گرفت، چون واقعاً خود خودش بود.

اصلاً نمی‌دونم چه‌طور حس کسی رو درک کنم که یه بند داره فیلم می‌بینه چون تمریناتمون تو طول مسابقه بزرگ قهرمانی خیلی داره کند پیش می‌ره، اما بلاخره این چیزیه که توموکازو مارو انتخاب کرده که باشه. شیوه فکری‌اش همیشه یه‌کم با شیوه رایج متفاوته.
«منم کلی فیلم هست که دوست دارم برم و ببینم.»

«مثل «شب‌های آزورا» ؟»
«چی؟ اون که خیلی کار معیار و احساسی‌ایه داداش. یه مورد عالیه برای دخترایی که می‌خوان احساسات روزمره‌شونو باهم درمیون بذارن یا زوجایی که دنبال یه بهونه‌ن تا بتونن تو جمع لاس بزنن. البته یه فیلم‌بازی مثل من با این چیزا قانع نمی‌شه.»
«انصافاً بدون اینکه ببینیش داری نمره می‌دی بهش؟ بیشین بابا عجب طرفدار ناامیدکننده‌ای هستی تو. جهت اطلاعت، خیلی هم فیلم خوبیه.»
«صبر کن ببینم، نشستی دیدیش آسامورا؟»
آه، فکر کنم گند زدم. خیلی بد می‌شه اگه بپرسه چرا؟ با کی دیدی؟ تو چه موقعیتی؟ برای چی؟ پس باید خیلی شسته‌رفته بپیچونمش.
«راستش وقتی سرکار کتابای مرجع و این حرفاش رو دیدم، خیلی راجع بهش کنجکاو شدم. برای همین یه شب تنهایی بعد کار رفتم دیدمش.»
«آسامورا… احیاناً نرفته بودی سر قرار؟»
«بله؟ نه، کی همچین چیزی گفته؟ از کجات درآوردی؟»
«من حتی ازت نپرسیدم، ولی تو خیلی سوسکی اشاره کردی که تنهایی رفتی. تو همیشه خیلی مستقل و بااعتمادبه‌نفس رفتار می‌کنی، پس نیازی نبود برام مشخص کنی با کی رفتی.»
«تو کی هستی دیگه؟ کارآگاهی چیزی هستی؟ بدجور رفتی تو نخشا.»
خیلی سعی کردم آروم رفتار کنم، ولی عرقام رو کاملاً حس می‌کردم که داشتن شرشر از لباسم پایین می‌ریختن.

مارو درست عین پرنده‌ای که کمین کرده تا غذای امروزشو شکار کنه، با چشمای باریک از پشت شیشه‌های عینک براقش بهم زل زده بود. حس می‌کردم مستقیم داره روحم رو برانداز می‌کنه، برای همین یه حس فوق‌العاده بدی بهم دست داد. یه جوری باعث شد فکر کنم بهتره فقط اعتراف کنم با ارشد یومیوری فیلم رو دیدم تا توضیح اضافه‌ای بدم. پس این حس همون حسیه که مجرم‌ها موقع گیر افتادن بهشون دست می‌ده؟ ولی آخه برای این حرف‌هاش هم هیچ دلیلی نداشت.
«قبلاً ناراساکا بود، بعدش آیاسه، الانم که… آسامورا یکم زیادی توی تور کردن بدردنخور نیستی؟»
«داداش دارم می‌گم کلاً اشتباه گرفتی قضیه رو.»
«یوخ بابا؟ هرجا می‌رم خبرای دوردورت با ناراساکا به گوشم می‌خوره. مگه همین چند وقت پیش نبود جلو اتاق کتابخونه بودین؟»
«پوف، چته تو؟ بپام شدی حالا؟ چه قدر ترسناک یکی داره آمارمو درمی‌آره.»
«چی می‌گی بابا دیوار موش داره موشم گوش داره. هیچ کاری‌ت مخفی نمی‌مونه، به گناهت اعتراف کن.»
دیوار موش داره موشم گوش داره؛ پس یک کلاغ چهل کلاغ! همیشه حرفای این‌طوری بیشتر بین مردم اعتبار دارن تا واقعیت.
«به نظرم خیلی دیگه نامردیه حرف زدنم با ناراساکا سان رو «گناه» صدا کنی.»
«حرف نزن، تو اصلاً تو ذهن پسرایی که دم به دقیقه دنبالشن، مجرم حساب می‌شی…. نکنه فیلمه رو با اون دیدی؟»
«بابا… می‌گم با هیچکس ندیدم.»
می‌‎خواستم بگم آره، با ناراساکا سان دیدم!، ولی خیلی سریع جلو خودمو گرفتم. در جواب، مارو نچ‌نچ کرد. عجب نامردیه، یه طور زور زد تا وادارم کنه جوابی رو بدم که می‌خواد بشنوه. ولی کور خوندی! مارو داری خطری می‌شی ها.
«خب، ببین. اگه بلاخره دوزاری‌ت افتاد که به حسای عشقولانه‌ت یه دستی بکشی، منو خبر کن. من خدای ایجاد پیوند و رابطه بین آدمام، پس تا جایی که بتونم از تو عشقت حمایت می‌کنم.» مارو بعد از این جمله، یه لبخند دندون‌نمای براق، با انگشت شصت افتخارآمیز نشونم داد.
خدایی صادق باشم، مارو این‌قدر حالی‌شه که هر دشمنی رو تبدیل به دوست می‌کنه، ولی خیلی ناخوشاینده همچین آدمی دوستت باشه.
«چشم عباس آقا، هر وقت خبری شد، کوه امیدم تویی.»
«چاکرتم.»
وقتی رک‌وصادق جوابشو دادم، دیگه با کله سرشو نکرد تو جزئیات قضیه. با این شناخت و هوشی که مارو داره، حتماً باید فهمیده باشه با یکی دیگه رفته بودم سینما، یعنی یه جورایی به‌جای اینکه کنجکاوی‌شو معیار قرار بده، به حرفای من صادقانه گوش داد. خیلی خوبه که زود می‌فهمه آدم کی تو بن‌بست قرار گرفته. همین چیزهاش باعث می‌شه باوجود بعضی رفتارای زننده‌اش، بگم دوست خوبیه.
….. البته اعتراف می‌کنم اصلاً خوشایند نیست صاف برم تو روش و بگم که اصل قضیه چیه، پس عمراً همچین کاری بکنم.
کلاس‌های امروزم تموم شدن. مارو خیلی زود رفت سراغ تمرین بیسبال، بقیه‌ی کلاس نه به سرعت مارو، ولی یواش‌یواش کلاس رو ترک کردن و رفتن سراغ کار‌هاشون. تا وقتی که تو افق محو بشن، تک‌تکشون رو تماشا کردم. گوشی‌م رو تو دستم نگه داشته بودم و وقتم رو با خوندن خبر و پیام‌های شبکه‌های مجازی پر می‌کردم تا وقت بگذره. خیلی زود آخرین دو گروه دانش‌آموزا که یه مدت طولانی پای صحبت‌های دقیقه نودی بودن، بلاخره کلاس رو ترک کردن و من موندم و کلاس خالی.

گرمای خالص تابستونی از پنجره‌ی نیمه‌باز کلاس به داخل وزید و صدای جیرجیر جیرجیرک‌ها که از دوردست شنیده می‌شدن، در اعماق وجودم احساسی خیلی قدیمی رو بیدار کردن. فکر کنم همه مردم ژاپن این حس رو تجربه کرده باشن و از این صدا خاطره داشته باشن. اصلاً شاید همیشه موقع رسیدن تابستون، ناخودآگاه تو دل هر ژاپنی خاطره‌ی شهر بچگی و روستای مادری زنده می‌شه؟
شایدم دارم برای خودم می‌دوزم و می‌بافم تا حس کنم احساساتم با بقیه مشترکه… بلاخره آهی کشیدم و از جام بلند شدم. نباید وقتم رو تلف کنم، آره بابا، چه کاریه. اصلاً از وقتی منو آیاسه سان خواهر‌وبرادر شدیم تصمیم گرفتیم تا جایی که ممکنه توی یه زمان به خونه برگردیم. چون خونه‌مون یه جا بود، پس مسیرمون برگشتی‌مون رو متفاوت می‌کردیم. اگه پا‌به‌پای هم حرکت می‌کردیم ممکن بود یه طورایی خبرساز بشه و حرف دربیاد، برای همین یه مدت از چیزای این‌جوری پرهیز کردیم.
… هرچند، امروز این تصمیممون از پشت بهم خنجر زد!
«آه، آسامورا کـــــــــــــــــــون!»
«بله؟!»
بعد از اینکه کفشای بیرونم رو پوشیدم و می‌خواستم پام رو بذارم بیرون، یکی صدام زد. وقتی برگشتم، یه دختر با موهای روشن محکم به شونه‌ام زد.
«چه‌طور مطوری؟ عجب شانسی این‌جا دیدمت!»
«ناراساکا سان؟»
این دختر دانش‌آموز کسی نبود جز ناراساکا ماایا. پشت سرشم یه دانش‌آموز دیگه ایستاده بود. بله، آیاسه سان بود. صبر کن ببینم؟ چرا هنوز این‌جا ست؟ همین که این سوال از ذهنم جرقه‌وار رد شد، ناراساکا سان دوباره شروع کرد به حرف زدن.
«بیا امروزو با هم بریم خونه!»
«ئه… آم، آخه برای چی؟»

«ها؟ یعنی چی برای چی؟ … خب چون ما هم اینجاییم و هم مسیریم؟»
«اصلاً متوجه نمی‌شم چی می‌خوای بگی. واقعاً لازمه از یه مسیر بریم خونه‌هامون؟»
«وا! خب من دارم می‌آم خونه ساکی چان اینا. تو یه مسیر می‌ریم دیگه.»
«چی؟»

یه نگاه عاقل اندر سفیه به آیاسه سان انداختم تا توضیح بده. اونم دست‌هاش رو بهم زد و عذرخواهی کرد.
«قراره بیاد خونه‌مون تا بهم درس بده.»
«آها، که این‌طوریا ست. ولی… ناراساکا سان تو هیچ مشکلی نداری با هم بریم؟»
ناراساکا سان بدون هیچ تأمل و نگرانی گفت: «ابداً. اصلاً چرا باید مشکلی داشته باشم؟»
خب همین‌جوری هستی که گستره روابط دوستانه‌ات در حد صداوسیما ست! مشخصاً هیچ مانع اجتماعی و روانشناختی وجود نداره که آدم رو از دوستی با جنس مخالفش منع کنه. اینم درسته که تو زندگی‌ام هیچ‌وقت در این حد ارتباط این شکلی نداشتم، ولی باهم خونه رفتن همچینم برای گروهای دختر و پسری نادر نیست. احتمالاً من یکم وسواس گرفتم و بیخودی نگران شدم، چون هم من هم آیاسه سان داریم تا جای ممکن از ارتباط داشتن با هم دوری می‌کنیم تا دو روز دیگه کل مدرسه رو شایعات مردم برنداره.
«خب دیگه لازم نیست تو زمانای متفاوتی مدرسه رو ترک کنیم، آخه مسیرامون یکیه دیگه. نه ساکی؟»
آیاسه نگاهش رو به من انداخت و گفت: «راستش، خب آره…»
…. فکر کنم این یک بار رو دیگه مجبوریم کوتاه بیایم. من به تأیید سر تکون دادم و آیاسه سان هم آه کشید.
زیر لبی گفت: «شاید بهتر بود کلاً از ماایا همچین درخواستی کنم.

بعد از صحبت، سه‌تایی از خروجی بیرون رفتیم. به‌قدری راه رفتن کنار دوتا دختر برام عجیب‌وغریب بود که از اضطراب گلوم خشک شد. از ترس سعی می‌کردم نلرزم که کسی نگاهش بهمون نیفته و شک کنه. آخرش هم حق با ناراساکا سان شد. چون وقتی از خروجی مدرسه بیرون رفتیم، هنوزم چندین دانش‌آموز این‌طرف و اون‌طرفمون بودن، ولی حتی نگاهمون هم نکردن، چه برسه بخوان زل بزنن بهمون. پس یعنی قدم‌زنی دوتا دختر با یه پسر تو مسیر خیابون به‌قدری موضوع عادی‌ایه که برای کسی اهمیت نداره تا نظرش رو جلب کنه.

مارو بهم گفته بود یکی من و ناراساکا سان رو موقع صحبت با هم دیده، برای همین من نگران بودم. ولی فکر کنم چون الان سه نفر هستیم، چندان تو چشم نمی‌آییم. وقتی مدرسه رو پشت سر گذاشتیم، از مسیر شیبویا به سمت دای‌کانیاما رفتیم که این‌جا به اسم محدوده «تپه عجایب» می‌شناسنش. با اینکه مدرسه یه مدتی هست تعطیل شده، ولی خورشید همچنان اون بالابالاها می‌تابه، همینم باعث شده از گرما جزغاله شیم. از پشتم مثل رودخونه شرشر عرق پایین می‌ریخت، باعث شد حس شرمساری عمیقی بهم دست بده. آیاسه سان اومد کنارم و گردنش رو با یه دستمال پارچه‌ای خشک کرد. با اینکه اونم مثل من یه آدم معمولیه، ولی تاحالا ندیده بودم رو سروصورتش عرق بشینه، برای همین احساس کردم با پدیده‌ی قرن روبرو شدم!

ناگهانی صدایی الکتریکی شنیدم که شبیه کلیک کردن بود. سرم رو که برگردوندم، ناراساکا سان رو دیدم که کمی عقب‌تر از ما در حال حرکت بود و گوشی به‌دست رو به صورتش پوزخند زده بود.
«ای بابا، اون‌طور نگاهم نکن! عادی راه برو!»
آیاسه سان مصمم و با عصبانیت گفت: «صبر کن ببینم، داری عکس می‌گیری؟ حتی اگه دوستم باشی حق نداری بی‌اجازه عکس بگیریا.»
«نه نه نه، هیچی نیست به خدا~ دارم ویدیو می‌گیرم، کلاً فرق دارن با هم.»
«خب هدف جفتشون یکیه، چه ربطی داره؟ بِدش به من بینم! می‌خوام پاکش کنم.»

«ئــــــــــــه! تو رو خدا ازم نگیر! گوشی نازنیــــــــــــــــــنم!»
ناراساکا سان ملتمسانه به پای آیاسه سان افتاد، ولی آیاسه سان خیلی محکم و بی‌تعارف به کارش ادامه داد.
آیاسه سان بادقت عکس‌های دوربین رو بررسی کرد و ویدیو رو پاک کرد.
«واقعاً خیلی بدت می‌آد ازت عکس بگیرنا ساکی. باشه خب، ولی لازم نیست این‌طوری خونت به جوش بیاد. ازم نمی‌گرفتی هم خودم حذفش می‌کردم~.»
«غلط کردی! تازه، خوشم نمی‌آد اصلاً. من که می‌دونم حذفشون نمی‌کردی، آخرشم مجبور می‌شدم این‌قدر نق بزنم تا پاکش کنی، که حوصله‌ش رو نداشتم. خدایی خوش ندارم اعتمادمو بهت از دست بدم. پس چه کاریه، خودم یه‌راست پاکش کردم.»
«آسامورا کون، نجاتم بده خاک به سرم شد! آیاسه سان با منطق به جنگ من اومده داره برام شاخ‌وشونه می‌کشه!»
انصافاً چرا فکر می‌کنی طرف تو رو می‌گیرم؟ اصلاً دوست ندارم درگیر دعواتون بشم، ولی حتی اگه مجبور بودم دخالت کنم، حرفم با آیاسه یکی بود.
پس گفتم: «بدون شک تو این نبرد من طرف آیاسه سانم.»
«ای داداشی خائن! حالا لازم نیست چون شبیه خواهربرادرا هستین طرفشو بگیری!»
«یادم نمی‌‎آد کی طرف تو بودم که الان خائن شده باشم. و می‌شه دست از داداشی صدا زدنم بکشی؟»
این جور چیزها رو آدم به خواهربرادر خونی‌اش می‌گه. آره بابا، چون ما هیچ نسبتی خونی با هم نداریم، خیلی با هم فرق می‌کنیم، ولی فکر کنم چون یه‌جا زندگی می‌کنیم، رفتار و عقاید و ارزش‌هامون روزبه‌روز بیشتر داره به هم شبیه می‌شه. نکنه منظورش همین بود؟
«درضمن، کارت اصلاً منطقی نبود. برای چی یهو شروع کردی عکس گرفتن؟»
«آخه حس کردم باهم قدم زدنتون تو اینترنت خیلی سروصدا کنه. چرا نمی‌رین از این زوجای یوتیوبری بشین؟ یا یه دختر گال[1] مو طلایی و یه پسر ضداجتماعی که خواهربرادرن، یا یه چیزی تو این مایه‌ها؟ بدون شک کل اینترنتو برمی‌داره!»
آیاسه سان بدون درنگ جواب داد: «یعنی خوابشو ببینی همچین کاری بکنیم.  اصلاً کی از همچین چیز مزخرفی خوشش می‌آد؟» منم به نشانه‌ی تأیید سر تکون دادم.
«بیا، تأیید شد… تازه، ناراساکا سان، حتی اگه حق با تو باشه، یکم ناجوره صاف تو روم بهم بگی ضداجتماعی، تیری بود برقلبم.»
«آه، اشتباه نگیر منظورمو، این حرفو نزدم که بهت توهین کنم. من کلی از این‌جور پسرا دیدم که زیر پستشون هشتگ «پسر بد» می‌زنن و خیلی هم جذاب و بین دخترا هم معروفن.»
«نه بابا؟ حالا شدم پسر جذاب دخترکش؟ راستش نظر منو بخوای حرفات مشکوکه.»
«ای خـــــدا چرا اشتباه می‌گیری. تو طبیعتاً جذاب نیستی، ولی اگه یکم آرایش کنی و به خودت برسی و اینا بدون شک جذاب می‌شی. بیا ببین.»
نمی‌دونم چرا احساس می‌کردم حرفو به هر سمتی می‌بره آخرش گندش در‌می‌آد. من حسن نیت ناراساکا سان رو درک می‌کنم، ولی اصلاً نمی‌شه مدام بین حرفاش اشتباهشو گوشزد کنیم یا بهش اثبات کنیم.
«بیا، ببین چه ‌قدر زیادن. کلی از مردم ویدیو زنده‌ی این زوجا رو تو یوتیوب تماشا می‌کنن. ببین تو رو خدا چه قدر لایک گرفته. تو این دوروزمونه که هر کسی پا می‌شه از این کارا می‌کنه خیلی سخته این‌قدر بازدیدکننده بگیری یا لایک جمع کنی‌ها، ولی ویدیو خواهر برادر این شکلی کمه، مطمئناً می‌ترکونین! تازه می‌دونین چه‌قدر می‌شه از این روش تبلیغ گرفت و پول به جیب زد؟!»
«تبلیغ بگیریم…. با تبلیغ می‌شه پول درآورد؟»
همین که ناراساکا سان توی سخنرانی پرشور و هیجانش اسم «پول» رو آورد، حواس آیاسه سان رو شش‌دنگ به خودش جمع و نظرش رو جلب کرد.
«پس چی که می‌شه! فقط کافیه معروف بشی، بعدش پول از پاروت می‌ره بالا!»
«پول از پارو می‌ره بالا…»
«ناراساکا سان یه لحظه، آیاسه سان شما هم یه دقیقه ترمز بگیر.»
فوری جلوی جفت دخترا رو گرفتم که سوار جت آرزوها شده بودن و داشتن تا ناکجاآباد خیالاتشون می‌رفتن. می‌دونم نباید مزاحم گپ‌وگفت دوستانه‌شون بشم، ولی واقعاً یک لحظه احساس کردم زیادی دارن می‌رن تو جاده خاکی.
«ببینین، کلی آدم ریخته توی اینترنت که همچین ویدیو‌هایی بارگذاری می‌کنن، تازه کم نیستن افراد مشهور و شرکت‌هایی که به این گروه اضافه شدن. این دنیا اصلاً مهربون نیست که بذاره به این آسونیا کارای بزرگ انجام بدین. دست‌کم این حرفا رو یکی بهم زده که خودش از همین دسته فعالیت‌ها توی اینترنت انجام می‌داده.»
اون زمانی که آیاسه سان ازم درخواست کرد براش یه شغل پاره‌وقت پردرآمد پیدا کنم، یه نگاهی به این خدمات ویدیویی انداختم و آمار تبلیغاتشون رو درآوردم. اونایی که خودشونو بزرگ می‌کنن و پول‌های هنگفت به جیب می‌زنن و با پخش زنده توی نظرسنجی‌ها رأی زیادی کسب می‌کنن، دقیقاً اون چیزی هستن که دانش‌آموزا دوست دارن بهش برسن. هرچند هرچه قدر هم ستاره شده باشی و همه‌ی دنیا چشمشون به تو باشه، باز هم ارزشت بر اساس بازدیدی که کسب کردی سنجیده می‌شه و این ظالمانه و غیرمنصفانه ست. این روش آروم‌آروم روحتو می‌بلعه و وجودتو توی افسردگی غرق می‌کنه.
این حرفا دقیقاً روی ویدیوهایی با نمایش یه زوج هم صدق می‌کنه. دقیقاً به‌خاطر دلایل بالا نمی‌شه انجامش داد.
«حتی اگه چیزی که می‌گی موفقیت داشته باشه، کار سخت‌تر اینه که همین موفقیت رو حفظ کنی. اخیراً یه قضیه‌ای سر همین موضوع پیش اومده بود. یه همچین زوجی بودن، بعد یه مدت رابطه‌شون خراب شد و بعد شبکه‌ای که با هم درست کرده بودن یه شبه از بین رفت و نابود شد.»
«ببین، راست می‌گی ولی خب، برای همینه دارم اینو می‌گم!»
«هاه؟»
«شما دوتا برخلاف زوج‌ها که ممکنه جدا بشن، خواهربرادرید و از این مشکلات ندارین، پس طلاق نمی‌گیرین! این شبکه می‌تونه یه جایی بشه که بدون یه رابطه‌ی عشقی، مردم دنبال لاس زدن و زیبایی و این حرفا باشن! چی بهتر از رابطه‌ی شما دوتا؟ نظر منو می‌خوای می‌گم اصلاً خوراکتونه!»
«نمی‌خوام باور کنم چی از دهنت شنیدم….»
«این‌طوری که نمی‌شه آسامورا کون، چرا یهو تحت تأثیرش قرار گرفتی؟»
«ببخشید.»
آیاسه سان چنان اخم محکمی تحویلم داد که سریع عذرخواهی کردم. اونایی که موقع مواجهه با یه چالش، کاری کنن تا سریع واکنش بدید، توی طرفداری ازتون موفق هستن، البته من حس می‌کنم این مورد وقتی که توی هر کاری شکست خورده باشین، نتیجه‌ی بیشتری داره. حتی اگه یه کوچولو احساس کردین جو داره بهم می‌ریزه، جای اینکه فکر غرورتون باشین، سریع عذرخواهی کنین. می‌خوام با شعار «در لحظه عذرخواهی کن» زندگی کنم. با این حال ممکنه سر خودم خراب شم و نق بزنم، چون آدم معمولا این مواقع تا نق نزنه خالی نمی‌شه.
آیاسه سان انگشتش رو بین موهاش برد و شروع کرد به بازی کردن با موهاش و ادامه داد:
«عمراً همچین کاری بکنیم. اصلاً یه رقمه ممکن نیست همچین کاری جواب بده.»
«من مطمئنم جواب می‌ده، خوب هم می‌ده! هم تو هم آسامورا کون واقعاً باهوشین.»
«چون تو داری می‌گی اصلاً به‌نظر نمی‌آد تعریف باشه ماایا. چون کل نمرات تو از نمرات منو آسامورا کون بهتره.»
«نه نه نه، امتحانو این حرفا رو نمی‌گم که. چه‌جوری منظورمو برسونم… ببین یه جور شبیه هوش ژوگه لیانگ[2] می‌مونه!»
«ببین فرقی نکرد، همچنان غیرممکنه. حتی اگه واقعاً بخوایم و بیایم که انجامش بدیم، اصلاً خبر نداریم سروتهش چه‌قدر زمان می‌بره و بعدش زمانی که باید برای درس بذاریم برای این کار می‌ذاریم.»

«تو رو خـــــــــــــــــدا، کوتاه بیا. من تضمین می‌کنم کارتون می‌گیره. تازه مهم‌تر از اون، من دارم جون می‌دم تا شما دوتا رو لیلی و مجنون وار ببینم!»
«بیا، پس همه‌ش به‌خاطر عشق خودت بود. با این حساب کلی مشکل دیگه پشت درخواستت خوابیده.»
درحال حاضر، تنها کسی که از رابطه‌ی من و آیاسه سان خبر داره و می‌دونه چی به چیه، ناراساکا سانه. اگه ما واقعاً توی گردوندن شبکه یوتیوبی‌مون موفق باشیم، کسی نمی‌فهمه ما واقعاً چه رابطه‌ای داریم. تازه، ما خواهربرادریم، این یکی رو چه‌جوری به آقا جونم و آکیکو سان حالی کنم که داریم ادای زوج جلوی دوربین درمی‌آریم؟
البته، از یاد نبریم که آیاسه سان واقعاً زیبا ست. منطقاً و همیشه بهت یه فضایی می‌ده لازمش داری، برای همین خیلی براش راحته که این‌طور زندگی کنه. اگه ممکن بود رابطه‌ی عاشقانه‌ای تو همچین فضایی شکل بگیره، مسلما با خوبی و خوشی به پایان می‌رسید.
حالا که بحثش شد، آیاسه سان خواهرخونده‌م ئه. جدایی از همه‌ی این حرفا، این دنبا که دنیای قصه‌ها و تخیلات نیست. واقعاً خواهرخونده‌م ئه. درحال حاضر، اصلاً هیچ‌جوره نمی‌تونم رابطه‌ی دیگه‌ای رو باهاش تصور کنم.
«که این‌طور، چه قدر بد شد. این‌جوری دیگه یوتیوبر نمی‌شید. می‌تونین هرچیزی رو امتحان کنین! یه چیزی رو پیدا کنین که به اندازه‌ی کاری که می‌کنین، کلی براتون درآمد داشته باشه، می‌دونی؟! شاید بهتر باشه اینستاگرام رو امتحان کنی آسامورا کون.»
«ها؟ بابا من هیچ مهارتی تو گرفتن عکسای مد روز و خوشگل‌موشگل ندارم.»
«فقط کافیه یه سری عکس بگیری و خودتو شبیه این پسرای بد کنی و هشتگش رو بزنی! مطمئنم برات بهترین کاره!»
«نه ممنون.» این حرف رو زدم و پشتم رو بهش کردم، ولی درواقع داشتم یواشکی اینستاگرام رو تو گوشی‌ام نصب می‌کردم!

همزمان با اینکه آیاسه سان و ناراساکا سان داشتن جلوتر از من می‌رفتن، من هم پشت سرشون داشتم برنامه رو نصب می‌کردم و حساب کاربری‌مو می‌ساختم. یک تعداد آموزش عکس و فیلم دیدم و اینکه چطور روشون فیلتر بذاریم. اگه همچین چیزی واقعاً می‌تونه سریع و مؤثر آدم رو معروف کنه و به راحتی برات پول بسازه، بدون شک راجع بهش به آیاسه سان هم می‌گم.
…. ولی توی راه خونه، به‌خاطر نبود آنتن‌دهی خوب، واقعاً نفهمیدم کی طرفدارش زیاده کی نه. کل مسیر برگشت به خونه رو گذاشتم رو ساخت حساب کاربری، ولی یه جورایی حس می‌کنم کار عبث و وقت‌تلف‌کنیه.
رسیدیم خونه‌مون. وقتی در واحدمون رو باز کردم، چنان بدنم مضطربم راحت شد و که یه لحظه حس کردم که انگار درد انگشتایی که بار سنگینی رو به زور تحمل می‌کنن، از بین رفته و راحت شدم. واقعاً کار روزمره من یکی نیست که با یه گروه سه نفری برگردم خونه. همینو بهم بگن من میگم اتلاف وقته.
در اتاقمو سریع قفل کردم، چون هر لحظه ممکن بود ناراساکا سان اتفاقی بیاد تو اتاق من. کولرگازی رو روشن کردم، کراواتم رو شل کردم و لباس مدرسه‌ام رو درآوردم. بدون شک باد خنکی که به پشت عرق‌کرده‌ام می‌وزید، بهم حس‌وحال خوبی می‌داد، ولی خیلی حواسم رو جمع کردم که از راحتی صدای ناجوری از خودم در نکنم!
خب به هر حال الان ناراساکا سان خونه‌مون بود. تو حالت عادی اگه حرفی از دهنم بیرون بپره یا آهی بکشم، آیاسه سان توجه نمی‌کنه چون عادیه، ولی اصلاً خوش ندارم یه غریبه همچین اصواتی ازم بشنوه. تو همین فکر و خیالات بودم که یه چیزی رو فهمیدم. ناخوداگاه به یکی برچسب «کاملاً غریبه» زده بودم. بر اساس این حرفم، انگاری انواع دیگه‌ای از غریبه‌ها تو خونه بودن.
آیاسه سان هم غریبه ست و بقیه غریبه بودنشون باهاش فرق داره. پس اینکه من غریبگی‌اش رو شکل دیگه‌ای سنجیده‌ام، به این معنا نیست که بهش نزدیک‌تر شدم و بیشتر برام «خانواده» شده؟ درسته؟

بلاخره لباس عوض کردنم رو تموم کردم و از اتاق خارج شدم. وقتی داشتم به آشپزخونه می‌فتم تا یه چیزی بنوشم، دیدم آیاسه سان توی پذیرایی نشسته و به دفتر تکلیفش خیره شده و ناراساکا سان هم داره بهش درس می‌ده. احتمالاً به‌خاطر مراعات حال دوستش بود که همچنان لباس مدرسه به تنش بود.
جفتشون چهره‌ای مصمم به خودشون گرفته بودن. با اینکه چند دقیقه قبل توی مسیر برگشت خونه بودیم، ناراساکا سان کلی دلقک‌بازی درآورد، ولی الان خیلی جدی و با پشتکار مشغول درس دادن بود. برای اینکه مزاحمشون نشم، زودی در فریزر رو باز کردم تا برای خودم چای سرد درست کنم. بی‌سروصدا، با قدم‌های آروم، به سمت اتاقم رفتم.
چهارزانو رو میز نشستم و فنجونم رو روبروی خودم گذاشتم و یه برنامه‌ی مانگا‌خوان توی گوشی‌ام باز کردم. چون امتحان داشتم و سرم باهاش شلوغ بود، وقت نداشتم ببینم دقیقاً دارم چی می‌خونم، برای همین گفتم وقتمو بذارم روی خوندن مانگا تا چیز چندان مهمی نباشه. امروز کار پاره‌وقتی نداشتم، برای همین یکم وقت داشتم برای خودم بذارم.
حدود یک ساعتی که گذشت، بیشتر صفحات مانگایی که می‌خواستم رو خوندم. یاد سری جدید مانگایی افتادم که مارو بهم پیشنهاد کرده بود، داشتم می‌رفتم اسمش رو جستوجو کنم که یهو انگشتم ایستاد. ساعت رو ببین… 5 بعدازظهر.
حدس زدم دیگه وقتشه که شام حاضر شده باشه، پس گوشی‌ام رو تو دستم گرفتم و رفتم. اصولاً این کار به عهده‌ی آیاسه سانه، ولی چون فردا امتحان مهم ژاپنی پیشرفته داشت، باید تا جایی که می‌تونست درس می‌خوند. راهمو کشیدم و به پذیرایی رفتم و به محض ورودم، آیاسه سان سربرگردوند.
«اوه اوه، ببخشید دیگه داره وقت شام می‌شه نه؟ می‌شه امشب یه چیزی بذارم که لازم نباشه خیلی سرش وقت بذارم؟»
«مشکلی نیست، امشبو خودم غذا می‌ذارم. تو درستو بخون.»
«ئه؟ جدی می‌گی؟»
سعی کردم وقتی به آشپزخونه می‌رم یه لبخند مطمئن تحویلش بدم، آیاسه سان هم خیالش راحت شد و با آسودگی از حالتی که چند لحظه پیش می‌خواست بلند شه، نشست.
«من امروز کاره پاره‌وقت نداشتم که نگران چیزی باشم، پس نگران من یکی نباش، کارتو بکن و خوب حواستو بده به درست.»
صداش مملو از یه استرس و عدم‌اطمینان بود: «… خیلی ممنون. نمی‌دونی چه کمک بزرگی بهم کردی.» ولی در هر حال ازم تشکرشو کرد.
ناراساکا سان که شاهد اتفاق حاضر بود، دستش رو گذاشت روی چونه‌اش و مثل یه کاراگاه متخصص به فکر رفت و چشماشو مثل یه گربه‌ی شکارچی تیز کرد.
«چه خوب. چه شوهر نمونه‌ای درونت داری آسامورا کون.»
«الان داری مثلا نقش کیو بازی می‌کنی تو؟»
« یک منتقد هنری هستم!»
«نمی‌فهمم داری چی می‌گی.»
درحالی سایت آشپزی رو باز کردم که مکالمه داشت با سطح زیر فقر منطقی پیش می‌رفت و هیچ اطلاعات دست‌ودرمونی ردوبدل نمی‌شد. قبلاًها که تنها بودم، با پودر کاری یه خورشت فوری برای خودم درست می‌کردم ولی الان محض اطمینان کابینت‌ها رو یه نگاهی انداختم. حدسم درست بود، قبل اینکه آیاسه سان و آکیکو سان عضوی از ما بشن، من یه بسته از پودر کاری خریده بودم که روش زده بود «تند آتشین»، اونم با رنگ قرمز.
از اون‌جایی که هر دو نفرشون به خورد و خوراک اهمیت ویژه‌ای می‌دادن، خیلی وقت بود که غذای ماکرویوی و بی‌کیفیت نخورده بودیم. نمی‌دونم میونه‌اش با غذاهای تند چه‌طوره. الان که یادم می‌آد چه‌طوری آشپزی می‌کردن، اصلاً هیچ‌چیز تندی استفاده نمی‌کردن. غذاهاشون پر ادویه بود، ولی نه تند. بیشتر تو طیف ترش‌وشیرین یا کاملاً شیرین بود. برای همین شک دارم بتونن این حجم از تندی رو تحمل کنن.
البته مشخصاً مشکلی نداره ازش بپرسم ترجیحش چیه و اینا. هرچند چون ناراساکا سان این‌جا ست، ممکنه جواب صادقانه‌ای بهم تحویل نده. به این می‌گن «نینی زبون»، به آدمایی می‌گن که نمی‌تونن مزه تند رو تحمل کنن. اینم یه جور راهه که توانایی تحمل مزه تندو به رخ دیگران بکشی و پز بدی.
خب پس امشب کاری بی کاری. جاش باید به هوش و ذکاوت تاریخی زن‌های خونه‌دار تکیه کنم. و همین‌طور، بزرگ‌ترین تکیه‌گاه بشری در برابر نادانی… اینترنت! خب بریم ببینیم چی پیدا می‌کنیم.
«خب ببینم چی‌کار باید بکنم.»
یه غذا رو انتخاب کردم و شروع کردم به درست کردنش.
هشدار جلوگیری از هدررفت زمان گران‌قدرتان: آشپزی با شکست مواجه شد! خب نه کاملاً. اصلاض بحث شکست و موفقیت نیست. روی قدرت و مهارتی که اصلاً وجود نداشت، حسابی حساب باز کرده بودم. تک‌تک دستورهای آشپزی برام گنگ و نامفهوم بود. این آرد کیکی چه کوفتیه دیگه؟ اصلاً با آرد گندم چه فرقی داره؟ مزه‌دارش کنم؟ این دیگه چه مرحله‌ایه؟ ظرف داغ را آماده کنید؟ از کجا بدونم ظرف رو چه‌طوری داغ می‌کنن آخه! بذارید پنج دقیقه بجوشه؟ آخه ماده غذایی چه قدر باهوشه که بدونه کی پنج دقیقه شده؟ اصلاً خودم از کجا بفهمم کافیه؟
همون‌طور که حدس می‌زدم، سوادم تو آشپزی در حد جلبک دریاییه. حتی نمی‌تونم دستور آشپزی رو بخونم چه برسه پیاده‌اش کنم! به خدا که این دستور آشپزیه از امتحان ژاپنی پیشرفته آیاسه سان هم سخت‌تره! خب فعلاً برنجو بپزم ببینم خدا چی می‌خواد. بزنم به تخته دیگه بلدم چه‌طوری برنج رو بشورم و بذارم توی پلوپز! توی بدترین حالت می‌تونم برنج رو با تسوکودانی[3] بدم بهشون و گند آشپزی‌ام رو پشت این غذا قایم کنم.

کار سخت رو سپردم به خدا و رفتم سراغ اینکه ببینم چه غلطی ازم برمی‌آد. با این فکرها شروع کردم به شستن برنج. می‌دونم می‌دونم، دارم از واقعیت فرار می‌کنم. آخیش، آب سرد چه حالی به آدم می‌ده.
این کار رو که تموم کردم، رفتم سراغ پلوپز و همون موقع، یکی اومد داخل آشپزخونه.
«آسامورا کــــــــون~»
«ناراساکا سان؟ آم… یکم نوشیدنی تو فریزر داریم، تعارف نکن، از خودت پذیرایی کن.»
«اومدم بپای تو باشم آسامورا جونم~ خیلی سخت نمی‌گذره بهت؟»
با استرس سوراخ‌سنبه‌های آشپزخونه رو نگاه انداختم: «نکنه یه جایی یواشکی دوربین کاشتی برای خودت؟»
«نه بابا به خودت چی‌کار دارم، فقط فهمیدم داری برنج می‌ذاری، گفتم حتماً بدجور داره بهت سخت می‌گذره.»
«… این‌قدر ضایع ست که… اولین بارمه؟»
«بستگی به خانواده داره. برای ما که هر کس یه بخشی‌شو از پخت تا شستن ظرفا به عهده می‌گیره.»
«آها… ولی راستش رو بگم، خیلی خجالت‌آوره تأییدش کردی.»
دیگه بیخیال همه چیز شدم و موبه‌مو براش توضیح دادم. یعنی، آخه ببین، خیلی بااعتماد‌به‌نفس آستین بالا زدم و دنبال یه دستور آشپزی گشتم و بلاخره یکی پیدا کردم که از پس پختش بربیام، ولی نه تنها نتونستم که حتی مثل یه ابله نتونستم متوجه کلماتش بشم. آره، توضیحش یکمی زمان برد، ولی بهتر از این بود که همچنان مثل احمق‌ها به نگاه کردن ادامه بدم. ناراساکا سان «که این‌طور» گویان زیر لبی سر تکون داد، پس منم رفتم سمت پذیرایی.
«هی ساکی، می‌تونی بقیه تمریناتو خودت انجام بدی، نه؟»
«آره، همه‌ش به‌خاطر لطف خودت.»
«عالی شد، پس خودتی و جنگ این درسا! من می‌خوام به آسامورا کون کمک کنم تا غذا بپزیم.»
«ئه؟ یعنی، باشه، ولی… آخه زشته تو حواست به این چیزا باشه.»
«چرا تعارف می‌کنی با من. وقت وقت نمایش قدرت خانه‌داری ماایا چانه، فوفوفو~»
آیاسه سان با نگاه گیجی رو به من گفت: «ام… باشه، پس منتظر نتیجه کارتون هستم.»
البته که منم مثل آیاسه سان کاملاً گیج شده بودم.
«اُلرایت! بریم تو کار آموزش «چگونه افسار مشکلات را به دست گیریم» به اونی چان! هم اکنون بنده تو را راهنمایی خواهم کرد!»
«آم… مــ مرسی.»
ناراساکا سان آستین‌های بالا‌زده‌اش رو چنان بالاتر داد که بازوهاش نمایان شد. با نیروی فوق‌العاده و پر از اعتماد‌به‌نفس بهم نزدیک شد و منم فقط سر تکون دادم. اصولاً در چنین شرایطی من باید درخواست راهنمایی می‌کردم، ولی چنان پنچر بودم که زور همین کار رو هم نداشتم.
«خب خب، بریم که داشته باشیم. می‌خوای چی درست کنی اصلاً؟»
«چی… چی درست کنم؟ والا خودمم خبر ندارم، فقط در نظرم بود یه چیزی باشه که آیاسه سان برای امتحان فرداش کم نیاره. پس احتمالاً یه چیز پر انرژی و پروتئینی دیگه.»
«گرفتم. پس بهترین گزینه برای غذای مدنظرت گوشت ترش و شیرینه. بذار ببینم… آها، پیداش کردم.» ناراساکا سان در فریزر رو باز کرد و کمی گوشت بیرون آورد. سؤالی توی ذهنم اومد.

«صبر کن ببینم، مگه اصلاً گوشتی برای پخت گوشت ترش و شیرینم داریم؟ مگه از این گوشتای ورقه‌ای استفاده نمی‌کنین؟»

«اوهوم. درسته با اون گوشتا درستش می‌کنن، ولی با این گوشتا راحت‌تره پختش. راستش خیلی از دستور پختا از همین گوشت استفاده می‌کنن.»
راست می‌گفت. وقتی به دستور پخت‌ها دوباره نگاه انداختم، دیدم ذکر شده بود که با این گوشت هم می‌شه گوشت ترش و شیرین پخت.
این‌بار دیگه نتونستم حرفی بزنم، چون ناراساکا سان مثل معلمی که رموز دانش زندگی رو یاد می‌ده، سینه باد کرد و گفت: «مهم اینه که گوشتتو چطور برش بدی.»
از حق نگذریم، دست‌پخت ناراساکا رو دست نداشت. اصلاً بدون اینکه به دستور پخت نگاه کنه، هر چی لازم بود، از ادویه گرفته تا موادغذایی رو از یخچال بیرون کشید و روی میز گذاشت. همین‌ها نشون از تجربه‌ی زیادش بود. بعدش شروع کرد به تمیز کردن گوشت و موادغذایی، و در بینش بهم یاد می‌داد هر چیزی رو چه‌طور انجام بدم.
دلیلی که می‌تونست به من ناشی بدقلق به این خوبی آشپزی یاد بده، این بود که سیر تا پیاز همه چیز رو بلد بود. اول از همه بهم یاد داد موقع آشپزی باید چه چیز‌هایی رو در نظر بگیرم تا وقتی تنهام هم بتونم از پس آشپزی بربیام.
«واقعاً که دیوونه‌ای ناراساکا سان. انگار معلم خصوصی اقتصادی هستی!»
«برادر من، مثال قحط بود همچین چیز بی‌کلاسی گفتی؟ دست کم می‌گفتی یه آشپز درجه یک که تازه از سفر کاری‌ش از فرانسه برگشته.»
«خب اینی که گفتی کجاش اشاره به معلم بودن داشت؟»
ناراساکا سان بی هیچ ابایی بلندبلند خندید: «ئه وا راست می‌گیا! ولی تو هم خیلی خفنیا آسامورا کون. همه چیزو سریع یاد می‌گیری. یه کاری می‌کنی هوس کنم هر چی بلدم یادت بدم.»
«ولی من فکر می‌کنم بیشتر برای اینه که تو خوب درس می‌دی…. ولی الان که فکرشو می‌کنم آیاسه سانم تو آشپزی حرف نداره ها، … صبر کن ببینم، نکنه من خاک بر سر تنها کسی تو مدرسه هستم که آشپزی بارش نیست؟» ناگهانی صدام به لرزه افتاد، یه طوری که انگار احساس بدبخت تنهای عالم رو کردم.
حالا درسته که نمونه آماری‌ام از کل مدرسه فقط دو نفر بودن، ولی باز با این حال شانسش صفر نبود.
«آهاها~ شک دارم این‌طور بشه. حمل بر خودستایی نباشه ولی من تو آشپزی خیلی سرم می‌شه.»
به لطف ناراساکا سان این اضطراب بی‌اندازه‌ام از بین رفت… هوف خدا. خیالم راحت شد، شانس آوردم غرورم با خاک یکسان نشد.
«من کلی داداش کوچولو دارم. چون مامان و بابام همیشه‌‌ی خدا سر کارن، من باید مراقب کارای خونه باشم. مامان امروز خونه ست، اصلاً برای همین تونستم بیام پیشتون و به ساکی چان درس بدم. گرچه به نوبه‌ی خودش یه اتفاق نادره.»
«الان که یادم می‌آد آخرین بار هم یه ماه پیش بود که اومدی… ولی بعدش نه.»
«آره دیگه، دیگه هر ماه تهشه.»
واقعاً برای دانش‌آموز دبیرستانی توی این سن خیلی سخته فقط ماهی یه روز برای خودش باشه. حالا اصلاً پایه رو ولش کن. ناراساکا سان از مارو هم باهوش‌تره و حتی بیشتر از اون‌چه به‌نظر می‌آد تلاش می‌کنه. چون همیشه شاد و شنگول بود و انرژی ازش موج می‌زد، فکر می‌کردم حتماً خیلی وضعش خوبه، ولی با این اوصاف باید نظرمو به چیزایی که می‌بینم عوض کنم.
یهویی بی‌مقدمه ازم پرسید: «می‌گم آسامورا کون، واقعاً بین تو و آیاسه سان هیچ اتفاق خاصی نیفتاده؟» همین بین هم مواد اولیه برای پخت گوشت ترش و شیرین و میسو برای سوپ میسو رو تموم کرده بود و با دست بهم یاد می‌داد چطور گوشت رو بپیچم.
«اگه خبرایی باشه بد می‌شه، نه؟»
«منظورم اینه که، شما دوتا در کل غریبه هستین. ارتباط خونی که ندارین.»
«تا وقتی با هم یه خانواده هستیم این چیزا معنی نداره، حالا نسبت خونی داشته باشیم یا نه. حالا تو چرا این‌قدر قفلی زدی روی رابطه منو آیاسه سان؟»
«چرا؟… راستش سؤال خیلی سختی پرسیدی. ولی برای این پرسیدم چون ساکی چان یکم عوض شده.»
«فکر نمی‌کنی این نظرت، نظر شخصی خودت باشه ازش؟»
«آره، پس چی؟ اصلاً مگه می‌شه راجع به چیزی نظری داشته باشی بدون اینکه احساس شخصی‌ت دخیل باشه؟»
«… فکر کنم به نکته‌ی ظریفی اشاره کردی.»
با احساسات و عواطفش منطقم رو شکست داد. اصلاً فقط آدمای ضعیف و بدردنخور بدون جانب و اعتماد‌به‌نفس حرف می‎زنن. احتمالاً ناراساکا سان هیچ‌وقت نیاز نداشته نظرش رو برای کسی توجیه کنه. اون فقط حس شهودی‌اش رو بروز می‌ده و طبق واکنش طرف مقابلش عمل می‌کنه.
«مثلاً می‌گما، ساکی جدیداً بیشتر از عطر استفاده می‌کنه، خبر داری؟»
«راستش نظری ندارم.»
«خدا رو شکر، اگه می‌دونستی اوضاع خیت می‌شد.»
«می‌شه ازم سؤالات ناجور نپرسی؟»
خدا رو شکر برای یه بار هم که شده در وهله‌ی اول درست جواب دادم. البته، من خوب حواسم به دخترهای همسن‌وسالم هست، به‌خصوص دختر غریبه‌ای که همخونه‌ی منه؛ ولی همیشه که زل نمی‌زنم بهش و چشمم بهش باشه، دیگه چه برسه به اینکه حواسم باشه چه بویی می‌ده.
«خب پس اگه بخوای راجع به عطرش نظر بدی، چی می‌گی بهم؟»
«الان تابستونه خب؟ یعنی بخوای نخوای تا به خودت بیای می‌بینی عین چی عرق کردی، پس احتمالاً برای دخترا فصل دردسرسازیه. و صددرصد چون دوست نداریم بوی گند عرق بدیم، عطر بیشتری استفاده می‌کنیم. یه جورایی با عطر دوش می‌گیریم، حتی شاید وسایل بهداشتی معطر استفاده کنیم. پس دخترا… نه، دست کم دخترایی که براشون مهمه پسرا راجع‎ بهشون چی فکر می‌کنن، عطر زیادی می‌زنن.»
«آها.»
«والا پارسال ساکی بیشتر از دستمال مرطوب استفاده می‌کرد. تازه اون‌قدرا هم عرق نمی‌کرد، پس همون دستمال مرطوب کافی بود.»
«خب دیگه آدم حسابی، پس یعنی داری می‌گی نسبت به پارسال داره عطر بیشتری استفاده می‌کنه.»
«باشه بابا! ولی یه کار طبیعیه، اینم باید اجازه بگیره؟ تازه اگر هم استفاده‌ش بیشتر شده، لابد برای پسریه که بهش علاقه داره! یا شایدم اون پسر منم، کاراگاه مخفی ماایا چان، اینا طبق تحقیقات من، آقای واتسون کون[4] بود!»
«پوف.»
«یعنی چی که «پوف»؟! یعنی هیچ حسی نداری که ممکنه یه دختر شیک و بامزه بهت علاقه داشته باشه؟!»
«ببین حتی اگه همینی باشه که تو می‌گی… منظورم اینه که…. منطقیه ازم خوشش اومده باشه…»

«آع بفرما! مطمئن بودم یه حس عاشقانه تو کاره!»

آشکارا باهاش مخالفت کردم و زودتر از اینکه ذوق زده بشه گفتم: «بازم می‌گم، نه! آیاسه سان داره با یه پسر توی یه خونه زندگی می‌کنه که هیچ نسبت خونی‌ای باهاش نداره، خب پس معلومه حواسش به بوی بدنش هست! احتمالاً دوست نداره طوری رفتار کنه که به نظر بیاد نسبت به من نامحترمه.»

راستش راجع به خودم هم همین بود. قبلاًها که فقط من و آقا جون بودیم، من نسبت به الانم شبیه یه هیولای بوگندو با چشم‌های پفی و شرت مامان‌دوز توی خونه راه می‌رفتم و مشکلی هم نداشت. ولی الان عمراً بذارم حتی نزدیک اون قیافه باشم. به هر حال آیاسه سان و آکیکو سان دارن با ما زندگی می‌کنن. حتی اگه والدینمون زیاد مشکلی نداشته باشن که توی چشم ما و خودشون چه‌جوری دیده بشن، من یکی اصلاً نمی‌خوام ظاهر بدی داشته باشم. این چیزیه که توی سر خودم هست.

«آها~ پس فکر کنم حدسم درست بود~»
«تو هم جاش بودی همین کار رو می‌کردی ناراساکا سان.»

اخم کرد: «هـــم… باشه.» ولی ناگهان با نگاهی به پذیرایی، نفسش بند اومد و خشکش زد. یواشکی بهم سُقُلمه زد و با صدای پرهیجانی گفت:

«دیدی چی شد؟ دیدی؟ ساکی داشت ما رو دید می‌زد!»

«آیاسه سان؟» بعد یواشکی سرم رو کج کردم تا چشمم بیفته به پذیرایی. شانس ما هم، صاف چشم تو چشم شدیم. یه لحظه دهنش باز موند و سریع سرش رو برگردوند. بماند رفتارش واقعاً عجیب بود، ولی نه صورتش عوض شد نه رنگ و روش. فقط سرش رو انداخت پایین و ادامه‌ی کتاب مرجعش رو خوند.

«شاید شنیده داشتیم راجع بهش صحبت می‌کردیم؟ آخه صدات خیلی بلند بود ناراساکا سان.»

«ئــــه؟ ولی من می‌گم نگاه عشق بود، عــــــشق!»

«خبه خبه حالا، بیا همین‌طور فکر کنیم که همینه که تو می‌گی. ولی در آخر آدمی به خوبی آیاسه سان هم یه روز ازت خسته می‌شه ها.»

«آره مایه تأسفه، ولی آیاسه سان کلاً همیشه‌ی خدا بهم بی‌توجهی می‌کرد. پس برای من فرقی نمی‌کنه که بیشتر بهم بی‌توجهی کنه~»

«خب پس چته می‌خوای بیشتر سربه‌سرش بذاری؟»

واقعاً نمی‌فهمیدم دلیل این کارهاش چیه. آدم بدی نیست ها، ولی بعضی وقت‌ها واقعاً می‌ره روی مخ آدم. توی فکر و خیالات بودم که دیدم سوپ میسو بلاخره آماده شد و می‌تونستیم بریم برای شام. ساعت رو که نگاه کردم، نیم ساعت از شش گذشته بود و همین لحظه، زنگ پلوپز به صدا دراومد و برنج هم پخت.

«به‌به به این زمانبندی! بنازم محاسباتمو!» با لحن عجیبی «زمانبندی» رو گفت، بعد پیشبند آیاسه سان رو که تمام این مدت پوشیده بود درآورد و رفت سمت پذیرایی.

«خب دیگه جناب ساکی مطالعاتتان را به اتمام برسانید، وقت وقت صرف شامی مقوی ست!» بعد از این جمله و تعظیم، ناگهانی از پشت آیاسه به سمتش پرید و محکم بغلش کرد و به سمت خودش کشید. احتمالاً آیاسه داشت به آهنگ گوش می‎‌داد. هندزفری‌هاش رو از گوشش درآورد و با صدای ناخوشایندی گفت:

«چته چرا مثل شاها باهام رفتار می‌کنی؟… ولی مرسی. خیلی شرمنده شدم با اینکه امروز مهمونمون بودی پاشدی شام درست کردی. واقعاً معذرت می‌خوام کمکتون نکردم.»

«بیخیال بابا، بیخیال. دیگه وقتشه من برم خونه‌مون دیگه.»

«صبر کن ببینم؟ تو با ما شام نمی‌خوری؟»

«همه کارای خونه افتاده گردن مامان، دست کم کمکشون نکردم یه شام باهاشون بخورم. می‌خوام تا جایی که می‌تونم از غذاهاش لذت ببرم.»

احتمالاً خانواده‌ی خوب و باصفایی دارن، آخه این جمله رو با لبخند تمام گفت. به قدری رفتار و وجودش برام خیره‌کننده و دست‌نیافتنی بود، دلم خواست چشمام رو ببندم. چون برای منی که کل بچگی‌ام شاهد مادر پدری بودم که مثل خروس‌جنگی به جون هم می‌افتادن، این چیزها دور از ذهن بود. ناراساکا سان مثل یه سرباز، جنگی وسایلش رو ریخت توی کوله‌اش و «می‌بینمتون!» گویان، از پذیرایی خارج شد. درست موقعی که داشت از کنارم توی پذیرایی رد می‌شد که بره، چشمک واضحی زد و با لبخندی جیرینگ‌جیرینگ، آروم طوری که فقط من بشنوم، گفت:

«یکم با هم خلوت کنین، هوهو~»

«ای خدا، به خدا اون‌طور که فکر می‌کنی نیست….»

«حالا هر چی، فعلا خداحافظتون.»

خواستم اعتراض کنم، ولی اصلاً فرصتی برای این کار باقی نموند، فقط تونستم باهاش خداحافظی کنم که از در به بیرون خونه می‌جهید. با گیجی دم در ایستادم و تا وقتی محو بشه بهش خیره شدم. آیاسه سان بلند شد و به سمت من اومد و با نگاه سؤال‌طلبانه‌ای پرسید:

«چی شده؟ بازم حرف عجیب‌وغریب زد؟»

«نه بابا چیزی نشد. فقط…»

«فقط چی؟»

«واقعاً که دختر عجیبیه.»

«می‌تونی دوباره بگی.»

منظورش این بود که با من موافقه؟ صادقانه بگم، از وقتی با هم زندگی می‌کنیم، این اولین باریه که این‌قدر هم‌عقیده هستیم. آیاسه سان یه تیکه از گوشت ترش و شیرین رو داخل دهانش گذاشت و چشمانش بازباز شد. یه جای این که از ذوق بمیرم و بگم «ایول!»، نفس راحتی کشیدم.

«خدا رو شکر خوشت اومده.»

«احساس می‌کنم بی‌دلیل نرفتی سراغ پخت گوشت ترش و شیرین. حتماً یه چیزی بوده.»

«….الحق که خیلی تیزی.»

فکر کنم کسی که هر روز آشپزی می‌کنه می‌تونه خیلی راحت بفهمه پشت هر انتخابی چه چیزیه.

«مرسی. واقعاً خوشم اومد.»

«نوش جونت. ناگفته نماند همه کارا رو ناراساکا سان کرد.»

«ئه؟ ماایا درست کرده اینا رو؟»

«دروغ چرا، من درست کردم ولی ناراساکا سان هر مرحله بهم گفت باید چی کار کنم و راهشو یادم داد، ولی بخشای اساسی‌ش رو خودش انجام داد… واقعاً حس می‌کنم حیفه اگه معلم نشه.»

«واقعاً. اگه من بودم فقط مراقبت می‌کردم چیزی نشه و مطمئناً کارش خیلی طول می‌کشید.»

«می‌دونم. فکر می‌کنم کار تو هم انتخاب درستی باشه در نوع خودش.»

گرچه ناراساکا سان از اول تا آخرش نقش معلمی‌اش رو حفظ کرد و نذاشت چیزی خراب بشه. فکر می‌کنم چه قدر خوب می‌شد معلم دبیرستانمون می‌شد، یا دست کم در آینده استادی چیزی بشه. فکرش رو که می‌کنم، خیلی تصور دلگرم‌کننده‌ایه که تا این حد مراقب برادرای کوچک‌ترشه.

«راستی درس و مشق چه‌طور پیش رفت؟»

«به لطفت تونستم از پس سؤالای سختی که ناراساکا سان بهم داد بربیام.»

«خدا رو شکر که خوب پیش رفته.»

«می‌دونی، وقتی بهش گفتم چه طوری درس ژاپنی پیشرفته رو می‌خونم، ماایا همه‌ش این‌طوری بود که «خدایی با این روش جواب می‌گیری؟»، فکر کنم تعجب کرده بود.»

«خب، احتمالاً روش مطالعه‌ی تو خیلی زمانبر بوده.»

حتی اگه متنی که جلوت هست رو کاملاً نفهمی، تا زمانی که مفهومش رو توی پایه‌ترین سطح درک کنی، بلاخره از پسش برمی‌آی و مثل یه پازل حلش می‌کنی. اگرچه این روش حل مسئله اغلب برای کسایی که واقعاً سواد دارن و خوب مطالعه می‌کنن جواب می‌ده، اگه نتونه به مردم عادی کمک کنه تا به جواب برسن، دیگه به چه دردی می‌خوره.

اگرچه، هر چی مطنقی‌تر و باهوش‌تر باشی، انعطاف‌پذیری‌ات کمتره. از اون‌جایی که آیاسه سان از این دسته آدما ست، پس اگه جوابش مبهم باشه یا به نتیجه نرسه، احتمالاً مخش سوت می‌کشه. برای همین هم این روش تونست کمکش کنه تا با وجود جوابای مبهم متون ژاپنی پیشرفته، کار رو ول نکنه و به نتیجه برسه. تازه، قبلاً هم آیاسه سان از این همه انعطاف‌پذیری ناراساکا سان تعریف و تمجید کرده بود. این موضوع رو هم دلیل محبوبیت بالای ناراساکا سان توی کلاس می‌دونست. اونا می‌گفتن آدم جذب کسی می‌شه که دقیقاً نقطه مقابل شخصیتش قرار داره. با این اوصاف کاملاً مشخص می‌شه چرا آیاسه سان تا این حد با ناراساکا سان جوره. این موضوع نشون می‌ده آیاسه سان پذیرای تفاوت سطح فکری هم هست. اون تکیه‌ای به کلیشه‌ها نداره، عوضش توی تعاملش با بقیه، بستری رو فراهم می‌کنه تا مکالمه پیش بره.

فهمیدم دلیل این رفتارش تعصب پدرش هستش، وقتی آیاسه سان دید چه‌طور بخاطر این رفتار‌های پدرش با مادرش، چه بلایی سر مادرش اومده، به این موضوع پی برده. البته ممکنه دلیل اصلی نباشه. همه اینا تصورات و نتیجه‌‎گیری‌های منه. نمی‌تونم مستقیم این حرف‌ها رو درباره‌اش تأیید کنم، پس این‌ها همه فرضیات من بر اساس چیز‌هایی هستن که آیاسه سان از خودش بروز می‌ده.

اگه نظر من رو بخواین، می‌گم آیاسه سان در حال مقابله و مبارزه ست؛ دربرابر خون پدری که نمی‌تونه بهش احترام بذاره. سلسله‌ی فکری‌اش بسته ست، انگار روی سنگ حک کردنش، برای همین بهش اجازه‌ی هیچ تفکر مابینی رو نمی‌ده. فقط سفید و سیاه مجازه. به نظر خودش داره به همه چیز جواب مثبت می‌ده و راضیه، اما درواقع این فکرش داره به سمتی سوقش می‌ده که همه‌ی کارها رو بندازه روی دوش خودش.

برای همینه که این زره ضخیم رو تنش کرده تا از این فکرش محافظت کنه…. البته، همه‌ی اینا فقط فکر و خیال منه.

«لازم نیست نگران باشی. همه چیز خوب پیش می‌ره. احتمالاً برای امتحان فردا کاملاً آماده باشم.»

«…که این‌طور.»

آیاسه سان بهم یه لبخند اطمینان‌بخش تحویل داد. احتمالاً فهمیده دلیل سکوت ناگهانی‌ام چیه. گرچه دلیل زیادی براش ندارم، برای همین در حال حاضر نتونستم بهش توضیح بدم به چه چیزی فکر می‌کردم.

«مطمئنم از پسش برمی‌آی آیاسه سان.»

«ممنونم آسامورا کون. از تو حرکت از خدا برکت، ببینیم چی می‌شه.»

آیاسه سان چوبک غذاش رو برداشت و یه مقدار دیگه گوشت داخل دهانش گذاشت: «خوشمزه ست.»

تا وقتی غذامون رو تموم کنیم، مدام با خودش تکرار می‌کرد، از من تشکر می‌کرد و بهم می‌گفت غذا خیلی خوب شده.

امتحان نهایی فردا ست. یعنی موفق می‌شه از پس امتحان بربیاد و توی تابستون کلی خوش بگذرونه یا درساش رو تجدید می‌شه و کل تابستون توی مدرسه زندانی‌اش می‌کنن؟ نتیجه به زودی مشخص می‌شه. خیلی عجیبه، با این که هیچ ربطی به من نداره و مشکل من نیست، ولی حس می‌کردم تمام آینده‌ام بستگی به این اتفاق داره. ولی این احساس خودخواهی‌ام رو کنار گذاشتم و از اعماق وجودم برای خواهرخونده‌ام آرزوی موفقیت کردم.

–تمام تلاشت رو بکن، آیاسه سان.

[1] گال: توی فرهنگ ژاپنی، گال به دختر زیبا و موطلایی می‌گن که آرایش غلیظی داره و پوستش رو برنزه می‌کنه.

[2] ژوگه لیانگ یک شخصیت تاریخی چینی ست که وزیر، نائب السلطنه، دانشمند، فرمانده جنگی و راهبر جنگی بوده. از او اختراعات زیادی در چین به جا مانده و مثال هوش و ذکاوت و قصه‌ها و حکایات شرقی ست.

[3] یه نوع دونه و گیاه دریاییه که با سس سویا و شراب مخصوص ژاپنی طبخ می‌دن و روی برنج مصرف می‌کنن.

[4] . کاراگاه مخفی کونان یه انیمه‌ی فوق معروف توی ژاپنه. یکی از شش کاراگاه مخفی که دوست کونان بود، اسمش واتسون بود! آسامورا بخاصر فضولی ماایا، این‌طور تیکه انداخت که دست از سرش بردارهD: