ورود عضویت
Short stories | کوتاه‌نویسه‌
یک عاشقانه
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

پیر زنی با موهای ژولیده و نقره ای و لباس های بلند قرمز روی صندلی چوبی نشسته بود و آرام تاب می‌خورد.

چشمان مشکی اش کم سو شده بود اما همچنان تلاش می‌کرد تا مطالب دفترچه ی قدیمی روی پایش را بخواند.

جلدش پاره شده بود ولی کاملا تمیز و پاک بود، پیر زن هر روز دستمالی بدست می‌گرفت و دفترچه را پاک می‌کرد.

قطرات اشک از چشمانش جاری شد.

پیتر من دیگر توانایی خواندن خاطراتمان را ندارم. امیدوارم مرا ببخشی که نتوانستم تا روز مرگم خاطراتت را همراهی کنم.

پیر زن همچنان اشک میریخت و زیر لب خاطراتش را زمزمه می‌کرد.

آن روز در شهر تنه مردی به بدنم برخورد کرد و روی زمین افتادم، مرد آشفته و پریشان بود. او به سرعت خم شد و دستانم را گرفت.

دستانش بزرگ و گرم بود و به وجودم گرما میبخشید

به این که فکر می‌کردم گونه هایم سرخ شد، مرد ساده لوح اما، فکر می‌کرد این آسیب ناشی از برخوردش با من است.

 با مهربانی و قیافه ای شرمسار دستم را کشید و کمک کرد تا روی پاهایم بایستم

او با صدای عمیق و رسایش مرا صدا زد:

خانم جوان، حال شما خوب است؟!

نگرانی در صدایش مشخص بود، لبخندی زدم و آرام به سمتش سر تکان دادم.

آن روز برای اولین بار همدیگر را دیدیم، درست می‌گویم پیتر؟!

پیر زن دفترچه را نوازش کرد

همان روز بود که عاشق تو شدم. گونه های پیرزن سرخ شدند، انگار برگشته بود به زمانی که دست بزرگ مرد را گرفت وبه کمک آن بلند شد.

او به زمزمه کردن ادامه داد:

 از آن روز چندین بار به دنبال تو در شهر آمدم و سراغت را از دکان ها و عبوری ها پرسیدم.

به جایی رسیده بود که دکان داران میدانستند چرا پیش آن ها میرفتم.

فکرشان این بود : دختر شیفته دوباره به بازار آمده است

بالاخره یک روز دوباره تو را دیدم.

 کتاب فروشی بازار ارثیه پدری پیتر بود. او با سخت کوشی در آنجا کار می‌کرد و گهگاهی خودش هم کتاب مینوشت.

از آن روز هر روز به بهانه خواندن کتاب به غرفه ات میامدم، از نظر تو دختر بی حیایی نبودم درست می‌گویم پیتر؟!

پیر زن اشک های روی گونه هایش را پاک کرد.

قبلا تو بودی که گونه هایم را پاک می‌کردی. اما چه فایده ک تو به اندازه ی من وفادار نبودی بی وفا.

من هر روز به یادت بودم و خواهم بود تو چطور این روز ها را می‌گذرانی؟!

آیا از آسمان مرا نگاه می‌کنی؟ یا مرا فراموش کرده ای.

اما نگران نباش، حتی اگر تمام دنیا تو را فراموش کنند من تو را فراموش نخواهم کرد.

پیرزن به داستانش ادامه داد:

بالاخره یک روز به من نزدیک شدی و با صدای رسایت دوباره صدایم کردی.

صدای تو قند را درون دلم آب کرد، لکنت زدم و نتوانستم به درستی پاسخ بدهم

س.. س. لام. سرم را با خجالت پایین انداختم. چه گاف بزرگی، فقط در برخورد اول.

روز ها برای این برنامه ریزی کرده بودم ولی شروع نشده خراب کردم.

تو اما نگذاشتی چندان در حال بدم باقی بمانم. :

خانم زیبا ببخشید مزاحمتان شدم، حتما تمرکز شما را از متن کتاب بهم زدم. واقعا متاسفم

لبخندی روی چهره ی پیر زن نشست، در آن زمان مثل چغندر سرخ شده بودم، آن مرد به من گفت زیبا؟! مطمعنم اشتباه نشنیدم.

پیتر ساده لوح تر ازین حرف ها بود، او فکر می‌کرد از عصبانیت سرخ شدم و دوباره عذر خواهی کرد.

در آن لحظه قهقهه زدم.

پفتتتت

نه اینطور نیست شما خوش آمدید.

از آن روز به بعد روز ها را کنار تو در میز مینشستم و کتاب می‌خواندیم.

بعضی اوقات از کنجکاوی نگاهی به کتاب در دستت مینداختم و دفعه بعد همان کتاب را می‌خواندم تا موضع جدیدی برای حرف زدن با تو داشته باشم.

اوایل متوجه نشده بودی اما کم کم خودت هم از همان روش برای نزدیک شدم به من استفاده کردی.

عجب دوران شیرینی بود.

سالی گذشت و تو از من خواستگاری کردی، من آنقدر استرس داشتم که به زمین افتادم.

سرم به زمین خورد و بیهوش شدم، چقدر بد شانسی، یک سال انتظار تو را داشتم اما همان روز بیهوش شدم.

روز ها حتی خجالت می‌کشیدی به من نزدیک شوی، فقط یکبار  عذر خواهی کردی و رفتی.

بعد از یک هفته که بهتر شدم دوباره به غرفه آمدم. به تو نزدیک شدم و یقه پیراهنت را گرفتم، آنقدر ترسیدی ک با سرعت تعظیم کردی و دوباره از من معذرت خواستی.

احمق، چقدر در دلم به تو خندیدم.

هاهاهاها

چانه ات را گرفتم و سرت را بلند کردم. چشمانت به رنگ اقیانوس شب و عمیق تر از آن بود.

انقدر خیره کننده بود که حتی یادم رفت حرف بزنم.

تو که ترسیده بودی مرا صدا زدی:

آماندا.

انگار از خواب پریدم، شوکه شدم و از تو فاصله گرفتم.

تو دوباره پرسیدی:

آماندا هنوز از من عصبانی هستی؟!

جرعتم را جمع کردم و به سختی جواب دادم:

بله مشخص نیست که از دست تو عصبانی ام.؟!

پریشان تر شدی و دوباره عذر خواهی کردی:

ببخشید که آن روز باعث بیهوش شدن تو شدم هر کاری که لازم باشد برای اینکه مرا ببخشی انجام خواهم داد.

آن روز از این که مرا درک نمیکردی عصبی بودم و از غرفه بیرون زدم.

روز ها گذشت.

چندین بار در خانه به دنبالم آمدی و با رز های سرخ عذر خواهی کردی. یادت هست؟!

حتی یکبار به تو گفتم رز سرخ برای نشان دادن عشق است نه عذرخواهی.

از آن روز گل های دیگر با رنگ های دیگر برایم میاوردی.

چرا دوباره از من خواستگاری نمیکنی هان احمق؟!

فکر کردی من تمام وقت دنیا را دارم تا منتظر تو باشم.؟!

آیا می‌خواهی مرا زجر بدهی؟!

پیتر با شوک در چشمانش به من نگاه می‌کرد. با سرعت سرش را بار ها تکان داد، درست است درست است.

روی زانو نشستی و جعبه ی انگشتر را برایم باز کردی.

آیا حاضری طلوع و غروب خورشید را هر روز با من ببینی؟!

شروع کردی به دنبال کردن چندین جمله ادبی برای خواستگاری کردن.

اما آنجا عجله نداشتم و از تک تک جملاتت لذت بردم، جمه هایت انگار عسلی بود که قلبم را شیرین می‌کرد.

حاضری سال های باقی مانده عمرت را با من بگذرانی؟!

من فقط سکوت کردم و بیشتر گوش دادم

دوباره بلند تر پرسیدی:

حاضری با من ازدواج کنی؟!

کمی تامل کردم و دستم را جلو تر بردم، تو اما همچنان با انتظار به من زل زده بودی.

با خنده پرسیدم، آیا می‌خواهی خودم انگشتر را بندازم و انگشت حلقه ام را تکان دادم.

یادت هست پیتر؟!

سال ها بر ما گذشت و روز ها را به شیرینی و خوشتر از روز قبل گذراندیم.

کنار تو انگار بخشی از عمرم نبود، زمان ساکن بود، آن سال ها حتی یک موی من سفید نشد.

این را بار ها به تو گفتم یادت هست؟!

تو هر بار جواب دادی: آماندا مگر مو های تو از اول نقره ای نبود.

لبخند پیرزن بیشتر باز شد.

امروز کجایی که جواب همسرت را بدهی پیتر؟!

پیر زن حتی یک کلمه از روی دفترچه را تشخیص نمیداد اما آنقدر آن را مرور کرده بود که جای هر جمله را از بر بود.

او هر چند دقیقه دفترچه را ورق میزد و داستان را پیش میبرد.

من حتی توانایی بچه دار شدن را نداشتم و از تو خواستم دوباره ازدواج کنی. اما تو گفتی هرگز مرا رها نخواهی کرد.

پیر زن دوباره گونه هایش را پاک کرد.

بی وفا من حتی راضی بودم که تو چندین همسر داشته باشی و مرا رها نکنی، اما تو باز هم مرا تنها گذاشتی.

در آخرین روز با هم بودنمان دستانم را با دستان بزرگ و گرمت گرفته بودی.

سرفه می‌کردی اما در عین حال با کلماتت به من آرامش میدادی، همانجا سوگند خوردم که تا آخر عمر به یادت باشم و چز تو کسی را در زندگی نخواهم.

از آن روز بیست سال گذشته پیتر، من هر روز را به یاد تو زنده بودم و گذراندم.

پیر زن دفترچه را بوسید و کنار گذاشت.

من به قولم عمل کردم.

اما آیا تو یادت هست؟!

از گونه های پیر زن قطرات اشک چکه می‌کرد، او آرام پلک هایش را بر هم گذاشت.

پیر زن دیگر نفس نمیکشید. او مرده بود اما یک لحظه هم یار همیشگی اش را فراموش نکرد.

آخر اما مسعله این بود، روز ها گذشت.

 تو یادت هست؟!