ورود عضویت
Blood warlock – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت ۲: دستکاری خون(بخش اول)

بای زه‌مین با شنیدن معرفی غیرعادی زن زیبا گیج شد. بااینوجود، به راحتی آن را پذیرفت.

بای زه‌مین سری تکان داد: «که اینطور.» قیافه‌اش بی‌تفاوت و گاردش همچنان بالا بود. حتی اگر نمی‌توانست برنده شود هم نمی‌خواست بدون جنگیدن برای جانش سلاخی شود: «خب، اینجا چیکار می‌کنی؟»

لیلیث با چشمان یاقوتی زیبایش پلکی زد و مژه‌های بلندش برای کسری از ثانیه تکان خوردند. او با علاقه فزاینده‌ای به انسان مقابلش نگاه کرد و با کمی تعجب گفت: «تو از چیزی که گفتم تعجب نکردی؟ به همین راحتی حرفم رو باور می‌کنی؟»

«باور می‌کنم؟» بای زه‌مین لبخند تلخی زد و قبل از اینکه به زنبور هم‌اندازه مشتش که کشته شده بود نگاه کند به سمت پنجره اشاره کرد و گفت: «دنیای بیرون آشفته شده. زنبوری که باید اندازه دو یا سه ناخن انسان باشه حالا هم‌اندازه مشت یه مرد بالغه… انگار این کافی نبودش و این پیام‌های عجیب‌و‌غریبم توی چشمم نمایش داده میشن. حالا چرا نباید تو رو باور کنم؟»

«باوجوداینکه فقط یه موجود سطح پایین‌ هستی، ازت خوشم اومده… کسی هستی که می‌دونه چطور واقعیت رو همونطور که هست بپذیره. احتمالاً می‌تونی مدت زیادی زندگی کنی، انسان.» لب‌های لیلیث به لبخندی جذاب تبدیل شد. به بای زه‌مین طوری نگاه کرد که انگار دوشیزه‌ای عاشق است و با حالتی معصومانه اما با لحنی اغوا کننده گفت: «چطوره مال من بشی؟ قول میدم خوب ازت مراقبت کنم.»

بای زه‌مین با بی‌تفاوتی حرفش را زد: «متاسفم، اما نمی‌خوام که انرژی زندگیم رو بخوری و بمیرم.»  اما فقط خود او می‌دانست که گفتن این کلمات تمام اراده‌اش را طلب کرده است. زن مقابل او خیلی زیبا بود. هر حرکت، کلمه، اخم و لبخندش برای هر مردی کشنده بود.

بااین‌حال، زندگیش درحال‌حاضر مهمترین چیز بود.

لیلیث می‌خواست چیزی بگوید اما به سرعت متوجه شد که بای زه‌مین او را نادیده گرفته و نگاهش را به طومار قرمزی که در دستانش بود دوخته است.

«فقط باید آرزو کنی که اون رو یاد بگیری و به‌طور خودکار یادش می‌گیری.» لیلیث طوری حرف زد که انگار از تردیدهای او خبر دارد.

بای زه‌مین قبل از اینکه چشمانش را ببندد به آرامی سری تکان داد. او آرزو کرد طومار درون را بیاموزد و به شکلی جادویی، مغزش سیلی از اطلاعات را دریافت کرد، گویی که یک بخش قرمز عمیق و عجیب در ضمیرناخوداگاهش ثبت می‌شد.

بای زه‌مین احساس کرد که خون درون بدنش در اثر احساسات آشفته‌اش به سرعت در حال گردش است. حتی می‌توانست صدای خون درون بدن لیلیث را نیز بشنود که با سرعتی معمولی در گردش بود و نشان از آرام بودنش می‌داد. حس مبهمی داشت كه اگر بخواهد، مي‌تواند بر حركت خون خودش اثر بگذارد. اما در این لحظه درمورد خون لیلیث همچین حسی نداشت که بتواند اثری بر او بگذارد.

[شما یک مهارت فعال خارجی را آموختید. شما می‌توانید 4 مهارت فعال خارجی دیگر را بیاموزید.]

وقتی دوباره چشم‌هایش را باز کرد، حروف سبز روی شبکیه چشمش سوسویی زد و طومار قرمز رنگی که همین چند لحظه پیش در دستانش بود ناپدید شد، به‌شکلی که انگار هرگز آنجا نبوده است.

بای زه‌مین در تلاش برای فهمیدن معنای پیام اخم کرد، اما درک آن در این لحظه برای او غیرممکن بود مگر اینکه آنجا می‌نشست تا همه چیز را به دقت بررسی کند، اما متأسفانه زمان لازم برای این کار را نداشت.

ناگهان درب چوبی اتاقش با صدای بلندی از بیرون کوبیده شد و بای زه‌مین مجبور شد خود را برای بدترین اتفاق آماده کند.

کوبیدن بدون وقفه ادامه داشت و صداهایی که از طرف دیگر در می‌آمد نشان می‌داد که حداقل یکی از زامبی‌ها سعی در شکستن آن دارد. زه‌مین با دیدن اینکه با چه شدتی به در ضربه می‌زنند متوجه شد که لولاها هر لحظه ممکن است ازجا درآیند و می‌دانست که زمان زیادی برای وقت تلف کردن ندارد.

مغزش به سرعت شروع به کار کرد و بدون معطلی به سمت تلویزیون هجوم برد و سیم آن را به زور پاره کرد. سپس یک سر سیم بلند و سیاه را به تخت و سر دیگر را به یکی از پایه‌های میز بست.

پس از آن به سمت زنبور رفت و شروع به درآوردن چیزی کرد. لیلیث با کنجکاوی به حرکات او نگاه می‌کرد اما برای اینکه مزاحم او نشود سکوت کرد و میلی به اظهار نظر کردن نشان نداد.

درب چوبی سرانجام نتوانست در برابر حمله‌های مداوم مقاومت کند و باز شد. بلافاصله پس از لگد زدن به در، دو دانش‌آموز که به زامبی تبدیل شده بودند، به سمتش تلوتلو خوردند.

چهره‌های آغشته به خون آن‌ها ترسناک به‌نظر می‌رسید. بای زه‌مین حتی می‌توانست چندین جای گزیدگی را ببیند و گوشت آن بخش‌های بدنشان به طرز وحشتناکی از بین رفته بود.

اگر چند دقیقه پیش بود، احتمالاً تحمل حالت تهوع ناشی از بوی ناخوشایند دو جسد متحرک برایش دشوار می‌شد. اما پس از یادگیری مهارت دستکاری خون، همه چیز فرق کرده بود.

او به خوبی می‌دانست که احساسات تا حدی بر سیستم قلبی عروقی بدن تأثیر می‌گذارد. پس هر چه استرس بیشتر باشد، میزان خون پمپاژ شده توسط قلب بیشتر می‌شود و درنتیجه گردش خون افزایش می‌یابد. سپس، بای زه‌مین به یک ایده کمی دیوانه‌وار رسید… آیا ممکن بود بتواند به نوعی با کنترل گردش خون داخل بدن، کمی بر احساسات تأثیر بگذارد؟

از آنجایی که هرگز کسی قادر به کنترل خون برای تأثیرگذاری بر احساسات نبوده، چنین چیزی هرگز قابل اثبات نبوده است. اما بای زه‌مین پس از دستیابی به [دستکاری خون]، با خوشحالی متوجه شد بااینکه هنوز کمی عصبی‌ست، دیگر مثل قبل نمی‌ترسد.

 دو زامبی به آرامی به سمت بای زه‌مین پیشروی کردند. اگرچه چشمان موجودات کاملاً سفید بود و ظاهراً کور بودند، اما به نظر می‌رسید که می‌توانستند بوی حیاتی که از بدن او سرچشمه می‌گیرد را حس کنند، زیرا حرکات آن‌ها، جهت نسبتاً واضحی داشت.

درست در حین پیشروی، دو زامبیِ بی فکر، ناگهان روی سیمی که بای زه‌مین در چند سانتی متری زمین کار گذاشته بود، پا گذاشتند. تخت با کشیده شدن شدید سیم، تکانی خورد و حرکت کرد، همین کافی بود تا دو زامبی با صورت روی زمین بیفتند.

چشمان بای زه‌مین درحالی‌که با سرعت تمام، روبه‌رو را بررسی می‌کرد و نمی‌خواست فرصت را از دست بدهد، برق زد. با رسیدن به جلوی اولین زامبی، بی‌رحمانه با نیش زنبوری که چندی پیش کشته بود، به سر موجودی که ناتوان روی زمین افتاده بود ضربه زد.

نیش زنبور جهش یافته به طول دو انگشت انسان و عرض حداقل سه انگشت بود. بنابراین به راحتی سر زامبی را سوراخ و مغزش را خرد کرد و موجود را کشت.

قبل از اینکه زامبی دوم بتواند واکنشی نشان دهد، بای زه‌مین به سرعت سرش را با بی‌رحمی له کرد و در یک ثانیه آن را کشت.

[شما قدرت روحی زامبی معمولی سطح ۴ را به دست آوردید. +۴ استقامت دریافت می‌کنید.]

[شما قدرت روحی زامبی معمولی سطح ۳ را به دست آوردید. +۱استقامت دریافت می‌کنید.]

[سطح شما به 2 افزایش یافت. 2 امتیاز وضعیت برای توزیع آزادانه در آمارتان دریافت می‌کنید.]

قبل از اینکه بای زه‌مین بتواند آهی از روی آسودگی بکشد و اعصابش را آرام کند، دو زامبی دیگر درحالی‌که به سمت او خرخر می‌کردند، به داخل اتاق آمدند.

به دلیل اتفاقی که برای زامبی‌های قبلی افتاده بود، حالا سیم عملاً روی زمین کشیده می‌شد و تله کوچک او را کاملاً بی‌استفاده می‌کرد.

با این حال، بای زه‌مین وحشت‌زده نشد و به سرعت تمرکز کرد. او با یک فکر، طبق دستورات مهارت دستکاری خون مانا را در بدن خود به جریان انداخت.

پس از صرف بیست امتیاز مانا، بای زه‌مین از خون دو زامبی که قبلاً توسط خود او کشته شده بودند استفاده کرد و درست زمانی که دو زامبی جدید از کنار اجساد هم نوعان خود گذشتند، با سرعت زیاد، دو تیر قرمز رنگ به پشت سر موجودات شلیک شد.

تیرهای خونی لخته شده، پس از کنترل بای زه‌مین بسیار تیز شده بودند و به راحتی در سر دو زامبی فرو رفتند و بخشی از مغز را خرد کردند و آن دو موجود را به راحتی کشتند.

[شما قدرت روح زامبی معمولی سطح ۳را به دست آوردید. +۱ استقامت دریافت می‌کنید.]

[شما قدرت روح زامبی معمولی سطح ۳ را به دست آوردید.]

«عجب قدرتی…!» چشمان بای زه‌مین درحالی‌که به دستانش نگاه می‌کرد برق زد. بااین‌حال سریع متوجه شد که از جسد زامبی دوم، هیچ‌گونه استقامت یا ویژگی دیگری به‌دست نیاورده.

لیلیث که سکوت کرده بود با دیدن اخم هایش با حوصله توضیح داد: «هرچه موجودات هم‌نوع و هم‌سطح بیشتری رو بکشی، سود کمتری می‌گیری به‌خاطر اینکه قدرتِ روحت در برابر اونا مقاومت می‌کنه. فقط با کشتن بقیه موجوداته که می‌تونی مزایای بیشتری به دست بیاری… البته هنوز هم می‌تونی با کشتن اون زامبی‌های سطح پایین سطح خودت رو بالا ببری، اما با بالا رفتن سطح فقط دو امتیاز می‌گیری و دیگه خبری از مزیت‌های اضافه نیست.»

بای زه‌مین با سپاسگزاری به او نگاه کرد. بااین‌حال کمی بعد دوباره پرسید: «چرا اینجایی؟»

حالا که کمی اعصابش آرام شده بود، بالاخره جرأت کرد سؤالات بیشتری بپرسد. اگر زودتر این کار را می‌کرد، ممکن بود توسط یک زامبی یا زنبور غول‌پیکر کشته شود.

لیلیث لب‌هایش را جمع کرد و با بازیگوشی به در اشاره کرد و گفت: «بعدا همه چیز رو توضیح میدم. فکر نمی‌کنی که فعلا بهتره دنبال یه مکان امن بگردیم؟»

بای زه‌مین به در شکسته نگاه کرد و بالاخره سری به نشانه تایید تکان داد. درواقع، اینجا بهترین مکان برای سوال پرسیدن نبود، بنابراین سریع گفت: «حق با توئه. بذار چند تا چیز رو بردارم و بعد از اینجا میریم.»

او به سرعت یک کوله پشتی کوهستانی را برداشت و کابلی که قبلاً استفاده کرده بود، دو بطری بزرگ آب و مقداری تنقلات که قبلاً خریده بود را درونش گذاشت.

سپس بای زه‌مین از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و نتوانست شکایت نکند: «واقعا بدشانسی من حرف نداره…»

اتاق بای زه‌مین در طبقه پنجم بود. برای او غیرممکن بود که از پنجره پایین بپرد. بدون هیچ گزینه دیگری، برای خارج شدن از ساختمان چاره‌ای جز رفتن به سمت در نداشت.

چشمان یاقوتی زیبای لیلیث درحالی‌که به زخم سر دو زامبی که بای زه‌مین با مهارت دستکاری خون خود کشته بود نگاه می‌کرد، درخشش عجیبی داشت. او قبل از اینکه به آرامی زه‌مین را همراهی کند، لبخندی جذاب و زیبا بر لب‌های قرمزش نقش بست.