ورود عضویت
Blood warlock – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت 21: زخم‌ها و دشمن جدید

لیلیث به چهره‌ی نه‌چندان خوشتیپی که بی‌شرمانه روی سینه‌اش استراحت می‌کرد نگاه می‌کرد و وقتی تمام اتفاقات نبرد قبل را به یاد آورد، لبخندی بر روی لب‌هایش نمایان شد.

فقط یک ضربه از سوسک فیل مرتبه اول کافی بود تا بای زه‌مین کشته شود یا حداقل هوشیاریش را از دست بدهد و مانند یک ماهی درمانده که از اقیانوس بیرون افتاده بود بشود. با‌این‌حال، بای زه‌مین توانست از خطرناک‌ترین حمله‌ها دوری کند و فقط توسط نتیجه این حملات مورد اصابت قرار گرفته بود.

هرموقع زندگیش در خطر بود، لیلیث فقط می‌توانست مشت‌هایش را در هم بکشد و با درمانگی نگاه کند و آرزو کند که مسیرش اینجا تمام نشود. ولی لیلیث به خوبی می‌دانست که دشمن این دفعه‌ی بای زه‌مین بسیار قوی بود. حتی اگر آمارش به شدت بیشتر از یک سطح 15 عادی بود که به‌خاطر جذب کردن قدرت‌روح دشمنان قوی‌تر از خودش تکامل یافته بود؛ غلبه کردن بر تفاوت یک تکامل یافته‌ی عادی و یک هیولای مرتبه اول به طرز ساده‌ای بسیار دشوار بود.

برعکس انسان‌هایی که بعد از رسیدن به هر سطح، امتیاز وضعیت کسب می‌کردند و می‌توانستند آزادنه از آن استفاده کنند، هیولاها چیزی نمی‌گرفتند. بااین‌حال، در عوض آنها پس از افزایش کلاس با موفقیت یک افزایش قدرتمند در آمار کلی خود می‌گرفتند.

او بای زه‌مین را به سمت ساختمان داروخانه که به‌طور تصادفی فقط چند متر دورتر بود هدایت کرد. جسد مرده‌ سوسک درخشان مرتبه اول با هر نوع باقی‌مانده‌ای روی زمین افتاده بود و سر بزرگش تقریباً از بقیه‌ی بدنش جدا شده بود.

لیلیث به سمت بدن هیولا اشاره کرد و چیزهایی به سمتش شناور شد. بعد از یک نگاه کوتاه او به سادگی آنها را کنار گذاشت.

«حداقل انقدر رو می‌تونم انجام بدم»

* * *

بای زه‌مین نتوانست برای مدت طولانی استراحت کند.

اگرچه خستگی ذهنیش خیلی‌ بهتر بود ولی او در‌حال حس کردن دردی بسیار زیاد و خارشی شبیه خزیدن هزاران مورچه قرمز در سراسر بدن خود بود.

وقتی چشمانش را باز کرد صورتش را از وضعیت افتضاح خود درهم کشید.

باتشکر از باران که خون را از روی صورتش شسته بود، او اکنون می‌توانست از چشم چپش ببیند. بااین‌حال، به خاطر خستگی ذهنی، دیدیش مانند قبل متمرکز نبود. خونی که از زخمش که از برخورد با بلوک سیمانی بزرگی به وجود آمده بود کاملاً متوقف شده بود و او می‌توانست بخشی از سرش که بدجور زوق‌زوق می‌کرد را حس کند.

او وقتی چکمه‌های سرعتیش را که دیگر آب شده بودند و قابل بازگشت نبودند را دید، حس کرد خنجری به قلبش اصابت کرده است. حتی بااینکه یک گنج معمولی بود ولی +10 امتیاز چابکی پیشرفت بزرگی بود که او ناگهان از دست داده بود.

بدتر از آن، وقتی بای زه‌مین به مچ عملاً نابود شده‌اش نگاه کرد نمی‌دانست باید خوشحال باشد یا ناراحت.

خوشحال برای اینکه “خوشبختانه” یک دست را به جای یک پا شکسته است. یک پای شکسته عملاً او را به عنوان یک آدم بی‌اعتبار نشان می‌داد. یک آدم بی‌اعتبار در دنیایی که خطر در هر گوشه‌اش کمین کرده فرقی با یک آدم مرده ندارد.

«بالاخره بیدار شدی خابالو.»

یک صدای نرم و شیرین او را از افکارش بیرون کشید. وقتی بالا را نگاه کرد، لیلیث زیبا را دید که با یک لبخند که برای اولین بار از نظر بای ‌زه‌مین واقعی به نظر می‌رسید و الکی نبود به او نگاه می‌کند.

بای زه‌مین ناگهان درباره‌ی چیزی مضطرب شد و در حالی که سعی می‌کرد بلند شود گفت:«صبح‌بخیر… نه نه نه نه! چقدر خواب بودم؟». متأسفانه او در بلند شدن به‌طرز افتضاحی شکست خورد و درد سوزانی را در پاهایش حس کرد.

آن موقع بود که متوجه شد بدنش چندین سوختگی با درجه‌های مختلف دارد. علاوه بر آن، زوق‌زوقی که در آن ناحیه حس می‌کرد به‌طرز مخصوصی آزاردهنده بود.

لیلیث دوباره او را آرام کرد و گفت: «نگران نباشی، تازه نیم ساعت شده.»

بای زه‌مین دندان‌هایش را به یکدیگر فشار داد و با پیشانی غرق عرقش غرغر کرد:«این… این خارشی که حس می‌کنم چه مرگشه؟».

لیلیث به آرامی توضیح داد:«تو زخم‌های مختلفی از نبردت با هیولای مرتبه‌ی اول گرفتی.اگه مثل قبلنت بودی می‌تونستی بمیری. با‌این‌حال، بعد از جذب کردن یک مقدار قدرت‌روح خالص‌تر از خودت، تمام آمارت یک تغییر اساسی کردن. آمار سلامتت روی سرعتی که بدنت می‌تونه زخم‌های مختلف را شفا بده تأثیر میذاره… دلیل خارشی که الان حس می‌کنی برای سلامت بالاته که داره زخم‌هاتو در حد بالاتر از چیزی که عادت داری شفا میده.»

بای زه‌مین کنجکاو شد و پنجره‌ی وضعیتش را صدا زد تا ببیند چقدر آمارش بالا رفته‌ است تا بتواند خودش نتیجه‌گیری کند.

[بای زه‌مین –

امتیاز وضعیت: 22

سطح: 20

نژاد: انسان

شغل: هیچ

عنوان: هیچ

قدرت: 55 (+30) / چابکی: 71 (+5) / سلامت: 85 (+5) / استقامت: 75 (+5) / مانا:199 (+5) / جادو: 179 (+5)]

او آنقدر شگفت‌زده شده بود که نتوانست این سوال احمقانه را نپرسد: «این آمار منه؟ سطح 20؟!»

در گذشته بای زه‌مین بی‌هوش نمی‌دانست بعد از کشتن و جذب کردن بخشی از قدرت‌روح سوسک درخشان مرتبه اول چقدر آمارش تغییر کرده است… آمار فعلیش یک دنیا با آمارش قبل از تمام کردن زندگی جان هیولای مرتبه اول فرق داشت. حتی سطحش آنقدر افزایش یافته بود!

لیلیث به نرمی خندید و با چشمانی درخشان به او نگاه کرد: «هه‌هه… آمار الانت برای آدمی با سطح تو واقعاً ترسناکه. ازت انتظارات بالا و بهت امید زیادی دارم. امیدوارم اشتباه نکرده باشم.»

بای زه‌مین به او نگاه عمیقی کرد و سپس چشم‌هایش را بست و خیلی راحت گفت: «لازم نیست نگران باشی. من تمام تلاشم را می‌کنم تا کمکی که تا به حالم بهم کردی رو جبران کنم.»

او از قبل می‌دانست که امکان ندارد موجودی مثل لیلیث فقط از روی خوش‌قلبی‌ش به او کمک کند. تمام موجودات هوشمند درحالت کلی در ذهن خود هدفی دارند که به آن عمل می‌کنند و او برای مدتی که هیچکس نمی‌داند چقدر زندگی کرده است پس طبیعی بود که راحت رفتار نکند و وقتش را بیهوده هدر ندهد.

با‌این‌حال، برای او هم بهتر بود. در آن صورت، لازم نبود بای ‌زه‌مین حس کند چیزی به او بدهکار است.

لیلیث با جذابیت، صورتی قهرمان مانند به خود گرفت و مثل یک دختر کوچک گفت: «میدونی، هیچ‌کس از مردایی که زیادی باهوشن خوشش نمیاد!»

سپس با یک لبخند نرم گفت: «البته لازم نیست نگران باشی. گذشته از همه اینها، اهداف من و هدف نهایی تو خیلی عالی باهم مچ می‌شن. حالا میبینی~.»

او درحالی که داشت چشم‌هایش را می‌گرداند جواب داد: «هرچی تو بگی.»

تنها دو هدف کنونی او زنده ماندن و پیدا کردن خانواده‌اش بود و بقیه‌ی اهدافش فقط اهداف فرعی بودند.

ناگهان چندین زامبی در دروازه‌ی ورودی ساختمان ظاهر شدند و با چشمانی سفید که هیچ اثری از حیات در آنها دیده نمی‌شد تلو‌تلو می‌خوردند. به‌لطف طوفان قوی، خون روی بدنشان تا حد زیادی شسته شده بود و اکنون به ترسناکی گذشته نبودند.

بای‌ زه‌مین تلاش کرد بلند شود ولی دردی که در پاهایش حس می‌کرد به جایی رسیده بود که او دیگر نمی‌توانست حرکت کند. بدون آنکه چاره‌ دیگری داشته باشد، او کمی از مانایش را مصرف کرد و مهارت دستکاری خون مرتبه اولش را فعال کرد.

بنگ!

بنگ!

بنگ!

چشمان بیش از ده زامبی منفجر شدند و خون به‌طور غیرقابل کنترلی از حفره‌ها شروع به بیرون زدن کرد. ولی آن خون تبدیل به خارهای بلند بیست سانتی‌متری شد که به شدت به مغز ده زامبی ضربه می‌زدند.

قبل از اینکه بای زه‌مین بتواند آهی از روی خیال‌جمعی بکشد، پنج زامبی دیگر در دروازه‌ی ورودی ظاهر شدند و به آرامی به سمت او سُر خوردند.

درست مثل قبل، او هیچ چاره‌ای جز مصرف کردن مانایش برای تمام کردن زندگی زامبی‌ها نداشت. بااینکه تخلیه شدن مانا به لطف خون زامبی‌هایی که در گذشته کشته بود کمتر شده بود ولی مانایش با همین روند به زودی تخلیه می‌شد و با وضعیت فعلیش، او به‌طرز بدبختانه‌ای می‌مرد.‌ی می‌مرد. می میشصیچحشسجیمیسیسشیسشیش

در شرایط عادی حتی یک گروه دویستایی از زامبی‌ها در برابرش هیچی نبودند. ولی، او اکنون قادر به حرکت کردن نبود و اگر آن زامبی‌های ضعیف سطح 3-4 او را زخمی می‌کردند یا گاز می‌گرفتند، هرچقدر هم سطح و آمارش بالا بود قطعاً نمی‌توانست حتی یک روز دیگر هم زنده بماند.

لیلیث هم متوجه مشکل فعلی شد و اخم کرد. درگذشته، دلیلی که او ‌توانست قبل از اینکه بای زه‌مین به زمین برخورد کند او را یاری کند به‌این‌خاطر بود که مبارزه از قبل تمام شده بود و به‌ عنوان دخالت او محسابه نمی‌شد. ولی وضعیت اکنون کاملاً فرق داشت و او نمی‌توانست از هیچ راهی دخالت کند مگرنه تنبیه می‌شد.

ولی چیزی بود که داشت لیلیث را آزار می‌داد. او مطمئن بود که هیچ راهی نیست که این زامبی‌ها به این سرعت بتوانند به آنجا برسند. از همه‌ی اینها گذشته، بیشترشان پاهایشان را از دست داده بودند یا بعد از خرد شدن توسط باقی‌مانده‌های ساختمان‌هایی که در حین مبارزه بای زه‌مین و حشره‌ی مرتبه اول فرو ریخته بودند ناتوان شده بودند.

ناگهان او به یک مکان خاص نگاه کرد و شخصی را دید که در زیر توفان در‌حال دویدن در جهت مخالف سالن ورزشی است.

این شخص واضحاً بخشی از گروه نجات‌ یافتگان بای زه‌مین و بقیه‌ی افراد نبود مگرنه او را به یاد می‌آ‌ورد. ولی متوجه شد که این شخص یک دشمن بود.