ورود عضویت
Blood warlock – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت 28: بزدلی و شجاعت

حرف‌های بای زه‌مین همه حاضران را مات‌ومبهوت کرد. فارغ از اینکه معلم بودند یا دانشجو، افرادی که می‌توانستند در این جلسه کوچک شرکت کنند و نظرات خود را بیان کنند، با چهره‌های تهی به جلو خیره شدند.

شانگوان اخم کرد و ناگهان احساس کرد که مشکلی در این وضعیت وجود دارد. مغز او مانند یک ابررایانه بود، آنچه را که اتفاق افتاده بود به یاد می‌آورد و خیلی زود چشمانش به آرامی برق زد، گویی بالاخره همه چیز را فهمیده بود.

چن‌هه که همیشه حالتی آرام در چهره داشت، نمی‌توانست در این جو سنگین درست نفس بکشد و چنان به بای زه‌مین نگاه می‌کرد که گویی یک بیگانه ناشناس است.

تا به حال، اگرچه مدت زمانی که آنها با هم سپری کرده بودند زیاد نبود، اما چن‌هه، بای زه‌مین را شخصی شناخته بود که بیشتر از همراهی با دیگران، از تنهایی لذت می‌برد و معمولا کاملا آرام است. بنابراین حالا که دید دیوانه شده است و چنین سخنان متکبرانه‌ای می‌گوید، نمی‌دانست چه عکس‌العملی نشان دهد.

علاوه بر این، چن‌هه در اولین روز آخرالزمان پس از ورود ثبت روح به این دنیا، قدرت لیانگ پنگ را بسیار وحشتناک می‌دید. تنها یک ضربه چکش او کافی بود تا بدن یک زامبی را به تلی از خمیر گوشت تبدیل کنه!

«چه تکبری، بچه ننر!» چشمان لیانگ پنگ به اندازه چشمان یک گاو نر خشمگین باز شد. ریشش می‌لرزید و طوری به بای زه‌مین نگاه کرد که انگار هر لحظه می‌خواهد بر او بپرد.

لیانگ پنگ سرعت بای زه‌مین را در آن زمان دیده بود که سر زامبی‌ها را جدا کرد. لیانگ پنگ اگرچه سریع بود، اما معتقد بود که در چنین فاصله‌ای فقط باید دستی را دراز کند تا او را مانند مورچه له کند. این اعتماد به قدرت بدنی‌اش بود!

چشمان بای زه‌مین درحالی‌که به مردی که مانند یک غول کوچک بود نگاه می‌کرد، با یک سردی برق زد.

حال‌وهوای فعلی او دست کم غم‌انگیز بود. انگار همین کافی نبود، دست چپش هنوز درد می‌کرد، شاید خانواده‌اش از گرسنگی رنج می‌بردند یا چه کسی‌می داند، چه سختی پیش‌رویشان بود… از آنجایی که این شخص خوب نمی‌فهمد و کلمات به او نمی‌رسد، کمی درد ممکن است معنای کلمه ترس را به او بفهماند…

بای زه‌مین یک قدم جلوتر رفت و می‌خواست حرکتش را انجام دهد که صدای سرد اما زیبا مانع او شد: «باشه، بیا همون‌طور که تو می‌گی عمل کنیم.»

همه با تعجب و ناباوری به شانگوان نگاه کردند. حتی خود بای زه‌مین هم تعجب کرده بود که این زن به همین راحتی و بدون استدلال با حرف‌هایش موافقت کرده است.

چن‌هه با تعجب به دوست دوران کودکی‌اش نگاه کرد. «تو… از چیزی که می‌گی مطمئنی؟» بر کسی پوشیده نبود که سال‌ها عاشق او بوده است؛ بنابراین، او به خوبی می‌دانست که او زن باهوشی است. با این حال نفهمید که چرا او چنین ایده‌ای را پذیرفته است که مشخصا در حال حاضر چیز خوبی نبود.

شانگوان به آرامی سرش را تکان داد اما چیزی توضیح نداد. در میان حاضران، فقط او متوجه شده بود که حال بای زه‌مین از نظر روانی خسته و نابود است و اگر به موقع حرفش را قطع نمی‌کرد، احتمالا اوضاع از کنترل خارج می‌شد. در حال حاضر، آخرین چیزی که آنها نیاز داشتند، نبرد داخلی بود.

شانگوان بی‌تفاوت به بای زه‌مین نگاه کرد و به آرامی توضیح داد: «در حالی که من با چیزی که گفتی موافقم، باید چیزی که توی ذهنته رو بهتر توضیح بدی. در غیر این صورت هیچ‌کس همچین ایده وحشیانه‌ای رو قبول نمی‌کنه. توی این وضعیت حال‌و‌هوای هیچ‌کس خوب نیست. وضعیت دنیای ناشناخته داره بدتر و بدتر می‌شه. اگه یکدفعه بهشون بگیم که وعده‌های غذاییشون قطع می‌شه، هیچ‌کس از ته دل قبولش نمی‌کنه.»

بای زه‌مین به او نگاه کرد و قبل از صحبتش نفس عمیقی کشید تا کمی آرام شود، سپس دهانش را باز کرد و به آرامی گفت: «البته، چیزی که من می‌خوام این نیست که همه ناگهان شجاعت مبارزه پیدا کنن. می‌دونم که همچین چیزی غیرمنطقیه.»

با توجه به اینکه همه چیز آرام شده است، معلمان حاضر، کای جینگ‌یی و چن‌هه از ته دل نفس راحتی کشیدند. در مورد لیانگ پنگ، او فقط خرخر کرد و در حالی که به صحبت های بای زه‌مین در مورد آن گوش می‌داد، سکوت کرد.

شانگوان سری تکان داد و با چشمانش به او اشاره کرد که به توضیح ایده خود ادامه دهد. اگر بای زه‌مین از همه خواسته بود که برای خوردن غذا بجنگند، حتی اگر قدرت گروه کاهش پیدا می‌کرد، چاره‌ای جز درخواست از او برای تنها رفتن نداشت. از این گذشته، تعداد بسیار کمی از مردم حاضر به ریسک کردن جانشان بودند و ذهنیت انسان هنوز کاملا تغییر نکرده بود تا با دنیای جدید سازگار شود. بای زه‌مین ادامه داد: «ایده من ساده‌ست… بعد از اینکه غذا پیدا کردیم دانشجویان و معلمانی که توانایی مبارزه ندارن اون رو حمل می‌کنن. به‌علاوه، زمانی که دنبال لباس یا وسایل مفید دیگه می‌گردیم، این افراد هم کمک می‌کنن… همچنین به‌نظرم خوبه که چندتا تخت داشته باشیم. خلاصه هرچی حمایت تدارکاتی هست و مستلزم خطر مرگ و زندگی نیست، همه‌ی کسانی که می‌خوان سیر بشن باید همکاری کنن.»

پس از یک لحظه سکوت، چن‌هه خوش‌تیپ اولین کسی بود که دهانش را باز کرد: «موافقم، این ایده قابل قبوله.»

شانگوان سرانجام با هماهنگی کامل سرش را تکان داد. «منم موافقم.»

در نهایت همه پیشنهاد بای زمین را پذیرفتند. در حالی که ممکن است برخی از آنها راضی نباشند، سه نفر از چهار جنگجوی گروه، قبلا تصمیم‌شان را گرفته بودند تا آنهایی که توانایی جنگیدن نداشتند فقط سرنوشت‌شان را بپذیرند.

زمانی که قوانین جدید اعلام شد، بسیاری از مردم با صدای بلند شکایت کردند و حتی برخی از آنها به فحش دادن روی آوردند. با این حال وقتی بای زه‌مین گفت کسانی که مخالف هستند و همه‌ی افرادی که به سروصدا کردن ادامه دهند باید گروه را ترک کنند، تمام «اراده» این افراد به کلی از بین رفت و هیچ‌کس دیگری حاضر نشد از ترس بیرون رانده شدن از گروه شکایت کند.

چه مسخره! به همان اندازه که ضعیف بودند، اخراج از گروه و حمایت از کسانی که قدرت واقعی داشتند، تفاوتی با دنبال کردن مرگ نداشت!

بای زه‌مین به بیش از صد نفر حاضر نگاه کرد و ایده‌ای در ذهنش شکوفا شد. کمی آزاردهنده بود، اما در طولانی مدت ممکن است بهترین کمک برای یافتن عزیزانش باشد.

با این فکر، او جلوتر رفت و با صدای بلند گفت: «من می‌دونم که خیلیاتون می‌ترسین که توسط زامبی‌ها زخمی بشین چون بیشتر شمایی که اینجا هستین احتمالا عواقب بعدیش رو دیدید… با این حال نیازی نیست که این‌قدر بترسید! این زامبی‌ها حتی از یک فرد معمولی مثل شما هم کندتر هستن، پس تصور کنین برای کسانی مثل من و هرکس دیگه‌ای که با جذب نیروی روح دشمن به سطوح بالاتری رسیده چقدر کند هستن!»

با شنیدن این حرف، برق عجیبی در چشمان چندنفرشان ایجاد شد. در حقیقت زامبی‌ها کند بودند و اگر مراقب باشد، حتی یک فرد عادی هم می‌تواند یک زامبی را بکشد. با این حال، غلبه بر ترس آسان نبود، چه برسد به دانستن اینکه زامبی‌ها تنها خطر نیستند.

اما سخنان بعدی بای زه‌مین همه چیز را تغییر داد: «من شخصا زامبی‌ها رو لت‌وپار می‌کنم، پاها و دست‌هاشون رو قطع می‌کنم، حتی آرواره‌اشون رو خرد می‌کنم! شما فقط باید شجاعتش رو داشته باشین که یه اسحله بردارید و کارشون رو تموم کنید تا قدرت روح رو کسب کنین و سطح‌تون رو بالاتر ببرید!»

مردم بحث بین‌شان را آغاز کردند، زمزمه به راه انداختند و به یکدیگر خیره شدند. واضح است که بسیاری با این پیشنهاد وسوسه شدند. بالاخره بدون دست، پا و دندان بودند؛ زامبی‌ها این‌گونه چیزی برای ترسیدن نداشتند.

هیچ یک از آنها واقعا حاضر به مردن نبودند و بسیاری وجود داشتند که از ترس جنگیدن نمی‌خواستند کارهای شرم‌آورتری انجام دهند. با این حال، در پایان روز، ترس یکی از قوی ترین احساسات بشر بود. با این حال، آخر سر، ترس یکی از قوی‌ترین احساسات انسانی بود.

بعد از یک دقیقه هیچ‌کس از جایش بلند نشد و همه ساکت بودند.

درحالی‌که سخنان بای زه‌مین وسوسه‌انگیز بود، هیچ‌کس حاضر نبود زندگی‌اش را به این شکل به خطر بیندازد. حتی اگر زامبی‌ها توسط او ناکار می‌شدند، باز هم حشرات و جانوران وحشتناک دیگری وجود داشتند که می‌توانستند از هر سوراخی که فکرش را بکنید در هر زمان بیرون بیایند. از آنها بخواهید که پس از بیست سال یا بیشتر، زندگی در یک جامعه صلح‌آمیز تحت حفاظت دستورات، قوانین و والدین خود، اسلحه‌ای برای مبارزه بردارند. تفاوتی با این نداشت که از آنها بخواهیم در روز روشن، برهنه در خیابان راه بروند. ممکن است آسان به‌نظر برسد، اما هیچ‌کس در ذهن سالم خود حاضر به انجام چنین کاری نبود.

با این حال، این افراد فراموش کرده‌ند که این مفهوم قبلا ناپدید شده است و ذهنیت گذشته دیگر در این دنیای جدید کاربرد ندارد. متاسفانه تا زمانی که بسیاری از آنها متوجه این واقعیت شوند، برای پشیمانی بسیار دیر شده است.

لیانگ پنگ دستانش را جمع کرد و با حالتی تمسخرآمیز به صحنه نگاه کرد.

چن‌هه معمولی بود، توجهی به اتفاقاتی که در مقابلش درحال رخ دادن بود نمی‌کرد.

شانگوان درخشش عجیبی در چشمانش داشت و به زنان حاضر که ظاهرا درحال فکر کردن درمورد چیزی بودند، نگاه می‌کرد.

بای زه‌مین با سردی به جمعیت خیره شد و صدایی حاوی از تمسخر بیرون داد: «از اونجایی که تمایلی ندارید پس می‌تونید تا آخر عمرتون مثل یه زباله باشید.» هرچند، درست زمانی که می‌خواست برگردد و برود، صدای آرامی او را غافلگیر کرد: «من باهات می‌آم.»

بای زه‌مین به کنارش نگاه کرد و کای جینگ‌یی زیبا اما معمولا خجالتی و ترسناک را دید که با حالتی جدی به او خیره شده بود.

او به آرامی دندان هایش را به هم فشرد و ادامه داد: «لطفا اجازه بده من باهات برای کشتن زامبی‌ها همراه بشم.»

کای جینگ‌یی زنی باهوش بود و می‌دانست که اگرچه در حال حاضر تحت محافظت قرار دارند، اگر مشکلی که لیانگ پنگ، چن‌هه، شانگوان یا بای زه‌مین قادر به حل کردنش نباشند پیش بیاید، فقط با داشتن قدرت خودش شانس بیشتری برای زنده ماندن در این دنیا خواهد داشت. در غیر این صورت، فقط مسئله‌ی زمان مطرح بود که او چه زمانی و به چه دلایلی بمیرد. وقتی صخره‌ای روی دریاچه‌ای ساکت می‌افتد امواج، هرچقدر هم که کوچک باشند همیشه ظاهر می‌شوند.

جوانی حدودا 19 ساله با عینک و بدن لاغرش ایستاد و قدمی به جلو برداشت. «بذار منم باهات بیام، منم می‌خوام زامبی‌ها رو بکشم!»

جوان 20 ساله دیگری برخاست و با قاطعیت به بای زه‌مین نگاه کرد. «منم می‌خوام به سطح بالاتری برسم. لطفا اجازه بده باهات همراه بشم.»

یک دانش آموز دختر زیبا با مقداری کک و مک نیز درحالی‌که دندان‌هایش را به هم فشار می‌داد از جایش بلند شد. «منم می‌آم» اگرچه بدنش از ترس می‌لرزید، اما همچنان تصمیم گرفت جلوتر برود.

بای زه‌مین در سکوت فکر کرد: فقط چهارنفرشون هاه… فعلا با این تعداد کار انجام میشه. و در حالی که چشمانش به چهار نفر که شجاعت قدم گذاشتن به جلو را داشتند خیره شده بودند، لبخندی به آرامی روی صورتش نقش بست.

گاهی اوقات فقط به کمی فشار نیاز است تا انسان‌ها جرات انجام کارهایی را داشته باشند که معمولا حتی فکرش هم به ذهنشان خطور نمی‌کرد.