«حتی دوتا زن اینجان که شجاعت عمل دارن ولی شما که خودتون رو مرد میدونین جرات جلو اومدن رو ندارید؟» بای زهمین به دانشجویان پسر و حتی معلمان مرد با تحقیر نگاه میکرد.
با شنیدن صحبتهایش، تمام مردان حاضر در صحنه که جرات نمیکردند قدمی به جلوتر بردارند، چنان سرخ شدند که بهنظر میرسید تمام خون بدنشان تا بالاترین نقطهی سرشان هجوم آورده. با این حال هیچ کدام جرات نداشتند به او نگاه کنند و البته هیچ کدام جرات نکردند قدمی به جلو بردارند.
از طرفی دو دانشجوی پسر که جسارت جلو آمدن را داشتند نتوانستند کمی بیشتر کمرشان را صاف نکنند. حتی دانشجوی عینکی و کمی لاغر هم شجاعت بیشتری نسبت به مردانی با بدن حجیم و باد کرده داشت.
بای زهمین دیگر وقتش را با این مردم تلف نمیکرد. خودشان قرار بود بهزودی از فرصتی که به تازگی از دست داده بودند پشیمان شوند.
بای زهمین به سه رهبر دیگر نگاه کرد و پرسید: «اگه الان برای دنبال غذا گشتن بریم مشکلی نداره؟»
«بهنظر من مشکلی نداره.» چنهه در حالی که به زن کنارش نگاه میکرد سرش را تکان داد و کمانش را برداشت.
شانگوان به سادگی ایستاد و بدون اینکه چیزی بگوید به سمت در خروجی رفت.
در مورد لیانگپنگ، او فقط در حالی که چکش خود را برمیداشت، دو نفر دیگر را بدون هیچ حرفی دنبال کرد و صدایی از سر تمسخر بیرون داد. واضح بود که هنوز از آنچه قبلا اتفاق افتاده بود ناراحت است.
بای زهمین به چهار نفری که تصمیم گرفتند او را دنبال کنند نگاه کرد و به آرامی گفت: «شما چهار نفر دنبال من میآین، نیازی به حمل چیزی ندارین ولی باید از نظر ذهنی خودتون رو برای چیزی که قراره اتفاق بیفته آماده کنید.»
آن چهار نفر سریعا سرشان را تکان دادند و بدین شکل نشان دادند که متوجه شدهاند. بای زهمین که واکنششان را دید، برگشت و با چهار دانشجوی پشت سرش بیرون رفت.
معلم جیا جیائو دستهایش را به هم زد و سعی کرد روحیه همه را بالا ببرد. «همه، لطفا گروه رئیس شانگوان و بقیه رو از نزدیک دنبال کنید. امیدوارم همهمون کمی به همدیگه برای بهبود زندگیمون کمک کنیم.»
* * *
گروه به رهبری بای زهمین، چنهه، شانگوان و لیانگپنگ در حالی که بیش از بیست دانشجوی دختر و پسر را همراه خودشان داشتند، آهسته و با نگاههایی پر از احتیاط راه میرفتند.
بیرون بردن بیش از صد نفر و محافظت از همهی آنها کار بسیار دشواری بود. به هر حال، خطرات ناشناختهای در هر گوشهای در کمین بود و زامبیهای کند کمترین نگرانی مردمی بود که نیروی روح دشمن را جذب میکردند و مدام سطحشان را بالاتر میبردند؛ اما خطر حیوانات جهشیافتهی سطح بالا یا حشرات تکامل یافته بسیار بیشتر بود و آنها هم جرات نمیکردند به راحتی آن را بپذیرند.
بنابراین برای جلوگیری از ضررهای غیرضروری و سادهتر شدن کار، هر چهار نفر تصمیم گرفتند به همین مناسبت تعداد افرادی که با خودشان همراه میکنند را بیشتر از 20 نفر کرده تا غذاهای بیشتری را حمل کنند.
البته، دانشجوی سال اولی زیبا و خجالتی، کای جینگیی، تمام افرادی را که مایل بودند بیرون بروند و کار کنند اما این بار فرصت نداشتند را نامنویسی کرده بود؛ این افراد میتوانستند آزادانه غذا بخورند و در آینده نزدیک حرکت کرده و کار کنند… در مورد کسانی که حاضر به کار نبودند، فقط میتوانستند چیزی بخورند تا از گرسنگی نمیرند.
دنیا تغییر کرده بود و قوانین قدیمی دیگر اعمال نمیشدند. به آرامی اما مطمئنا تغییرات لازم بهوجود آمده و در طول زمان اعمال میشدند. این تنها اولین مورد از بسیاری موارد دیگر بود.
چهار انسان تکامل یافته به چهار طرف رفتند و هر کدام از یک طرف لوزیای که بیش از بیست نفر در آن قرار داشتند، محافظت میکرد.
لیانگپنگ که قدرتش هیولاوار بود، مسئول جهت جلو بود. وقتی زامبیها نزدیک میشدند، او به جلو میرفت و فقط به یک چرخش چکشش نیاز داشت تا آن زامبی را له و لورده کند.
اگرچه روش شکار او بسیاری از دانشجویان را ترساند، اما واقعیت این بود که کاملا مفید بود.
شانگوان که توانایی کنترل یخ فوقالعاده و حرکت دادن آن به میل خود را داشت، وظیفه محافظت از طرف راست لوزی را بر عهده گرفته بود. زمانی که یک زامبی بیش از حد نزدیک میشد، یک نیزه یخی بالای سرش ظاهر میشد و بیصدا مغز زامبی را سوراخ میکرد.
روش شکار شانگوان فوقالعاده زیبا بود. حتی یک قطره خون هم روی زمین نمیافتاد و تکههای شناور یخ در هوا بسیار جذاب بودند. حتی یک زامبی هم نتوانست هیچ نشانهای از شکستن دفاع او نشان دهد.
چنهه در پشت گروه، احتمالا آرامترین فرد در آن لحظه بود. او در حالی که در دست راستش تیری قرار داشت و در دست چپش کمانش را محکم گرفته بود.
وقتی یک زامبی به دلیل سرعت معمولی لیانگپنگ از محدودهاش فرار کرد، چنهه بهطور ناگهانی یک تیر پرتاب کرد و بدن در حال حرکت، با زخمی بر روی پیشانیاش به زمین افتاد.
بای زهمین که مسئولیت محافظت از سمت چپ گروه را بر عهده داشت، در سکوت به اطراف نگاه کرد و در این بین یک زامبی را دید که به آرامی از ساختمانی بیرون خزیده و پاهایش را پشت سرش میکشد و بهطرف گروه میآید.
«واقعا کُندن…» او سرش را به آرامی تکان داد. پس از این همه ارتقا در آمار چابکیاش، زامبیها در نگاه او مانند لاک پشتهای متحرک بودند.
با این حال اگرچه برای بای زهمین آنها آهسته بودند و چندان چالش برانگیز بهنظر نمیرسیدند، اما از نظر سایر بازماندگان آنها موجودات بسیار وحشتناکی بودند.
وقتی چشمان مردهی زامبی و میزان زخمهای خونآلود روی بدنش و همچنین دندانهای زرد رنگ پر از گوشت انسان یا هر موجود زنده دیگری را که در این بین گیر کرده بود میدیدند، فرقی نمیکرد که دختر یا پسر باشند؛ همه از وحشت میلرزیدند. حتی بسیاری از آنها بیصدا شروع به اشک ریختن کردند.
در واقع صدایی که بیشتر از همه در گروه شنیده میشد، فریادهای مهار شدهی مردم بود. آنها که شش روز بدون نیاز به دیدن چنین موجوداتی، سالم و سلامت زندگی میکردند، دوباره مجبور شدند به یاد بیاورند که دنیای کنونی دیگر آن دنیایی نیست که آنها میشناسند.
بای زهمین به کای جینگیی و سه دانشجوی دیگر نگاه کرد و با صدای عمیقی صحبت کرد: «کی میخواد اول بره؟ من اونا رو براتون میگیرم. شما فقط باید بهشون ضربه آخر رو بزنید و به راحتی از مزایاش لذت ببرید. اجازه ندین ناامید بشم، همچین فرصتهای مفتی همیشه بهدست نمیآن.»
اگرچه چهار نفر در آن زمان جرات حرکت به جلو را داشتند، اما هنگام مواجهه با زامبیها، داشتن احساس ترس، طبیعی بود. بنابراین بعد از چند ثانیه هیچکدامشان صحبت نکردند.
درست زمانی که چهره بای زهمین شروع به بدمنظر شدن کرد، یکی از دانشجویان به آرامی دستش را بلند کرد و با صدایی لرزان درخواست کرد: «اجازه بده من اول انجامش بدم.»
برای بای زهمین کمی تعجبآور بود که ببیند نفر اول در واقع شاگرد لاغر عینکی است. این مرد از هر نظر متوسط بود و بدنش حتی ضعیفتر از یک جوان عادی بود، بدون اینکه از طریق جذب نیروی روح تکامل یابد. با این حال شجاعتش ستودنی بود.
بای زهمین لحظهای به او نگاه کرد و پرسید: «اسمت چیه؟»
دانشجوی عینکی به سرعت اعلام کرد: «مـ.. من فو شوفنگ هستم!» چشمانش به زامبی نگاه میکرد که به آرامی اما مطمئنا در حال نزدیک شدن بود و با وجود اینکه بدن ضعیفش از ترس میلرزید، یک قدم جلوتر رفت و با صدای آهستهای پرسید: «برادر بزرگ بای… نمیدونم اجازه دارم چیزی ازت بپرسم؟»
«اوه؟» بای زهمین چشمانش را ریز کرد. او از قبل هر کاری که ممکن بود انجام میداد، اما این شخص بیشتر میخواست؟ با این حال، او بلافاصله ترکید و به آرامی پرسید: «بپرس، در مورد چیه؟»
فو شوفنگ نفس عمیقی کشید و در حالی که به زامبی نگاه میکرد کلماتی را گفت که بای زهمین را متعجب کرد: «امیدوارم شمشیرتون رو بهم قرض بدین و اجازه بدین اون زامبی رو بدون هیچ کمکی و با دستای خودم بکشم!»
اگرچه صدای او خیلی کم بود، اما گروه بزرگ نبود، بنابراین بسیاری درخواست او را شنیدند. اکثر آنها با تعجب و ناباوری به او نگاه میکردند، دیگران با بیتفاوتی به او خیره شده بودند و دیگران با ترحم به او نگاه میکردند که گویی از قبل به مردهای نگاه میانداختند.
بسیاری از مردانی که توسط سخنان بای زهمین مورد تمسخر قرار گرفته بودند، احساس کردند که بالاخره میتوانند خودشان را خالی کنند و در دلشان تمسخر کردند: به اندازهی چوب بامبو لاغری ولی میخوای خودنمایی کنی؟
«باشه. از اونجایی که تو اراده و شجاعت زیاد داری میتونی این کارها رو بدون کمک و تنهایی انجام بدی.» چشمان بای زمین بهطرز عجیبی درخشید و بدون هیچ حرف دیگری شمشیر شوانیوان را بیصدا به فو شوفنگ داد.
«این… باور نکردنیه!» فو شوفنگ بلافاصله پس از اینکه شمشیری که توسط حروف مرموز عجیبوغریب تزئین شده بود را با دستانش لمس و تقویت عظیم قدرت را در بدنش احساس کرد.
او که همیشه ضعیفترین محسوب میشد، در این لحظه احساس کرد که میتواند استخوانهای قویترین دانشجو را هم خرد کند!
فو شوفنگ در زیر نگاه متعجب و ترسیده بسیاری از افراد، نفس عمیقی کشید و در همان حال که زامبی را در فاصله کمتر از ده متری مشاهده میکرد، قبضه شمشیر را محکم در دست گرفت.
اگرچه آمار قدرت او به لطف گنج در دستانش بهطرز چشمگیری افزایش یافته بود، اما تمام آمارهای باقیماندهاش در بهترین حالت حتی کمتر از حد متوسط و میانگین بودند.
بهعلاوه، این واقعیت که یک خراش تنها چیزی بود که او برای پایان زندگیاش نیاز داشت، چیزی بود که او کاملا در موردش آگاه بود.
با این وجود، فو شوفنگ قبل از اینکه به جلو حرکت کند، دندانهایش را تا زمانی که لثههای زبانیاش خونریزی کرد به هم فشار داد.
بای زهمین همهی اینها را با چشمانی که میدرخشیدند تماشا کرد. او قرار بود پس از ناکار کردن زامبیها شمشیر را به چهار دانشجو بدهد، اما درخواست فو شوفنگ چیزی بود که او اصلا انتظارش را نداشت.
قسمت 29: فو شوفنگ
«حتی دوتا زن اینجان که شجاعت عمل دارن ولی شما که خودتون رو مرد میدونین جرات جلو اومدن رو ندارید؟» بای زهمین به دانشجویان پسر و حتی معلمان مرد با تحقیر نگاه میکرد.
با شنیدن صحبتهایش، تمام مردان حاضر در صحنه که جرات نمیکردند قدمی به جلوتر بردارند، چنان سرخ شدند که بهنظر میرسید تمام خون بدنشان تا بالاترین نقطهی سرشان هجوم آورده. با این حال هیچ کدام جرات نداشتند به او نگاه کنند و البته هیچ کدام جرات نکردند قدمی به جلو بردارند.
از طرفی دو دانشجوی پسر که جسارت جلو آمدن را داشتند نتوانستند کمی بیشتر کمرشان را صاف نکنند. حتی دانشجوی عینکی و کمی لاغر هم شجاعت بیشتری نسبت به مردانی با بدن حجیم و باد کرده داشت.
بای زهمین دیگر وقتش را با این مردم تلف نمیکرد. خودشان قرار بود بهزودی از فرصتی که به تازگی از دست داده بودند پشیمان شوند.
بای زهمین به سه رهبر دیگر نگاه کرد و پرسید: «اگه الان برای دنبال غذا گشتن بریم مشکلی نداره؟»
«بهنظر من مشکلی نداره.» چنهه در حالی که به زن کنارش نگاه میکرد سرش را تکان داد و کمانش را برداشت.
شانگوان به سادگی ایستاد و بدون اینکه چیزی بگوید به سمت در خروجی رفت.
در مورد لیانگپنگ، او فقط در حالی که چکش خود را برمیداشت، دو نفر دیگر را بدون هیچ حرفی دنبال کرد و صدایی از سر تمسخر بیرون داد. واضح بود که هنوز از آنچه قبلا اتفاق افتاده بود ناراحت است.
بای زهمین به چهار نفری که تصمیم گرفتند او را دنبال کنند نگاه کرد و به آرامی گفت: «شما چهار نفر دنبال من میآین، نیازی به حمل چیزی ندارین ولی باید از نظر ذهنی خودتون رو برای چیزی که قراره اتفاق بیفته آماده کنید.»
آن چهار نفر سریعا سرشان را تکان دادند و بدین شکل نشان دادند که متوجه شدهاند. بای زهمین که واکنششان را دید، برگشت و با چهار دانشجوی پشت سرش بیرون رفت.
معلم جیا جیائو دستهایش را به هم زد و سعی کرد روحیه همه را بالا ببرد. «همه، لطفا گروه رئیس شانگوان و بقیه رو از نزدیک دنبال کنید. امیدوارم همهمون کمی به همدیگه برای بهبود زندگیمون کمک کنیم.»
* * *
گروه به رهبری بای زهمین، چنهه، شانگوان و لیانگپنگ در حالی که بیش از بیست دانشجوی دختر و پسر را همراه خودشان داشتند، آهسته و با نگاههایی پر از احتیاط راه میرفتند.
بیرون بردن بیش از صد نفر و محافظت از همهی آنها کار بسیار دشواری بود. به هر حال، خطرات ناشناختهای در هر گوشهای در کمین بود و زامبیهای کند کمترین نگرانی مردمی بود که نیروی روح دشمن را جذب میکردند و مدام سطحشان را بالاتر میبردند؛ اما خطر حیوانات جهشیافتهی سطح بالا یا حشرات تکامل یافته بسیار بیشتر بود و آنها هم جرات نمیکردند به راحتی آن را بپذیرند.
بنابراین برای جلوگیری از ضررهای غیرضروری و سادهتر شدن کار، هر چهار نفر تصمیم گرفتند به همین مناسبت تعداد افرادی که با خودشان همراه میکنند را بیشتر از 20 نفر کرده تا غذاهای بیشتری را حمل کنند.
البته، دانشجوی سال اولی زیبا و خجالتی، کای جینگیی، تمام افرادی را که مایل بودند بیرون بروند و کار کنند اما این بار فرصت نداشتند را نامنویسی کرده بود؛ این افراد میتوانستند آزادانه غذا بخورند و در آینده نزدیک حرکت کرده و کار کنند… در مورد کسانی که حاضر به کار نبودند، فقط میتوانستند چیزی بخورند تا از گرسنگی نمیرند.
دنیا تغییر کرده بود و قوانین قدیمی دیگر اعمال نمیشدند. به آرامی اما مطمئنا تغییرات لازم بهوجود آمده و در طول زمان اعمال میشدند. این تنها اولین مورد از بسیاری موارد دیگر بود.
چهار انسان تکامل یافته به چهار طرف رفتند و هر کدام از یک طرف لوزیای که بیش از بیست نفر در آن قرار داشتند، محافظت میکرد.
لیانگپنگ که قدرتش هیولاوار بود، مسئول جهت جلو بود. وقتی زامبیها نزدیک میشدند، او به جلو میرفت و فقط به یک چرخش چکشش نیاز داشت تا آن زامبی را له و لورده کند.
اگرچه روش شکار او بسیاری از دانشجویان را ترساند، اما واقعیت این بود که کاملا مفید بود.
شانگوان که توانایی کنترل یخ فوقالعاده و حرکت دادن آن به میل خود را داشت، وظیفه محافظت از طرف راست لوزی را بر عهده گرفته بود. زمانی که یک زامبی بیش از حد نزدیک میشد، یک نیزه یخی بالای سرش ظاهر میشد و بیصدا مغز زامبی را سوراخ میکرد.
روش شکار شانگوان فوقالعاده زیبا بود. حتی یک قطره خون هم روی زمین نمیافتاد و تکههای شناور یخ در هوا بسیار جذاب بودند. حتی یک زامبی هم نتوانست هیچ نشانهای از شکستن دفاع او نشان دهد.
چنهه در پشت گروه، احتمالا آرامترین فرد در آن لحظه بود. او در حالی که در دست راستش تیری قرار داشت و در دست چپش کمانش را محکم گرفته بود.
وقتی یک زامبی به دلیل سرعت معمولی لیانگپنگ از محدودهاش فرار کرد، چنهه بهطور ناگهانی یک تیر پرتاب کرد و بدن در حال حرکت، با زخمی بر روی پیشانیاش به زمین افتاد.
بای زهمین که مسئولیت محافظت از سمت چپ گروه را بر عهده داشت، در سکوت به اطراف نگاه کرد و در این بین یک زامبی را دید که به آرامی از ساختمانی بیرون خزیده و پاهایش را پشت سرش میکشد و بهطرف گروه میآید.
«واقعا کُندن…» او سرش را به آرامی تکان داد. پس از این همه ارتقا در آمار چابکیاش، زامبیها در نگاه او مانند لاک پشتهای متحرک بودند.
با این حال اگرچه برای بای زهمین آنها آهسته بودند و چندان چالش برانگیز بهنظر نمیرسیدند، اما از نظر سایر بازماندگان آنها موجودات بسیار وحشتناکی بودند.
وقتی چشمان مردهی زامبی و میزان زخمهای خونآلود روی بدنش و همچنین دندانهای زرد رنگ پر از گوشت انسان یا هر موجود زنده دیگری را که در این بین گیر کرده بود میدیدند، فرقی نمیکرد که دختر یا پسر باشند؛ همه از وحشت میلرزیدند. حتی بسیاری از آنها بیصدا شروع به اشک ریختن کردند.
در واقع صدایی که بیشتر از همه در گروه شنیده میشد، فریادهای مهار شدهی مردم بود. آنها که شش روز بدون نیاز به دیدن چنین موجوداتی، سالم و سلامت زندگی میکردند، دوباره مجبور شدند به یاد بیاورند که دنیای کنونی دیگر آن دنیایی نیست که آنها میشناسند.
بای زهمین به کای جینگیی و سه دانشجوی دیگر نگاه کرد و با صدای عمیقی صحبت کرد: «کی میخواد اول بره؟ من اونا رو براتون میگیرم. شما فقط باید بهشون ضربه آخر رو بزنید و به راحتی از مزایاش لذت ببرید. اجازه ندین ناامید بشم، همچین فرصتهای مفتی همیشه بهدست نمیآن.»
اگرچه چهار نفر در آن زمان جرات حرکت به جلو را داشتند، اما هنگام مواجهه با زامبیها، داشتن احساس ترس، طبیعی بود. بنابراین بعد از چند ثانیه هیچکدامشان صحبت نکردند.
درست زمانی که چهره بای زهمین شروع به بدمنظر شدن کرد، یکی از دانشجویان به آرامی دستش را بلند کرد و با صدایی لرزان درخواست کرد: «اجازه بده من اول انجامش بدم.»
برای بای زهمین کمی تعجبآور بود که ببیند نفر اول در واقع شاگرد لاغر عینکی است. این مرد از هر نظر متوسط بود و بدنش حتی ضعیفتر از یک جوان عادی بود، بدون اینکه از طریق جذب نیروی روح تکامل یابد. با این حال شجاعتش ستودنی بود.
بای زهمین لحظهای به او نگاه کرد و پرسید: «اسمت چیه؟»
دانشجوی عینکی به سرعت اعلام کرد: «مـ.. من فو شوفنگ هستم!» چشمانش به زامبی نگاه میکرد که به آرامی اما مطمئنا در حال نزدیک شدن بود و با وجود اینکه بدن ضعیفش از ترس میلرزید، یک قدم جلوتر رفت و با صدای آهستهای پرسید: «برادر بزرگ بای… نمیدونم اجازه دارم چیزی ازت بپرسم؟»
«اوه؟» بای زهمین چشمانش را ریز کرد. او از قبل هر کاری که ممکن بود انجام میداد، اما این شخص بیشتر میخواست؟ با این حال، او بلافاصله ترکید و به آرامی پرسید: «بپرس، در مورد چیه؟»
فو شوفنگ نفس عمیقی کشید و در حالی که به زامبی نگاه میکرد کلماتی را گفت که بای زهمین را متعجب کرد: «امیدوارم شمشیرتون رو بهم قرض بدین و اجازه بدین اون زامبی رو بدون هیچ کمکی و با دستای خودم بکشم!»
اگرچه صدای او خیلی کم بود، اما گروه بزرگ نبود، بنابراین بسیاری درخواست او را شنیدند. اکثر آنها با تعجب و ناباوری به او نگاه میکردند، دیگران با بیتفاوتی به او خیره شده بودند و دیگران با ترحم به او نگاه میکردند که گویی از قبل به مردهای نگاه میانداختند.
بسیاری از مردانی که توسط سخنان بای زهمین مورد تمسخر قرار گرفته بودند، احساس کردند که بالاخره میتوانند خودشان را خالی کنند و در دلشان تمسخر کردند: به اندازهی چوب بامبو لاغری ولی میخوای خودنمایی کنی؟
«باشه. از اونجایی که تو اراده و شجاعت زیاد داری میتونی این کارها رو بدون کمک و تنهایی انجام بدی.» چشمان بای زمین بهطرز عجیبی درخشید و بدون هیچ حرف دیگری شمشیر شوانیوان را بیصدا به فو شوفنگ داد.
«این… باور نکردنیه!» فو شوفنگ بلافاصله پس از اینکه شمشیری که توسط حروف مرموز عجیبوغریب تزئین شده بود را با دستانش لمس و تقویت عظیم قدرت را در بدنش احساس کرد.
او که همیشه ضعیفترین محسوب میشد، در این لحظه احساس کرد که میتواند استخوانهای قویترین دانشجو را هم خرد کند!
فو شوفنگ در زیر نگاه متعجب و ترسیده بسیاری از افراد، نفس عمیقی کشید و در همان حال که زامبی را در فاصله کمتر از ده متری مشاهده میکرد، قبضه شمشیر را محکم در دست گرفت.
اگرچه آمار قدرت او به لطف گنج در دستانش بهطرز چشمگیری افزایش یافته بود، اما تمام آمارهای باقیماندهاش در بهترین حالت حتی کمتر از حد متوسط و میانگین بودند.
بهعلاوه، این واقعیت که یک خراش تنها چیزی بود که او برای پایان زندگیاش نیاز داشت، چیزی بود که او کاملا در موردش آگاه بود.
با این وجود، فو شوفنگ قبل از اینکه به جلو حرکت کند، دندانهایش را تا زمانی که لثههای زبانیاش خونریزی کرد به هم فشار داد.
بای زهمین همهی اینها را با چشمانی که میدرخشیدند تماشا کرد. او قرار بود پس از ناکار کردن زامبیها شمشیر را به چهار دانشجو بدهد، اما درخواست فو شوفنگ چیزی بود که او اصلا انتظارش را نداشت.