حدود بیست نفر از بازماندگانی که بای زهمین و سه رهبر دیگر برای کمک به مسئلهی غذا از سالن ورزشی بیرون آورده بودند، به گروهی که قبلا توسط چیائو لانگ مرده رهبری میشد پیوستند.
از آنجایی که چیائو لانگ دخترانی که در خوابگاه زنانه بودند را نجات داده بود، بیشتر اعضای گروه زن بودند. تعداد کل بازماندگان تقریبا یکصد و شصت نفر بود که تقریبا 70 درصد آنها را زنان تشکیل میدادند.
در حال حاضر، بای زهمین همراه با چند نفر مثل شانگوان، چن هه، لیانگ پنگ، کای جینگیی و دیگران پشت میزی در طبقهی چهارم نشسته بود و در مورد برخی از مسائل مهم دربارهی اقدامات بعدی صحبت میکردند. هرچه باشد هیچکس نمیخواست واقعا برای همیشه در این دانشگاه بماند. هر یک از آنها اهداف خاص خود را داشتند اما بیشترشان امیدوار بودند دوباره به خانوادههایشان بپیوندند.
بیشتر بازماندگان پس از دیدن اعمال بای زهمین ترسیدند، بنابراین هیچکس جرات نداشت به او بیاحترامی کند و در حقیقت، سخنان او کمکم داشت سنگینتر از صحبتهای شانگوان، چن هه و لیانگ پنگ میشد.
به دلیل اینکه اکنون که تعداد افراد افزایش یافته بود، در حال بحث بر سر بازگشت به رستوران برای جمعآوری غذای فاسدنشدنی بیشتر بودند، صدای کمی لرزان از در آمد و جلسه را قطع کرد.
«ببخشید…»
چن هه که دید آن فرد، جوانی ترسیده است، لبخندی مهربانانه زد و با صدایی آرام گفت: «لازم نیست بترسی. هیچکدوممون شبیه چیائو لانگ نیستیم. اسمت چیه؟»
دم در، هنگامی که همه به سمت او چرخیدند، یک دختر جوان نسبتا زیبا از ترس به خود پیچید. خوشبختانه، ظاهر و صدای چن هه در حقیقت به آرام کردن اعصاب او کمک کرد و پس از آن دختر سر تکان داد و با تردید صحبتش را آغاز کرد: «ا… اسمم مینگ شویی شوییه. امم… اگه امکانش باشه… میتونید لطفا به خوابگاه زنانه برید؟ آدمهایی اونجان و احتملا الان دارن از گرسنگی میمیرن.»
شانگوان با نگاهی سرشار از تعجب پرسید: «مگه قرار نبود چیائو لانگ از قبل اون منطقه رو پاکسازی کرده باشه؟»
اگر حرف این دختر درست بود، آن افراد احتمالا هم اکنون احساس گرسنگی زیادی را تجربه میکردند! هرچه باشد شش روز از تغییر دنیا گذشته بود و با توجه به اینکه هیچکس غذای زیادی در خوابگاه نگهداری نمیکرد، باید حداقل چهار روز پیش همه چیز را تمام کرده باشند.
مینگ شویی شویی سرش را تکان داد و به سرعت شروع توضیح کرد: «نه، راستش، پادشاه… در واقع، چیائو لانگ قبل از اینکه مجبور بشه عقبنشینی کنه به طبقه سوم رسید. قبل از اینکه برگردیم تصادفا یه زامبی عجیب دیدم که پوستش آبی بود و چشمهای سبز درخشانی داشت…»
با شنیدن توضیحات دختر، چهرهی بای زهمین اندکی تغییر کرد و او نتوانست به سوسک سوزان مرتبه اول فکر نکند. اگر این زامبی نیز رسما یک موجود تکامل یافته بود، پس مبارزه با آن واقعا مشکلساز میشد و در واقع، بای زهمین 100 درصد به شکست آن اطمینان نداشت.
چشمان شانگوان تیزبینی خاصی داشت و متوجه تغییر حالت او شد. چشمانش را تنگ کرد و پرسید: «بای زهمین، فکر میکنی اون زامبی عجیب هم هیولایی همسطح با اون سوسکیه که قبلا کشتی؟»
با شنیدن سوال شانگوان، بلافاصله نگاه ناباورانهی لیانگ پنگ و چن هه به بای زهمین افتاد.
«صبر کن، یه لحظه وایسا!» لیانگ پنگ در همان جال که با چشمان گشاد شده به شانگوان نگاه میکرد روی میز کوبید و از جایش بلند شد. «داری میگی بای زهمین دخل اون سوسک غولپیکر ترسناک قبلی رو آورد و کشتش؟»
لیانگ پنگ نمیتوانست چنین چیزی را باور کند. او خودش قدرت فوقالعادهای که از بدن مردهی سوسک فیل غولپیکر سرچشمه میگرفت احساس کرده بود. سپس حتی قادر نبود تصور کند که زندهاش چقدر ترسناک است! با این حال، بای زهمین آن را به تنهایی شکست داده بود؟ لیانگ پنگ باور نداشت.
«بینگ شو، درموردش مطمئنی…؟» چن هه همچنان قبل از پرسیدن تردید کرد. «منظورم اینه… خودت دیدی که دخل سوسک رو آورد؟»
صحبتهای چن هه واضح بود؛ مطمئنی او آن را کشته و دروغ نگفته است؟ از نقطه نظر معینی، تردیدهای چن هه درست به اندازهی تردیدهای لیانگ پنگ صحیح بود. هرچند، شانگوان وقت جواب دادن نداشت زیرا وضعیت فعلی خیلی بد بود و او امیدوار بود که بای زهمین در پاسخ به سوال قبلیاش سرش را تکان دهد.
متاسفانه برای او، آرزوها همیشه برآورده نمیشوند و چه برسد در یک دنیای آشوبزده.
بای زهمین پس از کمی تردید سری تکان داد و با صدایی عمیق گفت: «حدودا 80 درصد مطمئنم زامبی یه موجود مرتبه اوله.»
شانگوان متوجهی کلمات جدیدی شد و سریعا پرسید: «مرتبه اول؟»
سپس بای زهمین به آرامی شروع به توضیح نام سوسکی که هنگام شکست دادن آن در شبکیهی چشم ظاهر شد کرد و سطح آن را شرح داد. سپس از نظریههای جالبی استفاده کرد تا افکارش در مورد تکامل را به گونهای بیان کند که بیش از حد فاش نشود یا شک و تردید دیگران را برنیانگیزد.
فضا به شدت سنگین شد و پس از شنیدن توضیحات بای زهمین و شنیدن میزان ترسناکی سوسکهای سوزان مرتبه اول، چهرهی همه شدیدا زننده شد.
نگاه همه دوباره نسبت به بای زهمین تغییر کرده بود و لایهای دیگر از ترس و احترام به آن اضافه شده بود. هرچه باشد اگر همه چیزهایی که او گفته بود واقعیت داشت، احتمالا آمار فعلیاش بسیار بالاتر از سطح واقعیاش بود.
بای زهمین با دیدن قیافهی همه، از سکوت استفاده کرد و صدای جدی گفت: «بخوام صادق باشم. قصد ندارم جونم رو برای نجات افرادی که نمیشناسم و احتمالا حتی درست ازم تشکر نمیکنن به خطر بندازم.»
شانگوان برای اولین بار با شنیدن سخنان بای زهمین صدایش را بلند کرد: «چی؟ چطور میتونی اینقدر خودخواه باشی؟! ممکنه دهها یا حتی صدها زن الان اونجا باشن!»
«پس من چی؟» بای زهمین با بیتفاوتی به او نگاه کرد و آهسته پاسخ داد: «راستش رو بگم در حال حاضر تنها هدفم به جز زنده موندن پیدا کردن خانوادهمه.»
در طول نبرد او با سوسک سوزان مرتبه اول، دلیل اینکه بای زهمین موفق به پیروزی و زنده ماندن شد، دلایل مختلفی داشت؛ سوسک از او کندتر بود، تحرکش محدود بود، الگوی حملهاش قابل پیشبینی بود و چیزهای دیگر. با این حال، مبارزه با یک زامبی تکامل یافتهی مرتبه اول چیزی کاملا متفاوت با مبارزه با یک حشره است.
اگر زامبی تکامل یافتهی مرتبه اول بتواند با سرعت بای زهمین همراهی کند، زندگی بای زهمین میتواند در خطر واقعی قرار گیرد زیرا یک بیاحتیاطی یا اشتباه کوچک باعث میشود زامبی قادر شود او را خراش دهد. برخلاف بای زهمین که برای پیروزی نیاز داشت مغز دشمن را نابود کند، زامبی فقط مستلزم به یک ضربهی سبک بود تا باعث مرگ دشمنش شود.
از آنجایی که بای زمین هیچ دلیلی برای حرکت نداشت، هرچقدر هم که خودخواهانه بود، این کار را انجام نمیداد.
ناگهان چشمان شانگوان درخشید و درست زمانی که درک رشد یافتهاش نسبت به بای زهمین ناپدید میشد، ایدهای در ذهنش سوسو زد. او با چشمانی ریز شده پرسید: «مگه قبلا نگفتی لطفی بهم مدیونی و تمام تلاشت رو میکنی که یه بار به عنوان جبران جونم رو نجات بدی؟ پس حالا بیا. یا چی، یعنی اونقدر حقیری که حرف و قولت کلمات توخالیان؟»
قسمت 42: درخواست
حدود بیست نفر از بازماندگانی که بای زهمین و سه رهبر دیگر برای کمک به مسئلهی غذا از سالن ورزشی بیرون آورده بودند، به گروهی که قبلا توسط چیائو لانگ مرده رهبری میشد پیوستند.
از آنجایی که چیائو لانگ دخترانی که در خوابگاه زنانه بودند را نجات داده بود، بیشتر اعضای گروه زن بودند. تعداد کل بازماندگان تقریبا یکصد و شصت نفر بود که تقریبا 70 درصد آنها را زنان تشکیل میدادند.
در حال حاضر، بای زهمین همراه با چند نفر مثل شانگوان، چن هه، لیانگ پنگ، کای جینگیی و دیگران پشت میزی در طبقهی چهارم نشسته بود و در مورد برخی از مسائل مهم دربارهی اقدامات بعدی صحبت میکردند. هرچه باشد هیچکس نمیخواست واقعا برای همیشه در این دانشگاه بماند. هر یک از آنها اهداف خاص خود را داشتند اما بیشترشان امیدوار بودند دوباره به خانوادههایشان بپیوندند.
بیشتر بازماندگان پس از دیدن اعمال بای زهمین ترسیدند، بنابراین هیچکس جرات نداشت به او بیاحترامی کند و در حقیقت، سخنان او کمکم داشت سنگینتر از صحبتهای شانگوان، چن هه و لیانگ پنگ میشد.
به دلیل اینکه اکنون که تعداد افراد افزایش یافته بود، در حال بحث بر سر بازگشت به رستوران برای جمعآوری غذای فاسدنشدنی بیشتر بودند، صدای کمی لرزان از در آمد و جلسه را قطع کرد.
«ببخشید…»
چن هه که دید آن فرد، جوانی ترسیده است، لبخندی مهربانانه زد و با صدایی آرام گفت: «لازم نیست بترسی. هیچکدوممون شبیه چیائو لانگ نیستیم. اسمت چیه؟»
دم در، هنگامی که همه به سمت او چرخیدند، یک دختر جوان نسبتا زیبا از ترس به خود پیچید. خوشبختانه، ظاهر و صدای چن هه در حقیقت به آرام کردن اعصاب او کمک کرد و پس از آن دختر سر تکان داد و با تردید صحبتش را آغاز کرد: «ا… اسمم مینگ شویی شوییه. امم… اگه امکانش باشه… میتونید لطفا به خوابگاه زنانه برید؟ آدمهایی اونجان و احتملا الان دارن از گرسنگی میمیرن.»
شانگوان با نگاهی سرشار از تعجب پرسید: «مگه قرار نبود چیائو لانگ از قبل اون منطقه رو پاکسازی کرده باشه؟»
اگر حرف این دختر درست بود، آن افراد احتمالا هم اکنون احساس گرسنگی زیادی را تجربه میکردند! هرچه باشد شش روز از تغییر دنیا گذشته بود و با توجه به اینکه هیچکس غذای زیادی در خوابگاه نگهداری نمیکرد، باید حداقل چهار روز پیش همه چیز را تمام کرده باشند.
مینگ شویی شویی سرش را تکان داد و به سرعت شروع توضیح کرد: «نه، راستش، پادشاه… در واقع، چیائو لانگ قبل از اینکه مجبور بشه عقبنشینی کنه به طبقه سوم رسید. قبل از اینکه برگردیم تصادفا یه زامبی عجیب دیدم که پوستش آبی بود و چشمهای سبز درخشانی داشت…»
با شنیدن توضیحات دختر، چهرهی بای زهمین اندکی تغییر کرد و او نتوانست به سوسک سوزان مرتبه اول فکر نکند. اگر این زامبی نیز رسما یک موجود تکامل یافته بود، پس مبارزه با آن واقعا مشکلساز میشد و در واقع، بای زهمین 100 درصد به شکست آن اطمینان نداشت.
چشمان شانگوان تیزبینی خاصی داشت و متوجه تغییر حالت او شد. چشمانش را تنگ کرد و پرسید: «بای زهمین، فکر میکنی اون زامبی عجیب هم هیولایی همسطح با اون سوسکیه که قبلا کشتی؟»
با شنیدن سوال شانگوان، بلافاصله نگاه ناباورانهی لیانگ پنگ و چن هه به بای زهمین افتاد.
«صبر کن، یه لحظه وایسا!» لیانگ پنگ در همان جال که با چشمان گشاد شده به شانگوان نگاه میکرد روی میز کوبید و از جایش بلند شد. «داری میگی بای زهمین دخل اون سوسک غولپیکر ترسناک قبلی رو آورد و کشتش؟»
لیانگ پنگ نمیتوانست چنین چیزی را باور کند. او خودش قدرت فوقالعادهای که از بدن مردهی سوسک فیل غولپیکر سرچشمه میگرفت احساس کرده بود. سپس حتی قادر نبود تصور کند که زندهاش چقدر ترسناک است! با این حال، بای زهمین آن را به تنهایی شکست داده بود؟ لیانگ پنگ باور نداشت.
«بینگ شو، درموردش مطمئنی…؟» چن هه همچنان قبل از پرسیدن تردید کرد. «منظورم اینه… خودت دیدی که دخل سوسک رو آورد؟»
صحبتهای چن هه واضح بود؛ مطمئنی او آن را کشته و دروغ نگفته است؟ از نقطه نظر معینی، تردیدهای چن هه درست به اندازهی تردیدهای لیانگ پنگ صحیح بود. هرچند، شانگوان وقت جواب دادن نداشت زیرا وضعیت فعلی خیلی بد بود و او امیدوار بود که بای زهمین در پاسخ به سوال قبلیاش سرش را تکان دهد.
متاسفانه برای او، آرزوها همیشه برآورده نمیشوند و چه برسد در یک دنیای آشوبزده.
بای زهمین پس از کمی تردید سری تکان داد و با صدایی عمیق گفت: «حدودا 80 درصد مطمئنم زامبی یه موجود مرتبه اوله.»
شانگوان متوجهی کلمات جدیدی شد و سریعا پرسید: «مرتبه اول؟»
سپس بای زهمین به آرامی شروع به توضیح نام سوسکی که هنگام شکست دادن آن در شبکیهی چشم ظاهر شد کرد و سطح آن را شرح داد. سپس از نظریههای جالبی استفاده کرد تا افکارش در مورد تکامل را به گونهای بیان کند که بیش از حد فاش نشود یا شک و تردید دیگران را برنیانگیزد.
فضا به شدت سنگین شد و پس از شنیدن توضیحات بای زهمین و شنیدن میزان ترسناکی سوسکهای سوزان مرتبه اول، چهرهی همه شدیدا زننده شد.
نگاه همه دوباره نسبت به بای زهمین تغییر کرده بود و لایهای دیگر از ترس و احترام به آن اضافه شده بود. هرچه باشد اگر همه چیزهایی که او گفته بود واقعیت داشت، احتمالا آمار فعلیاش بسیار بالاتر از سطح واقعیاش بود.
بای زهمین با دیدن قیافهی همه، از سکوت استفاده کرد و صدای جدی گفت: «بخوام صادق باشم. قصد ندارم جونم رو برای نجات افرادی که نمیشناسم و احتمالا حتی درست ازم تشکر نمیکنن به خطر بندازم.»
شانگوان برای اولین بار با شنیدن سخنان بای زهمین صدایش را بلند کرد: «چی؟ چطور میتونی اینقدر خودخواه باشی؟! ممکنه دهها یا حتی صدها زن الان اونجا باشن!»
«پس من چی؟» بای زهمین با بیتفاوتی به او نگاه کرد و آهسته پاسخ داد: «راستش رو بگم در حال حاضر تنها هدفم به جز زنده موندن پیدا کردن خانوادهمه.»
در طول نبرد او با سوسک سوزان مرتبه اول، دلیل اینکه بای زهمین موفق به پیروزی و زنده ماندن شد، دلایل مختلفی داشت؛ سوسک از او کندتر بود، تحرکش محدود بود، الگوی حملهاش قابل پیشبینی بود و چیزهای دیگر. با این حال، مبارزه با یک زامبی تکامل یافتهی مرتبه اول چیزی کاملا متفاوت با مبارزه با یک حشره است.
اگر زامبی تکامل یافتهی مرتبه اول بتواند با سرعت بای زهمین همراهی کند، زندگی بای زهمین میتواند در خطر واقعی قرار گیرد زیرا یک بیاحتیاطی یا اشتباه کوچک باعث میشود زامبی قادر شود او را خراش دهد. برخلاف بای زهمین که برای پیروزی نیاز داشت مغز دشمن را نابود کند، زامبی فقط مستلزم به یک ضربهی سبک بود تا باعث مرگ دشمنش شود.
از آنجایی که بای زمین هیچ دلیلی برای حرکت نداشت، هرچقدر هم که خودخواهانه بود، این کار را انجام نمیداد.
ناگهان چشمان شانگوان درخشید و درست زمانی که درک رشد یافتهاش نسبت به بای زهمین ناپدید میشد، ایدهای در ذهنش سوسو زد. او با چشمانی ریز شده پرسید: «مگه قبلا نگفتی لطفی بهم مدیونی و تمام تلاشت رو میکنی که یه بار به عنوان جبران جونم رو نجات بدی؟ پس حالا بیا. یا چی، یعنی اونقدر حقیری که حرف و قولت کلمات توخالیان؟»