سخنان شانگوان، جو را حتی بیشتر از آنچه بود سنگین کرد و چشمان معدود حاضران، از جمله مینگ شی شی تازهوارد، ناخودآگاه به سمت بای زهمین چرخید و منتظر پاسخش بودند.
نگاه شانگوان در چشمان بای زهمین دوخته شد. میخواست صبر کند و ببیند پس از گفتن این کلمات چه نوع پاسخی از دهانش خواهد شد. هرچند، او فکر کرد با توجه به اینکه بای زهمین تاکنون چقدر بیتفاوت بوده است، از این کار امتناع میکند.
هرچه باشد چه کسی جانش را بهخاطر یک کلمهی ناچیز که در گذشته ذکر شده است به خطر میاندازد؟ چه رسد به اینکه این مرد باشد. به بیان صادقانه، شانگوان از قبل آمادگی ذهنی برای شنیدن پاسخ منفیاش را داشت.
با این حال بای زهمین با کمال تعجب سرش را به آرامی تکان داد و شمرده گفت: «خوبه. از اونجایی که اینطوری میگی پس بهت کمک میکنم تا اون افراد رو نجات بدی… کم کمش قول میدم با تمام توان کمک کنم.»
پدر بای زمین مردی سختگیر بود که به ندرت احساساتش را ابراز میکرد و چندان درگیر آموزش بای زهمین نمی شد زیرا میدانست که افکارش قدیمی شده است. با این وجود، تنها یک چیز وجود داشت که همیشه از کودکی به بای زهمین یادآوری میکرد: «حرف یه مرد از خود طلا باارزشتره. اگه حتی نمیتونی به قولهات عمل کنی پس لیاقت اینکه مرد شناخته بشی رو نداری.»
بای زهمین ممکن است ایرادات بیشماری داشته باشد، اما او همیشه به قولش وفا میکند و به پدر و مادرش احترام میگذاشت، پدر و مادری که همه چیز را فدا کردند تا او را بزرگ کرده و بهترین زندگی را نصیبش کنند. فقیر؟ بله. اما هرگز ترسو و دروغگو نباش.
شانگ گوان بینگ شو به وضوح انتظار چنین پاسخی را از بای زهمین نداشت، تا حدی به خاطر بیزاری و نفرتش از مردان بود. از این رو وقتی دید که او سرش را تکان میدهد و بدون اینکه بیش از چند ثانیه معطل کند چنین کلماتی را میگوید، تعجب کرد و لحظهای نمیدانست چه جوابی دهد.
طوری به او نگاه کرد که انگار به یک موجود بیگانه نگاه میکند و با اندکی ناباوری پرسید: «الان چی گفتی؟»
بای زهمین به سوال او توجهی نکرد و همانطور که از جایش برخاست، گفت: «ما اول باید بعضی چیزها رو برنامهریزی کنیم. دست چپ من در حال حاضر به خاطر مبارزهم با سوسک سوزان مرتبه اول سه روز پیش، شکسته و برای بهبودی کامل کمی زمان میخوام.»
بای زهمین با گفتن این حرف، دست چپش را در زوایای مختلف حرکت داد و همه به سرعت متوجه شدند که دستی که با دستکش عجیبی پوشانده شده بود، بهطور نامنظم حرکت میکند که گویی ژلهای است.
چن هه با نگرانی به او نگاه کرد و پیشنهاد داد: «چرا منتظر نمونیم تا خوب بشی؟ اگه زمانی که توی بهترین حالتت نیستی بجنگی احتمالا میمیری. هرچی باشه ممکنه اون زامبی به همون اندازه قوی، یا حتی قدرتمندتر از سوسک سوزانی که قبلا باهاش روبهرو شدی باشه.»
لیانگ پنگ مشکل را بیان کرد: «ولی اگه خیلی صبر کنیم اون دخترها توی خوابگاه زنان ممکنه آخرش از گرسنگی تلف بشن.»
«شرایط فعلی اینجوریه.» بای زهمین به همه یکی یکی خیره شد و عکسالعمل افراد خاص را مطالعه بررسی کرد و سعی میکرد بفهمد آنها به چه چیزی فکر میکنند.
چن هه با کمی تعجب، حسادت، نشانهای از ترس، و نشانهای دیگر از نگرانی به او نگاه کرد.
لیانگ پنگ با نگاهی پیچیده به او خیره شد. از این گذشته، چندی پیش این دو نفر درگیری لفظی داشتند که تقریبا به درگیری تنبهتن تبدیل شده بود و با توجه به آنچه لیانگ پنگ تاکنون از بای زهمین دیده بود، پیروزی برایش غیرممکن محسوب میشد.
کای جینگیی، فو شوفنگ و دو دانشجوی دیگر که قبلا تصمیم گرفته بودند بای زهمین را دنبال کنند با نگرانی به او نگاه میکردند. هرچه باشد بای زهمین اساسا تنها منبعی بود که در حال حاضر میتوانستند از آن قدرت بگیرند. به خصوص فو شوفنگ که بینهایت از او سپاسگزار بود.
در مورد شانگوان، او هنوز به ظاهر از چیزی حیرتزده بود که بای زهمین نمیفهمید.
«خب حالا با دقت گوش کنین چون برای افزایش شانس موفقیت به کمکتون نیاز دارم. در غیر اینصورت حداکثر 50 تا 60 درصد شانس زنده بیرون اومدن از اون مکان رو داریم.» بای زهمین شروع به توضیح نقش هر فرد و همچنین ایدهاش برای مقابله با زامبی تکامل یافته کرد.
* * *
در خوابگاه زنانه.
داخل اتاقی در طبقه چهارم، وسایل متعددی چیده شده بود تا جلوی در را بگیرد. چهار دختر روی یک تخت جمع شده بودند و چشمانشان سرشار از ترس و خستگی بود.
سکوت در تمام اتاق حکم فرما بود، گویی کسی در آنجا زندگی نمیکرد. فضا شدیدا دلگیر بود. 4 دختر به وضوح درک کرده بودند که زامبیها میتوانند از روی صداها بفهمند کجا هستند. بنابراین هیچ یک از آنها جرات نداشتند خیلی بلند صحبت کنند.
دختری که قدش بسیار کوچک بود با صدایی کاملا آهسته سوالی را زمزمه کرد: «گائو مین، گشنمه، چیزی برای خوردن مونده؟»
گائو مین با لبخند تلخی گفت: «لی نا، همهمون امروز صبح آخرین بستهی کلوچهی خشک رو تموم نکردیم؟»
ناگهان دختر دیگری که چهرهاش مانند یک نوزاد بسیار دوست داشتنی بود و نام فان وو را یدک میکشید، در همان حال که به گائو مین خیره شده بود گفت: «گائو مین، داریمیگی میمیریم؟» وقتی گرسنگی شروع به آزمایش عقلش کرد، قلبش پر از ترس و اضطراب شد.
گائو مین به دوستش نگاه کرد و دلداریاش داد: «نگران نباش فان وو. مطمئنم خیلی زود یه نفر برای نجاتمون میآد.»
«ولی… کل این مکان توسط زامبیها محاصره شده و اگرچه یه نفر چند روز پیش اونا رو کشت و بهنظر میرسید خیلی قویه، آخرش هم مجبور شد عقبنشینی کنه.» لی نا صحنهای را به یاد آورد که در آن چیائو لانگ زامبیهایی را که ظاهرا شکستناپذیر بودند سلاخی کرد.
در حالی که چهار دختر، مخفیانه از پنجره به بیرون نگاه میکردند، این فکر را داشتند که در امان هستند. هرچند، حتی آن مرد با قدرتهای عجیبوغریب پس از بالا رفتن از چند طبقه با درماندگی مجبور به فرار شد.
جو بسیار سنگینتر شد و حتی گائو مین هم نتوانست این بار کلمات آرامشبخش به زبان بیاورد. راستش، حتی او هم امیدی به زنده خارج شدن نداشت؛ دنیا از قبل به آشفتگی تبدیل شده بود و آنها اینجا بودند، حتی جرات بلند کردن انگشتی هم نداشتند و سر جایشان قفل شده بودند. پس چرا کسی جانش را برای نجات آنها به خطر میاندازد؟ با این حال، همین امید اندک تنها چیزی بود که این چهار دختر را پس از تقریبا یک هفته درست غذا نخوردن، کنار هم و عاقل نگه میداشت.
ناگهان تنها یکی از چهار دوستی که ساکت مانده بود، گفت: «برام مهم نیست کیه… اگه کسی جونم رو نجات بده و از این جهنم خارجم کنه حاضرم زنش باشم.»
گائو مین با یافتن فرصت، به آرامی شوخی کرد: «برای اینکه دوس*پسر شاهزاده خانم جذاب ما باشه، برام سواله کی همچین شانس خوبی داره.»
دختر روبهرویش چشمانش چرخاند و به آرامی قهقهه زد: «به.» نام او وو ییجون بود، موهای بلند مشکی، چهرهای بیضوی جذاب، یک جفت چشم درخشان زیبا داشت و بدنش شگفتانگیز بود؛ بهخصوص ناحیهی سینه که خیلی خوب شکل گرفته بود.
وو ییجون در واقع دومین زن زیبا در کل دانشگاه درست بعد از شانگوان به حساب میآمد. بنابراین تعداد مردانی که هرروز قبل از آخرالزمان از او خواستگاری میکردند، بیشمار بود و احتمالا بسیاری از آنها اگر میدانستند چه چیزی گفته است، حاضر بودند این خطر را بپذیرند.
پس از چند دقیقه سکوت در اتاق، وو ییجون با نگرانی پرسید: «شماها فکر میکنین بینگ شو در امانه؟»
گائو مین این بار حتی درنگ نکرد و با قاطعیت پاسخ داد: «قطعا حالش خوبه.» اگرچه او شانگوان را فقط در دانشگاه ملاقات کرده بود، اما آنها به خوبی باهم صمیمی شده بودند و او میدانست که شانگوان زنی نیست که به راحتی تسلیم شود.
وو یی جون آهی کشید: «درست میگی…»
او و شانگوان سالها باهم دوست بودند، بنابراین برایش روشن بود که اگرچه دوستش ممکن است گاهی مغرور باشد و رفتار بیتفاوتش میتواند برای بیشتر افراد کمی آزاردهنده باشد. شانگوان به دلیل تربیت سخت خانوادهاش و به خاطر مشکلات گذشته، بر خلاف آن چهار نفر، قطعا دور گروه نمینشیند تا منتظر مرگ بماند.
از آنجایی که زندگی شانگوان در گذشته به اندازه کافی سخت و غمانگیز بوده است، این دنیای جدید نمیتواند او را در هم بشکند. این چیزی بود که وو ییجون شدیدا به آن اعتقاد داشت.
-بنگ!
ناگهان صدای برخورد چیزی از دور در میان سکوت به گوش رسید.
قسمت 43: زندگی سخت
سخنان شانگوان، جو را حتی بیشتر از آنچه بود سنگین کرد و چشمان معدود حاضران، از جمله مینگ شی شی تازهوارد، ناخودآگاه به سمت بای زهمین چرخید و منتظر پاسخش بودند.
نگاه شانگوان در چشمان بای زهمین دوخته شد. میخواست صبر کند و ببیند پس از گفتن این کلمات چه نوع پاسخی از دهانش خواهد شد. هرچند، او فکر کرد با توجه به اینکه بای زهمین تاکنون چقدر بیتفاوت بوده است، از این کار امتناع میکند.
هرچه باشد چه کسی جانش را بهخاطر یک کلمهی ناچیز که در گذشته ذکر شده است به خطر میاندازد؟ چه رسد به اینکه این مرد باشد. به بیان صادقانه، شانگوان از قبل آمادگی ذهنی برای شنیدن پاسخ منفیاش را داشت.
با این حال بای زهمین با کمال تعجب سرش را به آرامی تکان داد و شمرده گفت: «خوبه. از اونجایی که اینطوری میگی پس بهت کمک میکنم تا اون افراد رو نجات بدی… کم کمش قول میدم با تمام توان کمک کنم.»
پدر بای زمین مردی سختگیر بود که به ندرت احساساتش را ابراز میکرد و چندان درگیر آموزش بای زهمین نمی شد زیرا میدانست که افکارش قدیمی شده است. با این وجود، تنها یک چیز وجود داشت که همیشه از کودکی به بای زهمین یادآوری میکرد: «حرف یه مرد از خود طلا باارزشتره. اگه حتی نمیتونی به قولهات عمل کنی پس لیاقت اینکه مرد شناخته بشی رو نداری.»
بای زهمین ممکن است ایرادات بیشماری داشته باشد، اما او همیشه به قولش وفا میکند و به پدر و مادرش احترام میگذاشت، پدر و مادری که همه چیز را فدا کردند تا او را بزرگ کرده و بهترین زندگی را نصیبش کنند. فقیر؟ بله. اما هرگز ترسو و دروغگو نباش.
شانگ گوان بینگ شو به وضوح انتظار چنین پاسخی را از بای زهمین نداشت، تا حدی به خاطر بیزاری و نفرتش از مردان بود. از این رو وقتی دید که او سرش را تکان میدهد و بدون اینکه بیش از چند ثانیه معطل کند چنین کلماتی را میگوید، تعجب کرد و لحظهای نمیدانست چه جوابی دهد.
طوری به او نگاه کرد که انگار به یک موجود بیگانه نگاه میکند و با اندکی ناباوری پرسید: «الان چی گفتی؟»
بای زهمین به سوال او توجهی نکرد و همانطور که از جایش برخاست، گفت: «ما اول باید بعضی چیزها رو برنامهریزی کنیم. دست چپ من در حال حاضر به خاطر مبارزهم با سوسک سوزان مرتبه اول سه روز پیش، شکسته و برای بهبودی کامل کمی زمان میخوام.»
بای زهمین با گفتن این حرف، دست چپش را در زوایای مختلف حرکت داد و همه به سرعت متوجه شدند که دستی که با دستکش عجیبی پوشانده شده بود، بهطور نامنظم حرکت میکند که گویی ژلهای است.
چن هه با نگرانی به او نگاه کرد و پیشنهاد داد: «چرا منتظر نمونیم تا خوب بشی؟ اگه زمانی که توی بهترین حالتت نیستی بجنگی احتمالا میمیری. هرچی باشه ممکنه اون زامبی به همون اندازه قوی، یا حتی قدرتمندتر از سوسک سوزانی که قبلا باهاش روبهرو شدی باشه.»
لیانگ پنگ مشکل را بیان کرد: «ولی اگه خیلی صبر کنیم اون دخترها توی خوابگاه زنان ممکنه آخرش از گرسنگی تلف بشن.»
«شرایط فعلی اینجوریه.» بای زهمین به همه یکی یکی خیره شد و عکسالعمل افراد خاص را مطالعه بررسی کرد و سعی میکرد بفهمد آنها به چه چیزی فکر میکنند.
چن هه با کمی تعجب، حسادت، نشانهای از ترس، و نشانهای دیگر از نگرانی به او نگاه کرد.
لیانگ پنگ با نگاهی پیچیده به او خیره شد. از این گذشته، چندی پیش این دو نفر درگیری لفظی داشتند که تقریبا به درگیری تنبهتن تبدیل شده بود و با توجه به آنچه لیانگ پنگ تاکنون از بای زهمین دیده بود، پیروزی برایش غیرممکن محسوب میشد.
کای جینگیی، فو شوفنگ و دو دانشجوی دیگر که قبلا تصمیم گرفته بودند بای زهمین را دنبال کنند با نگرانی به او نگاه میکردند. هرچه باشد بای زهمین اساسا تنها منبعی بود که در حال حاضر میتوانستند از آن قدرت بگیرند. به خصوص فو شوفنگ که بینهایت از او سپاسگزار بود.
در مورد شانگوان، او هنوز به ظاهر از چیزی حیرتزده بود که بای زهمین نمیفهمید.
«خب حالا با دقت گوش کنین چون برای افزایش شانس موفقیت به کمکتون نیاز دارم. در غیر اینصورت حداکثر 50 تا 60 درصد شانس زنده بیرون اومدن از اون مکان رو داریم.» بای زهمین شروع به توضیح نقش هر فرد و همچنین ایدهاش برای مقابله با زامبی تکامل یافته کرد.
* * *
در خوابگاه زنانه.
داخل اتاقی در طبقه چهارم، وسایل متعددی چیده شده بود تا جلوی در را بگیرد. چهار دختر روی یک تخت جمع شده بودند و چشمانشان سرشار از ترس و خستگی بود.
سکوت در تمام اتاق حکم فرما بود، گویی کسی در آنجا زندگی نمیکرد. فضا شدیدا دلگیر بود. 4 دختر به وضوح درک کرده بودند که زامبیها میتوانند از روی صداها بفهمند کجا هستند. بنابراین هیچ یک از آنها جرات نداشتند خیلی بلند صحبت کنند.
دختری که قدش بسیار کوچک بود با صدایی کاملا آهسته سوالی را زمزمه کرد: «گائو مین، گشنمه، چیزی برای خوردن مونده؟»
گائو مین با لبخند تلخی گفت: «لی نا، همهمون امروز صبح آخرین بستهی کلوچهی خشک رو تموم نکردیم؟»
ناگهان دختر دیگری که چهرهاش مانند یک نوزاد بسیار دوست داشتنی بود و نام فان وو را یدک میکشید، در همان حال که به گائو مین خیره شده بود گفت: «گائو مین، داریمیگی میمیریم؟» وقتی گرسنگی شروع به آزمایش عقلش کرد، قلبش پر از ترس و اضطراب شد.
گائو مین به دوستش نگاه کرد و دلداریاش داد: «نگران نباش فان وو. مطمئنم خیلی زود یه نفر برای نجاتمون میآد.»
«ولی… کل این مکان توسط زامبیها محاصره شده و اگرچه یه نفر چند روز پیش اونا رو کشت و بهنظر میرسید خیلی قویه، آخرش هم مجبور شد عقبنشینی کنه.» لی نا صحنهای را به یاد آورد که در آن چیائو لانگ زامبیهایی را که ظاهرا شکستناپذیر بودند سلاخی کرد.
در حالی که چهار دختر، مخفیانه از پنجره به بیرون نگاه میکردند، این فکر را داشتند که در امان هستند. هرچند، حتی آن مرد با قدرتهای عجیبوغریب پس از بالا رفتن از چند طبقه با درماندگی مجبور به فرار شد.
جو بسیار سنگینتر شد و حتی گائو مین هم نتوانست این بار کلمات آرامشبخش به زبان بیاورد. راستش، حتی او هم امیدی به زنده خارج شدن نداشت؛ دنیا از قبل به آشفتگی تبدیل شده بود و آنها اینجا بودند، حتی جرات بلند کردن انگشتی هم نداشتند و سر جایشان قفل شده بودند. پس چرا کسی جانش را برای نجات آنها به خطر میاندازد؟ با این حال، همین امید اندک تنها چیزی بود که این چهار دختر را پس از تقریبا یک هفته درست غذا نخوردن، کنار هم و عاقل نگه میداشت.
ناگهان تنها یکی از چهار دوستی که ساکت مانده بود، گفت: «برام مهم نیست کیه… اگه کسی جونم رو نجات بده و از این جهنم خارجم کنه حاضرم زنش باشم.»
گائو مین با یافتن فرصت، به آرامی شوخی کرد: «برای اینکه دوس*پسر شاهزاده خانم جذاب ما باشه، برام سواله کی همچین شانس خوبی داره.»
دختر روبهرویش چشمانش چرخاند و به آرامی قهقهه زد: «به.» نام او وو ییجون بود، موهای بلند مشکی، چهرهای بیضوی جذاب، یک جفت چشم درخشان زیبا داشت و بدنش شگفتانگیز بود؛ بهخصوص ناحیهی سینه که خیلی خوب شکل گرفته بود.
وو ییجون در واقع دومین زن زیبا در کل دانشگاه درست بعد از شانگوان به حساب میآمد. بنابراین تعداد مردانی که هرروز قبل از آخرالزمان از او خواستگاری میکردند، بیشمار بود و احتمالا بسیاری از آنها اگر میدانستند چه چیزی گفته است، حاضر بودند این خطر را بپذیرند.
پس از چند دقیقه سکوت در اتاق، وو ییجون با نگرانی پرسید: «شماها فکر میکنین بینگ شو در امانه؟»
گائو مین این بار حتی درنگ نکرد و با قاطعیت پاسخ داد: «قطعا حالش خوبه.» اگرچه او شانگوان را فقط در دانشگاه ملاقات کرده بود، اما آنها به خوبی باهم صمیمی شده بودند و او میدانست که شانگوان زنی نیست که به راحتی تسلیم شود.
وو یی جون آهی کشید: «درست میگی…»
او و شانگوان سالها باهم دوست بودند، بنابراین برایش روشن بود که اگرچه دوستش ممکن است گاهی مغرور باشد و رفتار بیتفاوتش میتواند برای بیشتر افراد کمی آزاردهنده باشد. شانگوان به دلیل تربیت سخت خانوادهاش و به خاطر مشکلات گذشته، بر خلاف آن چهار نفر، قطعا دور گروه نمینشیند تا منتظر مرگ بماند.
از آنجایی که زندگی شانگوان در گذشته به اندازه کافی سخت و غمانگیز بوده است، این دنیای جدید نمیتواند او را در هم بشکند. این چیزی بود که وو ییجون شدیدا به آن اعتقاد داشت.
-بنگ!
ناگهان صدای برخورد چیزی از دور در میان سکوت به گوش رسید.