ورود عضویت
Professor kal – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

بخش9

《چشمه‌ای از تاریخ کهن》

به محض شنیدن حرف‌های پروفسور، چشمان رایان از تعجب باز شده و برای چند لحظه در شک فرو می‌رود. او اصلاً نمی‌توانست حرف‌های پروفسور را باور کند، یعنی نمی‌خواست که باور کند! یک افسونگر سیاه؟ کسانی که نماینده‌ی شیاطین و نماد پلیدی در دنیا هستند؟! در این چند صد سال گذشته هیچ نشانه یا خبری از افسونگران سیاه در آمین نبوده… نه به این خاطر که چنین افرادی در پایتخت وجود نداشته‌اند، بلکه به این خاطر که به محض کشف شدنشان، به قتل می‌رسند…!

«ای-این غیر ممکنه!! من یه افسونگر سیاه نیستم… باید اشتباهی رخ داده باشه! من حتی آزارم به یه مورچه هم نمی‌رسه!»

رایان بیشتر از اینکه سعی داشته باشد با پروفسور صحبت کند، سعی دارد با حرف‌هایش خودش را قانع کند.

پروفسور کال باردیگر از خود خنده‌ای سر داده و با جدیّت این سوال را از پسرک می‌پرسد:

«آخه کی گفته که افسونگران سیاه آدمای بدی هستن؟»

رایان که انتظار پرسیده شدن چنین سوالی را نداشت، فقط به پروفسور خیره می‌شود.

خب معلومه که همه افسونگران سیاه افراد بد و شیطانی هستند! اون‌ها آدم بده‌های تمامی داستان‌های شبانه‌ای هستند که مادران برای بچه‌هایشان تعریف می‌کنند!… ‘اگه بد رفتاری کنی و شب‌ها زود به تختت نری، افسونگران سیاه با ارتش مردگانشون سراغت میان!…’

باید دلیلی پشت‌سر این داستان‌ها باشه، مگه نه؟

پروفسور دستی بر شانه رایان گذاشته و گفت:«ببین پسرجون، جادو نه چیزی شیطانیِ و نه چیزی مقدس… جادو فقط یک ابزاره که همیشه منتظر می‌نشینه تا کسی از اون استفاده کنه. به نظرت اگه یک جادوگر از جادوی آتش برای کشتن یک نفر استفاده کنه، جرمش به سنگینی کسی هست که از جادوی سیاه استفاده می‌کنه؟ معلومه که نه! اصلاً بگو ببینم، اگه یک هیولا بچه‌ای رو از روی گرسنگی به قتل برسونه و اون رو بخوره، اون موجود یک موجود شیطانی محسوب میشه؟ اصلاً به نظرت کی فرق بین خوب و بد رو مشخص می‌کنه؟ این جامعه‌ست که به چنین چیز‌هایی معنی میده. بعضی وقت‌ها جامعه به افراد اجازه قتل‌عام کردن مردمی رو میده که عقاید و مذهبشون با اکثریت فرق می‌کنه! اون موقع کی آدم خوبه‌ست و کی آدم بده؟!…»

با این حال، کال هنوز شَک و تردید را در چهره پسرک می‌بیند. پس او دست خود را از شانه رایان برداشته و عصایش را که در تمام این مدت صاف بر زمین ایستاده بود، بار دیگر در دست می‌گیرد. او با بر زبان آوردن وِردی جادویی، دروازه‌‌ی سیاه را باز می‌کند. تندبادی شروع به خارج شدن از دروازه کرده و ردای کال را همراه با موهای پسرک به حرکت در می‌آورد. درست قبل از آنکه کال وارد دروازه شود به رایان می‌گوید:«اگه دوست داشته باشی، من می‌تونم راه و رسم این جادو رو بهت یاد بدم، اما باید از این تصمیمت مطمئن باشی… در هر صورت تصمیمت رو تا آخر هفته دیگه بهم اطلاع بده. هر تصمیمی که بگیری من بهت کمک می‌کنم تا میدان جادوت رو مخفی کنی… مطمعناً این میدان جادوی سیاهت، توی مراسم تعیین عناصری که بعداً قراره در اون شرکت کنی برات دردسرساز می‌شه.»

با گفتن این کلمات، کال وارد دروازه شده و از جلوی چشمان بهت‌زده رایان ناپدید می‌شود. رایان باید درباره خیلی چیزها فکر کند و تصمیم بگیرد. یعنی او باید به سراغ افسون سیاه برود و آن را یاد بگیرد یا اینکه کاملاً جادو را فراموش کرده و از آکادمی خارج شود؟ اصلاً چرا پروفسور به او چنین پیشنهادی داده؟ یعنی او هم مانند رایان یک افسونگر جادوی سیاه است؟!… حالا او باید چه کند؟…

… … …

کال به اتاق کاملاً امن خود بازگشته و دروازه را پشت‌سرش می‌بندد. این اتاقی که مدیر در اختیار او گذاشته، یکی از اتاق‌های دیگر دبیران بوده که در کنار خوابگاه دانش‌آموزان واقع شده است. این اتاق مناسبی است همراه با: فضای کافی، یک اتاق خواب، سرویس بهداشتی، یک آشپزخانه و یک میز مطالعه با وسایل آزمایشی در کنار آن. فضایی که به او داده شده در مقایسه با آزمایشگاه زیرزمینی کال هیچ است، اما با این حال به کمک تمامی جادوهای محافظتی که کال، از قبل در این اتاق نصب کرده، می‌تواند خیلی راحت و به دور از چشمان کنجکاوِ دیگران به کارهای خصوصی خود رسیدگی کند.

امنیت این اتاق فوق‌العاده بالاست و حتی یک مگس هم بدون اطلاع او در اینجا پرواز نمی‌کند، ولی با این حال کال ابداً وسایل مهم خود در این مکان رها نمی‌کند. او همه مواد و لوازم مهم و حیاتی را در انگشترش، تمام مدت به همراه دارد. با اینکه او به قدرت و توانایی‌هایش در مبارزه و جادو اطمینان کامل دارد، ولی اصلاً دلش نمی‌خواهد کسی به ماهیت واقعی او پی‌ببرد.

در کتاب‌های تاریخ کهنی که اِلف گفته بود در پشت گاوصندوق نگهداری می‌شوند، تاریخی دروغین ثبت شده. این کتابی که اکنون در دستان کال است ادعا می‌کند که، این پادشاه مردگان بود که جنگ با انسان‌ها را آغاز کرد… ادعایی که اساساً دروغ است! در این کتاب گفته شده که پادشاه مردگان بدون هیچ دلیل موجهی شروع به حمله به شهرهای انسان‌ها کرده و در این راه جان‌های بیشماری را گرفته.

این دقیقاً مصداق بارزی از دست بردن در تاریخ است، آن هم توسط کسی که در جنگ پیروز شده… کال تاریخی کاملاً متفاوت را به یاد دارد. پادشاه مردگان در طی چندین هزار سالی که بر قلمروی خود فرمانروایی می‌کرد، هیچ دخالت و یا مشکلی با سرزمین‌های همسایه نداشت.

پادشاه مردگان مردی بود که از زمان ظهور انسان‌ها بر روی زمین حضور داشت؛ او درست مانند بخش جدایی ناپذیر از دنیا، بر زمین زندگی می‌کرد و باعث تعادل دنیا می‌شد… تعادلی که بقیه نژادها آن را از بین بردند.

درست وقتی که انسان‌ها، اِلف‌ها و دورف‌ها با یکدیگر همدست شدند، این تعادل نابود شد. آن‌ها سالیان سال در خفا و به دور از چشم دیگران در حال نقشه‌کشی و کودتایی بودند که به وسیله آن بتوانند پادشاه مردگان و همه زیر دستانش را به عنوان شیاطینی بر روی زمین جا بزنند.

بسیاری بر این تصوراند که مردگان موجودات بی‌فکر و بی‌منطقی هستند که روی زمین به دنبال موجودات زنده می‌گردند تا از گوشت و زندگی آنان گرسنگی تمام نشدنی‌شان را برطرف کنند… این حرف زیاد هم درست نیست.

اسکلت‌ها و زامبی‌ها که پایین‌ترین رَده‌ی مردگان محسوب می‌شوند، با آنکه از هوش پایینی برخوردارند اما باز هم قادرهستند که کارها و دستورات ساده را به انجام برسانند. مردگانی با درجات بالاتر مثل اربابان مردگان، خون‌آشامان و شوالیه‌های مرگ، اشخاصی هستند که هوشی درست به اندازه انسان‌ها و گاهاً بالاتر از آنان داشته که مردگان زیر دست خود را کنترل می‌کنند.

درست است که گاهی اوقات مردگان با کشتن انسان‌ها سعی در افزودن به تعداد خود داشته‌اند، ولی در بیشتر مواقع سعی می‌کردند در همین میزانی که هستند باقی بمانند چرا‌که همه آنان به خوبی می‌دانستند که تعادل در دنیا باید رعایت شود. تعادلی که با وجودش باعث می‌شود تا همه ملت‌ها و نژادها به شکوفایی و کمال برسند… این تعادل برای هزاران سال در دنیا برقرار بود تا آنکه سه نژادِ خیانتکار دست به حمله زدند.

طی حملات ابتدایی، مردگان غافلگیر شدند و سرزمین‌های بسیاری را از دست دادند. زمین‌هایی که تحت مالکیت مردگان بود، زمین‌هایی حاصلخیز و پر از شکاری بودند که مردگان نیازی به آنان نداشتند.

مهاجمان سرمست از موفقیتی که به دست آورده بودند، با طمع فراوان دست به حملات بیشتر زده و سعی در گرفتن زمین‌های بیشتر کردند. مردگان این بار حمله آنان را خیلی زود متوجه شده و دست به ضد حمله و دفاع از سرزمین‌های خود کردند. ضد حمله مردگان نه‌ تنها ضربه بسیار سختی به این سه نژاد وارد کرده و آنان را به سرزمین‌های خودشان بازگرداند، بلکه توانستند زمین‌های از دست رفته خود را هم باز‌پس گیرند.

این مسئله که مرگ هر سرباز زنده فقط به تعداد ارتش مرگان اضافه می‌کرد، به نفع مردگان بود. سه نژاد از این موضوع آگاه بودند، پس تصمیم گرفتند به جای نبرد رو در رو، از تاکتیک گوریل‌وار¹استفاده کنند. آن‌ها شهرهای خود را بمباران کرده، به طرزی مخفیانه به کاروان‌های بی‌دفاع و غیرنظامی مردگان حمله کردند و گاهاً با استفاده از جادوهایی با درجاتی فاجعه‌بار، هزاران هزار بی‌گناه را به قتل رساندند.

با استفاده از چنین نوع حملاتی، مردگان مجبور به عقب نشینی کامل شده و در پایتخت خود، کوروکِنِفی، پناه گرفتند.

1- تاکتیک گوریل‌وار (guerilla warfare) به طرز حملاتی گفته می‌شود که در آن کشته شدن سربازها و نیروهای خودی و غیر نظامی‌ اهمیتی نداشته و هدف تنها نابودی دشمن و به انجام رساندن دستورات است.

تا آن موقع، پادشاه مردگان شخصاً دخالتی در جنگ نداشته بود، ولی با دیدن قتل‌عام و نسل کشی مردمش که در جلوی چشمانش در حال رخ دادن بود، تصمیم به اقدام گرفت. پادشاه مردگان با انجام افسونی بسیار کهن و قدرتمند، تمامی موجودات جادویی و هیولاها را تحت فرمان خود درآورد. میلیون‌ها میلیون هیولا از جمله گابلین‌ها، اورک‌ها، هایدراها و همه اژدهازادگان به جز خود اژدهایان، تحت فرمان ارتش مردگان درآمدند. پادشاه مردگان از این نیروهای تازه نفس استفاده کرد و تمامی شهرها و تمدن‌های ساخت انسان‌ها، اِلف‌ها و دورف‌ها را به خاک و خون کشید…

تمامی این رخ‌دادها و نبردها در طی چندین سال انجام شدند. با اینکه مردگان این جنگ را شروع نکرده بودند ولی می‌خواستند هرطور که شده به آن خاتمه دهند.

سه نژاد بر روی آخرین دژ‌های خود مستقر بودند؛ حتی اِلف‌ها و دورف‌ها بسیار بدتر از انسان‌ها دچارضعف شده بودند. جمعیت آنان در همان ابتدا هم پایین بود؛ حالا با این نبردها، نژاد آن‌ها تا مرز انقراض رفته بود.

برخلاف این سه نژاد، مردگان خستگی ناپذیر بودند! آن‌ها بدون آنکه حتی ذره‌ای از استقامت خود را از دست دهند، به جنگ ادامه می‌دادند.

وقتی که سه نژاد، شکست بزرگ خود را در نزدیکی دیدند، در طی آخرین تلاششان برای بازگشت به نبرد، بهترین و قدرتمندترین جادوگران و افسونگران خود را دور هم جمع کرده تا تحت عنوان یک مراسم جادویی، ارتش مردگان را یکبار و برای همیشه از میان بردارند. کسی نمی‌دانست این جادو از کجا آمده، ولی اِلف‌ها جادویی الهی را کشف کرده و آن را به انجمن جادوگران معرفی کردند. تنها مشکلی که این جادو داشت آن بود که به میزان باورنکردنی انرژی جادویی برای انجام شدنش نیاز داشت.

به همین دلیل، این جادوگران به ناچار از روح خود برای قدرت دادن به این افسون استفاده کردند. روح، بهترین و بزرگ‌ترین منبع جادویی است که می‌توان پیدا کرد؛ برای همین هم هست که اربابان مردگان با جذب روح انسان‌ها به روح‌دانشان می‌توانستند خود را قدرتمندتر کنند.

وقتی که بالاخره سه‌نژاد، جادوگران مورد نیاز را گردآوری کردند، افسون را آغاز کردند.

جزئیات این جادو در بین شن‌های زمان گم شده… هیچ‌کس جزئیات این افسون را به یاد ندارد اما چیزی که می‌شود از آن مطمئن بود آن است که افسون کار کرده!

گفته شده وقتی که روح آخرین جادوگر توسط این جادو مصرف شد، هزاران هزار گوی‌ عظیم‌الجثه، معلق در هوا به سمت ارتش مردگان پرواز کردند. وقتی که این گوی‌ها به مانند ستاره‌هایی سوزان به بالای سر ارتش هیولاها و مردگان رسیدند، شروع به جذب بدن همه آن‌ها کردند.

در ابتدا این جذب کردن به آرامی صورت گرفت، اما بعد سرعت آن افزایش یافت. مهم نبود که هیولاها با چه سرعتی از گوی‌ها فرار می‌کردند، آن‌ها همگی به درون گوی‌ها کشیده می‌شدند.

بهترین جادوگران ارتش مردگان سعی در خنثی کردن این جادو داشتند، اما هیچ یک موفق به توقفِ این خورشیدهای سوزان نشد. حتی پادشاه مردگان هم از این قضیه مستثنا نبود؛ بدن غول‌پیکر او هم توسط مکش این خورشیدها له و به درون آنان مکیده شد.

وقتی که دیگر هیچ هیولا و یا مرده‌ای از ارتش مردگان باقی نماند، این گوی‌ها خود را به داخل زمین فرو برده و دخمه‌ها و سیاه‌چاله‌های امروزی را بوجود آوردند.

افسون الهی که برای شکست دشمن استفاده شد، آنان را نکشت بلکه بدن آنان را در زیر زمین زندانی کرد. نفرین شدگان توسط سه ‌نژاد: هیولاها و مردگان، با هر بار کشته شدن توسط ماجراجویان، بار دیگر در اعماق سیاه‌چال‌ها زنده می‌شوند… دوباره و دوباره.

نظریه‌های زیادی از اینکه چگونه این دخمه‌ها به هیولاها زندگی دوباره می‌دهد وجود دارد، اما تا به‌حال هیچ‌کس برای این موضوع که چرا و چگونه آن گوی‌ها موجب بوجود آمدن سیاه‌چال‌ها و زندانی شدن هیولا‌ها شده، پاسخی ندارد.

این گوی‌ها که نام دیگرشان ‘قلب سیاه‌چاله‌ها’ است، تنها راه برای از بین بردن هیولاها و مردگان هستند. با سفر به اعماق دخمه‌ها و پیدا کردن قلب سیاه‌چال‌ها و از بین بردن آن‌ها می‌توان راه دوباره زنده شدن و تناسخ‌ دوباره‌ی هیولاها و مردگان را بست.

با آنکه سه‌ نژاد خیانتکار به پیروزی رسیده بودند، اما شهرها و تمدن‌های بزرگشان در آتش طمع و زیاده‌خواهی خودشان سوخت و از بین رفت و کتاب‌ها و دانش‌های هزاران ساله هم همراه با آن‌ها به خاکستر تبدیل شد. حال تنها جادوهای ابتدایی در بین جادوگران سینه به سینه گشته تا که به نسل امروز رسیده؛ این اتفاق پسرفتی که کال از زمان بیرون آمدن از آزمایشگاهش تا به حال دیده را توضیح می‌دهد…

حال با از بین رفتن مردگان و امپراطوری آنان، زمین‌های دست نخورده و آماده‌ای برای انسان‌ها باقی مانده بود. آنان از این موقعیت استفاده کرده و امپراطوری و پادشاهی‌های خود را گسترش دادند.

با گذشت قرن‌ها، پادشاهی‌های مختلفی روی کار آمدند و مرزهای بسیاری از کشورها کم و زیاد شد. جمعیت از دست رفته این سه‌ نژاد بالاخره به مقدار قبلی خود در قبل از جنگ رسید و در نهایت با زیاد شدن تعدادشان، جمعیت این سه نژاد با یکدیگر تلاقی کردند.

صد سال بعد از اتمام جنگ، اولین رخنه در یکی از سیاه‌چاله‌ها صورت گرفت. در طی این صد سال، هیچ‌‌کس نیازی به کشتن هیولاهای داخل سیاه‌چال‌ها نداشته چون هیچ مشکلی به چشم نمی‌خورد. اما با گذشت زمان و تولید مثل هیولاهای داخل سیاه‌چاله‌ها، دالان‌های داخل این دخمه‌ها از جمعیتشان پر شده و دیگر توانایی نگه داشتن آن‌ها را نداشت، پس سیاه‌چاله‌ها این هیولاها را از درون خود بیرون کردند.

با آزاد شدن تعدادی از این هیولاها، امنیت پادشاهی‌ها در خطر قرار گرفت.

بعد از آنکه انسان‌ها یکی از شهرهای خود را به همین دلیل از دست دادند، نیروهایشان را برای باز پس گیری به آن شهر فرستاده و پس از پاکسازی و بازپس‌گیری آن، سیستمی طراحی کردند که به موجب آن، جمعیت هیولاهای داخل دخمه‌ها و سیاه‌چاله‌ها تحت کنترل قرار می‌گرفت.

این سیستم توسط ‘انجمن ماجراجویان’ رهبری می‌شد…

اینک دیگر این وظیفه انجمن بود تا از خروج هیولاها و کشتار انسان‌ها جلوگیری کند. در حال‌ حاضر انجمن ماجراجویان علاوه‌بر آنکه به خاطر خدمات خود برای کشتن هیولاها از طرف پادشاهی‌ها پول دریافت می‌کرد، با کشتن هیولاها و به دست آوردن مواد کمیاب از بدن آن‌ها و تالارهای داخل سیاه‌چال‌ها، به یکی از ثروتمندترین انجمن‌های تاریخ بدل شد.

تاریخ بعد از بوجود آمدن این انجمن، حوصله‌سر بر شده و دیگر چیز خاصی برای ارائه کردن ندارد… حداقل برای کال که اینطور است!

کال کتاب تاریخ را بسته و آن را به آرامی روی میز مطالعه‌اش می‌گذارد. او پیپ خود را برداشته، پر از تنباکو کرده و روشنش می‌کند. پس از چندبار کام گرفتن و درست کردن حلقه‌های دود، در فکر فرو می‌رود…

چرا او تحت تاثیر جادو قرار نگرفت؟ یعنی هنوز بعضی از همکاران او هستند که مانند او آزاد باشند و در یک دخمه کثیف زندانی نشده باشند؟

او موقعیت چندین آزمایشگاه دیگر را در ذهن دارد؛ شاید با سر زدن به آن‌ها بتواند از سرنوشت بقیه همکارانش مطلع شود. فقط مشکل اینجاست‌ که این آزمایشگاه‌ها در سراسر قاره پخش شده‌اند…!

او شاید دلش بخواهد با یکی از دوستانش ملاقات کند، ولی فعلاً هدف اصلی او چیز دیگری‌ است… هدف او هنوز بررسی سیاه‌چال‌ها و فهمیدن طرز کار آن‌هاست؛ شاید با فهمیدن این موضوع بتواند افسون آنان را از بین برده و افراد زندانی شده را نجات دهد.

کال هنوز مطمعن نیست که آیا می‌تواند موفق به انجام این کار شود یا خیر؛ با این حال نمی‌خواهد دست از تلاش و تحقیق بردارد… زندانی شدن تا ابد، سرنوشتی است بدتر از مرگ! اگر او در چنین شرایطی بود، بدون شک هر کاری می‌کرد تا آزاد شود…

فعلاً کار درست این است که در بین انسان‌ها مخفی بماند. نیازی به عجله نیست… او هر چقدر که بخواهد زمان دارد…