«با چشمهای خودت دیدی که چطور پروفسور اون گرگها رو کشت؟» لارا همانطور که از کلاس کیمیاگری خارج میشود، از رایان سوال میکند.
«آره، تو چطور؟» رایان، از ابتدا تا انتهای کار را با چشمان خود دیده بود؛ به وضوح دیده بود که چطور پروفسور با یک ضربه عصا، نیزههای سنگی را از زمین بیرون آورد و گرگها را به سیخ کشید!
رایان اولین باری که پروفسور به او پیشنهاد دستیار شدنش را داده بود، حسابی هیجانزده و مشتاق بود؛ اینکه او نیز قرار است به یک جادوگر توانا و دانا مانند پروفسور کال تبدیل شود، اما امروز با دیدن گرگها و آنکه پروفسور چطور توانست به راحتی آنان را از بین ببرد، باعث شد تا هدف او از دستیار شدن کمی تغییر کند… حالا میخواهد مانند پروفسور، به جادوگری قدرتمند تبدیل شود. هر بار که به صحنه کشته شدن گرگها فکر میکند، علاوه بر خون و خونریزیهایی که در ذهنش تداعی میشود، فکر قدرتهای پروفسور و جادوهایی که از او قرار است یاد بگیرد، به وجد میآوردش؛ البته در عین حال، فکر کردن به آن همه خون، حال او را کمی بد میکند.
«به نظرت یکم عجیب نیست؟»
«عجیب؟ واسه چی؟» رایان متوجه این سوال عجیب لارا نمیشود.
«یکم فکر کن… همه جادوها برای فعال شدنشون به کلمات جادویی احتیاج دارند؛ پروفسور هیچ کلمهای رو موقع کشتن اون گرگها به زبون نیاورد!» لارا احساس میکند سرنخی از این مسئله به دست آورده.
«هممم… مطمئنی؟ شاید تو اون لحظه کلمات رو گفته ولی تو حواست نبوده و چیزی نشنیدی.»
«این به کنار، شاید پروفسور اینقدر قدرتمنده که نیازی نداره کلمات جادویی رو به زبون بیاره!» بنجامین که تا الان پشت سر آن دو بوده، پاسخ میدهد.
«آره بن، یه جورایی درست میگی… ولی بازم، پروفسور اوزِروف گفت که همه افسونها، مهم نیست چقدر قدرتمند یا ضعیف، همشون برای انجام شدنشون نیازه که جادوگر کلمات جادویی رو بلند بخونه.»
«نمیدونم…» رایان راستش را میگوید.
«شاید فردا بتونیم ازش بپرسیم.» لارا و بن با این حرف رایان موافقت میکنند؛ تصمیم میگیرند فردا جواب این کنجکاوی خود را به دست آورند.
این سه نفر، برای چند دقیقه در راهروهای آکادمی قدم زده و از تجربهی امروز خود در جنگل صحبت میکنند. کمکم به وقت نهار نزدیک میشود، پس تصمیم میگیرند یک راست به سمت کافهتریا بروند.
رایان از این موضوع بسیار خوشحال است! او همیشه لارا را دوست داشته و این اولین باری است که چنین زمان طولانی را با یکدیگر میگذرانند. بن از علاقه رایان به لارا کاملاً آگاه است؛ پس تصمیم میگیرد خود را کمی از این دو نفر دور کرده و به دوست خود اجازه دهد مرکز توجهات شود. این موضوع برایش مهم نیست؛ بن هیچ وقت فرد حسودی نبوده، برعکس! او از این موضوع که رایان بالاخره جرئت صحبت با دختر مورد علاقه خود را پیدا کرده، بسیار خوشحال است؛ البته از طرف دیگر، بن همین الانش هم به کس دیگری علاقه دارد، پس نیازی نیست که سد راه رایان شود.
کافهتریا یا همان سالن غذاخوری، یک سالن بسیار بزرگ است که میزهای طولانی در آن قرار گرفته شده؛ میزهای چوبی بزرگی که هر طرفِ هر کدام از آنها، سی صندلی قرار دارد. ده عدد از این میزها در این سالن قرار دارند، پس یعنی ششصد دانشآموز میتوانند همزان در این سالن غذا بخورند! البته این اتفاق بسیار نادر است. کافهتریا بیست و چهار ساعته برای دانشآموزان و اساتید آکادمی آماده سرویس دهی میباشد؛ این گونه اگر کسی در وقت عجیبی از روز کلاس داشته باشد، میتواند به راحتی به غذا و خوراک دسترسی داشته باشد.
از آنجایی که الان وقت ناهار است، یک صف کوچک رو به روی آشپزخانه تشکیل شده؛ البته هیچکس زمانی طولانی را در این صف نمیگذراند و هر کس حداکثر سه دقیقه باید منتظر بماند.
سه تفنگدار بعد از آنکه غذهای خود را انتخاب کردند، یکی از میزها را انتخاب و در کنار یکدیگر مینشینند. بن، یک ظرف پر از گوشت بریان، سبزیجات سرخ شده و تعدادی شیرینی برداشته. لارا از طرف دیگر، ناهار سبکتری برای خود در نظر گرفته؛ یک ماهی دودی با مقداری سالاد. رایان نمیخواهد جلوی دختر مورد علاقهاش دو لپی غذا بخورد، پس همان چیزی را سفارش میدهد که لارا برداشته؛ یک ماهی دودی با مقداری برنج.
غذاهای آکادمی همیشه جزء بهترین غذاها محسوب میشود؛ هرچه نباشد، قرار است فرزندان نجیبزادگان از این غذاها میل کنند، پس آشپزهای آکادمی، همیشه از بین بهترین آشپزهای پادشاهی انتخاب میشوند. همین موضوع باعث شده تا رایان از طعم غذای خود تعجب کند! این غذا، طعم خوشمزه همیشگی خود را ندارد. رایان از لارا میپرسد که آیا او هم چنین مزهای را احساس میکند، ولی لارا میگوید که ماهی او هیچ مشکلی ندارد.
رایان زیاد فکر خود را درگیر این موضوع نمیکند. برای او، مسئله مهم آن است که او در حال خوردن ناهار در کنار دو نفر از بهترین دوستانش است؛ البته امیدوار است که این ماهی بدمزه، بعداً حال او را بد نکند!
…
کالسکهای پوشیده شده از آب طلا و جواهرات درخشان و گران قیمت، با سرعتی سرسامآور، در حال طی کردن خیابان اصلی پایتخت است. نشان سلطنتی بر روی این کالسکه به چشم میخورد. شوالیههای اطراف کالسکه آنچنان زیادند که هیچکس نمیتواند به درستی کالسکه را تماشا کند.
پادشاه، زمانی که از بد حالی پسر بزرگش باخبر شده، همه کارهای خود را کنار گذاشته و خود را سریعاً به پایتخت رسانده. مسئله مهم فقط عشق پادشاه به فرزندش نیست، بلکه در عین حال الکساندر، وارث تخت پادشاهی او نیز میباشد. بیماری یکی از اعضای خانواده سلطنتی، امر نادری نیست، اما آنکه حتی یک لشکر از پزشکان و درمانگران نتوانند او را مداوا کنند، مسئله دیگری است.
او در این فکر است که به احتمال زیاد، کسی میخواهد رابطه پادشاهی آمین را با پادشاهی مورگانیا شکراب کند. اینکه شاهزاده در سفر خود به پادشاهی مورگانیا به چنین بیماری سختی مبتلا شده، مسئله عجیبی است که شاید اتفاقی نباشد… آنقدری خِرد دارد که بداند مورگانیا مسئول چنین چیزی نیست، ولی مهم آن است که فرد دسیسهچین را پیدا کند.
پادشاه آمین، در افکار خود غرق شده. او در طی چند ماه گذشته، مشغول بررسی تمامی قلعهها و سربازخانههایی که در اطراف مرزهای کشور واقع شدهاند بوده؛ میخواست مطمئن شود در این زمانه صلح، هیچ یک از سربازان و فرماندههانش، از خود تنبلی نشان ندهند. این سفر او قرار بود شش ماه طول بکشد، اما خبر بیماری شاهزاده، این سفر را نیمهکاره گذاشت. حال، این سفر برای او کمترین اهمیت را دارد؛ تنها موضوع مهم، سلامت پسر اوست. او به جادوگر سلطنتی اعتماد کامل دارد؛ میداند هر طور که هست، رجینالد برای این مشکل، راهحلی پیدا میکند. او تا به حال پادشاه را مایوس نکرده، پس شک دارد امروز بخواهد مایوسش کند…
کالسکه با سرعت تمام مسیر را طی میکند. چند باری نزدیک بود که شوالیهها با سرعت بالای خود، چندتایی از عابرین را زیر بگیرند، ولی خوشبختانه، زرههای طلایی و درخشان آنان، اخطار لازم را به عابرین میدهد. کالسکه سریعاً از روی پل چوبی قصر رد شده و وارد باغ میشود. هنوز کاملاً نایستادهاند که پادشاه از آن به بیرون پریده و به طرف قصر شروع به دویدن میکند.
یکی از مباشرین قصر، در انتظار پادشاه نشسته. او سریعاً پادشاه را به اتاق شاهزاده راهنمایی میکند. مباشر مجبور است برای آنکه از پادشاه عقب نیوفتد، در کنار او بدود! پادشاه سراسیمه وارد اتاق شاهزدا میشود. ملکه را میبیند که سر شاهزاده را در دامان خود گذاشته و در حال خواندن یکی از کتابهای مورد علاقه شاهزاده است؛ در عین حال، با انگشت دست راست خود، سر تازه بیمو شده شاهزاده را نوازش میکند. پادشاه، حسابی از دیدن وضعیت اسفناک پسرش شوکه میشود. انتظار داشت رجینالد تا الان شاهزاده را مداوا کرده باشد؛ این وضع، ابداً انتظاری نیست که از جادوگر سلطنتی داشته.
«رجینالد هنوز مداواش نکرده؟! پس این جادوگر کجاست!» پادشاه سعی دارد صدای خود را در مقابل همسرش بالا نبرد.
ملکه آمین به آرامی کتاب را کنار گذاشته و با چشمان آبی خود و لبخندی کوچک، به پادشاه خیره میشود. «این یه طلسمه…»
«طلسم؟ منظورت چیه این یه طلسمه؟!» پادشاه در کمال ناباوری از ملکه سوال میکند.
«یکی الکس رو طلسم کرده… ولی نگران نباش، حالا که تو بالاخره اینجایی، میتونیم مراسم رو برای برداشتن طلسم شروع کنیم.» ملکه با چشمانی پف کرده، درحالی که قطرات کریستالی اشک، بار دیگر در حال جمع شدن در آنها هستند، پاسخ میدهد.
«خیلی خب…» پادشاه بر گوشه تخت، در کنار ملکه مینشیند. «حالا باید چیکار کنیم؟»
«خب… راستش…»
«راستش چی؟»
هِکتور آمین، چهل سالی میشود که با الیزابت ازدواج کرده. ازدواج آنان، یک ازدواج از پیش تعیین شده بود. در سالهای اول ازدواج، هیچ علاقهای به یکدیگر نداشتند؛ الیزابت به هکتور به چشم مردی بیادب و غیر قابل تحمل نگاه میکرد و از طرف دیگر، هکتور او را به چشم یک زن سادهلوح و بیش از حد دلسوز نگاه میکرد. با گذشت سالها، این دو نفر آنچنان عاشق یکدیگر شدند که هِکتور برخلاف پدرش، خود را از داشتن یک حرم بزرگ از زنان و همسران مختلف منع کرد و قسم خورد که تنها الیزابت را دوست داشته باشد.
این عمل پادشاه، مشکلات فراوانی را برای پادشاهی حل کرد. برخلاف هِکتور که مجبور بود با چنگ و دندان و خون و خونریزی، تخت پادشاهی را از چنگ برادرانش بیرون بکشد، هیچ رقیبی برای الکساندر وجود ندارد، چرا که او تنها پسر بزرگ پادشاه است. از طرف دیگر، پادشاه و ملکه، از زمان فرمانروایی خود برای مستحکم کردن کشور استفاده کروند. با نبود هیچ وارث تاج و تختی جز الکساندر، نجیبزادگان نیز، نیازی به طرفداری از وارث دیگری را نداشتند. کشوری عاری از جنگ داخلی، به پادشاهی آمین اجازه داد تا که روز به روز قدرتمندتر و یکپارچهتر شود. از آنجایی که هیچ قدرتی در کشور، بالاتر از پادشاه و ملکهاش نیست، پس هیچ انجمنی مانند انجمنهای مذهبی، توانایی قدرتگیری و جداسازی پادشاهی آمین را نداشتند.
«من… من باید جای اون رو بگیرم!» اشک از گونههای ملکه سرازیر میشود.
«جای اون رو بگیری؟! معلوم هست چی داری میگی!» سردرگمی در چهره پادشاه پیداست.
«تنها راه برداشتن طلسم اینه که اون رو به یک نفر دیگه منتقل کنیم… من تنها کسی هستم که میشه طلسم رو بهش منتقل کرد.» با اتمام حرف ملکه، او دستش را بر سینه شاهزاده میگذارد.
«جدی که نیستی؟! زودباش سریعاً جادوگر رجینالد رو برام بیار! همین الان!!!» ناراحتی و غم پادشاه، جای خود را به خشم و عصبانیت میدهد. او به خدمتکار دم در دستور میدهد.
«عزیزم، هیچ راه دیگهای نیست… تنها راه حل، همینه که بهت گفتم!» ملکه سعی دارد با حرفهایش پادشاه را آرام کند.
«نه… نه… من اجازه نمیدم! باید یه راه دیگه باشه! اجازه نمیدم نه تو و نه پسرمون کشته بشه!» با گفتن این حرف، پادشاه از روی تخت بلند شده و شتابان به سمت درب اتاق میرود. او قرار نیست منتظر خدمتکار بنشیند؛ شخصاً به دنبال پیدا کردن جادوگر به راه میافتد.
ملکه سعی نمیکند جلوی او را بگیرد، چرا که خوب میداند هر کاری که کند، نمیتواند او را متوقف کند. همسر او، مردی بسیار لجوج و یکدنده است؛ وقتی روی تصمیمی متمرکز میشود، هیچچیز نمیتواند او را منصرف کند. این ویژگی پادشاه، یکی از چیزهایی بود که الیزابت در اوایل ازدواج از آن متنفر بود، اما با گذشت زمان، متوجه شد این ویژگی نه بدترین، بلکه یکی از بهترین ویژگیهای این مرد است.
پادشاه میخواهد خودش برای پیدا کردن راهحل دست به کار شود! او تصمیم ندارد مرگ یکی از عزیزانش را به چشم ببیند…
…
در اعماق عمیقترین سیاهچالهها، در یک اتاق تاریک و نم گرفته، مردی در حال حکاکی کردن نقوشی عجیب بر روی زمین است. این نقوش، از کتابی در دستانش نشات گرفتهاند. کتابی شیطانی که از پوست آدمیزاد درست شده و با خون انسانها نگاشته شده. در صفحات این کتاب، نقوشی از هیولاهای عجیب و وحشتآوری به چشم میخورند که در کنار هر کدام از این هیولاها، طرز احضار آنان نگاشته شده است.
تمامی نقشههایی که او در طی این سالها انجام کشیده، قرار است بالاخره به ثمر برسند. حالا تنها باید صبر کند که مهمانش از راه برسد تا بتواند مراسم احضارش را تکمیل کند. بالاخره! بالاخره قرار است خانوادهاش تقاص پس بدهند. آن همه سال زجر کشیدن و کتک خوردن، آن همه عذاب کشیدن، به زودی انتقام همه گرفته میشود. اعضای خانواده، همیشه به او میگفتند که این عذاب کشیدنها، همه به نفع اوست، تا که در آینده به موفقیت برسد، اما او خوب میدانست که همه آنها، تنها دارند از او سو استفاده میکنند. احساس میکند که قرار است خشم از درونش زبانه کشد، پس کمی مکث کرده و بعد از چند نفس عمیق به کار خود ادامه میدهد.
دیگر چیزی نمانده؛ دایرهی احضار آماده شده و نقوش هندسی و مذهبی، زمین را پوشاندهاند. از روی زمین بلند شده و بر روی صندلی خود در گوشه اتاق، دست به سینه به انتظار مینشیند…
بخش 19
«مراسم»
«با چشمهای خودت دیدی که چطور پروفسور اون گرگها رو کشت؟» لارا همانطور که از کلاس کیمیاگری خارج میشود، از رایان سوال میکند.
«آره، تو چطور؟» رایان، از ابتدا تا انتهای کار را با چشمان خود دیده بود؛ به وضوح دیده بود که چطور پروفسور با یک ضربه عصا، نیزههای سنگی را از زمین بیرون آورد و گرگها را به سیخ کشید!
رایان اولین باری که پروفسور به او پیشنهاد دستیار شدنش را داده بود، حسابی هیجانزده و مشتاق بود؛ اینکه او نیز قرار است به یک جادوگر توانا و دانا مانند پروفسور کال تبدیل شود، اما امروز با دیدن گرگها و آنکه پروفسور چطور توانست به راحتی آنان را از بین ببرد، باعث شد تا هدف او از دستیار شدن کمی تغییر کند… حالا میخواهد مانند پروفسور، به جادوگری قدرتمند تبدیل شود. هر بار که به صحنه کشته شدن گرگها فکر میکند، علاوه بر خون و خونریزیهایی که در ذهنش تداعی میشود، فکر قدرتهای پروفسور و جادوهایی که از او قرار است یاد بگیرد، به وجد میآوردش؛ البته در عین حال، فکر کردن به آن همه خون، حال او را کمی بد میکند.
«به نظرت یکم عجیب نیست؟»
«عجیب؟ واسه چی؟» رایان متوجه این سوال عجیب لارا نمیشود.
«یکم فکر کن… همه جادوها برای فعال شدنشون به کلمات جادویی احتیاج دارند؛ پروفسور هیچ کلمهای رو موقع کشتن اون گرگها به زبون نیاورد!» لارا احساس میکند سرنخی از این مسئله به دست آورده.
«هممم… مطمئنی؟ شاید تو اون لحظه کلمات رو گفته ولی تو حواست نبوده و چیزی نشنیدی.»
«این به کنار، شاید پروفسور اینقدر قدرتمنده که نیازی نداره کلمات جادویی رو به زبون بیاره!» بنجامین که تا الان پشت سر آن دو بوده، پاسخ میدهد.
«آره بن، یه جورایی درست میگی… ولی بازم، پروفسور اوزِروف گفت که همه افسونها، مهم نیست چقدر قدرتمند یا ضعیف، همشون برای انجام شدنشون نیازه که جادوگر کلمات جادویی رو بلند بخونه.»
«نمیدونم…» رایان راستش را میگوید.
«شاید فردا بتونیم ازش بپرسیم.» لارا و بن با این حرف رایان موافقت میکنند؛ تصمیم میگیرند فردا جواب این کنجکاوی خود را به دست آورند.
این سه نفر، برای چند دقیقه در راهروهای آکادمی قدم زده و از تجربهی امروز خود در جنگل صحبت میکنند. کمکم به وقت نهار نزدیک میشود، پس تصمیم میگیرند یک راست به سمت کافهتریا بروند.
رایان از این موضوع بسیار خوشحال است! او همیشه لارا را دوست داشته و این اولین باری است که چنین زمان طولانی را با یکدیگر میگذرانند. بن از علاقه رایان به لارا کاملاً آگاه است؛ پس تصمیم میگیرد خود را کمی از این دو نفر دور کرده و به دوست خود اجازه دهد مرکز توجهات شود. این موضوع برایش مهم نیست؛ بن هیچ وقت فرد حسودی نبوده، برعکس! او از این موضوع که رایان بالاخره جرئت صحبت با دختر مورد علاقه خود را پیدا کرده، بسیار خوشحال است؛ البته از طرف دیگر، بن همین الانش هم به کس دیگری علاقه دارد، پس نیازی نیست که سد راه رایان شود.
کافهتریا یا همان سالن غذاخوری، یک سالن بسیار بزرگ است که میزهای طولانی در آن قرار گرفته شده؛ میزهای چوبی بزرگی که هر طرفِ هر کدام از آنها، سی صندلی قرار دارد. ده عدد از این میزها در این سالن قرار دارند، پس یعنی ششصد دانشآموز میتوانند همزان در این سالن غذا بخورند! البته این اتفاق بسیار نادر است. کافهتریا بیست و چهار ساعته برای دانشآموزان و اساتید آکادمی آماده سرویس دهی میباشد؛ این گونه اگر کسی در وقت عجیبی از روز کلاس داشته باشد، میتواند به راحتی به غذا و خوراک دسترسی داشته باشد.
از آنجایی که الان وقت ناهار است، یک صف کوچک رو به روی آشپزخانه تشکیل شده؛ البته هیچکس زمانی طولانی را در این صف نمیگذراند و هر کس حداکثر سه دقیقه باید منتظر بماند.
سه تفنگدار بعد از آنکه غذهای خود را انتخاب کردند، یکی از میزها را انتخاب و در کنار یکدیگر مینشینند. بن، یک ظرف پر از گوشت بریان، سبزیجات سرخ شده و تعدادی شیرینی برداشته. لارا از طرف دیگر، ناهار سبکتری برای خود در نظر گرفته؛ یک ماهی دودی با مقداری سالاد. رایان نمیخواهد جلوی دختر مورد علاقهاش دو لپی غذا بخورد، پس همان چیزی را سفارش میدهد که لارا برداشته؛ یک ماهی دودی با مقداری برنج.
غذاهای آکادمی همیشه جزء بهترین غذاها محسوب میشود؛ هرچه نباشد، قرار است فرزندان نجیبزادگان از این غذاها میل کنند، پس آشپزهای آکادمی، همیشه از بین بهترین آشپزهای پادشاهی انتخاب میشوند. همین موضوع باعث شده تا رایان از طعم غذای خود تعجب کند! این غذا، طعم خوشمزه همیشگی خود را ندارد. رایان از لارا میپرسد که آیا او هم چنین مزهای را احساس میکند، ولی لارا میگوید که ماهی او هیچ مشکلی ندارد.
رایان زیاد فکر خود را درگیر این موضوع نمیکند. برای او، مسئله مهم آن است که او در حال خوردن ناهار در کنار دو نفر از بهترین دوستانش است؛ البته امیدوار است که این ماهی بدمزه، بعداً حال او را بد نکند!
…
کالسکهای پوشیده شده از آب طلا و جواهرات درخشان و گران قیمت، با سرعتی سرسامآور، در حال طی کردن خیابان اصلی پایتخت است. نشان سلطنتی بر روی این کالسکه به چشم میخورد. شوالیههای اطراف کالسکه آنچنان زیادند که هیچکس نمیتواند به درستی کالسکه را تماشا کند.
پادشاه، زمانی که از بد حالی پسر بزرگش باخبر شده، همه کارهای خود را کنار گذاشته و خود را سریعاً به پایتخت رسانده. مسئله مهم فقط عشق پادشاه به فرزندش نیست، بلکه در عین حال الکساندر، وارث تخت پادشاهی او نیز میباشد. بیماری یکی از اعضای خانواده سلطنتی، امر نادری نیست، اما آنکه حتی یک لشکر از پزشکان و درمانگران نتوانند او را مداوا کنند، مسئله دیگری است.
او در این فکر است که به احتمال زیاد، کسی میخواهد رابطه پادشاهی آمین را با پادشاهی مورگانیا شکراب کند. اینکه شاهزاده در سفر خود به پادشاهی مورگانیا به چنین بیماری سختی مبتلا شده، مسئله عجیبی است که شاید اتفاقی نباشد… آنقدری خِرد دارد که بداند مورگانیا مسئول چنین چیزی نیست، ولی مهم آن است که فرد دسیسهچین را پیدا کند.
پادشاه آمین، در افکار خود غرق شده. او در طی چند ماه گذشته، مشغول بررسی تمامی قلعهها و سربازخانههایی که در اطراف مرزهای کشور واقع شدهاند بوده؛ میخواست مطمئن شود در این زمانه صلح، هیچ یک از سربازان و فرماندههانش، از خود تنبلی نشان ندهند. این سفر او قرار بود شش ماه طول بکشد، اما خبر بیماری شاهزاده، این سفر را نیمهکاره گذاشت. حال، این سفر برای او کمترین اهمیت را دارد؛ تنها موضوع مهم، سلامت پسر اوست. او به جادوگر سلطنتی اعتماد کامل دارد؛ میداند هر طور که هست، رجینالد برای این مشکل، راهحلی پیدا میکند. او تا به حال پادشاه را مایوس نکرده، پس شک دارد امروز بخواهد مایوسش کند…
کالسکه با سرعت تمام مسیر را طی میکند. چند باری نزدیک بود که شوالیهها با سرعت بالای خود، چندتایی از عابرین را زیر بگیرند، ولی خوشبختانه، زرههای طلایی و درخشان آنان، اخطار لازم را به عابرین میدهد. کالسکه سریعاً از روی پل چوبی قصر رد شده و وارد باغ میشود. هنوز کاملاً نایستادهاند که پادشاه از آن به بیرون پریده و به طرف قصر شروع به دویدن میکند.
یکی از مباشرین قصر، در انتظار پادشاه نشسته. او سریعاً پادشاه را به اتاق شاهزاده راهنمایی میکند. مباشر مجبور است برای آنکه از پادشاه عقب نیوفتد، در کنار او بدود! پادشاه سراسیمه وارد اتاق شاهزدا میشود. ملکه را میبیند که سر شاهزاده را در دامان خود گذاشته و در حال خواندن یکی از کتابهای مورد علاقه شاهزاده است؛ در عین حال، با انگشت دست راست خود، سر تازه بیمو شده شاهزاده را نوازش میکند. پادشاه، حسابی از دیدن وضعیت اسفناک پسرش شوکه میشود. انتظار داشت رجینالد تا الان شاهزاده را مداوا کرده باشد؛ این وضع، ابداً انتظاری نیست که از جادوگر سلطنتی داشته.
«رجینالد هنوز مداواش نکرده؟! پس این جادوگر کجاست!» پادشاه سعی دارد صدای خود را در مقابل همسرش بالا نبرد.
ملکه آمین به آرامی کتاب را کنار گذاشته و با چشمان آبی خود و لبخندی کوچک، به پادشاه خیره میشود. «این یه طلسمه…»
«طلسم؟ منظورت چیه این یه طلسمه؟!» پادشاه در کمال ناباوری از ملکه سوال میکند.
«یکی الکس رو طلسم کرده… ولی نگران نباش، حالا که تو بالاخره اینجایی، میتونیم مراسم رو برای برداشتن طلسم شروع کنیم.» ملکه با چشمانی پف کرده، درحالی که قطرات کریستالی اشک، بار دیگر در حال جمع شدن در آنها هستند، پاسخ میدهد.
«خیلی خب…» پادشاه بر گوشه تخت، در کنار ملکه مینشیند. «حالا باید چیکار کنیم؟»
«خب… راستش…»
«راستش چی؟»
هِکتور آمین، چهل سالی میشود که با الیزابت ازدواج کرده. ازدواج آنان، یک ازدواج از پیش تعیین شده بود. در سالهای اول ازدواج، هیچ علاقهای به یکدیگر نداشتند؛ الیزابت به هکتور به چشم مردی بیادب و غیر قابل تحمل نگاه میکرد و از طرف دیگر، هکتور او را به چشم یک زن سادهلوح و بیش از حد دلسوز نگاه میکرد. با گذشت سالها، این دو نفر آنچنان عاشق یکدیگر شدند که هِکتور برخلاف پدرش، خود را از داشتن یک حرم بزرگ از زنان و همسران مختلف منع کرد و قسم خورد که تنها الیزابت را دوست داشته باشد.
این عمل پادشاه، مشکلات فراوانی را برای پادشاهی حل کرد. برخلاف هِکتور که مجبور بود با چنگ و دندان و خون و خونریزی، تخت پادشاهی را از چنگ برادرانش بیرون بکشد، هیچ رقیبی برای الکساندر وجود ندارد، چرا که او تنها پسر بزرگ پادشاه است. از طرف دیگر، پادشاه و ملکه، از زمان فرمانروایی خود برای مستحکم کردن کشور استفاده کروند. با نبود هیچ وارث تاج و تختی جز الکساندر، نجیبزادگان نیز، نیازی به طرفداری از وارث دیگری را نداشتند. کشوری عاری از جنگ داخلی، به پادشاهی آمین اجازه داد تا که روز به روز قدرتمندتر و یکپارچهتر شود. از آنجایی که هیچ قدرتی در کشور، بالاتر از پادشاه و ملکهاش نیست، پس هیچ انجمنی مانند انجمنهای مذهبی، توانایی قدرتگیری و جداسازی پادشاهی آمین را نداشتند.
«من… من باید جای اون رو بگیرم!» اشک از گونههای ملکه سرازیر میشود.
«جای اون رو بگیری؟! معلوم هست چی داری میگی!» سردرگمی در چهره پادشاه پیداست.
«تنها راه برداشتن طلسم اینه که اون رو به یک نفر دیگه منتقل کنیم… من تنها کسی هستم که میشه طلسم رو بهش منتقل کرد.» با اتمام حرف ملکه، او دستش را بر سینه شاهزاده میگذارد.
«جدی که نیستی؟! زودباش سریعاً جادوگر رجینالد رو برام بیار! همین الان!!!» ناراحتی و غم پادشاه، جای خود را به خشم و عصبانیت میدهد. او به خدمتکار دم در دستور میدهد.
«عزیزم، هیچ راه دیگهای نیست… تنها راه حل، همینه که بهت گفتم!» ملکه سعی دارد با حرفهایش پادشاه را آرام کند.
«نه… نه… من اجازه نمیدم! باید یه راه دیگه باشه! اجازه نمیدم نه تو و نه پسرمون کشته بشه!» با گفتن این حرف، پادشاه از روی تخت بلند شده و شتابان به سمت درب اتاق میرود. او قرار نیست منتظر خدمتکار بنشیند؛ شخصاً به دنبال پیدا کردن جادوگر به راه میافتد.
ملکه سعی نمیکند جلوی او را بگیرد، چرا که خوب میداند هر کاری که کند، نمیتواند او را متوقف کند. همسر او، مردی بسیار لجوج و یکدنده است؛ وقتی روی تصمیمی متمرکز میشود، هیچچیز نمیتواند او را منصرف کند. این ویژگی پادشاه، یکی از چیزهایی بود که الیزابت در اوایل ازدواج از آن متنفر بود، اما با گذشت زمان، متوجه شد این ویژگی نه بدترین، بلکه یکی از بهترین ویژگیهای این مرد است.
پادشاه میخواهد خودش برای پیدا کردن راهحل دست به کار شود! او تصمیم ندارد مرگ یکی از عزیزانش را به چشم ببیند…
…
در اعماق عمیقترین سیاهچالهها، در یک اتاق تاریک و نم گرفته، مردی در حال حکاکی کردن نقوشی عجیب بر روی زمین است. این نقوش، از کتابی در دستانش نشات گرفتهاند. کتابی شیطانی که از پوست آدمیزاد درست شده و با خون انسانها نگاشته شده. در صفحات این کتاب، نقوشی از هیولاهای عجیب و وحشتآوری به چشم میخورند که در کنار هر کدام از این هیولاها، طرز احضار آنان نگاشته شده است.
تمامی نقشههایی که او در طی این سالها انجام کشیده، قرار است بالاخره به ثمر برسند. حالا تنها باید صبر کند که مهمانش از راه برسد تا بتواند مراسم احضارش را تکمیل کند. بالاخره! بالاخره قرار است خانوادهاش تقاص پس بدهند. آن همه سال زجر کشیدن و کتک خوردن، آن همه عذاب کشیدن، به زودی انتقام همه گرفته میشود. اعضای خانواده، همیشه به او میگفتند که این عذاب کشیدنها، همه به نفع اوست، تا که در آینده به موفقیت برسد، اما او خوب میدانست که همه آنها، تنها دارند از او سو استفاده میکنند. احساس میکند که قرار است خشم از درونش زبانه کشد، پس کمی مکث کرده و بعد از چند نفس عمیق به کار خود ادامه میدهد.
دیگر چیزی نمانده؛ دایرهی احضار آماده شده و نقوش هندسی و مذهبی، زمین را پوشاندهاند. از روی زمین بلند شده و بر روی صندلی خود در گوشه اتاق، دست به سینه به انتظار مینشیند…