ورود عضویت
Professor kal – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

بخش20

《یک شب طولانی》

شب‌های آکادمی همیشه خاموش و بی‌صدا هستند؛ امشب هم با شب‌های دیگر تفاوتی ندارد. خیلی وقت است که همه دانش‌آموزان به خواب رفته‌اند؛ آن‌هایی هم که هنوز بیداراند، زیر نور شمع در حال ورق بازی هستند.

رایان زودتر از همه به تخت خواب رفت، اما خواب او، ابداً یک خواب راحت نیست. او همانطور که در تخت خواب خود، بی‌قرار و پریشان در حال غلت خوردن است، بالاخره چشمانش را باز کرده و پتوی روی خود را به کنار می‌زند.

با آنکه چشمان رایان باز است، اما هیچ نشانه‌ای از بیداری در آنان وجود ندارد. او همانطور که زیر لب کلماتی بی‌معنی به زبان می‌آورد، سعی می‌کند بی‌سر و صدا از خوابگاه خارج شود.

بنجامین درست روبه‌روی تخت رایان، در حال خور و پف کردن است. رایان آرام و بی‌صدا خود را به درب اتاق رسانده و دستگیره آن را به ارامی می‌چرخاند.

راهروی خوابگاه حتی از اتاق‌های آن، تاریک‌تر است‌ و پرده‌های کشیده شده هم جلوی عبور نور مهتاب را گرفته‌اند. مهم نیست این راهرو چقدر تاریک است، رایان راهروهای آکادمی را مانند کف دست خود می‌شناسد. بدون آنکه نیازی به دیدن داشته باشد، مسیر خود را از حفظ می‌پیماید.

کف پوش‌های مرمری، پاهای خیس و سرد رایان را سردتر می‌کند. عرق سر تا پای پسرک را پوشانده؛ انگار که او تازه از حمام بیرون آمده باشد!

رایان به راحتی خود را به انتهای راهروی خوابگاه رسانده و از پله‌ها پایین می‌رود. از آنجایی که آکادمی راز و جادو، دارای نگهبانان بسیار کمی است، تقریباً هر کسی می‌تواند بدون هیچ مشکلی به آکادمی وارد و یا از آن خارج شود.

رایان به درب اصلی خوابگاه می‌رسد. او بدون زحمت، درب بزرگ چوبی را هل داده و به فضای خنک و تاریک بیرون قدم می‌گذارد.

نسیم آرام و خنک شبانگاهی بر روی پوست خیس او، مانند تند باد سرد زمستان است، اما با این حال این سرما او را بیدار نمی‌کند.

بدن او به سردی هوا واکنش نشان داده و شروع به لرزیدن می‌کند، اما باز هم رایان به هوش نمی‌آید.

ماه کامل در آسمان شب نمایان است. نور ماه و ستارگان تنها چیزهایی هستند که فضای بیرون را نورانی کرده‌اند. رایان بدون وقفه به مسیرش ادامه می‌دهد. او آنقدری راه می‌رود تا اینکه به یک دشتِ باز می‌رسد؛ دشتی که هیچ درختی ندارد.

در همینجاست که ناگهان مردی رداپوش در کنار او ظاهر شده و با گرفتن دست رایان، او را به سمت مسیری جدید راهنمایی می‌کند.

… … …

پروفسور کال بسیار بی‌حوصله شده. او بر لب بالکن اتاق خود، در کاخ سلطنتی نشسته و ستارگان را تماشا می‌کند. مراسم قرار است فردا صبح انجام گیرد. رجینالد همه وسایل مورد نیاز را آماده کرده و او الان تنها باید صبر کند…

پروفسور کال قبل‌تر درخواست خود را برای بازدید از کتابخانه سلطنتی را با رجینالد مطرح کرده بود، اما درخواست او رد شد؛ برای همین هم الان در انتظار نشسته، تا که همه افراد قصر به خواب روند و بتواند خود را دزدکی وارد کتابخانه فوق‌امنیتی کاخ کند. او نمی‌داند چه چیزی در آنجا انتظارش را می‌کشد، ولی حدس می‌زند که آن، هرچه که هست مطمئناً ارزش دردسر را دارد.

او اکنون، در حال بررسی و انتخاب بهترین افسون برای رد شدن از نگهبانان است. در آخر تصمیم می‌گیرد تا از جادوی شبحِ خاموش استفاده کند. این جادو به کاربر اجازه می‌دهد تا برای مدتی کوتاه بدن خود را وارد دنیای اشباح کند‌؛ با انجام این‌کار، کال نه تنها از دید نگهبانان مخفی می‌ماند، بلکه می‌تواند بدون هیچ مشکلی از موانع فیزیکی مثل دیوارهای قصر به راحتی عبور کند… اینگونه او می‌تواند با کمترین دردسر ممکن، خود را به کتابخانه برساند.

کال احساس می‌کند انگشتری که به رایان داده است، از انگشتش جدا شده:«هممممم، این پسرک داره چیکار می‌کنه؟!»

با اینکه انگشتر رایان یک محفظه‌ی جادویی است، ولی کال هم بر روی آن افسونی اضافه کرده، که به او اجازه می‌دهد موقعیت رایان را شناسایی کند. کال این افسون را برای مطمئن شدن از نیت پسرک به انگشتر اضافه کرده، ولی در عین حال هم می‌خواست با انجام این‌کار، حدالامکان از گم شدن انگشتر با ارزشش و یا دزدیده شدنش جلوگیری کند.

حال اینکه ارتباط انگشتر با کال قطع شده تنها یک معنی دارد… انگشتر به همراه رایان وارد فضایی شده‌اند که سیگنال‌های جادویی و ارتباطی را خنثی می‌کند.

کال سریعاً عصای خود را در دستانش ظاهر کرده و با یک بشکن، دروازه‌ای به سمت خوابگاه رایان باز می‌کند. دروازه جادویی بدون ایجاد صدایی، پروفسور را وارد اتاق رایان می‌کند.

با اینکه اتاق کاملاً تاریک است، اما کال هیچ مشکلی در دیدن ندارد. چشمان او در این تاریکی مانند چشمان یک شکارچی، درحال درخشیدن به نوری سبز رنگ است. او با یک نگاه می‌بیند که بن به آسودگی در تخت خود خوابیده، ولیکن تخت رایان خالی و درب خوابگاه هم نیمه باز است.

پروفسور وارد راهرو شده و مسیری را که رایان از آن گذشته، می‌پیماید.

کال درحالی که دست خود را بر پیشانی‌اش می‌کوبد، حرف می‌زند:«خب، بهتره پیداش کنم… هاااااااااه، این پسره هنوز هیچی نشده، داره برام دردسر درست می‌کنه!»

با خارج شدن از خوابگاه، پروفسور به زمین خیره می‌شود. چند لحظه بعد، پنجه‌های استخوانی شکل شروع به بیرون آمدن از زمین می‌کنند. یک سگ عظیم‌الجثه درحالی که هنوز تکه‌هایی از گوشت و پوست از بدنش آویزان است، در کنار پای پروفسور کال پدیدار می‌شود. شانه‌های این سگ تا زانوهای کال می‌رسد؛ و دهان این هیولا از دندان‌های تیز بسیاری پر شده که فک‌ آن را مجبور می‌کند تا همیشه دهان این موجود را نیمه باز نگه دارد… کال یک سگ جهنمی را احضار کرده!

سگ‌های جهنمی هیولاهایی هستند که برای شکار بسیار مناسب‌اند. شیاطین و احضار کنندگان از این موجودات برای پیدا کردن شکار خود استفاده می‌کنند. با وجود اینکه، این هیولا چیزی به اسم دماغ بر روی صورت خود ندارد، اما می‌تواند بوی روح قربانی را حس کند.

مهم نیست شکار این هیولا در چه فاصله‌ای و یا در کجا پنهان شده باشد، این موجود هر طور که شده باشد، او را پیدا می‌کند…

کال چند تار مو را که از روی تخت رایان پیدا کرده، جلوی صورت سگ جهنمی می‌آورد. سگ پس از کشیدن نفسی عمیق، دماغ خود را بر زمین گذاشته و شروع به بوییدن می‌کند.

سگ، کال را ابتدا به زمین تمرین آکادمی هدایت کرده و سپس او را به سمت زمین‌های اطراف آکادمی می‌برد… این هیولا در تمام طول مسیر، حتی یک لحظه‌ هم مکث نمی‌کند.

بعد از گذشت مدتی کوتاه، سگ جهنمی کال را به دشتی باز رسانده، در نقطه‌ای ایستاده و شروع به کندن زمین می‌کند. با دیدن این صحنه، کال پشت گردن سگ را نوازش کرده و به آن دستور توقف می‌دهد.

او افسون ردیاب زندگی را انجام می‌دهد. در اعماق زمین، درست در زیر پای کال، ناحیه‌ای وجود دارد که افسون نمی‌تواند از آن عبور کند…این باید همان نقطه مورد نظر باشد.

نگاهی به اطراف می‌اندازد… هیچ چیزی جز زمین خالی و دشت پر از گل و گیاه به چشم نمی‌خورد.

کال زیر لب با خود صحبت کرده و گل و لای زیر پای خود را لگد می‌کند:«آخه اصلا تو چجوری خودت رو رسوندی اون پایین؟!»

«هاه‌ه‌ه‌ه… خب، حداقل این جادو رو زودتر آماده کردم…»

با گفتن این حرف، کال در یک چشم بر هم زدن خود را تبدیل به یک شبح می‌کند.

با انجام افسون، کال بدن شناور خود را از زمین زیرپای خود عبور داده و به پایین حرکت می‌کند. شبح بودن به کاربر این اجازه را می‌دهد تا از هر جسم فیزیکی‌ای عبور کند؛ این یعنی کال می‌تواند وارد زمین زیرپای خود شود، اما باید مراقب باشد تا افسون را درحالی که هنوز در زیر زمین است، پایان ندهد! اگر چنین کاری کند، او بدون هیچ دلیلی خود را در زیر زمین محفوظ می‌کند.

با استفاده از ردیاب زندگی، کال مسیر حرکتش را در زیر زمین موقعیت‌یابی کرده و خود را به آن ناحیه‌ی مرموز می‌رساند.

درست همانطور که فکرش را می‌کرد، اینجا یک غار ساخته شده به دست انسان است. در اطراف او، تمامی وسایلی که یک نفر برای زنده ماندن در چنین مکانی نیاز دارد، پیدا می‌شود.

اتاقی که او در آن ظاهر شده، مکانی کوچک به شکل اتاق خواب است. در گوشه اتاق، یک تخت ساده کاهی قرار دارد و در کنار آن، یک سطل که به احتمال زیاد از آن برای دستشویی رفتن، استفاده می‌شود. با اینکه اتاق چیز خاصی ندارد، اما کال حدس می‌زند که از این مکان استفاده چندانی نشده است.

کال افسون شبح خود را خاموش کرده و باری دیگر وارد دنیای فیزیکی می‌شود. او هیچ جادوی دفاعی در این محوطه احساس نمی‌کند؛ مثل اینکه، هر کسی که در اینجا زندگی می‌کند، به فکرش خطور هم نمی‌کرده، که کسی بتواند به اینجا پا بگذارد.

در گوشه اتاق، یک درب چوبی قرار دارد که به تونل گلی تنگ و تاریک منتهی می‌شود. کال چاره‌ای جز رفتن به داخل این تونل کثیف ندارد. در ادامه مسیر، تونل کمی به سمت راست تغییر جهت می‌دهد. کال آهسته و با طمئنینه به حرکت خود ادامه می‌دهد. او می‌داند که در چنین موقعیت‌هایی نباید عجله کند؛ عجله کردن مساوی است با اشتباه کردن… با اینکه امیدوار است هرچه زودتر به کمک رایان برسد، ولی نمی‌خواهد جان خود را به خاطر آن پسرک به خطر بیندازد؛ شاید کال نامیرا باشد، اما اگر بدن فیزیکی او از بین برود، درست کردن چنین بدنی یک پروسه طولانی و خسته کننده را در پی دارد… پروسه‌ای که کال اصلاً دوست ندارد خود را درگیر آن کند!

کال بالاخره به آخر مسیر می‌رسد. در انتهای تونل، درخشش یک فانوس به چشم می‌خورد. کال به محض وارد شدن به اتاقی که به وضوح یک اتاق احضار است، خود را در پشت‌ سایه‌ها مخفی می‌کند.

در مرکز اتاق، یک مرد با ردایی سیاه، موهایی مشکی و بلند قرار دارد. در حال حاضر، مرد درحال خالی کردن بطری‌هایی پر از خون بر روی حکاکی‌های روی زمین است؛ حکاکی‌هایی که به چشم کال بسیار آشنا می‌آیند.

از روی حکاکی‌های هندسی و نوشته‌های مذهبی و جادویی اطراف آن‌ها پیداست که این مرد در تلاش است تا یک شیطان را به این دنیا احضار کند؛ و همچنین از اشکال دایره‌ی احضار هم پیداست که او می‌خواهد یک شیطان بسیار قدرتمند را احضار کند، اما کال دقیقاً نمی‌داند که این مرد می‌خواهد چه شیطانی را احضار کند.

در گوشه اتاق، رایان وجود دارد که به یک میز بزرگ چوبی، بسته شده است. لوله‌هایی کوچک از دستان و پاهای او نشاط گرفته و هر کدام به یک بطری ختم شده‌اند؛ بطری‌هایی که هر لحظه از خون پسرک، بیشتر و بیشتر پر می‌شوند.

صورت رایان مانند گچ سفید و بدن او بی‌جان بر روی میز خوابیده است. رایان هنوز زنده است؛ شیشه‌های معجون‌های درمانیِ روی میز مشخص می‌کند مردی که او را دزده، قصد کشتنش را نداشته، بلکه فقط خون اوست که برای مرد با ارزش است.

با دیدن این صحنه، تصمیماتی مختلف، ذهن پروفسور را در بر می‌گیرد. او در میان دو راهی گیر کرده.

پروفسور می‌تواند همین الان برای نجات دانش‌آموز خود بشتابد و این مردی که در حال احضار شیطان است را از بین ببرد، آن هم به راحتی! اما با این حال، کنجکاوی او را از انجام این کار باز می‌دارد… کال می‌خواهد بداند که این مرد کیست و آن شیطان قدرتمند که مشغول احضار اوست چه شیطانی است!…

سال‌های زیادی است که کال، یک احضار موفقیت‌آمیزشیطان را به چشم خود از نزدیک ندیده. بیشتر مواقع فرد احضار کننده شکست می‌خورد، اما کال دوست دارد ببیند که آیا این مرد استعداد و توانایی انجام احضار را دارد یا خیر.

کال عصایش را در کنار دیوار تونل قرار داده و خود نیز به دیوار گِلی تکیه می‌دهد. او کنجکاو است بداند سرانجام این ماجرا چه می‌شود…