عجب شب تاریکی. ابرهای تاریک، ماه کاملی را که تا همین چند لحظه پیش در آسمان میدرخشید، پوشاندند؛ حال نه خبری از ماه است و نه ستارگان. تنها نوری که به چشم میخورد، چند شمعی است که پادشاه در اتاق خود، روشن کرده.
هکتور با خود فکر میکند این فضا درست در وصف حال و هوای اوست؛ همین یک ساعت پیش، پس از دعوا و جدلهای بسیار با جادوگر قصر، متوجه شد که حرفهای همسرش درست بوده… برای نجات تنها پسرش، هکتور باید تصمیمی بگیرد که قادر به انجامش نیست. او تحمل از دست دادن هیچ یک از عزیزانش را ندارد.
با جام شرابی در دست، هکتور از پنجره به بیرون خیره میشود. شرابی که همیشه طعم شیرین داشته، اکنون در دهان او از زهر هم تلختر است. پادشاه خود را مجبور میکند تا آخرین قطره شراب را بنوشد؛ سپس جام را بر لب پنجره گذاشته و با تصمیمی قاطع از جای خود بلند میشود. او نمیخواهد هیچ کدام از عزیزانش را از دست دهد، پس قرار هم نیست چنین اتفاقی بیوفتد…
… … …
حکاکیهای کنده شده روی زمین سخت، با خون قرمز تیره پر میشوند. بوی آهن فضای اتاق را پر کرده است.
کال، گوشت و پوست مصنوعیای که بدنش را احاطه کرده بود برداشته و چهره واقعی خود را نمایان کرده است. رایان بیهوش است؛ از طرفی دیگر برای کال مهم هم نیست که این مرد جادوگر، یا شیطانی که قرار است احضار کند، چهره مردهی او را ببینند.
مرد سیاهپوش بدون اتلاف وقت، کتابچهای را از زیر ردای خود بیرون آورده و شروع به خواندن کلمات احضار میکند. کال بسیار متعجب شده، چرا که برای اولینبار است که زبانی را متوجه نمیشود و این موضوع او را به اشتیاق وا میدارد.
کال دارای یک کلکسیون بزرگ از وسایل و ابزارهای جادویی است. با اینکه او جادوهای بسیاری را به چشم دیده و از بر کرده، ولی با این حال خیلی خوب میداند که جادوهای بسیاری هستند که هنوز آنان را کشف نکرده… دیدن یک کتابچهی جادویی به زبان جدید، او را حسابی به وجد آورده است! پروفسور بیصبرانه منتظر است این شیطان مرموز را ملاقات کند…
چیزی نمیگذرد که خونهای روی زمین شروع به جوشیدن کرده و یک لایه مه سیاه را بر روی زمین تشکیل میدهند. با تکلم هر کلمه، مه غلیظتر و بزرگتر شده تا اینکه شروع به چرخش به دور خود میکند و یک گرداب را تشکیل میدهد.
با گفته شدن آخرین کلمه، گرداب برای یک لحظه از چرخش به دور خود متوقف شده و ناگهان یک اشعه قرمز رنگ، در وسط آن پدیدار میشود.
اشعه قرمز کلفت و کلفتتر شده و شکافی را در بُعد فضا-زمان ایجاد میکند. گرمای سوزانی از پشت شکاف احساس میشود. شکاف به بزرگ شدن ادامه داده تا زمانی که خود را به لبهی دایرهی احضار میرساند.
چشمان کال لبریز از شوقِ انتظار شده. مراسم احضار موفقیتآمیز بوده؛ حالا تنها چیزی که باید انجام شود این است که شیطان، از شکاف عبور کند…
اگر فرد احضار کننده، یک شیطان به خصوصی را برای احضار در نظر گرفته باشد، آن شیطان میتواند تصمیم بگیرد که خود را ظاهر نکند. اگر احضار کننده بخواهد شانس بالاتری در احضار خود داشته باشد، باید یک احضار کلی داشته باشد؛ یعنی باید شکاف را برای عبور هر نوع شیطانی، آزاد بگذارد. انجام اینکار باعث میشود تا کیفیت موجود احضار چندان بالا نباشد؛ البته مواد و وسایل اولیه یک احضار هم میتواند بر آن اثر بگذارد... هرچه مواد مورد استفاده کمیابتر باشد، شیطان احضار شده هم قویتر خواهد بود…
این حلقهی احضار رو به روی کال، یک حلقهی احضار عمومی است چرا که کال هیچ نامی را بر روی نوشتههای حکاکی شده، نمیبیند؛ پس یعنی هر شیطانی میتواند از این شکاف عبور کند.
دانستن نام یک شیطان کاری بسیار مشکل است. بیشتر اوقات شیاطین، یا قسمتی از نام خود را فاش میکنند و یا لقبی که برای خود انتخاب کردهاند. دانستن نام کامل و واقعی یک شیطان به معنای داشتن کنترل کامل بر روی اوست؛ این یعنی شیطان مجبور است بیچون و چرا از کسی که نام او را میداند، اطاعت کند. به همین دلیل هم هست که به ندرت کسی میتواند نام واقعی آنان را فاش کند.
چیزی که از شکاف بین فضا و زمان بیرون آمده، هیولایی عظیمالجثه به ارتفاع هفت متر است. هیولا برای اینکه در اتاق احضار جای گیرد، مجبور است بدن خود را خم کند. صورت این موجود، دارای شش چشم خونین است که هر ششتای آن به جادوگر احضار کننده خیره شدهاند. هیولا سعی میکند بدن خود را کمی کش و قوس دهد؛ او چهار دست خود را که هر یک به کلفتی تنه یک درخت هستند، باز کرده و بالهای عظیم خود را چندباری بر هم میزند. دو پای بزرگ که به سم ختم میشوند، بدن سنگین هیولا را بر روی خود حمل میکنند. دم دراز این موجود دارای تیغهای بسیاری بوده که مانند شلاق با هر بار تکان خوردن، هوا را شکافته و صدای شلاق زدن ایجاد میکند.
شیطان با خرخر و خرناس سوال میکند:«تو مرا احضار کردی. بگو درخواستت چیست…»
جادوگر بر روی چهار دست و پا افتاده و به شیطان تعظیم میکند:«درخواست من؟ من قدرت مطلق میخوام! من میخوام قدرت این رو پیدا کنم که هر کسی رو که تا حالا بهم بدی کرده، از بین ببرم…!»
شیطان برای چند لحظه مکث کرده و چشمان خود را به اطراف میگرداند. او ابتدا به پسرکی که بر روی میز بسته شده خیره میشود و سپس شش چشم خود را بر روی تاریکی انتهای تونل متمرکز میکند. بعد از چندبار پلک زدن، هیولا بار دیگر توجهش را به احضار کنندهی خود بر میگرداند.
دلسردی در تن صدایش به گوش میرسد:«انسانها همیشه اَتش سیری ناپذیری برای قدرت داشتند و دارند… مثل اینکه شماها هیچوقت قرار نیست تغییر کنید.»
شیطان به تاریکی انتهای تونل خیره میشود:«آهای ارباب مرده، تو بهم بگو که چه درخواستی داری…»
مرد جادوگر از این حرف شیطان حسابی شوکه میگردد و به مسیری که هیولا درحال نگاه کردن به آن است، خیره میشود.
از درون تاریکی، دو چشم با درخشش قرمز و سیاه دیده میشوند. شخص بیرون آمده از تاریکی، یک شبه انسان با بدنی اسکلتی و پوشیده شده از ردایی سیاه است، که خود را در زیر نور فانوس نمایان میسازد.
کال برای یک لحظه به جادوگر روی زمین خیره شده و سپس توجهش را به هیولای درون اتاق بازمیگرداند.
او به عصای خمیدهی خود تکیه داده و میگوید:«چرا به خودت زحمت پرسیدن میدی… این من نیستم که تو رو احضار کرده.»
هیولا به احضار کنندهی خود نگاه میکند که بر چهار دست و پا افتاده و جرات حرف زدن ندارد:«انسانها حوصله سربر هستند. اونها همیشه از من قدرت بیکران و عمر ابدی میخواهند؛ این مسئله هیچوقت تغییر نمیکند.»
«هممممم آره، به نظر من هم درخواست این مرد خیلی پیشپا افتاده است؛ ولی به نظر من تو باید درخواستش رو به جا بیاری.»
«این واقعاً همان چیزیست که تو میخواهی؟!»
«من نگفتم که این درخواست من هستش، ولی به نظر من این موضوع به نفع دنیای امروزیه؛ اینکه تهدیدی وجود داشته باشه و بخواد باهاش مقابله کنه. من به تازگی متوجه شدم که جادو در این دنیا حسابی پسرفت کرده. از آخرین باری که من در زمینهای این دنیا پا گذاشتم، جادو حسابی ضعیفتر و جادوگرها بیاندازه بیعرضهتر شدند… من به تنهایی برای بهتر شدن وضعیت کنونی دنیا، کار زیادی از دستم ساخته نیست…»
همانطور که کال مشغول صحبت با این شیطان میشود، نگاه خود را مستقیماً به شش چشم خونین او میدوزد تا به او بفهماند، به هیچوجه از او هراسی ندارد.
لبهای هیولا شکل خنده به خود گرفته و این موجود دهشتناک با صدایی ترسناک، شروع به خندیدن میکند. دندانهای بیشماری به شکل خنجرِ در دهان او، نمایان میشوند. با هر خنده، ماهیچههای عظیم سینهی او، جلو و عقب رفته و صدایی مخوف را در تونل اِکو میکنند. سپس شیطان یکی از دستانش را دراز کرده و با چنگالهای دیگر دست خود، یک زخم عمیق در آن ایجاد میکند. خون سیاه به غلظت قیر بر روی زمین ریخته و یک گودال پر از خون را تشکیل میدهند.
هیولا به احضار کنندهی خود نگاه میکند که چهار دست و پا بر روی زمین افتاده و جرات حرف زدن ندارد:«خون مرا بنوش و قدرت من را از آن خود کن. فقط بدان که با انجام اینکار، روح خودت را هم به من تقدیم میکنی…»
با شنیدن این حرف، جادوگر کمی مکث میکند اما خیلی زود صورت خود را در گودال خون فرو برده و از آن مینوشد. کال نمیداند آن درنگ جادوگر برای چه بود؛ مشخص است که وقتی میخواهی با شیطانی قرار دادی ببندی، باید روح خود را در ازای هرچیزی به آنان فدا کنی. روح منبع فوقالعادهای از انرژی است که شیاطین با مصرف آن، قابلیتهای خود را قویتر میکنند.
جادوگر تصمیم خود را گرفته. او دستانش را به هم چسبانده و سپس آنان را در گودال خون فرو برده و مقداری از آن را به سمت دهانش میآورد. جادوگر یک قلوپ بزرگ از خون خورده و سپس با آستینش دهان قرمز خود را پاک میکند.
جادوگر سعی میکند از زانوهایش بلند شود، اما هنوز یکی از پاهای خود را بر زمین نگذاشته، که از روی درد بر زمین میافتد. کال و شیطان هر دو جادوگر را میبینند که با فریادهایی از روی درد بر زمین افتاده و به خود میپیچد. صدای خرد شدن استخوانها و پاره شدن گوشت و پوست برای یک لحظه پروفسور را اذیت میکند.
این موضوع تنها چند دقیقه به طول میانجامد تا اینکه جادوگر از هوش رفته و فریادها و زجههای خود را هم خاموش میکند.
کال همانطور که با انتهای عصایش به بدن بیهوش جادوگر ضربه میزند، از شیطان سوال میکند:«دقیقاً چجور قدرتی بهش دادی؟»
شیطان پاسخ میدهد:«من او را به یکی از پیشگامهایم تبدیل کردم… به یکی از فرزندانم.»
با شنیدن این حرف، کال صورت خود را به سمت شیطان میگرداند. حال، آتش درون چشمان کال کمی درخشانتر میسوزند چرا که کال متوجه چیزی شده…
«آهااان، پس تو باید ایسکاریوت باشی!… پدر خونآشامها…»
شیطان با شنیدن این حرف چندان متعجب نشده:«هممم، تو با یکی از نامهای من آشنایی داری، ارباب مردگان؟»
کال قسمتی از خاطرات قدیم خود را به یاد میآورد:«البته، اسم تو رو چندباری به گوش شنیدم. یادم میاد در قدیم انقدر تعداد فرزندانت زیاد بود که بدون هیچ نگرانی، هر کاری که دوست داشتند در این دنیا انجام میدادند… راستش مدتی طول کشید تا که پادشاه مردگان تونست بر اونها غلبه و حکمفرمایی کنه!»
خشم و یا عصبانیت در صدای شیطان وجود ندارد، بلکه او تنها از این موضوع کنجکاو است:«یعنی به همین علت است که دیگر نمیتوانم ارتباطم را با فرزندانم حس کنم؟ پادشاه مردگان بوده که همهی آنان را کشته؟ پس دلیلش همین است که تعداد فرزندانم در این دنیا انقدر کم شده…»
کال در حینی که به سمت بدن بیحرکت رایان میرود پاسخ میدهد:«اوه نه نه، اون فرزندانت رو نکشته. اینکه تو ارتباطت رو با اونها از دست دادی یک مسئلهای کاملاً جداست. همه اونها به احتمال زیاد در زیر زمین زندانی شدند. راستش داستانش خیلی طولانیه…»
ایسکاریوت با شنیدن این حرف کال، سخت در فکر فرو رفته و زیر لب با خود حرف میزند. کال بدن بیجان رایان را از میز جدا کرده و او را بر شانه خود میگذارد. بدن او سرد و ضربان قلبش پایین است، اما با این حال، کال خوب میداند که چند معجون جادویی میتواند حال او را درست مثل روز اولش کند.
کال، دروازه جادویی خود را باز کرده و قبل از اینکه وارد آن شود برای آخرین بار به شیطان و بدن بیهوش جادوگر خیره میشود.
کال ابداً نگرانی این را ندارد که شیطان را به حال خود رها کند. او میداند که شیطان به محض اینکه روح جادوگر را از آن خود کند، این دنیا را ترک میکند. البته اینگونه هم نیست که شیاطین نتوانند در این دنیا باقی بمانند، فقط این دنیا برای آنان بسیار حوصله سربر است. شیاطین در جهان خودشان همیشه و در هر لحظه با آتش و خشونت و خون و خونریزی احاطه شدهاند… فضایی که بینهایت از آن لذت میبرند.
شاید این دنیا برای شیاطین پر از روح باشد، اما برای اینکه بتوانند از روحها استفاده کنند، اول باید با آنها قرار داد ببندند... کاری که میتوانند در دنیای خودشان هم انجام دهند!
پروفسور کال با ورودش به فضای تاریکِ خوابگاه، رایان را از روی شانههایش پایین آورده و او را بر روی تختش میگذارد. سپس یک معجون را از انگشتر خود بیرون میآورد و رایان را مجبور میکند تا آن را بنوشد.
با خواباندن رایان و پس از اینکه کال از زنده ماندن پسرک اطمینان حاصل کرد، او بار دیگر دروازه جادویی خود را احضار کرده و با ورود به آن، به اتاق خود در کاخ سلطنتی باز میگردد. مراسم احضار آن جادوگر، برای احضار کردن ایسکاریوت تقریباً تمام شب به طول انجامید. حالا سحرگاه است و نزدیکهای طلوع خورشید، کال خوب میداند که مراسم نجات شاهزاده اول قرار است هرچه زودتر شروع شود.
از اقبال خوش کال، او هیچ وقت به استراحت احتیاج ندارد، پس او سر و وضع خود را برای مراسم بعدی آماده میکند.
کال خود را به بالکن اتاقش رسانده و به تماشای طول خورشید مینشیند. از امروز به بعد خیلی چیزها قرار است تغییر کنند…
یکی از اعضای خاندان سلطنتی قرار است کشته شود؛ از طرفی دیگر، یک خونآشام حقیقی قرار است به دنیا بیاید که مطمئناً طولی نمیکشد تا بر روی هر سه نژاد، فشارهایی وارد کند. همه اینها باعث میشود تا که این سه نژاد، دست از تنبلی برداشته و بار دیگر به فکر پیشرفت جادو بیوفتند…خب، این چیزی است که کال میخواهد.
دانش امروزی چندین هزاره است که عقب افتاده. دوران صلح، جادوی این دنیا را ضعیف کرده. از آنجایی که در تمامی این مدت هیچکدام از پادشاهیها با دشمنی جدی مقابله نکردند، هیچ یک نیز، نیازی نداشتند به دنبال بازیابی دانش و جادویی بروند که در جنگهای گذشته به فراموشی سپرده شده است.
کال قصد دارد با آزاد کردن یک خونآشامِ پیشگام، تلنگری به این دنیا بزند. اینگونه دنیا، باری دیگر با تمام وجود، مشغول مطالعه و پیشرفت جادو میشود و به کال این اجازه را هم میدهد که هم خود به پژوهشهایش ادامه دهد و هم به پیشرفت جادوی دنیا کمک کند…
بخش21
《تاریخ رقم میخورد》
عجب شب تاریکی. ابرهای تاریک، ماه کاملی را که تا همین چند لحظه پیش در آسمان میدرخشید، پوشاندند؛ حال نه خبری از ماه است و نه ستارگان. تنها نوری که به چشم میخورد، چند شمعی است که پادشاه در اتاق خود، روشن کرده.
هکتور با خود فکر میکند این فضا درست در وصف حال و هوای اوست؛ همین یک ساعت پیش، پس از دعوا و جدلهای بسیار با جادوگر قصر، متوجه شد که حرفهای همسرش درست بوده… برای نجات تنها پسرش، هکتور باید تصمیمی بگیرد که قادر به انجامش نیست. او تحمل از دست دادن هیچ یک از عزیزانش را ندارد.
با جام شرابی در دست، هکتور از پنجره به بیرون خیره میشود. شرابی که همیشه طعم شیرین داشته، اکنون در دهان او از زهر هم تلختر است. پادشاه خود را مجبور میکند تا آخرین قطره شراب را بنوشد؛ سپس جام را بر لب پنجره گذاشته و با تصمیمی قاطع از جای خود بلند میشود. او نمیخواهد هیچ کدام از عزیزانش را از دست دهد، پس قرار هم نیست چنین اتفاقی بیوفتد…
… … …
حکاکیهای کنده شده روی زمین سخت، با خون قرمز تیره پر میشوند. بوی آهن فضای اتاق را پر کرده است.
کال، گوشت و پوست مصنوعیای که بدنش را احاطه کرده بود برداشته و چهره واقعی خود را نمایان کرده است. رایان بیهوش است؛ از طرفی دیگر برای کال مهم هم نیست که این مرد جادوگر، یا شیطانی که قرار است احضار کند، چهره مردهی او را ببینند.
مرد سیاهپوش بدون اتلاف وقت، کتابچهای را از زیر ردای خود بیرون آورده و شروع به خواندن کلمات احضار میکند. کال بسیار متعجب شده، چرا که برای اولینبار است که زبانی را متوجه نمیشود و این موضوع او را به اشتیاق وا میدارد.
کال دارای یک کلکسیون بزرگ از وسایل و ابزارهای جادویی است. با اینکه او جادوهای بسیاری را به چشم دیده و از بر کرده، ولی با این حال خیلی خوب میداند که جادوهای بسیاری هستند که هنوز آنان را کشف نکرده… دیدن یک کتابچهی جادویی به زبان جدید، او را حسابی به وجد آورده است! پروفسور بیصبرانه منتظر است این شیطان مرموز را ملاقات کند…
چیزی نمیگذرد که خونهای روی زمین شروع به جوشیدن کرده و یک لایه مه سیاه را بر روی زمین تشکیل میدهند. با تکلم هر کلمه، مه غلیظتر و بزرگتر شده تا اینکه شروع به چرخش به دور خود میکند و یک گرداب را تشکیل میدهد.
با گفته شدن آخرین کلمه، گرداب برای یک لحظه از چرخش به دور خود متوقف شده و ناگهان یک اشعه قرمز رنگ، در وسط آن پدیدار میشود.
اشعه قرمز کلفت و کلفتتر شده و شکافی را در بُعد فضا-زمان ایجاد میکند. گرمای سوزانی از پشت شکاف احساس میشود. شکاف به بزرگ شدن ادامه داده تا زمانی که خود را به لبهی دایرهی احضار میرساند.
چشمان کال لبریز از شوقِ انتظار شده. مراسم احضار موفقیتآمیز بوده؛ حالا تنها چیزی که باید انجام شود این است که شیطان، از شکاف عبور کند…
اگر فرد احضار کننده، یک شیطان به خصوصی را برای احضار در نظر گرفته باشد، آن شیطان میتواند تصمیم بگیرد که خود را ظاهر نکند. اگر احضار کننده بخواهد شانس بالاتری در احضار خود داشته باشد، باید یک احضار کلی داشته باشد؛ یعنی باید شکاف را برای عبور هر نوع شیطانی، آزاد بگذارد. انجام اینکار باعث میشود تا کیفیت موجود احضار چندان بالا نباشد؛ البته مواد و وسایل اولیه یک احضار هم میتواند بر آن اثر بگذارد... هرچه مواد مورد استفاده کمیابتر باشد، شیطان احضار شده هم قویتر خواهد بود…
این حلقهی احضار رو به روی کال، یک حلقهی احضار عمومی است چرا که کال هیچ نامی را بر روی نوشتههای حکاکی شده، نمیبیند؛ پس یعنی هر شیطانی میتواند از این شکاف عبور کند.
دانستن نام یک شیطان کاری بسیار مشکل است. بیشتر اوقات شیاطین، یا قسمتی از نام خود را فاش میکنند و یا لقبی که برای خود انتخاب کردهاند. دانستن نام کامل و واقعی یک شیطان به معنای داشتن کنترل کامل بر روی اوست؛ این یعنی شیطان مجبور است بیچون و چرا از کسی که نام او را میداند، اطاعت کند. به همین دلیل هم هست که به ندرت کسی میتواند نام واقعی آنان را فاش کند.
چیزی که از شکاف بین فضا و زمان بیرون آمده، هیولایی عظیمالجثه به ارتفاع هفت متر است. هیولا برای اینکه در اتاق احضار جای گیرد، مجبور است بدن خود را خم کند. صورت این موجود، دارای شش چشم خونین است که هر ششتای آن به جادوگر احضار کننده خیره شدهاند. هیولا سعی میکند بدن خود را کمی کش و قوس دهد؛ او چهار دست خود را که هر یک به کلفتی تنه یک درخت هستند، باز کرده و بالهای عظیم خود را چندباری بر هم میزند. دو پای بزرگ که به سم ختم میشوند، بدن سنگین هیولا را بر روی خود حمل میکنند. دم دراز این موجود دارای تیغهای بسیاری بوده که مانند شلاق با هر بار تکان خوردن، هوا را شکافته و صدای شلاق زدن ایجاد میکند.
شیطان با خرخر و خرناس سوال میکند:«تو مرا احضار کردی. بگو درخواستت چیست…»
جادوگر بر روی چهار دست و پا افتاده و به شیطان تعظیم میکند:«درخواست من؟ من قدرت مطلق میخوام! من میخوام قدرت این رو پیدا کنم که هر کسی رو که تا حالا بهم بدی کرده، از بین ببرم…!»
شیطان برای چند لحظه مکث کرده و چشمان خود را به اطراف میگرداند. او ابتدا به پسرکی که بر روی میز بسته شده خیره میشود و سپس شش چشم خود را بر روی تاریکی انتهای تونل متمرکز میکند. بعد از چندبار پلک زدن، هیولا بار دیگر توجهش را به احضار کنندهی خود بر میگرداند.
دلسردی در تن صدایش به گوش میرسد:«انسانها همیشه اَتش سیری ناپذیری برای قدرت داشتند و دارند… مثل اینکه شماها هیچوقت قرار نیست تغییر کنید.»
شیطان به تاریکی انتهای تونل خیره میشود:«آهای ارباب مرده، تو بهم بگو که چه درخواستی داری…»
مرد جادوگر از این حرف شیطان حسابی شوکه میگردد و به مسیری که هیولا درحال نگاه کردن به آن است، خیره میشود.
از درون تاریکی، دو چشم با درخشش قرمز و سیاه دیده میشوند. شخص بیرون آمده از تاریکی، یک شبه انسان با بدنی اسکلتی و پوشیده شده از ردایی سیاه است، که خود را در زیر نور فانوس نمایان میسازد.
کال برای یک لحظه به جادوگر روی زمین خیره شده و سپس توجهش را به هیولای درون اتاق بازمیگرداند.
او به عصای خمیدهی خود تکیه داده و میگوید:«چرا به خودت زحمت پرسیدن میدی… این من نیستم که تو رو احضار کرده.»
هیولا به احضار کنندهی خود نگاه میکند که بر چهار دست و پا افتاده و جرات حرف زدن ندارد:«انسانها حوصله سربر هستند. اونها همیشه از من قدرت بیکران و عمر ابدی میخواهند؛ این مسئله هیچوقت تغییر نمیکند.»
«هممممم آره، به نظر من هم درخواست این مرد خیلی پیشپا افتاده است؛ ولی به نظر من تو باید درخواستش رو به جا بیاری.»
«این واقعاً همان چیزیست که تو میخواهی؟!»
«من نگفتم که این درخواست من هستش، ولی به نظر من این موضوع به نفع دنیای امروزیه؛ اینکه تهدیدی وجود داشته باشه و بخواد باهاش مقابله کنه. من به تازگی متوجه شدم که جادو در این دنیا حسابی پسرفت کرده. از آخرین باری که من در زمینهای این دنیا پا گذاشتم، جادو حسابی ضعیفتر و جادوگرها بیاندازه بیعرضهتر شدند… من به تنهایی برای بهتر شدن وضعیت کنونی دنیا، کار زیادی از دستم ساخته نیست…»
همانطور که کال مشغول صحبت با این شیطان میشود، نگاه خود را مستقیماً به شش چشم خونین او میدوزد تا به او بفهماند، به هیچوجه از او هراسی ندارد.
لبهای هیولا شکل خنده به خود گرفته و این موجود دهشتناک با صدایی ترسناک، شروع به خندیدن میکند. دندانهای بیشماری به شکل خنجرِ در دهان او، نمایان میشوند. با هر خنده، ماهیچههای عظیم سینهی او، جلو و عقب رفته و صدایی مخوف را در تونل اِکو میکنند. سپس شیطان یکی از دستانش را دراز کرده و با چنگالهای دیگر دست خود، یک زخم عمیق در آن ایجاد میکند. خون سیاه به غلظت قیر بر روی زمین ریخته و یک گودال پر از خون را تشکیل میدهند.
هیولا به احضار کنندهی خود نگاه میکند که چهار دست و پا بر روی زمین افتاده و جرات حرف زدن ندارد:«خون مرا بنوش و قدرت من را از آن خود کن. فقط بدان که با انجام اینکار، روح خودت را هم به من تقدیم میکنی…»
با شنیدن این حرف، جادوگر کمی مکث میکند اما خیلی زود صورت خود را در گودال خون فرو برده و از آن مینوشد. کال نمیداند آن درنگ جادوگر برای چه بود؛ مشخص است که وقتی میخواهی با شیطانی قرار دادی ببندی، باید روح خود را در ازای هرچیزی به آنان فدا کنی. روح منبع فوقالعادهای از انرژی است که شیاطین با مصرف آن، قابلیتهای خود را قویتر میکنند.
جادوگر تصمیم خود را گرفته. او دستانش را به هم چسبانده و سپس آنان را در گودال خون فرو برده و مقداری از آن را به سمت دهانش میآورد. جادوگر یک قلوپ بزرگ از خون خورده و سپس با آستینش دهان قرمز خود را پاک میکند.
جادوگر سعی میکند از زانوهایش بلند شود، اما هنوز یکی از پاهای خود را بر زمین نگذاشته، که از روی درد بر زمین میافتد. کال و شیطان هر دو جادوگر را میبینند که با فریادهایی از روی درد بر زمین افتاده و به خود میپیچد. صدای خرد شدن استخوانها و پاره شدن گوشت و پوست برای یک لحظه پروفسور را اذیت میکند.
این موضوع تنها چند دقیقه به طول میانجامد تا اینکه جادوگر از هوش رفته و فریادها و زجههای خود را هم خاموش میکند.
کال همانطور که با انتهای عصایش به بدن بیهوش جادوگر ضربه میزند، از شیطان سوال میکند:«دقیقاً چجور قدرتی بهش دادی؟»
شیطان پاسخ میدهد:«من او را به یکی از پیشگامهایم تبدیل کردم… به یکی از فرزندانم.»
با شنیدن این حرف، کال صورت خود را به سمت شیطان میگرداند. حال، آتش درون چشمان کال کمی درخشانتر میسوزند چرا که کال متوجه چیزی شده…
«آهااان، پس تو باید ایسکاریوت باشی!… پدر خونآشامها…»
شیطان با شنیدن این حرف چندان متعجب نشده:«هممم، تو با یکی از نامهای من آشنایی داری، ارباب مردگان؟»
کال قسمتی از خاطرات قدیم خود را به یاد میآورد:«البته، اسم تو رو چندباری به گوش شنیدم. یادم میاد در قدیم انقدر تعداد فرزندانت زیاد بود که بدون هیچ نگرانی، هر کاری که دوست داشتند در این دنیا انجام میدادند… راستش مدتی طول کشید تا که پادشاه مردگان تونست بر اونها غلبه و حکمفرمایی کنه!»
خشم و یا عصبانیت در صدای شیطان وجود ندارد، بلکه او تنها از این موضوع کنجکاو است:«یعنی به همین علت است که دیگر نمیتوانم ارتباطم را با فرزندانم حس کنم؟ پادشاه مردگان بوده که همهی آنان را کشته؟ پس دلیلش همین است که تعداد فرزندانم در این دنیا انقدر کم شده…»
کال در حینی که به سمت بدن بیحرکت رایان میرود پاسخ میدهد:«اوه نه نه، اون فرزندانت رو نکشته. اینکه تو ارتباطت رو با اونها از دست دادی یک مسئلهای کاملاً جداست. همه اونها به احتمال زیاد در زیر زمین زندانی شدند. راستش داستانش خیلی طولانیه…»
ایسکاریوت با شنیدن این حرف کال، سخت در فکر فرو رفته و زیر لب با خود حرف میزند. کال بدن بیجان رایان را از میز جدا کرده و او را بر شانه خود میگذارد. بدن او سرد و ضربان قلبش پایین است، اما با این حال، کال خوب میداند که چند معجون جادویی میتواند حال او را درست مثل روز اولش کند.
کال، دروازه جادویی خود را باز کرده و قبل از اینکه وارد آن شود برای آخرین بار به شیطان و بدن بیهوش جادوگر خیره میشود.
کال ابداً نگرانی این را ندارد که شیطان را به حال خود رها کند. او میداند که شیطان به محض اینکه روح جادوگر را از آن خود کند، این دنیا را ترک میکند. البته اینگونه هم نیست که شیاطین نتوانند در این دنیا باقی بمانند، فقط این دنیا برای آنان بسیار حوصله سربر است. شیاطین در جهان خودشان همیشه و در هر لحظه با آتش و خشونت و خون و خونریزی احاطه شدهاند… فضایی که بینهایت از آن لذت میبرند.
شاید این دنیا برای شیاطین پر از روح باشد، اما برای اینکه بتوانند از روحها استفاده کنند، اول باید با آنها قرار داد ببندند... کاری که میتوانند در دنیای خودشان هم انجام دهند!
پروفسور کال با ورودش به فضای تاریکِ خوابگاه، رایان را از روی شانههایش پایین آورده و او را بر روی تختش میگذارد. سپس یک معجون را از انگشتر خود بیرون میآورد و رایان را مجبور میکند تا آن را بنوشد.
با خواباندن رایان و پس از اینکه کال از زنده ماندن پسرک اطمینان حاصل کرد، او بار دیگر دروازه جادویی خود را احضار کرده و با ورود به آن، به اتاق خود در کاخ سلطنتی باز میگردد. مراسم احضار آن جادوگر، برای احضار کردن ایسکاریوت تقریباً تمام شب به طول انجامید. حالا سحرگاه است و نزدیکهای طلوع خورشید، کال خوب میداند که مراسم نجات شاهزاده اول قرار است هرچه زودتر شروع شود.
از اقبال خوش کال، او هیچ وقت به استراحت احتیاج ندارد، پس او سر و وضع خود را برای مراسم بعدی آماده میکند.
کال خود را به بالکن اتاقش رسانده و به تماشای طول خورشید مینشیند. از امروز به بعد خیلی چیزها قرار است تغییر کنند…
یکی از اعضای خاندان سلطنتی قرار است کشته شود؛ از طرفی دیگر، یک خونآشام حقیقی قرار است به دنیا بیاید که مطمئناً طولی نمیکشد تا بر روی هر سه نژاد، فشارهایی وارد کند. همه اینها باعث میشود تا که این سه نژاد، دست از تنبلی برداشته و بار دیگر به فکر پیشرفت جادو بیوفتند…خب، این چیزی است که کال میخواهد.
دانش امروزی چندین هزاره است که عقب افتاده. دوران صلح، جادوی این دنیا را ضعیف کرده. از آنجایی که در تمامی این مدت هیچکدام از پادشاهیها با دشمنی جدی مقابله نکردند، هیچ یک نیز، نیازی نداشتند به دنبال بازیابی دانش و جادویی بروند که در جنگهای گذشته به فراموشی سپرده شده است.
کال قصد دارد با آزاد کردن یک خونآشامِ پیشگام، تلنگری به این دنیا بزند. اینگونه دنیا، باری دیگر با تمام وجود، مشغول مطالعه و پیشرفت جادو میشود و به کال این اجازه را هم میدهد که هم خود به پژوهشهایش ادامه دهد و هم به پیشرفت جادوی دنیا کمک کند…