پرندگان در حال آواز خواندناند و سنجابها در حال بازیگوشی. پروفسور همانطور که پیپ میکشد، با چشمان سبزش به تماشای منظرهی باغِ رو به روی خود نشسته است.
هنوز یک ساعت از طلوع خورشید نگذشته، اما با این حال افراد داخل قصر خیلی وقت است که مشغول به کار شدهاند. باغبانان مشغول به هرس کردن درختان شده و آشپزها هم شروع به آماده کردن صبحانه برای اعضای خانواده سلطنتی کردهاند.
بعد از یک در زدنِ آرام، پیشخدمتی وارد اتاق پروفسور شده و به او اطلاع میدهد که صبحانه در حال سرو شدن است. پروفسور، بعد از آنکه با احترام درخواست خوردن صبحانه را رد میکند، از پیشخدمت میخواهد تا فقط وقتی دوباره مزاحم او شود، که قرار است مراسم آغاز شود. کال هیچ نیازی به غذا خوردن ندارد. او توانایی غذا خوردن و چشیدن طعم غذاها را دارد، اما اینکار را وقت تلف کردن میداند. به جای صبحانه خوردن، کال باری دیگر کتاب طلسمها را از انگشتر بیرون آورده و خود را بیشتر با انجام مراسم انتقال طلسم، آشنا میکند.
… … …
لارا همانطور که وارد کلاس میشود، از بن سوال میکند:«پس رایان کجاست؟»
بن چشمانش را به دخترک زیبارویِ مشکین مو دوخته و سپس پاسخ میدهد:«آااا، اون امروز مریضه! وقتی که بیدار شد، قیافش حسابی داغون بود. گفت که میخواد امروز رو توی تخت بمونه.»
بنجامین امروز صبح با دیدن چهره رایان حسابی شوکه شد. چهره رایان مانند گچ سفید بود و به گفته او، استخوانهایش آنچنان درد میکنند که گویا یک کالسکه از رویش رد شده است. به چشمان بن، رایان کمی لاغرتر شده، ولی بن به خوبی میداند که یک شبه کسی نمیتواند اینقدر وزن کم کند… بن به رایان اصرار کرد که سری به درمانگاه آکادمی بزند، اما رایان این حرف او را رد کرده و گفت که کمی استراحت، حال او را بهتر میکند.
بن با اکراه به حرف رایان گوش داده و او را در تخت خود تنها گذاشت. امروز بدون حضور رایان، باید روز حوصله سربری باشد. رایان بسیار خوش شانس است که با بن همکلاس است، چرا که بعداً میتواند سر مشقهای کلاس امروز را از او بگیرد.
با شنیدن این حرف چهره لارا کمی تغییر میکند.
«بیماری اون، مسری که نیست؟! من اصلاً نباید مریض بشم!»
بن تنها با تکان دادن شانهاش پاسخ میدهد و سپس بر صندلی خود مینشیند. بچههای کلاس صبورانه منتظراند تا که ساعت هشت شود و پروفسور کال کلاس را آغاز کند. بعد گذشت چند دقیقه، عقربه ساعت هشت را نشان میدهد، اما خبری از پروفسور کال نیست.
همه اعضای کلاس با تعجب به همدیگر خیره میشوند. با اینکه پروفسور کال تنها فقط چند جلسه با آنان کلاس داشته، اما تا به حال هیچ وقت دیر نکرده.
بعد از گذشت چند دقیقه، دانشآموزان با یکدیگر شروع به صحبت میکنند.
درست موقعی که چند تن از دانشآموزان درباره ترک کلاس حرف میزنند، یک خانم درب کلاس را گشوده و وارد کلاس میشود. او یک خانم جوان با یونیفرم پروفسورها است؛ مثل اینکه او لباس خود را با عجله پوشیده، چرا که هنوز چندتا از دکمههای آن، باز هستند. موهای خرمایی رنگ او ژولیده است و قسمتی از عینک ته استکانی او را هم پوشاندهاند.
بعد از یک ورودِ عجولانه، پروفسور یک نگاه اجمالی به کلاس انداخته و سپس خطاب به دانشآموزان میگوید:
«سلام به همگی. من پروفسور ترات هستم؛ پروفسو جایگزین شما.»
لارا، دستانش را بالا برده و بعد از اینکه پروفسور ترات سر خود را بالا و پایین میبرد، میپرسد:«پس پروفسورکال کجا هستند؟»
«تنها چیزی که میدونم اینه که پروفسور کال و پروفسور دین درحال رسیدگی به یک مسئله خیلی مهمی هستند. ایشون اگه اشتباه نکنم تا فردا، سر کارشون بر میگردند.»
پروفسور ترات کمی صبر کرده تا به سوالهای بقیه دانشآموزان، پاسخ دهد. وقتی که میبیند، دیگر کسی سوالی ندارد، خطاب به بچهها میگوید کتابهایشان را باز کرده و مطالبی که تاحالا پروفسور کال به آنان آموزش داده را مرور کنند.
پروفسور ترات اصلاً وقت این را نداشته تا برای کلاس امروز، موضوع تدریسی پیدا کند؛ نه پروفسور دین و نه پروفسور کال، هیچکدام زودتر او را از رفتنشان مطلع نکرده بودند، پس او مجبور است کلاس امروز را هر طور که میتواند اداره کند. ترات چندان در درست کردن معجون مهارت ندارد، اما اگر هم میخواست معجونی را آموزش دهد، از آنجایی که هیچ وسیله آزمایشگاهی در کلاس وجود نداشت، قادر به انجام اینکار نبود.
… … …
در یکی از اتاقهای کوچک قصر، بر روی کف اتاق یک حلقه جادو، نقاشی شده است. اشکال هندسی مختلف و نوشتههای جادویی نوشته شدهی روی زمین، همگی یک شکل قلب را به نمایش گذاشتهاند.
دایرهها و حلقهها… بهترین اشکالی هستند که برای انجام مراسمات جادویی به کار گرفته میشوند. آنها نماد بیپایان بودن جادو هستند؛ و اینکه بعد از هر پایانی، سر آغازی وجود دارد. این نماد به جادوگر اجازه میدهد تا بتواند انرژی جادویی که در مراسم نیاز دارد را بدون تلف کردن جادو، در این حلقهها ذخیره کند. به ندرت پیش میآید که یک مراسم جادویی برای انجام شدنش به شکلی غیر از حلقه و دایره نیاز داشته باشد.
شکلهای مختلف و عجیب حلقههای جادویی، معمولاً سمبولیک هستند که کارایی ندارند…آنها، بیشتر نماد امضای جادوگری را دارند که آن جادو را ابداع کرده است، اما در این مراسمِ به خصوص، درست کردن شکل یک قلب، برای انجام شدن مراسم ضروری است…
پروفسور کال به کاردستی خود نگاه میکند. این نقاشیها و نمادهای به شکل قلبی که او درست کرده، بسیار شاعرانه و زیبا هستند. او در حال حاضر تنها کسی است که در این اتاق نیمه روشن قرار دارد. پروفسور دین امروز صبح زود با درشکه به آکادمی بازگشت و جادوگر رجینالد هم در حال بررسی و مطمئن شدن از مواد مورد نیاز برای مراسم است.
کاسه صبر کال، دیگر دارد لبریز میشود. پیشخدمت به او گفته بود که همگی برای مراسم آمادهاند، اما او با آمدنش به اینجا، فقط با یک اتاق خالی رو به رو شد. کال حدس میزند که ملکه برای آخرینبار درحال خداحافظی با عزیزانش است. از آنجایی که کال تقریباً انسانیت خود را از بین برده، دلیل این همه احساساتی شدن ملکه و اعضای خانوادهاش را درک نمیکند.
با باز شدن در، پروفسور از فکر و خیال خود بیرون میآید. خانواده سلطنتی همراه با پادشاه وارد اتاق میشوند. پشتسر پادشاه، جادوگر رجینالد است که به آهستگی وارد اتاق میشود و سپس پشتسر او چند شوالیه، شاهزادهی طلسم شده را بر روی تشکی حمل کرده و او را وارد اتاق میکنند.
با دیدن ورود اعضا، پروفسور در بالای سر حلقهی جادو موقعیتگیری کرده و چند دقیقهای را صبر میکند تا که اعضای خانواده برای آخرینبار با یکدیگر وداع گویند.
پروفسور با گذشت هر ثانیه، عصبانیتر میشود. او دیگر نمیخواهد بیشتر از این وقت تلف کند. شاید یک فرد صبور باشد که هیچ وقت عجله را در کار خود دخیل نمیکند، ولی این وقت تلف کردنهای خانواده سلطنتی دیگر دارد از کنترل خارج میشود!
پروفسور همانطور که به شوالیه دستور میدهد تا شاهزاده را در یک طرف قلب نقاشی شده قرار دهند، میبیند که ملکه با قدمهایی بلند خود را به درب اتاق رسانده و شروع به بد و بیراه گفتن به پادشاه میکند.
پروفسور دلیل این رفتارها، دعوا و جدلهای این زن و شوهر را نمیداند؛ برایش هم مهم نیست که بداند، او فقط میخواهد هرچه زودتر مراسم را تمام کرده و به تحقیقات و کارهای خودش مشغول شود.
در همین لحظه، یک اتفاق عجیب دیگر رخ میدهد. درب اتاق برای بار دوم باز شده و چند تن از نجیبزادگان جوان با لباسهایی فاخر وارد اتاق میشوند. از چهره آنان پیداست که هیچیک، دلیل احضار شدنشان به این اتاق را نمیدانند!
پادشاه و ملکه هنوز درحال جدلاند. بعد از گذشت یک یا دو دقیقه، با یک حرکت دست پادشاه، دو شوالیه از گوشه اتاق به جلو آمده، دستان ملکه را گرفته و او را به آرامی از اتاق بیرون میکنند.
پادشاه خطاب به نجیبزادگان میگوید:«هاه، از همه شما بابت حضورتون ممنونم.»
پادشاه اندکی مکث کرده تا بدن لرزان خود را کمی آرام کند:«من مطمئن هستم که همه شما سوالاتی در ذهن دارید، اینکه دلیل این احضار عجولانهی شما چی هست… خب، مسئله اینه که…»
«شما همگی اینجا هستید تا شاهد وصیت من باشید.»
این حرف پادشاه باعث شد تا نفس در سینه افراد حاضر در اتاق حبس شود. نجیبزادگان با تعجب به یکدیگر خیره شده و همچنین دو دختر پادشاه با شنیدن این حرف او، شروع به گریه و زاری میکنند… انگار که آنان نیز تازه از این موضوع باخبر شدهاند.
این موضوع که چه کسی قرار است جای شاهزاده را بگیرد؛ برای پروفسور حتی ذرهای اهمیت ندارد. البته همین که پادشاه این سرزمین میخواهد خود را فدا کند، این مراسم را کمی برای کال جالبتر کرده است!
«الکساندر؛ شاهزاده اول و وارث تاج و تخت؛ پسر من قراره که کشته بشه، مگه اینکه من جای اون رو بگیرم. این وظیفهی من به عنوان پادشاه هستش که واراثت تخت پادشاهی رو تضمین کنم؛ از طرف دیگه، این وظیفهی من تحت عنوان یک پدر هم هست، که زندگی پسرم رو نجات بدم.»
پادشاه با گفتن این جملات، کمی مکث میکند تا که همه تک تک حرفهایش را به خوبی متوجه شوند.
همه افراد حاضر در این اتاق به غیر از کال، دارای زن و بچه هستند. همه آنها، حرفهای پادشاه را به عنوان یک پدر درک میکنند. نجیبزادگانی که در اتاق هستند، همگی از افراد پیرو و پر و پا قرص پادشاه آمین هستند که هم در گذشته و هم در حال حاضر از او حمایت کردهاند. آنها میدانند که پادشاه به این دلیل آنان را احضار کرده تا از آنان بخواهد در آینده، پسرش؛ شاهزاده اول را در دوران حکومتش حمایت و راهنمایی کنند.
«تخت پادشاهی همراه با همه داراییهای من به شاهزاده میرسه. در طول سالیان درازی که من با شما آشنا شدم، شما همیشه در کنار من و حامی من بودید؛ ازتون میخوام همین کار رو هم برای پسرم انجام بدید. من به کارها و راهنماییهای شما ایمان دارم؛ میدونم که شما اون رو به یک رهبر قدرتمند و درستکار تبدیل میکنید، کاری که من نتونستم انجام بدم. اون به یک مرد بالغ تبدیل شده، اما هنوز غرور جوانی داره؛ ازتون میخوام اگه مرتکب اشتباهی شد، اشتباهش رو بهش گوشزد کنید و در هر لحظه کنارش باشید. این تنها چیزیه که ازتون میخوام.»
او پس از گفتن این حرف، به چهرههای بهتزدهی اطرافیانش خیره شده تا اینکه از دور با همسرش که دم در ایستاده، چشم در چشم میشود.
پادشاه آمین با اتمام سخنرانیاش، سرش را به سمت رجینالد تکان داده و او را به کنار خود، فرا میخواند. سپس رجینالد او را در سمت دیگر قلل میخواباند. از آنجایی که دیشب خواب به چشم پادشاه نمیآمد، از رجینالد خواسته بود تا جزئیات مراسم را برای او شرح دهد و انجام مراسم را با او تمرین کند.
رجینالد از همان ابتدا میدانست که پادشاه چنین تصمیمی میگیرد؛ اینکه او خودش را به جای ملکه قربانی کند، ولی با این حال چیزی به ملکه و بقیه اعضای خانواده نگفت.
در چشم پادشاه، این تنها راه حل است؛ اینکه، او خودش را به جای همسرش فدا کند. شاید این تصمیم کمی خودخواهانه باشد، اما او پادشاه است! اوست که تصمیم نهایی را میگیرد…
پادشاه همانطور که بر روی زمین اتاق دراز کشیده، دستان سرد و خیس پسرش را فشار میدهد. سردی و بیجان بودن دست پسرش، قلب پادشاه را به درد میآورد. جادوگر رجینالد در کنار پادشاه و شاهزاده زانو زده و یک نخ که از نقره خالص درست شده را بین دو دست پادشاه و شاهزاده گره میزند. او سپس از جای خود برخاسته و چند شمعی که اطراف آنان را احاطه کرده است، روشن کرده و سپس با تکان دادن سرش به کال علامت میدهد… همه چیز برای شروع آماده است.
«خیلی خب، چه عجب! بیاید نمایش رو شروع کنیم…»
پروفسور با گفتن این حرف، نگاههای تیز و نفرت انگیز همه افراد را به جان میخرد!
پروفسور با بیرون آوردن کتاب عجیب خود، آن را برای چند لحظه در هوا شناور نگه داشته تا صفحهی درست آن را پیدا کند. سپس آن را در دستانش گرفته و شروع به قرائت کلمات جادویی میکند. ناگهان صدای او، کاملاً شکل و تُن جدیدی به خود میگیرد. تک تک کلمات خوانده شده برای همه افراد داخل اتاق، کلماتی کاملاً بیگانه هستند. شاید هیچکس، هیچیک از کلمات خوانده شده را متوجه نشده باشد، اما میتوانند به خوبی نتیجه را با چشمان خود ببینند.
حلقه جادویی که به شکل قلب است، شروع به درخشیدن به رنگ صورتی میکند. نوشتههای حکاکی شدهی اطراف حلقه نیز به رنگی تیرهتر از صورتی شروع به درخشیدن میکنند.
ترس بر ذهن پادشاه آمین، چیره میشود. او در بالای سر خود جادوگر سیاهپوش را میبیند و میتواند حس کند که با خواند هر کلمه موجود، سعی در رخنه کردن در بدن او را دارد. خستگی و بیحالی بر پادشاه حکمفرما میشود؛ ترس و وحشت ذهنش را فرا میگیرد. با این حال، دندانهای خود را محکم به هم فشار داده و سنگینی تصمیم خود را تحمل میکند… این همان چیزی است که او میخواسته، که زندگی فرزندش را نجات دهد.
هکتور سرش را به سمت شاهزاده میگرداند و با چشمان خود میبیند که رنگِ رخسار پسرش کمکم به او باز میگردد. برای لحظهای چشم خود را از پسرش برداشته و به نخ نقرهای روی دستش خیره میشود. او میبیند که نخ نقرهای در حال درخشیدن به رنگ سبز درخشانی است که این رنگ دارد یک انرژی را به بدنش منتقل میکند… مثل اینکه طلسم، قربانی جدید خود را قبول کرده است.
پادشاه از این موضوع که قرار است سلامتی پسرش باز گردد خوشحال است، و از طرفی فکر به اینکه او قرار است با مرگ خود مواجه شود، هکتور را بدجور میترساند.
پادشاه قرار است به زودی بمیرد. هرکسی که تا به حال گفته برای مرگ آماده است، دروغ گفته! هیچ کس از مرگ بیهراس نیست. ترس از رها کردن همه چیز و همه کس… ترس از وارد شدن به دنیایی ناآشنا…
همه این احساسات به ذهن او حملهور شدهاند. تنها چیزی که حس پشیمانی را در او سرکوب کرده است، عشقی است که او به پسرش دارد.
مراسم مدت زیادی به طول نینجامید. به جز رنگ درخشان قلب نقاشی شدهی روی زمین و رنگ سبز درخشان نخ روی دستان پادشاه و شاهزاده، چیز خاص دیگری رخ نداد.
الکساندر، شاهزاده اول، هنوز بیهوش بر زمین خوابیده است، اما رنگ بدن او به حالت اول خود بازگشته و عرق سرد از روی بدنش پاک شده است. از طرفی دیگر، پادشاه…
پادشاه وضعیت دهشتناکی دارد. او هنوز بیهوش است، اما تنها نالهها و زجههای از روی درد است که از دهانش خارج میشود. پوست بدن او به رنگ سیاه و خاکستری تغییر رنگ داده و حتی موهایش شروع به ریختن کرده است.
جادوگر رجینالد وقت را تلف نکرده؛ سریعاً خود را به کنار پادشاه میرساند و یک معجون را به زور به او میخوراند. ملکه نیز با چشمانی پر از اشک خود را به کنار پادشاهش میرساند.
کال در این اتاق مانند یک مگس بر روی دیوار است؛ هیچکس به حضور او اهمیتی نمیدهد. چیزی طول نمیکشد که همگی اتاق را ترک کرده و کال را به حال خود تنها میگذارند.
حال که کال در اینجا هیچکار دیگری ندارد، دروازهای را به مقصد آکادمی باز میکند. کال به خوبی در انجام افسون دروازه تخصص دارد، اما از آنجایی که او در این مدت کوتاه بسیار از این جادو استفاده کرده، انجام این افسون برایش به راحتی نفس کشیدن شده است!
خیلی چیزها هست که او میخواهد با دین پتیکُت در میان بگذارد. او میخواهد یک کلاس ویژه را برای دانشآموزان تدارک ببیند؛ کلاسی که خود قرار است معلمی آن را بر عهده بگیرد.
کال میخواهد هرطور که شده دانشآموزان را برای دنیای بیرون آماده کند… با این اتفاقات کنونی، بهتر است هرچه زودتر اینکار انجام شود…
بخش22
《نقشه عوض شده》
پرندگان در حال آواز خواندناند و سنجابها در حال بازیگوشی. پروفسور همانطور که پیپ میکشد، با چشمان سبزش به تماشای منظرهی باغِ رو به روی خود نشسته است.
هنوز یک ساعت از طلوع خورشید نگذشته، اما با این حال افراد داخل قصر خیلی وقت است که مشغول به کار شدهاند. باغبانان مشغول به هرس کردن درختان شده و آشپزها هم شروع به آماده کردن صبحانه برای اعضای خانواده سلطنتی کردهاند.
بعد از یک در زدنِ آرام، پیشخدمتی وارد اتاق پروفسور شده و به او اطلاع میدهد که صبحانه در حال سرو شدن است. پروفسور، بعد از آنکه با احترام درخواست خوردن صبحانه را رد میکند، از پیشخدمت میخواهد تا فقط وقتی دوباره مزاحم او شود، که قرار است مراسم آغاز شود. کال هیچ نیازی به غذا خوردن ندارد. او توانایی غذا خوردن و چشیدن طعم غذاها را دارد، اما اینکار را وقت تلف کردن میداند. به جای صبحانه خوردن، کال باری دیگر کتاب طلسمها را از انگشتر بیرون آورده و خود را بیشتر با انجام مراسم انتقال طلسم، آشنا میکند.
… … …
لارا همانطور که وارد کلاس میشود، از بن سوال میکند:«پس رایان کجاست؟»
بن چشمانش را به دخترک زیبارویِ مشکین مو دوخته و سپس پاسخ میدهد:«آااا، اون امروز مریضه! وقتی که بیدار شد، قیافش حسابی داغون بود. گفت که میخواد امروز رو توی تخت بمونه.»
بنجامین امروز صبح با دیدن چهره رایان حسابی شوکه شد. چهره رایان مانند گچ سفید بود و به گفته او، استخوانهایش آنچنان درد میکنند که گویا یک کالسکه از رویش رد شده است. به چشمان بن، رایان کمی لاغرتر شده، ولی بن به خوبی میداند که یک شبه کسی نمیتواند اینقدر وزن کم کند… بن به رایان اصرار کرد که سری به درمانگاه آکادمی بزند، اما رایان این حرف او را رد کرده و گفت که کمی استراحت، حال او را بهتر میکند.
بن با اکراه به حرف رایان گوش داده و او را در تخت خود تنها گذاشت. امروز بدون حضور رایان، باید روز حوصله سربری باشد. رایان بسیار خوش شانس است که با بن همکلاس است، چرا که بعداً میتواند سر مشقهای کلاس امروز را از او بگیرد.
با شنیدن این حرف چهره لارا کمی تغییر میکند.
«بیماری اون، مسری که نیست؟! من اصلاً نباید مریض بشم!»
بن تنها با تکان دادن شانهاش پاسخ میدهد و سپس بر صندلی خود مینشیند. بچههای کلاس صبورانه منتظراند تا که ساعت هشت شود و پروفسور کال کلاس را آغاز کند. بعد گذشت چند دقیقه، عقربه ساعت هشت را نشان میدهد، اما خبری از پروفسور کال نیست.
همه اعضای کلاس با تعجب به همدیگر خیره میشوند. با اینکه پروفسور کال تنها فقط چند جلسه با آنان کلاس داشته، اما تا به حال هیچ وقت دیر نکرده.
بعد از گذشت چند دقیقه، دانشآموزان با یکدیگر شروع به صحبت میکنند.
درست موقعی که چند تن از دانشآموزان درباره ترک کلاس حرف میزنند، یک خانم درب کلاس را گشوده و وارد کلاس میشود. او یک خانم جوان با یونیفرم پروفسورها است؛ مثل اینکه او لباس خود را با عجله پوشیده، چرا که هنوز چندتا از دکمههای آن، باز هستند. موهای خرمایی رنگ او ژولیده است و قسمتی از عینک ته استکانی او را هم پوشاندهاند.
بعد از یک ورودِ عجولانه، پروفسور یک نگاه اجمالی به کلاس انداخته و سپس خطاب به دانشآموزان میگوید:
«سلام به همگی. من پروفسور ترات هستم؛ پروفسو جایگزین شما.»
لارا، دستانش را بالا برده و بعد از اینکه پروفسور ترات سر خود را بالا و پایین میبرد، میپرسد:«پس پروفسورکال کجا هستند؟»
«تنها چیزی که میدونم اینه که پروفسور کال و پروفسور دین درحال رسیدگی به یک مسئله خیلی مهمی هستند. ایشون اگه اشتباه نکنم تا فردا، سر کارشون بر میگردند.»
پروفسور ترات کمی صبر کرده تا به سوالهای بقیه دانشآموزان، پاسخ دهد. وقتی که میبیند، دیگر کسی سوالی ندارد، خطاب به بچهها میگوید کتابهایشان را باز کرده و مطالبی که تاحالا پروفسور کال به آنان آموزش داده را مرور کنند.
پروفسور ترات اصلاً وقت این را نداشته تا برای کلاس امروز، موضوع تدریسی پیدا کند؛ نه پروفسور دین و نه پروفسور کال، هیچکدام زودتر او را از رفتنشان مطلع نکرده بودند، پس او مجبور است کلاس امروز را هر طور که میتواند اداره کند. ترات چندان در درست کردن معجون مهارت ندارد، اما اگر هم میخواست معجونی را آموزش دهد، از آنجایی که هیچ وسیله آزمایشگاهی در کلاس وجود نداشت، قادر به انجام اینکار نبود.
… … …
در یکی از اتاقهای کوچک قصر، بر روی کف اتاق یک حلقه جادو، نقاشی شده است. اشکال هندسی مختلف و نوشتههای جادویی نوشته شدهی روی زمین، همگی یک شکل قلب را به نمایش گذاشتهاند.
دایرهها و حلقهها… بهترین اشکالی هستند که برای انجام مراسمات جادویی به کار گرفته میشوند. آنها نماد بیپایان بودن جادو هستند؛ و اینکه بعد از هر پایانی، سر آغازی وجود دارد. این نماد به جادوگر اجازه میدهد تا بتواند انرژی جادویی که در مراسم نیاز دارد را بدون تلف کردن جادو، در این حلقهها ذخیره کند. به ندرت پیش میآید که یک مراسم جادویی برای انجام شدنش به شکلی غیر از حلقه و دایره نیاز داشته باشد.
شکلهای مختلف و عجیب حلقههای جادویی، معمولاً سمبولیک هستند که کارایی ندارند…آنها، بیشتر نماد امضای جادوگری را دارند که آن جادو را ابداع کرده است، اما در این مراسمِ به خصوص، درست کردن شکل یک قلب، برای انجام شدن مراسم ضروری است…
پروفسور کال به کاردستی خود نگاه میکند. این نقاشیها و نمادهای به شکل قلبی که او درست کرده، بسیار شاعرانه و زیبا هستند. او در حال حاضر تنها کسی است که در این اتاق نیمه روشن قرار دارد. پروفسور دین امروز صبح زود با درشکه به آکادمی بازگشت و جادوگر رجینالد هم در حال بررسی و مطمئن شدن از مواد مورد نیاز برای مراسم است.
کاسه صبر کال، دیگر دارد لبریز میشود. پیشخدمت به او گفته بود که همگی برای مراسم آمادهاند، اما او با آمدنش به اینجا، فقط با یک اتاق خالی رو به رو شد. کال حدس میزند که ملکه برای آخرینبار درحال خداحافظی با عزیزانش است. از آنجایی که کال تقریباً انسانیت خود را از بین برده، دلیل این همه احساساتی شدن ملکه و اعضای خانوادهاش را درک نمیکند.
با باز شدن در، پروفسور از فکر و خیال خود بیرون میآید. خانواده سلطنتی همراه با پادشاه وارد اتاق میشوند. پشتسر پادشاه، جادوگر رجینالد است که به آهستگی وارد اتاق میشود و سپس پشتسر او چند شوالیه، شاهزادهی طلسم شده را بر روی تشکی حمل کرده و او را وارد اتاق میکنند.
با دیدن ورود اعضا، پروفسور در بالای سر حلقهی جادو موقعیتگیری کرده و چند دقیقهای را صبر میکند تا که اعضای خانواده برای آخرینبار با یکدیگر وداع گویند.
پروفسور با گذشت هر ثانیه، عصبانیتر میشود. او دیگر نمیخواهد بیشتر از این وقت تلف کند. شاید یک فرد صبور باشد که هیچ وقت عجله را در کار خود دخیل نمیکند، ولی این وقت تلف کردنهای خانواده سلطنتی دیگر دارد از کنترل خارج میشود!
پروفسور همانطور که به شوالیه دستور میدهد تا شاهزاده را در یک طرف قلب نقاشی شده قرار دهند، میبیند که ملکه با قدمهایی بلند خود را به درب اتاق رسانده و شروع به بد و بیراه گفتن به پادشاه میکند.
پروفسور دلیل این رفتارها، دعوا و جدلهای این زن و شوهر را نمیداند؛ برایش هم مهم نیست که بداند، او فقط میخواهد هرچه زودتر مراسم را تمام کرده و به تحقیقات و کارهای خودش مشغول شود.
در همین لحظه، یک اتفاق عجیب دیگر رخ میدهد. درب اتاق برای بار دوم باز شده و چند تن از نجیبزادگان جوان با لباسهایی فاخر وارد اتاق میشوند. از چهره آنان پیداست که هیچیک، دلیل احضار شدنشان به این اتاق را نمیدانند!
پادشاه و ملکه هنوز درحال جدلاند. بعد از گذشت یک یا دو دقیقه، با یک حرکت دست پادشاه، دو شوالیه از گوشه اتاق به جلو آمده، دستان ملکه را گرفته و او را به آرامی از اتاق بیرون میکنند.
پادشاه خطاب به نجیبزادگان میگوید:«هاه، از همه شما بابت حضورتون ممنونم.»
پادشاه اندکی مکث کرده تا بدن لرزان خود را کمی آرام کند:«من مطمئن هستم که همه شما سوالاتی در ذهن دارید، اینکه دلیل این احضار عجولانهی شما چی هست… خب، مسئله اینه که…»
«شما همگی اینجا هستید تا شاهد وصیت من باشید.»
این حرف پادشاه باعث شد تا نفس در سینه افراد حاضر در اتاق حبس شود. نجیبزادگان با تعجب به یکدیگر خیره شده و همچنین دو دختر پادشاه با شنیدن این حرف او، شروع به گریه و زاری میکنند… انگار که آنان نیز تازه از این موضوع باخبر شدهاند.
این موضوع که چه کسی قرار است جای شاهزاده را بگیرد؛ برای پروفسور حتی ذرهای اهمیت ندارد. البته همین که پادشاه این سرزمین میخواهد خود را فدا کند، این مراسم را کمی برای کال جالبتر کرده است!
«الکساندر؛ شاهزاده اول و وارث تاج و تخت؛ پسر من قراره که کشته بشه، مگه اینکه من جای اون رو بگیرم. این وظیفهی من به عنوان پادشاه هستش که واراثت تخت پادشاهی رو تضمین کنم؛ از طرف دیگه، این وظیفهی من تحت عنوان یک پدر هم هست، که زندگی پسرم رو نجات بدم.»
پادشاه با گفتن این جملات، کمی مکث میکند تا که همه تک تک حرفهایش را به خوبی متوجه شوند.
همه افراد حاضر در این اتاق به غیر از کال، دارای زن و بچه هستند. همه آنها، حرفهای پادشاه را به عنوان یک پدر درک میکنند. نجیبزادگانی که در اتاق هستند، همگی از افراد پیرو و پر و پا قرص پادشاه آمین هستند که هم در گذشته و هم در حال حاضر از او حمایت کردهاند. آنها میدانند که پادشاه به این دلیل آنان را احضار کرده تا از آنان بخواهد در آینده، پسرش؛ شاهزاده اول را در دوران حکومتش حمایت و راهنمایی کنند.
«تخت پادشاهی همراه با همه داراییهای من به شاهزاده میرسه. در طول سالیان درازی که من با شما آشنا شدم، شما همیشه در کنار من و حامی من بودید؛ ازتون میخوام همین کار رو هم برای پسرم انجام بدید. من به کارها و راهنماییهای شما ایمان دارم؛ میدونم که شما اون رو به یک رهبر قدرتمند و درستکار تبدیل میکنید، کاری که من نتونستم انجام بدم. اون به یک مرد بالغ تبدیل شده، اما هنوز غرور جوانی داره؛ ازتون میخوام اگه مرتکب اشتباهی شد، اشتباهش رو بهش گوشزد کنید و در هر لحظه کنارش باشید. این تنها چیزیه که ازتون میخوام.»
او پس از گفتن این حرف، به چهرههای بهتزدهی اطرافیانش خیره شده تا اینکه از دور با همسرش که دم در ایستاده، چشم در چشم میشود.
پادشاه آمین با اتمام سخنرانیاش، سرش را به سمت رجینالد تکان داده و او را به کنار خود، فرا میخواند. سپس رجینالد او را در سمت دیگر قلل میخواباند. از آنجایی که دیشب خواب به چشم پادشاه نمیآمد، از رجینالد خواسته بود تا جزئیات مراسم را برای او شرح دهد و انجام مراسم را با او تمرین کند.
رجینالد از همان ابتدا میدانست که پادشاه چنین تصمیمی میگیرد؛ اینکه او خودش را به جای ملکه قربانی کند، ولی با این حال چیزی به ملکه و بقیه اعضای خانواده نگفت.
در چشم پادشاه، این تنها راه حل است؛ اینکه، او خودش را به جای همسرش فدا کند. شاید این تصمیم کمی خودخواهانه باشد، اما او پادشاه است! اوست که تصمیم نهایی را میگیرد…
پادشاه همانطور که بر روی زمین اتاق دراز کشیده، دستان سرد و خیس پسرش را فشار میدهد. سردی و بیجان بودن دست پسرش، قلب پادشاه را به درد میآورد. جادوگر رجینالد در کنار پادشاه و شاهزاده زانو زده و یک نخ که از نقره خالص درست شده را بین دو دست پادشاه و شاهزاده گره میزند. او سپس از جای خود برخاسته و چند شمعی که اطراف آنان را احاطه کرده است، روشن کرده و سپس با تکان دادن سرش به کال علامت میدهد… همه چیز برای شروع آماده است.
«خیلی خب، چه عجب! بیاید نمایش رو شروع کنیم…»
پروفسور با گفتن این حرف، نگاههای تیز و نفرت انگیز همه افراد را به جان میخرد!
پروفسور با بیرون آوردن کتاب عجیب خود، آن را برای چند لحظه در هوا شناور نگه داشته تا صفحهی درست آن را پیدا کند. سپس آن را در دستانش گرفته و شروع به قرائت کلمات جادویی میکند. ناگهان صدای او، کاملاً شکل و تُن جدیدی به خود میگیرد. تک تک کلمات خوانده شده برای همه افراد داخل اتاق، کلماتی کاملاً بیگانه هستند. شاید هیچکس، هیچیک از کلمات خوانده شده را متوجه نشده باشد، اما میتوانند به خوبی نتیجه را با چشمان خود ببینند.
حلقه جادویی که به شکل قلب است، شروع به درخشیدن به رنگ صورتی میکند. نوشتههای حکاکی شدهی اطراف حلقه نیز به رنگی تیرهتر از صورتی شروع به درخشیدن میکنند.
ترس بر ذهن پادشاه آمین، چیره میشود. او در بالای سر خود جادوگر سیاهپوش را میبیند و میتواند حس کند که با خواند هر کلمه موجود، سعی در رخنه کردن در بدن او را دارد. خستگی و بیحالی بر پادشاه حکمفرما میشود؛ ترس و وحشت ذهنش را فرا میگیرد. با این حال، دندانهای خود را محکم به هم فشار داده و سنگینی تصمیم خود را تحمل میکند… این همان چیزی است که او میخواسته، که زندگی فرزندش را نجات دهد.
هکتور سرش را به سمت شاهزاده میگرداند و با چشمان خود میبیند که رنگِ رخسار پسرش کمکم به او باز میگردد. برای لحظهای چشم خود را از پسرش برداشته و به نخ نقرهای روی دستش خیره میشود. او میبیند که نخ نقرهای در حال درخشیدن به رنگ سبز درخشانی است که این رنگ دارد یک انرژی را به بدنش منتقل میکند… مثل اینکه طلسم، قربانی جدید خود را قبول کرده است.
پادشاه از این موضوع که قرار است سلامتی پسرش باز گردد خوشحال است، و از طرفی فکر به اینکه او قرار است با مرگ خود مواجه شود، هکتور را بدجور میترساند.
پادشاه قرار است به زودی بمیرد. هرکسی که تا به حال گفته برای مرگ آماده است، دروغ گفته! هیچ کس از مرگ بیهراس نیست. ترس از رها کردن همه چیز و همه کس… ترس از وارد شدن به دنیایی ناآشنا…
همه این احساسات به ذهن او حملهور شدهاند. تنها چیزی که حس پشیمانی را در او سرکوب کرده است، عشقی است که او به پسرش دارد.
مراسم مدت زیادی به طول نینجامید. به جز رنگ درخشان قلب نقاشی شدهی روی زمین و رنگ سبز درخشان نخ روی دستان پادشاه و شاهزاده، چیز خاص دیگری رخ نداد.
الکساندر، شاهزاده اول، هنوز بیهوش بر زمین خوابیده است، اما رنگ بدن او به حالت اول خود بازگشته و عرق سرد از روی بدنش پاک شده است. از طرفی دیگر، پادشاه…
پادشاه وضعیت دهشتناکی دارد. او هنوز بیهوش است، اما تنها نالهها و زجههای از روی درد است که از دهانش خارج میشود. پوست بدن او به رنگ سیاه و خاکستری تغییر رنگ داده و حتی موهایش شروع به ریختن کرده است.
جادوگر رجینالد وقت را تلف نکرده؛ سریعاً خود را به کنار پادشاه میرساند و یک معجون را به زور به او میخوراند. ملکه نیز با چشمانی پر از اشک خود را به کنار پادشاهش میرساند.
کال در این اتاق مانند یک مگس بر روی دیوار است؛ هیچکس به حضور او اهمیتی نمیدهد. چیزی طول نمیکشد که همگی اتاق را ترک کرده و کال را به حال خود تنها میگذارند.
حال که کال در اینجا هیچکار دیگری ندارد، دروازهای را به مقصد آکادمی باز میکند. کال به خوبی در انجام افسون دروازه تخصص دارد، اما از آنجایی که او در این مدت کوتاه بسیار از این جادو استفاده کرده، انجام این افسون برایش به راحتی نفس کشیدن شده است!
خیلی چیزها هست که او میخواهد با دین پتیکُت در میان بگذارد. او میخواهد یک کلاس ویژه را برای دانشآموزان تدارک ببیند؛ کلاسی که خود قرار است معلمی آن را بر عهده بگیرد.
کال میخواهد هرطور که شده دانشآموزان را برای دنیای بیرون آماده کند… با این اتفاقات کنونی، بهتر است هرچه زودتر اینکار انجام شود…