ورود عضویت
Professor kal – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

بخش23

《یک پیشنهاد》

دین پتی‌کُت به به کال خیره می‌شود که از درون جادوی دروازه به بیرون می‌آید:«کار‌انجام شد؟»

دین از اینکه پروفسور کال اینگونه وارد دفتر او شده، اصلا تعجب نکرده است؛ هرچه نباشد، درست همان موقعی که پروفسور کال نیت صحبت با دین را داشت، مسئله خانواده سلطنتی پیش آمد و همه گفت‌وگوها و کارهای دین را به عقب انداخت.

با اینکه زمان زیادی از همکاری پروفسور کال، با آکادمی نگذشته، اما دین به این رفتارهای پروفسور کاملاً عادت کرده است.

کال دروازه جادویی را پشت‌سر خود بسته و روی صندلی رو به روی دین می‌نشیند:«البته که انجام شد.»

کال با لحنی عادی و بی‌اعتنا صحبت می‌کند:«تازه، قراره یک پادشاه جدید هم داشته باشیم.»

دین در کمال تعجب فریاد می‌زند:«تو الان چی گفتی؟؟!!!»

«اوه آره، این حرکت پادشاه خیلی تحسین بر انگیز بود… باید بودی و می‌دیدی.»

«ولی ملکه… من فکر کردم اونه که…»

«نه… پادشاه همون اول پاش رو توی یک کفش کرد و خواست که اون به جای ملکه، خودش رو فدا کنه؛ به غیر از این مسئله، بقیه جزئیات مراسم همونطور که برنامه ریختیم پیش رفت.»

با گفتن این حرف، پروفسور کال سعی دارد دین را از فکر و خیال خارج کند.

این مسئله که پادشاه خودش را فدا کرده، یک موضوع بسیار مهم هست. دین نمی‌تواند این موضوع را هضم کند…

پادشاه آمین کسی بود که نه تنها مورد عشق و علاقه‌ی مردم بوده، بلکه کسی بود که صلح و پیشرفت را به این سرزمین آورد. حالا با مرگ پادشاه، دین نمیداند قرار است چه بلایی سر پادشاهی بیاد. او شاهزاده اول را به خوبی نمیشناسد؛ دین فقط دعا می‌کند که شاهزاده اول درست مثل پدرش یک انسان درست کار باشد…

کال با دیدن صورت بهت‌زده‌ی دین، از این موقعیت استفاده کرده و می‌گوید:«ما الان داریم وارد یک زمانه عجیب میشیم؛ مطمئناً خطرات و تهدیدات بسیاری خودشون رو به زودی نشون میدن… اصلاً همین که شاهزاده اول طلسم شد، یک نمونه از این تهدیدها هستش! به همین خاطر هم من می‌خوام به دانش‌آموزان جادوی واقعی رو یاد بدم، نه فقط تئوری‌ها و فلسفه‌های جادو‌.»

دین خود را به آرامی از فکر و خیالاتش خارج می‌کند:«…منظورت چیه؟»

کال همانطور که دلایل خود را بیان می‌کند، انگشتان دستش را هم یکی یکی نشان می‌دهد:«دارم درباره استفاده عملی از جادو صحبت می‌کنم؛ اینکه چطور از هر افسون به درستی استفاده بشه، اینکه چطور دانش‌آموزان به خوبی از خودشون دفاع کنند، اینکه چطور مشکلات رو به درستی از سر راه بردارند. بهترین زمان انجام این‌کار، الان هست که هنوز اون‌ها جوان و انعطاف‌پذیر هستند…»

دین با گفتن این حرف، عدم رضایت خود را نشان می‌دهد:«اصلاً مگه چقدر خطر می‌تونه در کمین بچه‌ها باشه؟ ما الان نه در جنگی هستیم و نه آنچنان هیولایی در طبیعت پخشه…»

«آهان، صحیح… خب، دقیقاً همین دیروز؛ یک گروه از بچه‌ها به داخل جنگل اطراف آکادمی رفتند و یک گروه از گرگ‌های خاکستری به اون‌ها حمله‌ور شدند. حالا به نظرت این خطر جدی نیست؟!»

کال همانطو که این حرف را می‌زند، مستقیماً به چشم‌های دین خیره می‌شود.

دین پتی‌کت با شنیدن این حرف، حیرت‌زده از پشت میز خود بلند می‌شود:«گرگ‌های خاکستری؟!! چرا من الان دارم درباره‌اش می‌شنوم؟! بچه‌ها حالشون خوبه؟! اصلاً تو چطوری از این موضوع خبر داری؟!»

پروفسور‌کال سعی می‌کند زیاد روی نقش خود، در نجات بچه‌ها تاکید نکند:«نگران نباش، همشون حالشون خوبه؛ فقط یکی از بچه‌ها توی شوک فرو رفته بود. اون‌ بچه‌ها به جای اینکه از خودشون دفاع کنند، مثل لاک پشت خودشون رو جمع کرده بودند و آماده مرگشون بودند! راستش این حرکتشون فقط مایه‌ی آبرو ریزی بود…»

رنگ از صورت دین پریده. صحنه‌ی دانش‌آموزان مرده و خانواده‌های خشمگین در ذهن او تداعی می‌شود. از حدود دویست‌ سال پیش تاکنون، این آکادمی شاهد مرگ هیچ یک از دانش‌آموزان خود نبوده؛ حال چنین اتفاقی می‌تواند به معنای اتمام حرفه‌ی دین به عنوان مدیر آکادمی باشد. این موضوع که پروفسور کال هیچ عکس‌العملی درباره خطری که از بیخ گوش دانش‌آموزان رد شده نمی‌دهد، باعث شده که دین به سلامت عقلی پروفسور شک کند.

دین، نصیحت کال برای حفظ کردن آرامشش را نادیده گرفته و منشی خود را صدا می‌زند:«مینی! زودباش بیا اینجا ببینم…!»

منشی دین، به آرامی درب را باز کرده و با یک چشم خود به داخل اتاق نگاهی می‌اندازد. هر موقع که دین فریاد بزند، یعنی اینکه او ابداً حال خوشی ندارد؛ پس مینی اصلاً نمی‌خواهد مورد هجومِ خشم مدیر قرار بگیرد…

رگ‌های گردن دین به وضوح دیده می‌شوند:«همین الان یک اطلاعیه بنویس و در اون بگو که هیچ یک از دانش‌آموزان آکادمی راز و جادو، اجازه ورود به جنگل‌های اطراف پایتخت رو ندارند! متوجه شدی؟»

کال بلند بلند با خود صحبت می‌کند تا اینگونه به دین بفهماند که او دارد این موضوع را بیش از حد شلوغ می‌کند:«هاه، ای بابا… اون‌ها فقط چندتا گرگ بودند. اصلاً بیشتر شبیه چندتا سگ بودند تا گرگ.»

دین با شنیدن این حرف پروفسور کال، کمی به او خیره شده و سپس به پشت میز خود باز گشته و بر روی صندلی می‌نشیند.

«چندتا سگ؟! تو همین الان خودت گفتی که اون‌ها گرگ‌های خاکستری بودند! گرگ‌هایی که به بچه‌ها حمله کردند، می‌فهمی؟! بچه‌ها! بچه‌ها هیچ شانسی در برابر یک سگ وحشی ندارند، حالا چه برسه به یک دسته از گرگ‌های خاکستری…!!»

کال سعی دارد موضوع را عوض و بر نظر خود پافشاری‌ کند:«دقیقا! خودت هم داری میبینی که همه شواهد نشون میدن که بهتره اون‌ها، یکسری آمادگی‌های لازم رو داشته باشند، مگه نه؟ پس بهتره که بهم اجازه بدی علاوه‌‌بر کلاس کیمیاگری، یک کلاس آموزش جادو هم برای دانش‌آموزان برگزار کنم…»

دین خود را بر روی صندلی رها کرده و شروع به ماساژ دادن سرش می‌کند؛ او برای فرار از این همه استرس، نیاز به کمی نوشیدنی دارد. کال بی‌صبرانه به دین خیره مانده و منتظر است پاسخی از او بشنود. دین با دیدن چهره قاطع کال، از خود آهی بلند سر داده و سپس کمر خود را صاف می‌کند.

«من که نمی‌تونم همینطوری برنامه آکادمی رو تغییر بدم، اون هم وقتی که بیشتر از، نیمی از سال گذشته! خودت باید خوب بدونی این‌کار چقدر برای من و بقیه پروفسورها دردسر درست می‌کنه. از اون گذشته، برای برگزاری چنین کلاسی نیاز داریم تا با خانواده‌ها مشورت کنیم؛ مطمعناً اون‌ها هر کدوم نظرات خودشون رو در این‌باره دارند…»

دین سعی دارد با گفتن این دلایل، کال را از تصمیمش منصرف کند.

پروفسور کال پیشنهادی جدید ارائه می‌دهد:«خب، پس آخر هفته‌ها چی؟! به این کلاس به چشم یک کلاس فوق برنامه نگاه کن که با بقیه کلاس‌های روزانه بچه‌ها، تداخلی ایجاد نمی‌کنه!»

«من که نمی‌تونم اون‌ها رو مجبور کنم تا وقت استراحتشون رو کنار بزارند و توی کلاس‌های تو شرکت کنند!»

دین دست خود را زیر چانه گذاشته و در فکر فرو می‌رود:«اما… اما اگه اون‌ها خودشون داوطلبانانه بخوان توی کلاس تو شرکت کنند، اون موقع دیگه مشکلی نیست. فقط باید یکسری رضایت‌نامه برای پدر و مادرهای اون‌ها بفرستی تا اجازه‌ی والدین رو هم داشته باشیم.»

پروفسور با شنیدن این حرف، از روی صندلی بلند می‌شود:«همممم، خیلی خوبه!»

«پس من توی کلاس بعدیم این موضوع رو با بچه‌ها در میون می‌ذارم. این‌طور که من برنامه‌ریزی کردم، تا آخر همین هفته، همه رضایت‌نامه‌ها رو امضا شده برات میارم.»

کال پس از گفتن این حرف، دروازه جادویی خود را باز کرده و بدون هیچ حرف دیگری، آماده وارد شدن به آن می‌شود.

دین قبل از اینکه کال وارد دروازه شود، از او ‌می‌پرسد:«یه سوال… تو اصلاً راه هم میری؟!»

«نه تا وقتی که مجبور باشم…»

… … …

او بالاخره از خواب طولانی مدت خود بیدار شده و چشمانش را باز می‌کند. درد زجرآوری که او را از هوش برده بود، دیگر وجود ندارد؛ انگار نه انگار که اصلاً وجود داشته.

او به اطراف خود نگاهی می‌اندازد. اتاق او تاریک و در عین حال روشن است! نمی‌داند چرا، ولی می‌تواند به راحتی در تاریکی مطلق، ببیند! شمع‌های اطراف حلقه‌ی احضار همگی خاموش شده و موم آب شده آنان، برروی زمین ریخته است. جادوگر خود را از زمین بلند کرده و سعی می‌کند همه وقایعی که رخ داده را در ذهنش به یاد بیاورد.

او به یاد دارد که با موفقیت توانست جادوگر جوان را به دشت بالا، سر آزمایشگاه خود کشانده و او را به دام بیندازد. او سپس دست و پای بچه‌ی بیچاره را به میز بسته و شروع به استخراج خون از بدن او کرد. بعد از اتفاقی که در زمین تمرین آکادمی افتاد، متوجه شد که این پسر با عنصر مرگ همترازی دارد. این شانس بزرگی برای مرد جادوگر بود، چرا که چنین فردی با چنین خون با ارزشی بسیار کمیاب است. او می‌دانست که خون این پسرک بهترین خون برای انجام مراسم احضار است.

همه چیز طبق نقشه‌ی او پیش رفت و توانست شیطان قدرتمندی را احضار کند، اما بعد… آن ارباب مردگان… آن جادوگر قدرتمند دیگر از کجا پیدایش شد؟! یعنی او از مراسم احضار باخبر بود؟!

مرد جادوگر از روی ترس سریعاً به انتهای تونل نگاه کرده تا که از نبود آن ارباب مرده، اطمینان حاصل کند. جادوگر سر خود را تکان می‌دهد؛ این مسئله که او از مراسم احضار خبر داشته، غیر ممکن است! آخر حتی خود جادوگر هم مطمئن نبود که مراسم احضارش موفقیت آمیز خواهد بود یا که نه، پس این موضوع که آن ارباب مرده برای بررسی مراسم احضار پیش او آمده باشد، غیر ممکن است.

جادوگر سپس به یاد آن پسرک افتاد… به احتمال زیاد آن ارباب مرده، پسرک را می‌شناسد. آره، همینطور است… به احتمال زیاد او نیز از ارزشمندی این پسرک خبر داشته، به همین علت برای نجات او، به اینجا آمده بود… ولی اگر اینطور است، پس چرا در همان ابتدا خود را نشان نداده و صبر کرد تا مراسم احضار کامل شود؟!

جادوگر فقط خوشحال است که ارباب مرده بعد از آنکه پسرک را نجات داد، او را نکشت.

جادوگر آمی سعی می‌کند دستان خود را کمی کش و قوس دهد. می‌تواند تغییراتی را در بدن خود احساس کند. او قدرتمند شده، قدرتمندتر از چیزی که فکرش را می‌کرد. به دستان خود نگاهی می‌اندازد. رگ‌های سیاهِ دستانش به راحتی از روی پوست سفید مثل برفش نمایان هستند؛ به انگشتانش هم نگاهی می‌اندازد، انگشتانش کمی درازتر و باریک‌تر از قبل شده‌اند و ناخن‌هایش هم حسابی تیز هستند. او به محض اینکه به تیزی ناخن‌هایش فکر می‌کند، می‌بیند که ناگهان شش اینچ به طول ناخن‌هایش اضافه می‌شود!

زیر لب با خود حرف می‌زند:«خون اون اهریمن با من چیکار کرده؟! هاه، قبل از اینکه بتونم ازش بپرسم، از هوش رفتم…»

او به زمان نیاز دارد تا بتواند قدرت‌هایش را کشف کند. یک چیز کاملاً مشخص است، حالا می‌تواند انتقام خود را از خانواده‌اش بگیرد، اما… اما این حس انتقام دیگر یک حس عصبانیت نیست… بلکه حسی کاملاً جدید ولی در عین حال حسی کاملاً آشنا است… حس گرسنگی…

… … …

حال و هوای پروفسور ترِفل دارد بهتر می‌شود. از دیروز تاحالا در خشم و عصبانیتی نسبت به پروفسور‌کال فرو رفته بود، اما حالا او کمی رام‌تر شده است. او فعلاً شایعه‌ای از اردوی دیروز نشنیده؛ این یعنی هیچ یک از دانش‌آموزان، درباره اتفاقات دیروز صحبت نکرده‌اند. این برای او، خبری بسیار خوب است؛ پس یعنی هیچ تنبیهی انتظار او را نمی‌کشد.

یک نیشخند کوچک بر لبان سارا ظاهر می‌شود. حال او، فقط باید فاصله‌ خود را با پروفسور کال حفظ کند؛ این‌طور که پیداست، او کسی است که اهمیتی به عواقب کارهایش نمی‌دهد.

سارا به سمت تابلوی اعلانات راهرو می‌رود. او هر روز این تابلو را چک می‌کند و می‌داند که بهتر است همیشه خود را به روز نگه دارد.

همانطور که تابلو را بررسی می‌کند، چشمش به یکی از اعلاناتی می‌افتد که با کلماتی بسیار درشت نوشته شده است. با خواندن این اعلان، چشمان سارا در بهت فرو می‌رود. دین از این موضوع باخبر است! او از ماجرای داخل جنگل خبر دارد!

سارا کمی از جا می‌پرد، اما خود را کنترل کرده و به دنبال راه‌حلی؛ در فکر فرو می‌رود. او اصلاً دلش نمی‌خواهد شغل خود را در آکادمی از دست دهد.

کار در آکادمی بسیار بهتر از خطرهای بی‌پایانی هستند که او در سفرهایش تجربه می‌کرده، این مکان نه تنها به خانه‌اش نزدیک است، بلکه درآمد خوبی هم دارد. او مطمئن است که در هیچ کجای دیگر نمی‌تواند چنین شغلی پیدا کند.

تصمیم می‌گیرد ترس را کنار گذاشته، به دفتر مدیر رفته و همه چیز را توضیح دهد. شاید اینگونه بتواند همه تقصیرها را گردن پروفسور کال بیندازد. خب، حقیقتش هم همینطور است! او با این‌کارش می‌تواند به دین نشان دهد که چیزی برای مخفی کردن ندارد…

او پاشنه‌ی پای خود را به سمت دفتر مدیر می‌گرداند. در فکر خود شروع به بد و بیراه گفتن به پروفسور آوِکو می‌کند؛ اگر او در کتابخانه با سارا هم‌صحبت نمی‌شد و سارا را وادار به نزدیک شدن، به پروفسور‌کال نمی‌کرد، اکنون در چنین مخمصه‌ای نمی‌افتاد…

سارا نفسی عمیق کشیده و به سمت دفتر مدیر راه می‌افتد. این موضوع باری دیگر حال خوب امروز او را خراب کرده است…