پروفسور کال واقعاً از این نسل جدید دلسرد شده است. در قدیم، این سختکوشی بود که نجیبزادگان را از افراد طبقات پایین جدا میکرد. درست است که در قدیم هم چیزی به اسم خانوادههای سلطنتی و نجیبزادگی وجود داشت، اما با این حال هرکسی میتوانست پلههای ترقی را با سختکوشی بالا برود. همین مسئله باعث میشد تا همه افراد از هر طبقهای به امید آیندهای بهتر، تمام سعی و تلاش خود را به کار گیرند… اینکه بچههای نجیبزادگان با تلاشهای خود، خانوادهی خود را سربلند کنند و یا بچههای خانوادهی فقیر با تلاشهای خود، خانوادههایشان را از گِل بیرون کشیده و خود را از فرش به عرش برسانند…
حالا بیا و وضع بچههای الان را نگاه کن!!! در کل فقط شش نفر از اعضای کلاس هستند که درخواست پروفسور برای شرکت در کلاسهای اضافه، قبول کردهاند… این واقعاً وضع اسف باری است! ولی چه میشود کرد؛ مثل اینکه پروفسور کال باید با همین تعداد دست به کار شود…
کال سر خود را به نشانه تاسف تکان داده و سپس شروع به صحبت میکند:«من از همه بچههایی که در کلاس امروز حاضر شدند، تشکر میکنم. اینطور که پیداست، بقیه همکلاسیهای شما نمیدونند یک جادوگر واقعی بودن یعنی چی. شاید اونها الان به این موضوع اهمیتی ندن، ولی در آینده، وقتی که با یک خطر جدی رو به رو شدند، اون موقع است که فقط مجبورند خودشون رو برای مرگشون سرزنش کنند…»
پروفسور با تن صدایی عمیق صحبت کرده و بر روی تک تک کلماتش تاکید میکند؛ انگار که او میداند که چنین اتفاقی قرار است رخ دهد…
هر شش دانشآموز، حرفهای پروفسور را در ذهن خود حک میکنند.
از طرف دیگر، پروفسور ترِفل، چشمان خود را بسته و سر خود را تکان میدهد. مثل اینکه این حرفهای پروفسور برای او بیشتر شبیه به شوخی اند تا چیز دیگر.
پروفسور ترِفل از اینکه مجبور است روز تعطیل خود را در چنین کلاسی بگذراند، اصلاً راضی نیست؛ اما با این حال اگر قرار است شرکت در این کلاسها تنبیهی برای او باشد، او با تمام وجود این تنبیه را قبول میکند… این تنبیه خیلی بهتر از اخراج شدن است!
دیروز بعد از ظهر، سارا به دفتر دین رفت. او میخواست اتفاقی را که در جنگل افتاده بود را توجیه کند؛ اما با این حال خود را در یک مخمصه دیگر انداخت…
سارا خیلی زود فهمید که دین برای او نقشههایی دارد. دین به خوبی میدانست که این دختر بیچاره تقصیری در آن اتفاق ندارد؛ هرچه نباشد، او همراه با پروفسور کال بوده! کسی که تا همین الان هم، دردسرهای عجیبی را برای دین درست کرده! با این حال، دین سارا را مجبور کرد تا در این کلاسهای جدید پروفسور کال، شرکت کند. او به سارا گفت که اینکار به نفع خود او و بقیه دانشآموزان است، اما این حرف دین، برای سارا بیشتر شبیه توجیهی برای تنبیه کردن او بود…
«اولین موضوع مهمی که شما باید یاد بگیرید، کنترل هستش. مطمُن هستم پروفسور ترِفل در اینباره با من هم عقیده هستند، مگه نه؟»
پروفسور کال با لبخند مصنوعی عجیب همیشگیاش، رو به سارا کرده و به او اشاره میکند. سارا که دست به سینه، به دیوار کنار تخته سیاه تکیه داده، تنها سر خود را تکان میدهد.
«وقتی که تونستید در کنترل کردن انرژی جادوییتون استاد شید، اون موقع است که میتونید تنها با یک فکر کردنِ ساده، افسونهاتون رو انجام بدید.»
با شنیدن این حرف پروفسور، سارا کمی اخم میکند. حتی جادوگرانی که در کنترل کردن انرژی جادویی تخصص کامل دارند، باز هم برای انجام افسونهایشان نیاز دارند تا کلمات جادویی را به زبان آورند؛ اینگونه نیست که یک جادوگر بتواند فقط با فکر کردن، جادو کند!
سارا میخواهد چیزی بگوید و این حرف پروفسور را اصلاح کند، اما با اتفاقی که رو به روی چشمانش میافتد، کلمات در گلوی او گیر میکنند…
درست جلوی چشمان سارا، دستان پروفسور کال، در آتش فرو میرود. این جادو یک افسون ساده است که به جادوگر اجازه میدهد تا یک شعله کوچک در دستانش درست کند؛ با این حال این چیزی نیست که سارا را در شگفتی فرو برده. با گذشت هر لحظه، شعلهی درون دستان کال، بزرگتر و بزرگتر شده تا اینکه ارتفاع شعله به اندازه نیمی از قد پروفسور میرسد!
گرمای آتش آنقدر زیاد است که سارا از روی غریزه یک قدم به عقب میگذارد. قبل از اینکه بخواهد قدم دوم را بردارد، پروفسور کال شعله آتش را در حبابی از یخ، محبوس میکند.
همه دانشآموزان از روی صندلیهای خود بلند شده و برای دید بهتر، یک قدم به جلو میآیند. آنان میبینند که آتش درون حباب شروع به گشتن به دور خود کرده و یک گردباد آتشین را تشکیل میدهد.
سارا نمیتواند این موضوع را هضم کند. مقدار انرژی و کنترلی که برای انجام این سه جادو نیاز است، فراتر از حد تصورات اوست.
به محض اینکه شعلههای آتش با دیوار حباب یخی برخورد کردند، پروفسور هر سه جادو را رها کرده و باعث میشود حباب یخی شکسته و انفجار کوچکی را ایجاد کند. این انفجار به قدری دانشآموزان را شوکه میکند، که باعث میشود هر شش نفر یه قدم به عقب رفته و بر باسن خود بیوفتند!
سارا نیز از این موضوع مستثنا نیست. او نیز از این اتفاق کاملاً شوکه شده است!
پروفسورانتظار ندارد کسی پاسخ او را بدهد:«خب، حالا کسی هست که بگه من الان چیکار کردم؟»
… … …
رایان و بن با چشمانی متعجب به یکدیگر خیره شده و سپس نگاه خود را به معجزهای که پروفسورکال انجام داد برمیگردانند. آنها تا کنون هیچ جادوی این چنینی ندیده بودند! رایان بسیار خرسند است که پروفسور تصمیم گرفته تا به آنان چنین آموزشهایی را بدهد.
همین دو روز پیش بود که پروفسورکال، در کلاس بیانهای را اعلام کرده بود. او از دانشآموزان خواست تا در این کلاس اضافهای که او در نظر گرفته است، شرکت کنند. با اینکه این کلاس، یک کلاس اجباری نیست، اما با این حال پروفسور انتظار داشت تا همه در این کلاس شرکت کنند.
البته که رایان و بن همراه با لارا در این کلاس شرکت کردند! هرچه نباشد، آنها شاهد کارها و جادوهای خارقالعاده پروفسور بودهاند. بعد از اتفاقات درون جنگل، این سه نفر قصد داشتند تا از پروفسور، طریقه انجام جادوهایش را بپرسند؛ حال با برگزاری این کلاس و شرکت در آن، آنها با یک تیر، دو نشان زدهاند!
وقتی که روز برگزاری کلاس فرا رسید، رایان بسیار متعجب شده بود که از کل کلاسشان، تنها شش نفر در اینجا حضور یافتهاند شدهاند. خود رایان، بن، لارا، ریچارد و دو خواهر و برادر دو قلو به اسامی رایلی و کِیلی. رایان این دو نفر را در کلاس با یکدیگر دیده بود، ولی تا به حال با آنان همصحبت نشده بود.
در هنگام شروع کلاس، همه دانشآموزان صبورانه منتظر ورود پروفسورکال بودند، اما زودتر از او، پروفسور ترِفل وارد کلاس شد.
پروفسور ترِفل در هنگام ورودش با دانشآموزان سلام کرد. او انتظار داشت با گرمی از او استقبال شود، ولی به جای آن، با چهره دلسرد بچهها رو به رو شد. دانشآموزان تصور کردند که به جای پروفسور کال، پروفسورترِفل قرار است به آنان آموزش دهد. این مسئله باعث ناامیدی آنان شده بود.
سارا با دیدن چهره بچهها، اخم کرده و کمی دلخور شد، ولی با این حال، احساسات خود را کنترل کرده و در صندلی کنار میز معلم نشست.
وقتی که پروفسور کال وارد کلاس شد، تنها یک نگاه اجمالی به سارا انداخته و سپس درس امروز را شروع میکند. این همان چیزی است که همه بچه منتظر آن بودند؛ اینکه بتوانند با معجزه جادو آشنا شوند.
با دیدن شعله آتشِ محبوس در حباب شیشهای، همگی به وجد آمدند. همه آنها میخواهند مانند پروفسورکال، قدرت جادوییشان را افزایش دهند. همه آنها میخواهند مانند پروفسورکال در جادو بهترین باشند!
همگی با چشمانی پر از شگفتی مشغول نگاه کردن به حباب جادویی هستند که ناگهان حباب شکسته شده و موج انفجار آنها را یک قدم به عقب پرت میکند.
«خب، حالا کسی هست که بگه من الان چیکار کردم؟»
رایان این سوال را از پروفسور میشنود.
او اصلاً نمیداند پروفسورچگونه توانست این کار را انجام دهد! با این حال او از گوشه چشم میبیند که لارا دست خود را برای پاسخ دادن بالا میبرد.
پروفسور با اینکه چهرهای جدی به خود گرفته، اما با دیدن دست بالا بردن لارا، لبخندی بر لبهایش جوانه میزند.
پروفسور به لارا اشاره کرده و میگوید:«بگو ببینم، من الان چیکار کردم؟»
لارا با لحنی سوالی پاسخ میدهد:«شما الان چند جادو رو باهمدیگه ترکیب کردید؟!»
«خیلی خوبه! تو الان سادهترین و پیشپا افتادهترین جواب ممکن رو دادی، ولی خب راستش رو بخوای این خلاصهای از اتفاقیه که الان افتاد. فقط تو یک چیز رو متوجه نشدی… من اصلاً از هیچ افسونی استفاده نکردم!»
با گفتن این حرف، پروفسور کال میبیند که چهره همه دانشآموزان و سارا در بهت و تعجب فرو میرود.
«چیزی که الان گفتم به این معنیه که من فقط به انرژی جادوییم شکل دادم. شاید در نگاه اول فکر کنید که این کارم با افسون کردن، یکی هستش، اما در واقع افسون انجام دادن با شکل دادن به انرژی جادویی، دو عمل کاملاً مجزا هستند. انجام افسون همیشه زمان بر هستش؛ مهم نیست برای انجامش بخواید کلمات جادویی رو به زبان بیارید و یا حرکات دست انجام بدید، افسون کردن همیشه زمانبرِ. از طرف دیگه، اگه بتونید کنترل انرژی رو به خوبی فرا بگیرید، اون موقعست که میتونید به جادوتون شکل بدید و هر افسونی رو تنها با فکر کردن بهش انجام بدید. این به شما نه تنها این اجازه رو میده تا افسون رو در لحظه انجام بدید، بلکه میتونید درست مثل کاری که الان انجام دادم، چند افسون رو باهمدیگه ترکیب کرده و به یک نتیجهای کاملاً جدید و فراتر از انتظار دست پیدا کنید.»
همه افراد حاضر در کلاس، تک تک کلمات و حرفهای پروفسور را در ذهن خود، حک میکنند. برای آنها انجام یک افسون آن هم در یکچشم بر هم زدن، تنها یک خیال باطل بوده، البته تا الان! حالا با دیدن کاری که پروفسور انجام داده، همه تصورات دانشآموزان از جادو به زیر سوال رفته است!
انجام جادو و افسون بدون نیاز به خواندن وِرد، به هر جادوگری در هر موقعیتی دست بالا را میدهد. با اینکار آنها میتوانند یک موقعیت و یا نبرد غیرممکن را مثل آب خوردن حل کرده و به پایان برسانند.
پروفسور ترِفل، نیز درست مثل دانشآموزان به همین مسائل فکر میکند. او در حال حاضر به دانشآموزان سال دومی آکادمی درس کنترل جادو میدهد. سارا میتواند به راحتی افسونهای مختلف را در سکوت تمام انجام دهد و یا حتی میتواند برخی از وردها را حسابی کوتاه کند، اما اینکه بتواند افسونی را در لحظه انجام دهد، برای او رویایی دست نیافتنی است…
سارا میدانست که پروفسور جادوگری قابل و قدرتمند است، اما مثل اینکه تنها قسمتی از ماجرا را دیده! او ابداً تصور نمیکرد که پروفسور کال چنین قدرتی را داشته باشد!
همه اینها باعث شده تا سارا درباره اصل و نسب کال، در فکر فرو برود. اگر پروفسور در این سن جوانی، به چنین قدرتی دست پیدا کرده، پس معلم او باید یکی از قدرتمندترین جادوگران این سرزمین باشد. سارا میخواهد کمی درباره گذشته پروفسور کال تحقیق کند.
با اینکه سارا به خود قول داده بود تا حدالامکان از پروفسور کال فاصله بگیرد، اما این حس کنجکاوی جدید او، تمامی حس خودمختاری و خودداری را از او گرفته است…
… … …
دوک هاچنز، همانطور که مشغول مطالعه پرونده روی میزش است، زیر لب با خود حرف می.زند:«آخه تو دیگه از کجا پیدات شده؟!»
پس از اخراج شدن کلِرِنس؛ پسرش، به دست پروفسور کال، او برای اخراج کردن این پروفسور گستاخ، به دیدن مدیر آکادمی رفت؛ البته ملاقات او با دین به طرز فجیحی به پایان رسید. حال که پروفسور کال خود را به درجات بالایی در آکادمی رسانده و احترام دین را جلب کرده، هاچنز مجبور است به قدرتهایی بالاتر از مدیر آکادمی متوسل شود.
فعلاً، او هیچ چیزی علیه پروفسور ندارد. تنها میداند که پروفسور کال، ابتدا در شهر کوچک سورکین در نزدیکی مرز دیده شده و دو روز بعد او خود را به پایتخت رسانده. سرعت سفر کردن او بسیار مرموز است، البته دیگر برهمگان واضح است که پروفسور کال از جادوی دروازه برای انجام سفرهایش استفاده میکند؛ پس این مسئله چندان عجیبی نیست.
کال مانند یک شبح، از یکجا به جایی دیگر میرود. این کار پروفسور، دوک را به شگفتی وا داشته. او خیلی دوست دارد پروفسور را به قتل برساند، اما به خوبی میداند که اینکار مشکلات و دردسرهای زیادی را برایش به همراه میآورد. فعلا باید به روشی دیگر متکی شود. باید راهی پیدا کند تا شهرت پروفسور را لکه دار کرده و او را از درجاتِ آکادمی به پایین بکشد.
دوک پروندهی دیگری را باز میکند. این یکی حامل خبری درباره خانواده سلطنتی است. اینطور که پیداست، پادشاه آمین دو روز پیش از دنیا رفته و پسرش الکساندر قرار است، تا دو هفته دیگر به عنوان جانشین او انتخاب شود. دوک میداند که این خبر واکنشهای بسیاری را از طرف دوستان و دشمنان پادشاهی به همراه خواهد داشت.
دوک کمی در فکر فرو میرود. بدون شک، هرج و مرجی قرار است به پا خیزد. او میتواند از این موقعیت استفاده کرده و به قدرت و نفوذ خود بیفزاید.از نظر هاچنز، دوران صلح و آرامش زیادی طول کشیده است؛ حال تنها راهی که میشود از آن به قدرت و نفوذ رسید، از راه جنگ است. او به خوبی میداند که اگر جنگی رخ دهد و بتواند پادشاهی را در جنگ، پیروز میدان گرداند، میتواند اعتماد بیچون و چرای پادشاه را به دست آورد.
دوک انگشتان خود را در هم فرو برده و چانه خود را روی آنان تکیه میدهد. شاید بتواند با یک تیر دو نشان بزند! در هنگام جنگ، همه جادوگران به انجمن جادوگری احضار میشوند تا برای جنگ آماده شوند… کسی چه میداند، شاید پروفسورِ قهرمان در خط مقدم جبهه، برایش اتفاقی بیفتاد و کشته شود!!…
… … …
اولین درس کلاس، به سرعت به پایان میرسد. همه دانشآموزان، از جمله سارا، غرق در عرق شدهاند! پروفسور کال همه آنها را مجبور کرده بود تا نحوه گرداندن و انتقال انرژی جادویی در بدنشان را فرا گیرند. این بهترین راه برای یاد دادن کنترل جادو است؛ یادگیری اینکه آنها میتوانند بدون درگیر کردن خود در انجام افسون، جادو انجام دهند!
زمانی که پروفسور مطمئن شد همگی این درس را به خوبی یاد گرفتهاند، تمرین دیگری برای آنان در نظر گرفت.
وقتی که کلاس به پایان رسید، همگی آماده خارج شدن از کلاس شدند. پروفسور کال موقع خروج رایان، نام او را صدا زده و او را در کلاس نگه میدارد.
وقتس که کلاس بالاخره خالی میشود، کال میگوید:«وسایلت رو جمع کن؛ فردا قراره بریم غار نوردی!»
«منظورم اینه که فردا قراره باهم بریم به یک سری سیاهچاله سر بزنیم. درس اصلی تو فردا صبح زود قراره شروع شه؛ پس بهت پیشنهاد میکنم تا اونجایی که میتونی استراحت کنی.»
بخش24
《کلاسهای فوق برنامه》
پروفسور کال واقعاً از این نسل جدید دلسرد شده است. در قدیم، این سختکوشی بود که نجیبزادگان را از افراد طبقات پایین جدا میکرد. درست است که در قدیم هم چیزی به اسم خانوادههای سلطنتی و نجیبزادگی وجود داشت، اما با این حال هرکسی میتوانست پلههای ترقی را با سختکوشی بالا برود. همین مسئله باعث میشد تا همه افراد از هر طبقهای به امید آیندهای بهتر، تمام سعی و تلاش خود را به کار گیرند… اینکه بچههای نجیبزادگان با تلاشهای خود، خانوادهی خود را سربلند کنند و یا بچههای خانوادهی فقیر با تلاشهای خود، خانوادههایشان را از گِل بیرون کشیده و خود را از فرش به عرش برسانند…
حالا بیا و وضع بچههای الان را نگاه کن!!! در کل فقط شش نفر از اعضای کلاس هستند که درخواست پروفسور برای شرکت در کلاسهای اضافه، قبول کردهاند… این واقعاً وضع اسف باری است! ولی چه میشود کرد؛ مثل اینکه پروفسور کال باید با همین تعداد دست به کار شود…
کال سر خود را به نشانه تاسف تکان داده و سپس شروع به صحبت میکند:«من از همه بچههایی که در کلاس امروز حاضر شدند، تشکر میکنم. اینطور که پیداست، بقیه همکلاسیهای شما نمیدونند یک جادوگر واقعی بودن یعنی چی. شاید اونها الان به این موضوع اهمیتی ندن، ولی در آینده، وقتی که با یک خطر جدی رو به رو شدند، اون موقع است که فقط مجبورند خودشون رو برای مرگشون سرزنش کنند…»
پروفسور با تن صدایی عمیق صحبت کرده و بر روی تک تک کلماتش تاکید میکند؛ انگار که او میداند که چنین اتفاقی قرار است رخ دهد…
هر شش دانشآموز، حرفهای پروفسور را در ذهن خود حک میکنند.
از طرف دیگر، پروفسور ترِفل، چشمان خود را بسته و سر خود را تکان میدهد. مثل اینکه این حرفهای پروفسور برای او بیشتر شبیه به شوخی اند تا چیز دیگر.
پروفسور ترِفل از اینکه مجبور است روز تعطیل خود را در چنین کلاسی بگذراند، اصلاً راضی نیست؛ اما با این حال اگر قرار است شرکت در این کلاسها تنبیهی برای او باشد، او با تمام وجود این تنبیه را قبول میکند… این تنبیه خیلی بهتر از اخراج شدن است!
دیروز بعد از ظهر، سارا به دفتر دین رفت. او میخواست اتفاقی را که در جنگل افتاده بود را توجیه کند؛ اما با این حال خود را در یک مخمصه دیگر انداخت…
سارا خیلی زود فهمید که دین برای او نقشههایی دارد. دین به خوبی میدانست که این دختر بیچاره تقصیری در آن اتفاق ندارد؛ هرچه نباشد، او همراه با پروفسور کال بوده! کسی که تا همین الان هم، دردسرهای عجیبی را برای دین درست کرده! با این حال، دین سارا را مجبور کرد تا در این کلاسهای جدید پروفسور کال، شرکت کند. او به سارا گفت که اینکار به نفع خود او و بقیه دانشآموزان است، اما این حرف دین، برای سارا بیشتر شبیه توجیهی برای تنبیه کردن او بود…
«اولین موضوع مهمی که شما باید یاد بگیرید، کنترل هستش. مطمُن هستم پروفسور ترِفل در اینباره با من هم عقیده هستند، مگه نه؟»
پروفسور کال با لبخند مصنوعی عجیب همیشگیاش، رو به سارا کرده و به او اشاره میکند. سارا که دست به سینه، به دیوار کنار تخته سیاه تکیه داده، تنها سر خود را تکان میدهد.
«وقتی که تونستید در کنترل کردن انرژی جادوییتون استاد شید، اون موقع است که میتونید تنها با یک فکر کردنِ ساده، افسونهاتون رو انجام بدید.»
با شنیدن این حرف پروفسور، سارا کمی اخم میکند. حتی جادوگرانی که در کنترل کردن انرژی جادویی تخصص کامل دارند، باز هم برای انجام افسونهایشان نیاز دارند تا کلمات جادویی را به زبان آورند؛ اینگونه نیست که یک جادوگر بتواند فقط با فکر کردن، جادو کند!
سارا میخواهد چیزی بگوید و این حرف پروفسور را اصلاح کند، اما با اتفاقی که رو به روی چشمانش میافتد، کلمات در گلوی او گیر میکنند…
درست جلوی چشمان سارا، دستان پروفسور کال، در آتش فرو میرود. این جادو یک افسون ساده است که به جادوگر اجازه میدهد تا یک شعله کوچک در دستانش درست کند؛ با این حال این چیزی نیست که سارا را در شگفتی فرو برده. با گذشت هر لحظه، شعلهی درون دستان کال، بزرگتر و بزرگتر شده تا اینکه ارتفاع شعله به اندازه نیمی از قد پروفسور میرسد!
گرمای آتش آنقدر زیاد است که سارا از روی غریزه یک قدم به عقب میگذارد. قبل از اینکه بخواهد قدم دوم را بردارد، پروفسور کال شعله آتش را در حبابی از یخ، محبوس میکند.
همه دانشآموزان از روی صندلیهای خود بلند شده و برای دید بهتر، یک قدم به جلو میآیند. آنان میبینند که آتش درون حباب شروع به گشتن به دور خود کرده و یک گردباد آتشین را تشکیل میدهد.
سارا نمیتواند این موضوع را هضم کند. مقدار انرژی و کنترلی که برای انجام این سه جادو نیاز است، فراتر از حد تصورات اوست.
به محض اینکه شعلههای آتش با دیوار حباب یخی برخورد کردند، پروفسور هر سه جادو را رها کرده و باعث میشود حباب یخی شکسته و انفجار کوچکی را ایجاد کند. این انفجار به قدری دانشآموزان را شوکه میکند، که باعث میشود هر شش نفر یه قدم به عقب رفته و بر باسن خود بیوفتند!
سارا نیز از این موضوع مستثنا نیست. او نیز از این اتفاق کاملاً شوکه شده است!
پروفسورانتظار ندارد کسی پاسخ او را بدهد:«خب، حالا کسی هست که بگه من الان چیکار کردم؟»
… … …
رایان و بن با چشمانی متعجب به یکدیگر خیره شده و سپس نگاه خود را به معجزهای که پروفسورکال انجام داد برمیگردانند. آنها تا کنون هیچ جادوی این چنینی ندیده بودند! رایان بسیار خرسند است که پروفسور تصمیم گرفته تا به آنان چنین آموزشهایی را بدهد.
همین دو روز پیش بود که پروفسورکال، در کلاس بیانهای را اعلام کرده بود. او از دانشآموزان خواست تا در این کلاس اضافهای که او در نظر گرفته است، شرکت کنند. با اینکه این کلاس، یک کلاس اجباری نیست، اما با این حال پروفسور انتظار داشت تا همه در این کلاس شرکت کنند.
البته که رایان و بن همراه با لارا در این کلاس شرکت کردند! هرچه نباشد، آنها شاهد کارها و جادوهای خارقالعاده پروفسور بودهاند. بعد از اتفاقات درون جنگل، این سه نفر قصد داشتند تا از پروفسور، طریقه انجام جادوهایش را بپرسند؛ حال با برگزاری این کلاس و شرکت در آن، آنها با یک تیر، دو نشان زدهاند!
وقتی که روز برگزاری کلاس فرا رسید، رایان بسیار متعجب شده بود که از کل کلاسشان، تنها شش نفر در اینجا حضور یافتهاند شدهاند. خود رایان، بن، لارا، ریچارد و دو خواهر و برادر دو قلو به اسامی رایلی و کِیلی. رایان این دو نفر را در کلاس با یکدیگر دیده بود، ولی تا به حال با آنان همصحبت نشده بود.
در هنگام شروع کلاس، همه دانشآموزان صبورانه منتظر ورود پروفسورکال بودند، اما زودتر از او، پروفسور ترِفل وارد کلاس شد.
پروفسور ترِفل در هنگام ورودش با دانشآموزان سلام کرد. او انتظار داشت با گرمی از او استقبال شود، ولی به جای آن، با چهره دلسرد بچهها رو به رو شد. دانشآموزان تصور کردند که به جای پروفسور کال، پروفسورترِفل قرار است به آنان آموزش دهد. این مسئله باعث ناامیدی آنان شده بود.
سارا با دیدن چهره بچهها، اخم کرده و کمی دلخور شد، ولی با این حال، احساسات خود را کنترل کرده و در صندلی کنار میز معلم نشست.
وقتی که پروفسور کال وارد کلاس شد، تنها یک نگاه اجمالی به سارا انداخته و سپس درس امروز را شروع میکند. این همان چیزی است که همه بچه منتظر آن بودند؛ اینکه بتوانند با معجزه جادو آشنا شوند.
با دیدن شعله آتشِ محبوس در حباب شیشهای، همگی به وجد آمدند. همه آنها میخواهند مانند پروفسورکال، قدرت جادوییشان را افزایش دهند. همه آنها میخواهند مانند پروفسورکال در جادو بهترین باشند!
همگی با چشمانی پر از شگفتی مشغول نگاه کردن به حباب جادویی هستند که ناگهان حباب شکسته شده و موج انفجار آنها را یک قدم به عقب پرت میکند.
«خب، حالا کسی هست که بگه من الان چیکار کردم؟»
رایان این سوال را از پروفسور میشنود.
او اصلاً نمیداند پروفسورچگونه توانست این کار را انجام دهد! با این حال او از گوشه چشم میبیند که لارا دست خود را برای پاسخ دادن بالا میبرد.
پروفسور با اینکه چهرهای جدی به خود گرفته، اما با دیدن دست بالا بردن لارا، لبخندی بر لبهایش جوانه میزند.
پروفسور به لارا اشاره کرده و میگوید:«بگو ببینم، من الان چیکار کردم؟»
لارا با لحنی سوالی پاسخ میدهد:«شما الان چند جادو رو باهمدیگه ترکیب کردید؟!»
«خیلی خوبه! تو الان سادهترین و پیشپا افتادهترین جواب ممکن رو دادی، ولی خب راستش رو بخوای این خلاصهای از اتفاقیه که الان افتاد. فقط تو یک چیز رو متوجه نشدی… من اصلاً از هیچ افسونی استفاده نکردم!»
با گفتن این حرف، پروفسور کال میبیند که چهره همه دانشآموزان و سارا در بهت و تعجب فرو میرود.
«چیزی که الان گفتم به این معنیه که من فقط به انرژی جادوییم شکل دادم. شاید در نگاه اول فکر کنید که این کارم با افسون کردن، یکی هستش، اما در واقع افسون انجام دادن با شکل دادن به انرژی جادویی، دو عمل کاملاً مجزا هستند. انجام افسون همیشه زمان بر هستش؛ مهم نیست برای انجامش بخواید کلمات جادویی رو به زبان بیارید و یا حرکات دست انجام بدید، افسون کردن همیشه زمانبرِ. از طرف دیگه، اگه بتونید کنترل انرژی رو به خوبی فرا بگیرید، اون موقعست که میتونید به جادوتون شکل بدید و هر افسونی رو تنها با فکر کردن بهش انجام بدید. این به شما نه تنها این اجازه رو میده تا افسون رو در لحظه انجام بدید، بلکه میتونید درست مثل کاری که الان انجام دادم، چند افسون رو باهمدیگه ترکیب کرده و به یک نتیجهای کاملاً جدید و فراتر از انتظار دست پیدا کنید.»
همه افراد حاضر در کلاس، تک تک کلمات و حرفهای پروفسور را در ذهن خود، حک میکنند. برای آنها انجام یک افسون آن هم در یکچشم بر هم زدن، تنها یک خیال باطل بوده، البته تا الان! حالا با دیدن کاری که پروفسور انجام داده، همه تصورات دانشآموزان از جادو به زیر سوال رفته است!
انجام جادو و افسون بدون نیاز به خواندن وِرد، به هر جادوگری در هر موقعیتی دست بالا را میدهد. با اینکار آنها میتوانند یک موقعیت و یا نبرد غیرممکن را مثل آب خوردن حل کرده و به پایان برسانند.
پروفسور ترِفل، نیز درست مثل دانشآموزان به همین مسائل فکر میکند. او در حال حاضر به دانشآموزان سال دومی آکادمی درس کنترل جادو میدهد. سارا میتواند به راحتی افسونهای مختلف را در سکوت تمام انجام دهد و یا حتی میتواند برخی از وردها را حسابی کوتاه کند، اما اینکه بتواند افسونی را در لحظه انجام دهد، برای او رویایی دست نیافتنی است…
سارا میدانست که پروفسور جادوگری قابل و قدرتمند است، اما مثل اینکه تنها قسمتی از ماجرا را دیده! او ابداً تصور نمیکرد که پروفسور کال چنین قدرتی را داشته باشد!
همه اینها باعث شده تا سارا درباره اصل و نسب کال، در فکر فرو برود. اگر پروفسور در این سن جوانی، به چنین قدرتی دست پیدا کرده، پس معلم او باید یکی از قدرتمندترین جادوگران این سرزمین باشد. سارا میخواهد کمی درباره گذشته پروفسور کال تحقیق کند.
با اینکه سارا به خود قول داده بود تا حدالامکان از پروفسور کال فاصله بگیرد، اما این حس کنجکاوی جدید او، تمامی حس خودمختاری و خودداری را از او گرفته است…
… … …
دوک هاچنز، همانطور که مشغول مطالعه پرونده روی میزش است، زیر لب با خود حرف می.زند:«آخه تو دیگه از کجا پیدات شده؟!»
پس از اخراج شدن کلِرِنس؛ پسرش، به دست پروفسور کال، او برای اخراج کردن این پروفسور گستاخ، به دیدن مدیر آکادمی رفت؛ البته ملاقات او با دین به طرز فجیحی به پایان رسید. حال که پروفسور کال خود را به درجات بالایی در آکادمی رسانده و احترام دین را جلب کرده، هاچنز مجبور است به قدرتهایی بالاتر از مدیر آکادمی متوسل شود.
فعلاً، او هیچ چیزی علیه پروفسور ندارد. تنها میداند که پروفسور کال، ابتدا در شهر کوچک سورکین در نزدیکی مرز دیده شده و دو روز بعد او خود را به پایتخت رسانده. سرعت سفر کردن او بسیار مرموز است، البته دیگر برهمگان واضح است که پروفسور کال از جادوی دروازه برای انجام سفرهایش استفاده میکند؛ پس این مسئله چندان عجیبی نیست.
کال مانند یک شبح، از یکجا به جایی دیگر میرود. این کار پروفسور، دوک را به شگفتی وا داشته. او خیلی دوست دارد پروفسور را به قتل برساند، اما به خوبی میداند که اینکار مشکلات و دردسرهای زیادی را برایش به همراه میآورد. فعلا باید به روشی دیگر متکی شود. باید راهی پیدا کند تا شهرت پروفسور را لکه دار کرده و او را از درجاتِ آکادمی به پایین بکشد.
دوک پروندهی دیگری را باز میکند. این یکی حامل خبری درباره خانواده سلطنتی است. اینطور که پیداست، پادشاه آمین دو روز پیش از دنیا رفته و پسرش الکساندر قرار است، تا دو هفته دیگر به عنوان جانشین او انتخاب شود. دوک میداند که این خبر واکنشهای بسیاری را از طرف دوستان و دشمنان پادشاهی به همراه خواهد داشت.
دوک کمی در فکر فرو میرود. بدون شک، هرج و مرجی قرار است به پا خیزد. او میتواند از این موقعیت استفاده کرده و به قدرت و نفوذ خود بیفزاید.از نظر هاچنز، دوران صلح و آرامش زیادی طول کشیده است؛ حال تنها راهی که میشود از آن به قدرت و نفوذ رسید، از راه جنگ است. او به خوبی میداند که اگر جنگی رخ دهد و بتواند پادشاهی را در جنگ، پیروز میدان گرداند، میتواند اعتماد بیچون و چرای پادشاه را به دست آورد.
دوک انگشتان خود را در هم فرو برده و چانه خود را روی آنان تکیه میدهد. شاید بتواند با یک تیر دو نشان بزند! در هنگام جنگ، همه جادوگران به انجمن جادوگری احضار میشوند تا برای جنگ آماده شوند… کسی چه میداند، شاید پروفسورِ قهرمان در خط مقدم جبهه، برایش اتفاقی بیفتاد و کشته شود!!…
… … …
اولین درس کلاس، به سرعت به پایان میرسد. همه دانشآموزان، از جمله سارا، غرق در عرق شدهاند! پروفسور کال همه آنها را مجبور کرده بود تا نحوه گرداندن و انتقال انرژی جادویی در بدنشان را فرا گیرند. این بهترین راه برای یاد دادن کنترل جادو است؛ یادگیری اینکه آنها میتوانند بدون درگیر کردن خود در انجام افسون، جادو انجام دهند!
زمانی که پروفسور مطمئن شد همگی این درس را به خوبی یاد گرفتهاند، تمرین دیگری برای آنان در نظر گرفت.
وقتی که کلاس به پایان رسید، همگی آماده خارج شدن از کلاس شدند. پروفسور کال موقع خروج رایان، نام او را صدا زده و او را در کلاس نگه میدارد.
وقتس که کلاس بالاخره خالی میشود، کال میگوید:«وسایلت رو جمع کن؛ فردا قراره بریم غار نوردی!»
رایان متعجبانه پاسخ میدهد:«چی قربان؟! غار نوردی؟!!»
«منظورم اینه که فردا قراره باهم بریم به یک سری سیاهچاله سر بزنیم. درس اصلی تو فردا صبح زود قراره شروع شه؛ پس بهت پیشنهاد میکنم تا اونجایی که میتونی استراحت کنی.»