ورود عضویت
Professor kal – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

بخش25
《اولین برخورد》

سیاه‌چاله‌ها از منابعی مهمی برای پادشاهی آمین به حساب می‌آیند. آن‌ها محل‌هایی غنی از هیولاها، گیاهان کمیاب و کریستال‌های جادویی هستند که همه در اعماق دالان‌های این سیاه‌چاله‌ها محفوض‌اند. به همین دلیل هم هست که تمامی ورودی‌های این سیاه‌چاله‌ها همگی توسط سربازهای پادشاهی محافظت شده‌اند تا که از شکار غیر مجاز توسط افراد غیر مجاز جلوگیری شود.

به همین منظور انجمن ماجراجویان تشکیل شده است؛ برای آنکه افراد این انجمن به اعماق این سیاه‌چاله‌ها سف کرده و منابع مرغوب داخل آن‌ها را استخراج کنند‌ آن‌ها همچنین مامور هستند تا که تعداد هیولاهای داخل سیاه‌چاله‌ها را در حد معینی نگه دارند.
تنها افرادی که عضو انجمن هستند حق ورود به سیاه‌چاله‌ها را دارند، چرا که تنها آن‌ها هستند که تجربه و تعلیمات لازم برای مواجه با خطرات داخل سیاه‌چاله را دارا هستند.

پروفسور کال به راحتی از نگهبانان انجمن ماجراجویان گذشته است. طبق قراردادی که او با دین پتی‌کُت بسته است، او می‌تواند دسترسی کامل به تمامی سیاه‌چاله‌های پادشاهی آمین داشته باشد. دین پتی‌کُت به پروفسور کال ژتونی را داده که کال می‌تواند با نشان دادن آن به نگهبانان سیاه‌چاله‌ها، به راحتی از آنان اجازه ورود بگیرد.

رایان و پروفسو کال به یکی از سیاه‌چاله‌های داخل پایتخت سفر کرده‌اند. رایان درحالی که در پشت‌سر پروفسور راه می‌رود، به سمت ساختمان بزرگی که خارج از سیاه‌چاله‌ قرار دارد، حرکت می‌کند.
او امروز وقتی که وسایلی خود را برای سفر جمع می‌کرد، نمی‌دانست چه چیزهایی را باید به خود به همراه بیاورد. او تنها مقداری خوراکی، چند تکه لباس و تعدادی دیگر از وسایلی که حدس می.زد به آنان نیاز پیدا می‌کند را با خود همراه آورده.
رایان ابتدا سعی کرد تا که این وسایل خود را داخل انگشتر جادویی خود جای دهد، اما کاری از پیش نبرد. او وقتی که از پرفسور دلیل این مشکل را پرسید، به او گفته شد که او قدرت انگشتر جادویی را محدود کرده و رایان تنها اجازه دارد وسایلی را که همین الان در انگشتر هستند را از آن خارج و یا به آن وارد کند.

رایان به این کار پروفسور کمی اعتراض کرد، اما پروفسور او را متهم کرد که می‌خواهد داخل انگشتر با ارزش را با وسایل به درد نخورش پر کند!
حال رایان با کوله پشتی سنگین خود وارد ساختمان شده و به اطراف خیره می‌شود. او ماجراجویان بسیاری را می‌بیند که در حال ورود و خروج از داخل ساختمان هستند؛ بیشتر آنان زره‌هایی از جنس چرم به تن دارند، تعدادی هم دارای زره‌های آهنی هستند. بیشتر سلاح‌های آنان، شمشیر و تبر هستند، البته در بین آنان کمان‌های زهی و پولادین هم دیده می‌شوند.

بعد از چند دقیقه نگاه کردن، رایان متوجه موضوعی می‌شود.

_《آممم پروفسور، چرا تعداد جادوگرهای ماجراجو اینقدر کم هستش؟! تا الان من فقط تونستم دو و یا سه‌تا از اون‌ها رو ببینم!》

پروفسو‌کال از لین سوال دستیار خود کمی عصبانی می‌شود. بعد از یک دقیقه سکوت، او پاسخ می‌دهد:
《چرا تعدادشون اینقدر کمه؟ خب یکم فکر کن پسر! به نظرت جادوگرها کی هستند؟ یک مشت نجیب‌زاده که از طبقه‌های بالا هستند؛ بعضی هم مثل تو شاید نجیب‌زاده نباشند، ولی از ثروت زیادی برخوردار هستند. برای یک جادوگر با چنین مشخصاتی، دلیلی وجود نداره که بخواد زندگیش رو توی سیاه‌چاله‌ها به خطر بندازه. اون‌هایی که تو در اینجا دیدی، یا مثل من برای انجام تحقیقات به اینجا اومدند و یا جادوگرهای ورشکسته‌ای هستند که برای کسب درآمد به اینجا اومدند…》

رایان هرچه که بیشتر به حرف‌های پروفسور گوش می‌دهد، آن‌ها بیشتر با عقل جور در می‌آیند. مطمعناً وقتی‌کسی ثروتمند باشد، هیچ دلیلی برای آمدن به چنین مکان‌های خطرناکی هم ندارد. شاید کسی بتواند با وقت گذراندن در این مکان‌ها و کشتن هیولاها برای خود شهرتی کسب کند، ولی آیا واقعاً این شهرت ارزش چنین سختی کشیدنی را دارد؟
رایان همانطو که بیشتر درباره حرف‌های پروفسور فکر می‌کند، همراه با او وارد یکی از اتاق‌های ساختمان می‌شوند.

داخل این اتاق، تنها دیوارهای چوبی همراه با چند تابلوی اعلانات به چشم می‌خورد. بر روی این تابلوها، مواد و لزوماتی که ماجراجویان باید برای استخراج به درون تونل‌های متغیر سیاه‌چاله بروند، نوشته شده است. یکی از شگفتی‌های سیاه‌چاله‌ها همین است؛ آنکه تونل‌ها و مسیرهای آن هر از چند گاهی شروع به تغیید پیدا کردن می‌کنند.

ئوری‌های بسیاری درباره این رفتار سیاه‌چاله‌ها وجود دارد. بعضی می‌گویند این رفتار سیاه‌چاله این اجازه را می‌دهد که هیولاهای آن نتوانند به راحتی از مسیرهای آن عبور کرده و خود را از دالان‌های آن خارج کنند. مسیرهای گیچ کننده‌ی سیاه‌چاله باعث می‌شود تا که هیولاها چندین سال را مشغول گشت‌و‌گذار در دالان‌های آن و پیدا کردن مسیر خروج بگذرانند. اگر سیاه‌چاله چنین رفتاری نداشت، هیولاهتی داخل ان بسیار زودتر مسیر خروج را پیدا می‌کردند…

بعد از چند دقیقه معطلی در صف، پروفسور کتا بالاخره به ورودی سیاه‌چاله رسیده و با نگهبان ارشد آن رو به رو می‌شود. نگهبان یک خانمی است که مسئول درمانگاه ساختمان نیز می‌باشد. پس از بررسی ژتون پروفسور کال، خانم نگهبان از پروفسور سوال می‌کند که دلیل همراه کردن یک بچه چیست؟ پروفسور نیز در جواب می‌گوید که او بهتر است سرش به کار خودش باشد.
رایان سعی می‌کنو با لبخندی مودبانه، از خانم نگهبان عذرخواهی کند. نگهبان با ابروهایی درهم رفته، پروفسور و رایان را به طرف ورودی راهنمایی و همراهی می‌کند.

ورودی اصلی سیاه‌چتله بیشتر شبیه به یک درب اتاق است تا یک ورودی عظیمی که رایان تصورش را می‌کرد! ورودی به اندازه‌ای عریض است که ننها اجازه رد شدن یک نفر را می‌دهد و ارتفاع آن به تنها به قدری است که شخص مجبور نباشد سرش را خم کند. پروفسور بدون آنکه پشت‌سرش را نگاه کند، از ورودی می‌گذرد. رایان که اصلاً دلش نمی‌خواهد در چنین مکانی تنها بماند، سریعاً در پشت‌سر پروفسور حرکت می‌کند.

به محض ورود، فضای سیاه‌چاله به طرز قابل توجهی افزایش پیدا می‌کند. محیط اطراف حالتی آرام دارد، اما با این حال می‌توان از هوای اینجا متوجه شد که اینجا مکانی در زیر زمین است. پروفسور کال با دیدن مسیرهای جادویی که در دیوارهای اطراف وجود دارد، به شگفتی آمده است! او سریعاً کریستالی را از زیر ردای خود به بیرون اورده و از درون آن به دیوارهای اطراف خیره می‌شود.

کریستالی که ور دستان پروفسور است، یک ردیاب جادو است. با انکه پروفسور خود می‌تواند به چشمان خود مسیرهای جادو و انرژی را در اطراف خود ببیند، اما این مسیرهای انرژی بیشتر مواقع به شکل‌هایی در هم ریخته هستند. این کریستال به پروفسو این اجازه را می‌دهد تا که بتواند این مسیرهای جادو را با دقیت و جرئیات بیشتری بررسی کند.
پروفسور کال دست راست خود را بر روی دیوار غتر گذاشته و جادو را در آن حس می‌کند. جادوی داخل این دیوارها مانند رشته‌های نخی در یک تابلو فرش گرانبهایی هستند که چشم پروفسور را نوازش می‌کنند. او می‌تواند نبض جادو را در این سنگ‌ها حس کند…

همانطور که پروفسور‌کال دیوارهای غار را مانند یک معشوقه‌ی عزیز نوازش می‌کند، رایان مشغول به بررسی محیط اطراف می‌شود. ورودی سیاه‌چاله درست همانطوری است که او تصور می‌کرده… تنگ، تاریک و ترسناک!
تنها صدایی که در اینجا به گوش می‌رسد، صدای چک‌چکِ قطرات آب و صدای ووش‌ووشِ مشعل‌هایی است که بر روی دیوارها نصب شده‌اند. هر مشعل در ارتفاع پنج متری از سطح زمین قرار داشته که هر کدام با یکدیگر هفت متری فاصله دارند. این ترتیب از مشعل‌ها تا چند صد متری ادامه دادند، تا آنکه در انتهای تاریک تونل به پایان می‌رسند.

رایان خود را به کنار دیوار غار رسانده و به به آن‌ها دست می‌زند. او می‌خواخد بداند چه چیز جالبی دربارهواین دیوارها وجود دارد که پروفسور اینچنین به آن‌ها چسبیده است!
رایان دست خود را به دیوارهای خیس و درخشان غار مالیده و تنها سفتی و سردی سنگ روی آن را حس می‌کند. او می‌خواهد خیسی روی انگشتانش را جلوی دماغش ببرد و آن را ببوید که ناگهان صدایی خوش خراش جوته او را به انتهای تونل جلب می‌کند.
صدای گوش خراشِ کشیده شدن آهن بر روی سنگ باعث می‌شود تا که رایان برای یک لحظه گوش‌های خود را بگیرد. این صدا هر لحظه بلند و بلندتر می‌شود.

_《خودت رو آماده کن؛ مثل اینکه مهمون داری.》
پروفسور با گفتن این حرف، خود را به زور از دیوار غار جدا می‌کند.

رایان برایدیک لحظه به پروفسور می‌نگرد که در کنار او ظاهر شده و سپس سر خود را به طرف منبع صدا می‌گرداند. اگر بخواهد بگوید که نترسیده، دروغ گفته است!
رایان درباره خطرات داخل سیاه‌چاله‌ها شنیده است؛ داستان‌هایی درباره هیولاهایی که از گوشت آدمیزاد تغذیه می‌کنند. موجوداتی که قهرمانان دلاور با آنان مقابله کرده و انان را در این مکان‌های ترسناک زندانی نگه می‌دارند.
رایان در همین افکار است که چند قدمی به عقب برداشته و به بدن پروفسور برخورد می‌کند. پروفسور نیز به دست خود پسرک بیچاره را به جلو هل می‌دهد.

رایان خود را جمع و جور کرده و آماده مقابله با وحشت رو به رویش می‌شود. هرچه نباشد، او پروفسور کال را در کنار خود دارد! مطمعناً پروفسور اجازه نمی‌دهد بلایی سر دانش‌آموز عزیزش بیوفتد، مگه نه؟ خب، در واقع این چیزی است که او تصور می‌کند…
رایان استوار در جای خود ایستاده و سعی می‌کند به خیره شدن به اعماق تونل، چیزی ببیند.

در مقابل چشمان او، موجودی حال به هم‌زن ظاهر می‌شود. مردی با پوستی به رنگ سبز لجنی، با قدی کوتاه‌تر از قد رایان که دماغی بلند و پر از جوش‌های زرد رنگ دارد. اینومرد در چشمان رایان، زشت‌ترین مرد روی زمین است! دندان‌های این موجود زرد و به تیزی تیغ بوده و دارای دهانی است که مانند دماغش بسیار بزرگ و پهن است.
این موجود سبز رنگ یک گابلین است. گابلینی که تنها لباسی که بر تن دارد، یک تکه پارچه‌ای است که میان پاهایش را پوشانده است. گابلین با دیدن دو انسان رو به رویش، شمشیر بلند خود را که در حال کشیدن آن  بر روی زمین بوده بلند کرده و بر روی شانه‌اش می‌گذارد. صحنه‌ی رو به رو شدن با دو انسان، زیباترین صحنه‌ایست که این موجود در طول چند صده‌ی پیش با آن مواجه شده. آب دهان این هیولای کوچک از دهانش شروع به بیرون ریختن می‌کند.

_《خب منتظر چی هستی؟ برو بکشش.》
پروفسور بار دیگر از پشت‌سر رایان را هل می‌دهد.

+《چ-چی گ-فتی؟! ب-بکشمش؟!!》
رایان با چشمانی بهت‌زده به پروفسو خیره می‌شود.

_《چیه، نشنیدی چی گفتم؟ بهتره چشمت به دشمنت باشه، داره بهت زیادی نزدیک میشه… بیا اینو بگیر، کمکت می‌کنه…》
با گفتن این حرف، پروفسور خنجری ساده در دستان رایان می‌گذارد.

رایان با گرفتن خنجر، نزدیک است آن را بر روی زمین بیندازد! واقعاً پروفسور از او انتظار دارد این هیولا را بکشد؟! او حتی طریقه‌ درست استفاده از خنجر را نمی‌داند؛ تا وقتی که دانش‌آموزان آکادمی به سن شانزده سالگی‌نرسند، کسی به آنان نحوه کار با سلاح‌ها را آموزش نمی‌دهد.
رایان با چشمانی گرد شده ابتدا به خنجر نگاه کرده و سپس به صورت پروفسور خیره می‌شود. او منتظر است پروفسور چیزی بگوید، اما به جای ان می‌بیند که پروفسور با انگشت اشاره‌اش به پشت‌سر رایان اشاره می‌کند. رایان به پشت‌سرش نگاه می‌کند.

رایان درست بهوموقع می‌بیند که شمشیر بزرگ از روی شانه‌های گابلین بلند شده و به سمت سر او درحال فرود آمدن است. رایان از روی ترس سریعاً سر خود را خم کرده و به فاصله‌ یک تار مو از مسیر شمشیر جاخالی می‌دهد. رایان که الان در ترس و وحشت غرق شده، به کنار غلت می‌زند. او از گوشه چشم می‌بیند که شمشیر بار دیگر در کنار سر او فرود آنده و با کف سنگی غار برخورد می‌کند. این طور که پیداست این گابلین می‌خواهد سر او را قطع کند تا که کمترین آسیبی به بقیه اعضای بدن او برسد!

رایان دد این موقعیت مرگ و زندگی، دست پایین را دارد. خنجر او در مقایسه یا شمشیر بلند گابلین، شبیه به یک مداد است! رایان به قدری محکم خنجر را در دست نگه داشته که انگشتان دستش سفید شده‌اند. او نمی‌داند از چه تکنیکی برای حمله استفاده کند؛ تنها چیزی که می‌داند ان است که باید نوک این خنجر ا در بدن این هیولا فرو ببرد!

به نفس‌هایی پشت سر هم، رایان سعی می‌کند فاصله‌ خود را از دشمن حفظ کند. با هر ضربه شمشیر، گابلین به سختی ‌ آرامی سعی می‌کند تا که شمشیر را بار دیگر بر روی شانه‌هایش برگرداند. رایان فکر می‌کند که می‌تواند از این رفتار و کندی گتبلین به نفع خودش استفاده کند.
رایان منتظر ضربه بعدی گابلین می‌ماند. به محض آنکه گتباین شمشیر خود را پایین می‌اورد، رایان سریعاً به او حمله‌ور می‌شود.

گابلین سعی می‌کند شمشیر خود را بالا آورده و در مسیرش به بدن رایان ضربه بزند، اما رایان بار دیگر از سر راه آن به کنار می‌رود. درخشش شعله‌های مشعل‌ها بر روی شمشیر این هیولا و خنجر رایان نمایان اند. درست موقعی که رایان می‌خواهد خنجر را در چشم گابلین فرو ببرد، گابلین به راحتی سر خود را به کنار برده و پای خود را به جلوی می‌آورد.
رایان پاهایش به پای گابلین گیر کرده و به صورت به زمین می‌خورد.

رایان می‌داند که باید هرچه زودتر بر روی پاهایش بایستد، اما برای اینکار‌کمی دیر شده است. گابلین زودتر شمشیر خود را بار دیگر بالا آورده و با ضربه‌ای شکافی عمیق در کمر رایان ایجاد می‌کند.
رایان ابتدا دردی احساس نمی‌کند، بلکه گرما و خیسی در پشت کمرش احساس می‌کند؛ خیسی که باعث شده لباسش به کمرش بچسبد.
رایان با تمام وجود سعی می‌کند اشک‌های خود را نگه دارد و بار دیگر به خود حالت دفاعی بگیرد. او سریعاً چهار دست و پا به جلو رفته تا که کمی از گابلین فاصله بگیرد.

گابلین می‌بیند که شکار خود بار دیگر بر روی پاهایش می‌ایستد، اما اینبار پاهای او از همیشه لرزان‌تر و ضعیف‌تر هستند. بوی خونی که به مشام گابلین رسیده، لبخندی بزرگ را بر لب‌هایش می‌آورد. با آنکه او به تازگی برای بار چند صدم در این سیاه‌چاله تناسخ پیدا کرده، اما حس گرسنگی چندین هزارساله هنوز مغز او را درگیر خود کرده است. حس گرسنگی سیزی ناپذیر، خیلی وقت است که ذهن این موجود را از بین برده. حال تنها چیزی که برای او مهم است آن است که از گوشت لذیذ این پسرک تغذیه کند.

گابلین چند قدمی به جلو برداشته و سعی می‌کند با هر سختی که شده شمشیر سنگینش را با خود حمل کند. بوی خون بار دیگر به مشام هیولا می‌خورد. اینبار او شمشیر خود را رها کرده و به چنگ و دندان به رایان حمله‌ور می‌شود.

رایان با دیدن این صحنه در وحشت فرو می‌رود. او تنها چشم‌هایش را بسته و خنجر خود را دو دستی در جلویش نگه می‌دارد. گابلین که خون چشم‌هایش را گرفته، به تمام سرعت خود را بر بدن رایان می‌اندازد. بدن این دو نفر بر روی زمین افتاده و چند باری بر روی زمین غلت می‌خورند.
بعد از چمد بار غلت خوردن و کله معلق زدن، بالاهخره بدن این دو نفر بی‌حرکت بر روی یکدیگر می‌افتند.

پروفسور‌کال به بدن بی‌حرکت گابلینی که روی بدن بی‌حرکت رایان افتاده، نگاهی انداخته و فقط سر خود را تکان می‌دهد.