ورود عضویت
Professor kal – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

بخش26

《یک‌ گروهِ سرِ هم شده》

پروفسور کال خود را به کنار بدن‌های روی هم افتاده رایان و گابلین رسانده و با عصای خود بدن بد بو و مرده‌ گابلین را از روی رایان به کنار می‌زند.

رایان هنوز خنجر را دو وستی نگه داشته و با چشمانی وحشت‌زده و نف‌هایی پشت‌سرهم به صورت پروفسور‌خیره می‌شود. پروفسور می‌بیند که رایان به خاطر خونی که از دست داده حسابی رنگ پریده شده، پس او یک معجون درمانی را از انگشترش خارج کرده و آن را به جور به خورد رایان می‌دهد.

رایان جز نوشیدن معجون هیچ‌کار دیگری نمی‌تواند انجام دهد. مایعات سبز رنگ داخل شیشه به داخل گلوی رایان ریخته شده و حتی مقداری از آن هم در درون نای او می‌رود. او که برای یک لحظه نمی‌تواند نفس بکشد، سریعاً از جای خود بلند،شده و شدیداً شروع به سلفه‌ها کردن‌های شدید می‌کند. او سپس پس از یک نفس عمیق، مایع سبز رنگ روی دهان و کنار صورتش را با آستینش پاک می‌کند.

_《راستش رو بخوای، صحنه‌هاب آخرِ جنگیدنت داشت کم کم رقت‌انگیز می‌شد.》

پروفسور دستان رایان را گرفته و به او کمک می‌کند تا که بر روی پاهایش بایستد.

رایان با چشمانی ناامید به پروفسور می‌نگرد. او ابداً امتظارش را نداشت که پروفسور او را دست تنها به جنگ یک هیولا بفرستد. حتی وقتی که آن گابلین این زخم عمیق را در کمرش ایجاد کرد، باز هم پروفسور حتی انگشتش را برای کمک به او بلند نکرد. خب، حداقل او دلش به رحم آمده و یک معجون درمانی به او داده تا که زخم کمرش را التیام دهد…

رایان سعی می‌کند با خیره شدن به پروفسور به او بفهماند که از اینکار او حسابی ناراحت شده است. این نگاه‌های بین رایان و پروفسور برای چند دقیقه به طول می‌انجامد تا اینکه رایان بالاخره به زمین خیره شده و آهی بلند از خود سر می‌دهد.

_《کتاب مردگانی که بهت دادم رو از انگشترت بیرون بیار.》

پروفسور با گفتن این حرف، جسد گابلین را بر روی کمرش می‌غلتاند.

_《ازت می‌خوام افسون زنده کردن اجساد رو روی اون اجرا کنی.》

رایان با شک و تردید به اطراف نگاهی می‌اندازد. آن‌ها هنوز در نزدیکی ورودی سیاه‌چاله هستند.

+《یعنی کسی متوجه اون نمیشه؟!》

_《نگران نباش؛ وقتی که زندش کزدی، بهش این ردا رو بپوشون…》

پروفسو از درون انگشتر خود یک ردای قهوه‌ای رنگ کوتاه را بر روی زمین می‌اندازد.

رایان به آرامی خود را به کنار جسد گابلین رسانده و سپس به با دقت کتابی‌که پروفسور به او داده بود را از انگشترش خارج کرده و صفحه‌ی مورد نظرش را پیدا می‌کند.

رایان در انگشتر خود صدها کتاب‌ دارد که همگی به قلم پروفسور کال ترجمه شده‌اند. او از آنکه پروفسور کال اینقدر زحمت کشیده تا که این همه کتاب را برای او ترجمه کند، او را حسابی قدردان پروفسور کرده است… البته حقیقت ان است که پروفسور در طول چند هزار سالی که در آزمایشگاهش مشغول تحقیق و پروهش بوده، از روی حوصله‌سر رفتن، از همه کتاب‌های داخل کتابخانه‌اش چندین نسخه به زبان‌های مختلف ترجمه کرده!

رایان کتاب را محکم در دستان خود نگه داشته و شروع به قرائت کلمات جادویی می‌کند. این افسون ورد کوتاهی دارد، اما با این‌ حال رایان هر کلمه را به آرامی و با دقت می‌خواند تا که هر لفظ آنان را به درستی قرائت کرده باشد.

با گفتنه شدن هر کلمه، مه سیاه رنگی از انگشت اشاره رایان خارج می‌شود و به درون دماغ، دهان، چشم و گوش‌های گابلین می‌رود.

وقتی که رایان بالاخره افسون خود را به پایان می‌رساند، نتیجه زحمانش را به خوبی مشاهده می‌کند. جسد گابلین شروع به تکان خوردن کرده و گابلین مشتش را چندبار باز و بسته می‌کند. سپس گابلین مانند یک مردِ مست از جایش بلند شده و با چشمانی شیری رنگ به رایان خیره می‌شود. او منتظر دستود، بی‌حرکت و آماده سرجای خود می‌ایستد.

رایان با دیدن این صحنه، احساسات مختلفی را تجربه می‌کند. او از یک طرف بسیار خکشحال است که توانسته همان دفعه اول افسون را به درستی اجرا کند، از طرفی هم به این نتیجه رسیده که او از الان به بعد بدون هیچ چون و چرایی او یک جادوگر سیاه است؛ یک جادوگری که نماد بدی و نماد شیطان را دارد.

پروفسور کال به او گفته بود که جادوی سیاه درست مثل هر جادوی دیگری تنها یک وسیله برای یک جادوگر است، اما با اینحال او نمی‌تواند چنین افکاری را از ذهن خود بیرون کند.

رایان در افکار خود فرو رفته که یکدفعه پروفسور با دستش محکم بر پشت او زده و می‌گوید:

《آفرین، آفرین! تحت تاثیر قرار گرفتم! تو تونستی توی همون بار اول افسون رو به درستی و کامل اجرا کنی. خب، حالا دیگه باید راه بیوفتیم.》

پروفسور کال ردای قهوه‌ای رنگی که بر روی زمین افتاده را با پایش به طرف رایان هل داده و سپس به سمت انتهای تونل به راه می‌افتد. رایان که نمی‌خواهد از پروفسور عقب بیوفتد، سریعاً دوست زامبی خود را با لباس جدید پوشانده و سریعاً به طرف پروفسور می‌دود.

وقتی که رایان خودش را به پروفسور می‌رساند، پروفسور در راه مکث کرده و سپس به پشت‌سر رایان اشاره می‌کند:

《تا وقتی که بهش دستوری داده نشه، همونطوری سرجاش وایمیسته… بهتره عجله کنی.》

رایان با شنیدن این حرف به پشت‌سر خود نگاه کرده و می‌بیند که گابلین بی‌حرکت سرجای خود ایستاده. او سپس با کف دستش محکم بر پیشانی خود زده و سپس به طرف گابلین می‌دود.

… … …

++《اعلا حضرت، شما هیچ چیزی از سفرتون به مورگانیا به یاد ندارید؟》

جادوگر خاندان، ریجنالد، همانطور که مشغول معاینه‌ی شاهزاده است، با او صحبت می‌کند.

الان پنج روز است که مراسمی که پروفسور کال اجرا کرده می‌گذرد. درست یک روز بعد از مراسم انتقال طلسم، پادشاه آمین توسط طلسمی که قرار بود پسرش را به قتل برساند، کشته شد. کمی بعد از مرگ پادشاه، شاهزاده از کمای خود به هوش آمد. او چند روزی طول کشید تا که بتواند مقداری از انرژی خود را به دست آکرد.

از زمان به هوش آمدنش تا الان، این اولین‌باری است که شاهزاد با کسی صحبت کرده است.

+_《نه… متاسفم… همه خاطراتم بعد از ملاقات با پادشاه مورگانیا، تیره و تار هستش… انگار که از اون موقع به بعد رو توی یک رویا به سر بردم.》

شاهزاده به آرامی سر خود را تکان می‌دهد.

بدن شاهزاده به شدت ضعیف و بی‌جان شده. او در طول مدت بیهوش بودنش، تقریباً به مدت سه هفته هیچ غذایی نخورده است. حال پس از به هوش آمدنش، چیزی جز سوپ و مایعات به او خورانده نشده است.

++《لطفاً اگر چیزی به یاد آوردید، من رو در جریان بگذارید.》

رجینالد وقتی به چشمان گود و تو رفته‌ی شاهزاده نگاه می‌کند، دلش به حال او می‌سوزد. او نه تنها تا یک قدمی مرگ رفت، وقتی که بیدار شد نه تنها با مرگ پدرش رو به رو شد، بلکه حالا باید سنگینی تاج را هم تحمل کند. رجینالد ابداً دلش نمی‌خواهد که جای شاهزاده باشد!

با آنکه الکساندر در تمام عمر خود برای چنین روزی تعلیم دیده است، اما با این حال او زودتر از موقعی که انتظارش را داشت با چنین مسئله‌ای رو به رو شده است.

درست موقعی که رجینالد می‌خواهد وسایل خود را جمع کرده و از اتاق خارج شود، شاهزاده نام او را صدا می‌‌زند:

《رجینالد…》

++《اول اینکه همه رو جمع کن؛ می‌خوام موضوهی رو اعلام کنم. دوم اینکه هرچه سریع‌تر تیم تحقیقات رو آماده کن… می‌خوام بدونم کی پدرم رو کشته و سعی کرده من رو به قتل برسونه…》

++《بله سرورم. درباره مسئله اول، من سریعاً همه رو احضار می‌کنم. درباره مسئله دوم هم بدونید که من همین الانش هم تیم‌های تحقیقاتی رو آماده کرده و به میدان فرستادم.》

+_《خیلی خوبه..‌. یک موضوع دیگه؛ ازت می‌خوام جادوگر کالسیفر رو به اینجا اعزام کنی. دوست دارم اون رو ملاقات کنم.》

پادشاه تازه بر تخت نشسته، به رجینالد دستور می‌دهد.

++《اَسائه، سرورم.》

… … …

_《باید اعتراف کنم که این بزرگترین قارچیه که من تا حالا به چشم دیدم!》

پروفسور کال همانطور که در طبقه‌ی اصلی سیاه‌چاله قدم می‌گذارد، خطاب به رایان صحبت می‌کند.

تقریباً دو ساعتی می‌شود که رایان و پروفسور ددحال گذر از تونل بوده‌اند. در طول این دوساعت، رایان هر گابلینی که بر سر راهش قرار می‌گرفت را کشته و جسد او را به جمع زامبی‌های خود اضافه می‌کرده. در کل، اکنون پنج گابلین در جمع گروه زامبی او قرار دارند.

دومین نبرد رایان با یک گابلین، خیلی بهتر ازودفعه اول پیش رفت. او توصیه پروفسور را گوش کرده و زامبی خود را برای مبارزه به جلو فرستا. دومین گابلین، سلاحی بسیار ساده داشت؛ یک تکه چوب بلند که نوک آن را با دندان‌های خود تیز کرده تا که یک نیزه از آن بسازرد.

به محض شروع نبرد، رایان به زامبی خود دستور حمله داد. گابلین مهاجم از کندی حرکت شمشیر زامبی به نفع خود استفاده کرده و به سرعت نیزه خود را در شکم او فرو می‌برد. زامبی هیچ واکنشی از خود نشان نمی‌دهد؛ فقط آنکه او زامبی با دندان‌های خود به گلوی گابلین حمله‌ور شده و دشمن غافلگیر شده را درهم می‌درد.

وقتی که زامبی دستان خود را اطراف‌کردن گابلین انداخت، دیگر کار تمام شده بود. گابلین سعی داشت با فریادهای خود بقیه گابلین‌های داخل تونل را به طرف رایان خبر کند، اما تنها صدای پاشیده شدن خوم از گلوی او خارج می‌شد.

خیلی زود این جسد گابلین‌دوم به جمع گروه زامبی‌های رایان پیوست…

رایان در ابتدا در فرستادن زامبیِ خود برای جنگیدن با گابلین دوم درنگ کرد. او ساده‌لوحانه از آسیب دیدن زامبی نگران بود؛ اما بعد از آنکه دید که آن زامبی چطور بعد از یک ضربه‌ی نیزه به شکمش هیچ واکنشی از خود نشان نداد، او طرز فکرش کاملاً عوض شد. او متوجه شد که این زامبی‌ها چیزی جز عروسک نیستند؛ عروسک‌هایی که فقط از آن‌ها می‌شود برای انجام اعمال خود استفاده کند.

با این طرز فکر جدید، رایان خود داوطلبانه جلویتر از گروه حرکت کرده و به شکار گابلین‌ها را آغاز کرد. پروفسو از این طرز رفتار رایان خشنود بود؛ آنکه او بالاخره تصمیم به عمل گرفته.

پروفسور همچنین از میزان انرژی ذخیره‌ای رایان نیز تحت تاثیر قرار گرفته است. او می.بیند که رایان بدون آنکه دچار خستگی شود، پنج بار افسون زنده کردن اجساد را انجام داده و پنج گابلین را به زامبی تبدیل می‌گند.

پروفسور دارد کم کم به این فکر می‌افتد که شاید بهتر است این پسرک را با خود به آزمایشگاه مخفی‌اش برده و او را بیشتر با جادوی سیاه و افسون‌های آن آشنا کند؛ البته فعلاً باید صبر کرد و دید که آیا با ءذر زمان، علاقه‌ی رایان به این جادو پایدار می‌ماند و یا آنکه این جادو برای او یک علاقه‌ی زود گذر است. برای الان، پروفسور این فکر خود را کنار گذاشته و به مسیر خود ادامه می‌دهد.

همانطور که گروه پروفسور به مسیر خود ادامه می‌دهد، او با بقیه گروه‌های ماجراجویان نیز رو به رو می‌شود. با انکه بیشتر گروه‌ها سرشان به کار خودشان است، اما با این حال همگی در این فکر اند که چرا این مرد، شش بچه را با خود در این سیاه‌چاله خطرناک همراهی کرده! البته این سیاه‌چاله‌ها همگی دارای نگهبانان بسیاری هستند و هیچ‌کس بدون اجازه، حق ورود ندادد؛ پس‌نباید مشکلی باشد، مگه نه؟

حالا آن‌ها بالاخره به انتهای تونل رسیده و وارد اولین طبقه‌ی سیاه‌چاله می‌شوند. این طبقه فضایی به اندازه‌ی باغ زیر زمینی پروفسور کال دارد. قارچ‌هایی با هر شکل و اندازه‌ای فضای این محوطه را پر کرده‌اند و به این مکان شکلی مانند یک جنگل را داده‌اند. از دیوارهای غار گرفته تا روی زمین، همه با قارچ‌هایی پوشیده شده‌اند که ارتفاع برخی از آنان به پانزده متر می‌رسد. روی دیوارها و سقف غار، کریستال‌های جادویی قرار دارند که به فضای این جنگل نوری می‌دهند. نور این مکان مانند یک شب مهتابی بدون ابر است.

با کمی دقتومی‌شود دید که بر روی این دیوارها، جای خالی کریستال‌هایی وجود دارد. از قرار معلوم، ماجراجویان این کریستال‌ها را از دیوارها جدا کرده و آن‌ها را با خود برده‌اند. تنها آن کریستال‌هایی که در ارتفاع‌های بسیار بالایی قرار گرفته‌اند از دست ماجراجویان در امان مانده‌اند.

روی زمین هیچ اثری از چمن نیست؛ تنها زمینی گلی که در بیشتر قسمت‌هایش از قارچ پوشیده شده است. درست در میانه‌ی این جنگل قارچی، یک دریاچه‌ای بسیار کوچک به شکل نعل اسب قرار گرفته که خالی از ماهی است. اینطور که پیداست، ماهی‌های آن خیلی وقت است که توسط هیولاهای این مکان خورده شده‌اند…

اگر برای چند لحظه سکوت کنی، می‌توانی صدا‌ی جنگیون بقیهدماجراجویان را بشنوی. طبقه اول این سیاه‌چاله، مکانی است که گابلین‌ها در آن بوجود می‌آیند. آن‌ها در این مکان تناسخ پیدا کرده و سپس به دنبال غذا، در تونل‌های مختلف سرگردان می‌شوند.

با کشتن یک‌گابلین، از بدن او هیچ چیز با ارزشی استخراج نمی‌شود؛ به همین دلیل هم هست که تنها ماجراجویان تازه‌کار برای پیشرفت تکنیک‌های نبرد خود و کسب تجربه، خود را با این هیولاها درگیر می‌کنند.

طبقه‌ی دوم سیاه‌چاله یک طبقه خارج از دسترس عموم است. تنها سربازهای حکومتی همراه با معدنچیان حق ورود به این طبقه را دارند. طبقه دوم پر شده از هیولاهای خطرناک و منابع با ارزش و کمیاب. همچنین این طبقه محل تناسخ هاب‌گابلین‌ها¹ هستند. به همین دلیل برای محدود نگهداشتن جمعیت هاب‌گابلین‌ها، پادشاهی دستور داده تا که یک پایگاه نظامی در این طبقه ساخته شود.

1-هابگابلین‌ها(hobgoblins) موجوداتی از نژاد گابلین‌ها هستند که از بقیه‌ی پسرعموهای گابلین خود بزرگ‌تر، سریع‌تر، باهوش‌تر و بسیار خطرناک‌تر اند. بیشتر آن‌ها دارای دانش‌ و تاکتیک‌های نظامی بوده و به همین دلیل این موجودات رهبری قبیله‌های گابلین را بر عهده می‌گیرند.

پروفسور کال ترجیح می‌دهد وارد چنین طبقه‌ای از سیاه‌چاله نشود. او اصلاً دلش نمی‌خواهد در چنین طبقه‌ای که از مامورها و سربازهای حکومتی پرشده پابگذارد. با آنکه هدف نهایی او آن است که او خود را به هسته‌ی سیاه‌چتله رسانده و بر روی آن پژوهش کند، ولی فعلاً این کار باید در روز دیگر و زمانی دیگر انجام شود.

پروفسور شروع به جمع‌آوری نمونخ‌های آزمایشی می‌کند. او روی زمین خم شده و تکه‌هایی از قارچ‌های مختلف برداشته و آن‌ها را در شیشه‌هایی کوچکی قرار می‌دهد.

رایان که در پشت‌سر پروفسور قرار گرفته است، توسط پنج بادیگارد خود محاصره،شده است. پنچ گابلینِ زامبی شده هنوز سلاح‌های خود را آماده در دست گرفته‌اند.

_《خیلی خب، کار من اینجا دیگه تموم شده. بیا به قسمت‌های عمیق‌تر بریم. دوست دارم ببینم چطور هیولاها توی چنین مکانی تناسخ پیدا می‌کنند..》

پروفسور همانطور‌که اخرین نمونه آزمایش را در درون شیشه می‌گذارد، رو به رایان صحبت می‌کند.