داخل سالن ملاقات، یک دو جین نجیبزاده گرد هم جمع شدهاند. با آنکه تعداد نجیبزادگان و همراهان آنها در این سالن بسیار میباشد، با این حال این سالن همچنان فضای کافی برای جای دادن هفتصد نفر دیگر را هم دارد! هیچ کس نمیداند که چرا به اینجا احضار شده، با این حال این احضاریه توسط خود پادشاه به آنها الحاق شده است، پس همگی باید بیچون و چرا خود را به موقع حاضر میکردند.
با آنکه همه این افراد از نجیبزادگان این سرزمین هستند، با اینحال تفاضلی آشکار در بین آنها دیده میشود. هر نجیبزادهایوکه از کنر دیگری میگذرد، حتی با دیگری چشم در چشم نمیشود.
از زمان خبر مرگ پادشاه هکتور، نجیبزادگان دست به کار شده و قدمها ابتدایی برای ایجاد گرایشهای مختلف حکومتی برداشتهاند.
دوک هاچنز یکی از افرادی است که به وضوح درحال جمعآوری حامیانی بای گرایش خود است؛ او با آنکه هنوز کار تیم تحقیقاتی قتل پادشاه تمام نشده، او تمایلش را به جنگ نشان داده است. او میگوید که چنین حملهای به خانواده سلطنتی، یک در گوشی محکم به حکومت آمین بوده که باید با خون و خنجر پاشخ داده شود. بسیاری از نجیبزادگان با او همنظر بوده و گرایش او را حمایت کردهاند. از طرف دیگر، آنسری از افراد که به زمانه صلح عادت کردهاند، میخواهند حدالامکان از شروع جنگ جلوگیری کرده و منتظر بمانند تا که تیم تحقیقاتی این مسئله را کمی روشن کنند.
الکساندر تا کنون در ملاقاتهای پدرش با نجیبزادگان، تنها در پشتسرش او را همراهی میکرده؛ ولی حالا او کسی است که جلوتر از همه حرکت میکند. اینکه الکساندر بگوید نترسیده، یک دروغ شاخ دار است! او در چنین موقعیتی دد عرق ترس و وحشتش فرو رفته است! تمامی نجبیزادگان این سرزمین همه در یک سالن جمع شدهاند تا که به حرفها و دستورات او گوش دهند… این واقعاً موضوعی استرسزا و ترسناک است!
الکساندر به تازگی قوای راه رفتن پیدا کرده. نگهبان شخصی پادشاه، جِرِمایا، دستان او را گرفته و او را تا تخت پادشاهی همراهی میکند.
جِرِمایا به مردی غولپیکر است. او با قدی بیش از دومتر، در زره طلایی رنگ خود مشغول کمک و همراهی پادشاهواست. الکساند دستهای محافظ خود را محکم گرفته و با قدمهایی ارام به سمت تخت پادشاهی قدم بر میدارد. پادشاه در مقابل محافظش شبیه به مردی بسیار نحیف است؛ خب چه میشه کرد، او هنوز کاملاً از بستر بیماری خارج نشده است.
جرمایا، پادشاه را با ملایمت تمام بر تخت مینشاند؛ انگار که او از شیشه درست شده است! الکساندر پس از نشستن، اطرافش را بررسی میکند. همه نجیبزادگان در سالن حصور دارند و آنهایی هم که در کشور حضور نداشتند، نمایندگان خود را فرستادهاند.
پادشاهی الکساندر در ضعیفترین نقطهی خود قرار دارد. او به نگاه به چشمان بعضی از نجیبزادگان، انگار چشمان شکارچیانی را میبیند که به شکار خود خیره شدهاند! او نفسی عمیق کشیده و برای یک لحظه چشمان خود را میبندد. او باید قدرت خود را نشان دهد؛ او باید در چنین شرایطی، از یکپارچگی سرزمینش اطمینان حاصل کند، حتی اگر این کار به معنای راضی کردن چند نجیبزادهی گوشت تلخ باشد!
×《پس لرد آرکرافت کجا هستند؟》
پاشداه از مباشر خود که در کنار تخت ایستاده، سوال میکند.
الکساندر همهی نجیبزادگان و اهالی محفل پادشاهی را میشناسد؛ از دوک گرفته تا شوالیههای تاطه به منسب رسیده. فرماندار آرکرافت یکی از نجیبزادگانی است که خاندانش به تازگی به قدرت رسیده. خانواده او صد سال پیش به عنوان نجیبزاده شناخته شده و از آن موقع بر ناحیه خود قرمانداری میکردند. حال خانوادهی آرکرافت به تازگی پسر بزرگ خود را در طی یک تصادف از دست داده است. مرگ پسر خانواده، پدر او را در افسردگی طولانی فرو برده است. با این حال، چنین چیزی دلیا نمیشود تا که او احضار پادشاه را نادیده بگیرد.
مباشر سر خود را تعظیم کرده و پاشخ میدهد:
《ما یکی از نامه رسانهای سلطنتی رو فرستادیم، ولی متاسفانه هنوز هیچ خبری از اون بهمون نرسیده.》
×《خیلی خب، پس جلسه رو بدون اون شروع میکنیم. چند تا از شوالیهها رو به عمارتش بفرست. حتی اگر شده، اون رو به زور به اینجا بیارید.》
الکساندر نمیخواهد جلوی جمع نجیبزادگان خود را ضعیف نشان دهد.
با شنیدن دستور پادشاه، ده شوالیه سریعاً به او تعظیم کرده و برای اجرای دستور او از سالن خارج میشوند. الکساندر صبورانه منتظر میماند تا که آنان از سالن خارج شده و درب سالن را ببندند. او سپس ادامه میدهد:
《از همه شما بابت حضور سریعتون سپاس گذارم.》
الکساندر سعی میکند تا جای ممکن صدای خود را بالا ببرد.
×《ما با وضعیتی غیر منتظره رو به رو شدیم. پادشاهی به حمایت تک تک شما نیاز داره. هر کسی که قصد جان من رو داشته، توانسته پدرم رو به قتل برسونه. من تا هر کسی و یا هر سرزمینی که پشت این اتفاق هست رو پیدا میکنم و اون رو به دستان عدالت میسپارم. تا اون موقع، پتدشاهی ما تا اون موقع خواب و استراحت نخواهد داشت.》
پچپچ افراد سالن را پر میکند. دوک هاچنز لبخند ملیحی بر لب دارد. او از جنگ و شروع آن حمایت میکرده؛ حال اینطور که پیداست او اصلاً نیازی نیست برای شروع جنگ دست به کاری بزند. طرف دیگر این ماجرا، فرماندارانی هستند که ایالتهایشان به مرز پادشاهی نزدیک است. آگر آتش جنگ شعلهور شود، اول مردم آنها هستند که در این آتش میسوزند. آنها میخواهند هر طور که هست از وقوع جنگ جلوگیری کنند.
من از شما درخواست دارم که بیست درصد از نیروهای تحت کنترلتون رو در اختیار من بگذارید. این نیروها وارد ارتش شاهی میشوند. ما هنوز نمیدونی چیه کسی مقصر این اهانت بزرگ هستش، پس من نمیخوام عجولانه تصمیم بگیرم؛ به همین دلیل هم نیروهای ارتش رو به مرزهای پادشاهی میفرستم تا که عظمت پادشاهی آمین رو بار دیگر به همسایگانمون نشون بدم.》
×《ای سرور من، آیا بهتر نیست انجمن جادوگران را برای دفاع از سرزمینمون فرا بخوانیم؟》
دوک هاچنز به جلو آمده و بر یک زانو خم شده و تعظیم میکند.
الکساندر کمیدر فکر فرو رفته و بعد از چند لحظه سکوت پاسخ میدهد:
《هنوز نیازی به این کار نیست؛ من ترجیح میدم خبری از تیم تحقیقاتی بشنوم. گرچه این احتمال وجود داره که به انجمن جادوگری احتیاج پیدا کنیم، پس من به اونها احتمال درگیزی پادشاهی رو گوشزد میکنم تا که خودشون رو در آماده باش نگه دارند.》
دوک هاچنز در حالت تعظیم چند قدمی به عقب رفته و به جمع نجیبزادگان ملحق میشود. او میخواهد هرطور که شده پروفسورکال را به جمع سربازها و جادوگران اعزامی وارد کند. او همان اول هم انتظار این را نداشت که پادشاه به هنی راحتی به حرف او گوش کند، ولی با این حال او از این شرایط حال حاضر کاملاً راضی است. بادهای طوفانیِ نبرد درحال وزیدن هستند و به زودی کشتی همهی نجیبزادگان را با خود درگیر میکند…
… … …
محیط اطراف دریاچه، بسیار باز و خالی از هرگونه قارچ یا گیاهی است. این باعث شده تا که زمینهای اطراف ان به بهترین مکان برای کمپ زدن تبدیل شود.
پروفسور خود را به کنتر ددیاچه رسانده و از آب آن نمونه برداری میکند. رایان نیز در پشتسر او، با چشمانی باز و هوشیار اطراف را بررسی میکند. پروفسور کال به رایان نصیحت کرده که تا وقتیوکه در محیطهایی این چنین خطرناک قرار دارد، هیچ وقت از خطر غافل نشود. تهدید در چنین مکانی در ه گوشه وجود دارد. رایان این نصیحت پروفسور را در ذهن حک میکند.
همانطور این دو در کنار دریاچه ومی وقت میگذرانند، متوجه میشوند که هیچ خبری از هیچ هیولا و یا گابلینی نیست. از آنجایی که اینجا مکان تناسخ این موجودات است، این موضوع کمی عجیب و شک برانگیز است.
پروفسو ازواین زمان استفاده کرده و با رایان درباره تئوریهای مختلف جادوی سیاه گفتوگو میکند.
چیزی طول نکشید که آنان متوجه کمپی در آن سوی دریاچه شدند. کمپی با چهار چادر و یک آتش در میانه آنها. رایان و پروفسور تصمیم گرفتند تا که کاری به کار اهالی آن طرف دریاچه نداشته و در همین سمت دریاچه استراحت کنند.
+《آم، پروفسور؛ چطور شد که شما یک جادوگر سیاه شدید؟!》
رایان درحالی که پروفسور درحال جمعآوری گِلهای کنار دریاچه است، از او سوال میکند.
این سوالی است که خیلی وقت است ذهن رایان را درگیر کرده است. او همیشه داستانهایی درباره آنها شنیده، اما حالا که او خو به یکی از انان تبدیل شده، او میخواهد بداند که آیا آنان در پادشاهی دارای مخفیگاهی هستند یا نه. او از اینکه به چنین جادوگری تبدیل شده، کمی مضطرب شده است؛ با این حال او دوست دارد تا که کسی به غیر از پروفسور هم آشنا شود. اینطور نیست که او علاقهای به پروفسور ندارد؛ اتفاقاً کاملاً برعکس، او تمام و کمال برای پروفسور کال احترام قائل است. با این حال او میخواهد با افراد دیگری که مانند او هستند، بیشتر آشنا شود.
_《… هان، چی؟ چی شده؟! ببخشید، من اصلاً حواسم نبود. یه بار دیگه سوالت رو بپرس.》
پروفسور نگاهش را از گِلِ داخل شیشه برداشته و به رایان خیره میشود.
+《گفتم که چطور شد که شما یک جادوگر سیاه شدید؟ آیا کس دیگهای به جز ما دو نفر هم وجود داره؟ بقیه جادوگرهای سیاه مخفیگاهی دارن؟》
رایان سوالهای بیشتری را اضافه میکند.
_《من هیچ وقت نگفتم که من یک جادوگر سیاه هستم.》
پروفسور با گفتن این حرف به چهره شگقتزده رایان نگاه میکند.
_《من فقط بهت گفتم که بهت کمک میکنم توی این جادو مهارت پیدا کنی. من شخصاً دوست دارم همه شاخههای جادو رو یاد بگیرم. من ترجیح میدم خودم رو یک جادوگر خالص صدا بزنم؛ کسی که توی همه شاخههای جادو استاد شده.》
پروفسور همانطور که سینه خود را جلو داده و دستان خود را بر کمر گذاشته و به دور دست نگاه میکند، پاسخ میدهد.
رایان زبانش بند آمده. او نمیتواند باور کند که مرد رو به روی او در تمامی زمینههای جادو استاد شده است. رایان شاید جوان باشد، ولی احمق نیست پروفسور کال شاید ده سال از او بزرگتر باشد، پس این غیر ممکن است که او به چنین دستآوردی رسیده باشد. اگر این حرف حقیقت داشته باشد، پس این مرد رو به روی او چیزی بیشتری از یک انسان است…
پروفسور که متوجه چشمان شگفتزده رایان شده است، محکم زیر خنده زده و میگوید:
《دارم سر به سرت میگذارم. حتی مردی مثل من هم نمیتونه چنین ادعایی داشته باشه. همیشه هر شاخهی جادو یک دانشی برای یاددهی داره. این حرفم رو به خاطر بسپار؛ همیشه یک درجه قدرت والاتر وجود داره. همیشه چیزی برای کشف و یادگیری وجود داره.》
رایان پشت.سر هم سر خود را تکان میدهد. او تابهحال تک تک حرفهای پروفسور را به ذهن سپرده است.
گفتوگوی آنان تا مدتی به طول میانجامد، تا اینکه ناگهان صدای فریادها و صدای نبرد بهوگوش میرسد. به محض اینکه رایان سرش را به سمت منبع صدا میگرداند، ناگهان صدای افتادن جسم بزرگی در آب دریاچه در پشتسر رایان به گوش میرسد.
رایان و پروفسور برای لحظهای به دریاچه خیره میشوند. آنها چیزی جز حرکت آب دریاچه و درخشش انعکاس کریستالهای روی سقف نمیبینند.
کال کمی اخم کرده و سپسبا چشمانی که حالا به رنگ سبزمیدرخشند، لبخند ملیحی زده و درحالی که به اعماق جنگل خیره شده است میگوید:
《هی رایان، نظرت راجب به یک امتحان ساده چیه؟!》
لبخندی شرورانه بر روی لبان پروفسور دیده میشود.
قبل از آنکه رایان بخواهد منظور پروفسور از “امتحان ساده” را بپرسد، ناگهان صدای فریادهای ماجراجویان، توجه او را به سمت کمپ آن سوی دریاچه میکشاند.
گروهی از ماجراجویان، با زخمهای فراوان و زرههای خونی، از جنگل پشت کمپ به بیرون میآیند. یکی از آنان درحال لنگیدن است.
در کل گروه آنان پنج عضو دارد. آنها آنقدری دور هستند که رایان جزئیات دیگری به چشم نمیبیند. آن عضوی از کروه که درحال لنگیدن بوده، عقبتر از همه درحال دویدن است. ناگهان مرد زخمی پایش به چیزی گیر کرده و به صورت به زمین میافتد. اعضای گروه برای کمک به او حتی پشتسر خود را نگاه نمیکنند.
مرد به سختی تلاش میکند که از جای خود بلند شود، اما تنها روی گِل و لای لیز میخورد.
رایان میبیند که ناگهان مرد بار دیگر از درد فریاد زده و سعی میکند جسمی را از شانه خود خارج کند. ناگهان گروه بزرگی از گابلینها از درون جنگل به بیرون میآیند. مرد زخمی تیر داخل شانهاش را رها کرده و سعی مسکند بر روی پاهایش بایستد، اما دیگر خیلی دیر شده است. گروه گابلینها خودشان را بر روی بدن مرد بیچاره انداخته و با جاقوهای خود شروع به ضربه زدن به او میکنند.
رایان برای چند لحظه زجههای مرد را میشنود تا آنکه صدای مرد بالاخره خاموش میشود.
××《کمکون کن! کمکمون کن!!》
اعضای گروه یک صدا از رایان تقاضای کمک میکنند. وحشت در چهره همه آنان آشکار است.
رایان هنوز نتوانسته عمق ماجرا را هضم کند. همه این اتفاقات برای او دارد خیلی سریع رخ میدهد. با یک نگاه اجمالی متوجه میشود که این گروه مهاجم حداقل از بیست گابلین متشکل شده است! این تعداد برای او بسیار بیشتر از آنی است که بتواند با آن مقابله کند.
رایان برای لحظهای به پروفسور خیره میشود، ولی او اینجا نیست!! رایان سریعاً نگاهی به اطراف خود میاندازد، اما او با پنج زامبی خود تک و تنها هستند!!
××《ازت ممنونم! ما میریم کمک بیاریم!…》
مردی که این حرف را زد، حتی به خود زحمت نمیدهد به چشمان رایان نگاه کند.
اونها دارند دسته گابلینها را به سمت رایان و گروهش هدایت میکنند. اینتنها نقشه آنان است؛ آنکه رایان و گروهش را قربانی کنند!
ترس ذهن او را در بر میگیرد. این حس دارد حال او را بد میکند. رایان به دسته زامبیهای خود دستور میدهد تا که موقعیت خود را حفظ کنند. او میخواهد با گروه ماجراجویان پا به فرار بگذارد. این تنها چیزی است که به ذهنش میرسد.
رایان خود را با گروه ماجراجویان همراه کرده و پشتسر آنها شروع به دویدن میکند. مردی که پشت سر گروه است، به محض دیدن رایان، پس سر رایان دا گرفته و او را به دریاچه پرتاب میکند. آب سرد دریاچه بدن رایان را شوکه میکند. راین میداند که چطور شنا کند، اما وزن شنل پشتسر و لباسهایش شنا را برای او بسیار مشکل کردهاند.
وقتی که رایان خود را بالاخره با هر زحمتی که شده به ساحل میرساند، با چشمان بهتزده خود میبیند که دسته گابلینها به ده متری او رسیدهاند. آنها به قدری به او نزدیکاند که رایان میتواند چشمان قرمز و گرسنه آنان را به راحتی ببیند و بوی گندیدهای که از بدن آنان منتشر میشود را به راحتی حس کند.
نفرت، خشم و گرسنگی تنها چیزیهایی هستند که دد چشم آنان دیده میشود.
بخش27
《یک امتحان ساده》
داخل سالن ملاقات، یک دو جین نجیبزاده گرد هم جمع شدهاند. با آنکه تعداد نجیبزادگان و همراهان آنها در این سالن بسیار میباشد، با این حال این سالن همچنان فضای کافی برای جای دادن هفتصد نفر دیگر را هم دارد! هیچ کس نمیداند که چرا به اینجا احضار شده، با این حال این احضاریه توسط خود پادشاه به آنها الحاق شده است، پس همگی باید بیچون و چرا خود را به موقع حاضر میکردند.
با آنکه همه این افراد از نجیبزادگان این سرزمین هستند، با اینحال تفاضلی آشکار در بین آنها دیده میشود. هر نجیبزادهایوکه از کنر دیگری میگذرد، حتی با دیگری چشم در چشم نمیشود.
از زمان خبر مرگ پادشاه هکتور، نجیبزادگان دست به کار شده و قدمها ابتدایی برای ایجاد گرایشهای مختلف حکومتی برداشتهاند.
دوک هاچنز یکی از افرادی است که به وضوح درحال جمعآوری حامیانی بای گرایش خود است؛ او با آنکه هنوز کار تیم تحقیقاتی قتل پادشاه تمام نشده، او تمایلش را به جنگ نشان داده است. او میگوید که چنین حملهای به خانواده سلطنتی، یک در گوشی محکم به حکومت آمین بوده که باید با خون و خنجر پاشخ داده شود. بسیاری از نجیبزادگان با او همنظر بوده و گرایش او را حمایت کردهاند. از طرف دیگر، آنسری از افراد که به زمانه صلح عادت کردهاند، میخواهند حدالامکان از شروع جنگ جلوگیری کرده و منتظر بمانند تا که تیم تحقیقاتی این مسئله را کمی روشن کنند.
الکساندر تا کنون در ملاقاتهای پدرش با نجیبزادگان، تنها در پشتسرش او را همراهی میکرده؛ ولی حالا او کسی است که جلوتر از همه حرکت میکند. اینکه الکساندر بگوید نترسیده، یک دروغ شاخ دار است! او در چنین موقعیتی دد عرق ترس و وحشتش فرو رفته است! تمامی نجبیزادگان این سرزمین همه در یک سالن جمع شدهاند تا که به حرفها و دستورات او گوش دهند… این واقعاً موضوعی استرسزا و ترسناک است!
الکساندر به تازگی قوای راه رفتن پیدا کرده. نگهبان شخصی پادشاه، جِرِمایا، دستان او را گرفته و او را تا تخت پادشاهی همراهی میکند.
جِرِمایا به مردی غولپیکر است. او با قدی بیش از دومتر، در زره طلایی رنگ خود مشغول کمک و همراهی پادشاهواست. الکساند دستهای محافظ خود را محکم گرفته و با قدمهایی ارام به سمت تخت پادشاهی قدم بر میدارد. پادشاه در مقابل محافظش شبیه به مردی بسیار نحیف است؛ خب چه میشه کرد، او هنوز کاملاً از بستر بیماری خارج نشده است.
جرمایا، پادشاه را با ملایمت تمام بر تخت مینشاند؛ انگار که او از شیشه درست شده است! الکساندر پس از نشستن، اطرافش را بررسی میکند. همه نجیبزادگان در سالن حصور دارند و آنهایی هم که در کشور حضور نداشتند، نمایندگان خود را فرستادهاند.
پادشاهی الکساندر در ضعیفترین نقطهی خود قرار دارد. او به نگاه به چشمان بعضی از نجیبزادگان، انگار چشمان شکارچیانی را میبیند که به شکار خود خیره شدهاند! او نفسی عمیق کشیده و برای یک لحظه چشمان خود را میبندد. او باید قدرت خود را نشان دهد؛ او باید در چنین شرایطی، از یکپارچگی سرزمینش اطمینان حاصل کند، حتی اگر این کار به معنای راضی کردن چند نجیبزادهی گوشت تلخ باشد!
×《پس لرد آرکرافت کجا هستند؟》
پاشداه از مباشر خود که در کنار تخت ایستاده، سوال میکند.
الکساندر همهی نجیبزادگان و اهالی محفل پادشاهی را میشناسد؛ از دوک گرفته تا شوالیههای تاطه به منسب رسیده. فرماندار آرکرافت یکی از نجیبزادگانی است که خاندانش به تازگی به قدرت رسیده. خانواده او صد سال پیش به عنوان نجیبزاده شناخته شده و از آن موقع بر ناحیه خود قرمانداری میکردند. حال خانوادهی آرکرافت به تازگی پسر بزرگ خود را در طی یک تصادف از دست داده است. مرگ پسر خانواده، پدر او را در افسردگی طولانی فرو برده است. با این حال، چنین چیزی دلیا نمیشود تا که او احضار پادشاه را نادیده بگیرد.
مباشر سر خود را تعظیم کرده و پاشخ میدهد:
《ما یکی از نامه رسانهای سلطنتی رو فرستادیم، ولی متاسفانه هنوز هیچ خبری از اون بهمون نرسیده.》
×《خیلی خب، پس جلسه رو بدون اون شروع میکنیم. چند تا از شوالیهها رو به عمارتش بفرست. حتی اگر شده، اون رو به زور به اینجا بیارید.》
الکساندر نمیخواهد جلوی جمع نجیبزادگان خود را ضعیف نشان دهد.
با شنیدن دستور پادشاه، ده شوالیه سریعاً به او تعظیم کرده و برای اجرای دستور او از سالن خارج میشوند. الکساندر صبورانه منتظر میماند تا که آنان از سالن خارج شده و درب سالن را ببندند. او سپس ادامه میدهد:
《از همه شما بابت حضور سریعتون سپاس گذارم.》
الکساندر سعی میکند تا جای ممکن صدای خود را بالا ببرد.
×《ما با وضعیتی غیر منتظره رو به رو شدیم. پادشاهی به حمایت تک تک شما نیاز داره. هر کسی که قصد جان من رو داشته، توانسته پدرم رو به قتل برسونه. من تا هر کسی و یا هر سرزمینی که پشت این اتفاق هست رو پیدا میکنم و اون رو به دستان عدالت میسپارم. تا اون موقع، پتدشاهی ما تا اون موقع خواب و استراحت نخواهد داشت.》
پچپچ افراد سالن را پر میکند. دوک هاچنز لبخند ملیحی بر لب دارد. او از جنگ و شروع آن حمایت میکرده؛ حال اینطور که پیداست او اصلاً نیازی نیست برای شروع جنگ دست به کاری بزند. طرف دیگر این ماجرا، فرماندارانی هستند که ایالتهایشان به مرز پادشاهی نزدیک است. آگر آتش جنگ شعلهور شود، اول مردم آنها هستند که در این آتش میسوزند. آنها میخواهند هر طور که هست از وقوع جنگ جلوگیری کنند.
من از شما درخواست دارم که بیست درصد از نیروهای تحت کنترلتون رو در اختیار من بگذارید. این نیروها وارد ارتش شاهی میشوند. ما هنوز نمیدونی چیه کسی مقصر این اهانت بزرگ هستش، پس من نمیخوام عجولانه تصمیم بگیرم؛ به همین دلیل هم نیروهای ارتش رو به مرزهای پادشاهی میفرستم تا که عظمت پادشاهی آمین رو بار دیگر به همسایگانمون نشون بدم.》
×《ای سرور من، آیا بهتر نیست انجمن جادوگران را برای دفاع از سرزمینمون فرا بخوانیم؟》
دوک هاچنز به جلو آمده و بر یک زانو خم شده و تعظیم میکند.
الکساندر کمیدر فکر فرو رفته و بعد از چند لحظه سکوت پاسخ میدهد:
《هنوز نیازی به این کار نیست؛ من ترجیح میدم خبری از تیم تحقیقاتی بشنوم. گرچه این احتمال وجود داره که به انجمن جادوگری احتیاج پیدا کنیم، پس من به اونها احتمال درگیزی پادشاهی رو گوشزد میکنم تا که خودشون رو در آماده باش نگه دارند.》
دوک هاچنز در حالت تعظیم چند قدمی به عقب رفته و به جمع نجیبزادگان ملحق میشود. او میخواهد هرطور که شده پروفسورکال را به جمع سربازها و جادوگران اعزامی وارد کند. او همان اول هم انتظار این را نداشت که پادشاه به هنی راحتی به حرف او گوش کند، ولی با این حال او از این شرایط حال حاضر کاملاً راضی است. بادهای طوفانیِ نبرد درحال وزیدن هستند و به زودی کشتی همهی نجیبزادگان را با خود درگیر میکند…
… … …
محیط اطراف دریاچه، بسیار باز و خالی از هرگونه قارچ یا گیاهی است. این باعث شده تا که زمینهای اطراف ان به بهترین مکان برای کمپ زدن تبدیل شود.
پروفسور خود را به کنتر ددیاچه رسانده و از آب آن نمونه برداری میکند. رایان نیز در پشتسر او، با چشمانی باز و هوشیار اطراف را بررسی میکند. پروفسور کال به رایان نصیحت کرده که تا وقتیوکه در محیطهایی این چنین خطرناک قرار دارد، هیچ وقت از خطر غافل نشود. تهدید در چنین مکانی در ه گوشه وجود دارد. رایان این نصیحت پروفسور را در ذهن حک میکند.
همانطور این دو در کنار دریاچه ومی وقت میگذرانند، متوجه میشوند که هیچ خبری از هیچ هیولا و یا گابلینی نیست. از آنجایی که اینجا مکان تناسخ این موجودات است، این موضوع کمی عجیب و شک برانگیز است.
پروفسو ازواین زمان استفاده کرده و با رایان درباره تئوریهای مختلف جادوی سیاه گفتوگو میکند.
چیزی طول نکشید که آنان متوجه کمپی در آن سوی دریاچه شدند. کمپی با چهار چادر و یک آتش در میانه آنها. رایان و پروفسور تصمیم گرفتند تا که کاری به کار اهالی آن طرف دریاچه نداشته و در همین سمت دریاچه استراحت کنند.
+《آم، پروفسور؛ چطور شد که شما یک جادوگر سیاه شدید؟!》
رایان درحالی که پروفسور درحال جمعآوری گِلهای کنار دریاچه است، از او سوال میکند.
این سوالی است که خیلی وقت است ذهن رایان را درگیر کرده است. او همیشه داستانهایی درباره آنها شنیده، اما حالا که او خو به یکی از انان تبدیل شده، او میخواهد بداند که آیا آنان در پادشاهی دارای مخفیگاهی هستند یا نه. او از اینکه به چنین جادوگری تبدیل شده، کمی مضطرب شده است؛ با این حال او دوست دارد تا که کسی به غیر از پروفسور هم آشنا شود. اینطور نیست که او علاقهای به پروفسور ندارد؛ اتفاقاً کاملاً برعکس، او تمام و کمال برای پروفسور کال احترام قائل است. با این حال او میخواهد با افراد دیگری که مانند او هستند، بیشتر آشنا شود.
_《… هان، چی؟ چی شده؟! ببخشید، من اصلاً حواسم نبود. یه بار دیگه سوالت رو بپرس.》
پروفسور نگاهش را از گِلِ داخل شیشه برداشته و به رایان خیره میشود.
+《گفتم که چطور شد که شما یک جادوگر سیاه شدید؟ آیا کس دیگهای به جز ما دو نفر هم وجود داره؟ بقیه جادوگرهای سیاه مخفیگاهی دارن؟》
رایان سوالهای بیشتری را اضافه میکند.
_《من هیچ وقت نگفتم که من یک جادوگر سیاه هستم.》
پروفسور با گفتن این حرف به چهره شگقتزده رایان نگاه میکند.
_《من فقط بهت گفتم که بهت کمک میکنم توی این جادو مهارت پیدا کنی. من شخصاً دوست دارم همه شاخههای جادو رو یاد بگیرم. من ترجیح میدم خودم رو یک جادوگر خالص صدا بزنم؛ کسی که توی همه شاخههای جادو استاد شده.》
پروفسور همانطور که سینه خود را جلو داده و دستان خود را بر کمر گذاشته و به دور دست نگاه میکند، پاسخ میدهد.
رایان زبانش بند آمده. او نمیتواند باور کند که مرد رو به روی او در تمامی زمینههای جادو استاد شده است. رایان شاید جوان باشد، ولی احمق نیست پروفسور کال شاید ده سال از او بزرگتر باشد، پس این غیر ممکن است که او به چنین دستآوردی رسیده باشد. اگر این حرف حقیقت داشته باشد، پس این مرد رو به روی او چیزی بیشتری از یک انسان است…
پروفسور که متوجه چشمان شگفتزده رایان شده است، محکم زیر خنده زده و میگوید:
《دارم سر به سرت میگذارم. حتی مردی مثل من هم نمیتونه چنین ادعایی داشته باشه. همیشه هر شاخهی جادو یک دانشی برای یاددهی داره. این حرفم رو به خاطر بسپار؛ همیشه یک درجه قدرت والاتر وجود داره. همیشه چیزی برای کشف و یادگیری وجود داره.》
رایان پشت.سر هم سر خود را تکان میدهد. او تابهحال تک تک حرفهای پروفسور را به ذهن سپرده است.
گفتوگوی آنان تا مدتی به طول میانجامد، تا اینکه ناگهان صدای فریادها و صدای نبرد بهوگوش میرسد. به محض اینکه رایان سرش را به سمت منبع صدا میگرداند، ناگهان صدای افتادن جسم بزرگی در آب دریاچه در پشتسر رایان به گوش میرسد.
رایان و پروفسور برای لحظهای به دریاچه خیره میشوند. آنها چیزی جز حرکت آب دریاچه و درخشش انعکاس کریستالهای روی سقف نمیبینند.
کال کمی اخم کرده و سپسبا چشمانی که حالا به رنگ سبزمیدرخشند، لبخند ملیحی زده و درحالی که به اعماق جنگل خیره شده است میگوید:
《هی رایان، نظرت راجب به یک امتحان ساده چیه؟!》
لبخندی شرورانه بر روی لبان پروفسور دیده میشود.
قبل از آنکه رایان بخواهد منظور پروفسور از “امتحان ساده” را بپرسد، ناگهان صدای فریادهای ماجراجویان، توجه او را به سمت کمپ آن سوی دریاچه میکشاند.
گروهی از ماجراجویان، با زخمهای فراوان و زرههای خونی، از جنگل پشت کمپ به بیرون میآیند. یکی از آنان درحال لنگیدن است.
در کل گروه آنان پنج عضو دارد. آنها آنقدری دور هستند که رایان جزئیات دیگری به چشم نمیبیند. آن عضوی از کروه که درحال لنگیدن بوده، عقبتر از همه درحال دویدن است. ناگهان مرد زخمی پایش به چیزی گیر کرده و به صورت به زمین میافتد. اعضای گروه برای کمک به او حتی پشتسر خود را نگاه نمیکنند.
مرد به سختی تلاش میکند که از جای خود بلند شود، اما تنها روی گِل و لای لیز میخورد.
رایان میبیند که ناگهان مرد بار دیگر از درد فریاد زده و سعی میکند جسمی را از شانه خود خارج کند. ناگهان گروه بزرگی از گابلینها از درون جنگل به بیرون میآیند. مرد زخمی تیر داخل شانهاش را رها کرده و سعی مسکند بر روی پاهایش بایستد، اما دیگر خیلی دیر شده است. گروه گابلینها خودشان را بر روی بدن مرد بیچاره انداخته و با جاقوهای خود شروع به ضربه زدن به او میکنند.
رایان برای چند لحظه زجههای مرد را میشنود تا آنکه صدای مرد بالاخره خاموش میشود.
××《کمکون کن! کمکمون کن!!》
اعضای گروه یک صدا از رایان تقاضای کمک میکنند. وحشت در چهره همه آنان آشکار است.
رایان هنوز نتوانسته عمق ماجرا را هضم کند. همه این اتفاقات برای او دارد خیلی سریع رخ میدهد. با یک نگاه اجمالی متوجه میشود که این گروه مهاجم حداقل از بیست گابلین متشکل شده است! این تعداد برای او بسیار بیشتر از آنی است که بتواند با آن مقابله کند.
رایان برای لحظهای به پروفسور خیره میشود، ولی او اینجا نیست!! رایان سریعاً نگاهی به اطراف خود میاندازد، اما او با پنج زامبی خود تک و تنها هستند!!
××《ازت ممنونم! ما میریم کمک بیاریم!…》
مردی که این حرف را زد، حتی به خود زحمت نمیدهد به چشمان رایان نگاه کند.
اونها دارند دسته گابلینها را به سمت رایان و گروهش هدایت میکنند. اینتنها نقشه آنان است؛ آنکه رایان و گروهش را قربانی کنند!
ترس ذهن او را در بر میگیرد. این حس دارد حال او را بد میکند. رایان به دسته زامبیهای خود دستور میدهد تا که موقعیت خود را حفظ کنند. او میخواهد با گروه ماجراجویان پا به فرار بگذارد. این تنها چیزی است که به ذهنش میرسد.
رایان خود را با گروه ماجراجویان همراه کرده و پشتسر آنها شروع به دویدن میکند. مردی که پشت سر گروه است، به محض دیدن رایان، پس سر رایان دا گرفته و او را به دریاچه پرتاب میکند. آب سرد دریاچه بدن رایان را شوکه میکند. راین میداند که چطور شنا کند، اما وزن شنل پشتسر و لباسهایش شنا را برای او بسیار مشکل کردهاند.
وقتی که رایان خود را بالاخره با هر زحمتی که شده به ساحل میرساند، با چشمان بهتزده خود میبیند که دسته گابلینها به ده متری او رسیدهاند. آنها به قدری به او نزدیکاند که رایان میتواند چشمان قرمز و گرسنه آنان را به راحتی ببیند و بوی گندیدهای که از بدن آنان منتشر میشود را به راحتی حس کند.
نفرت، خشم و گرسنگی تنها چیزیهایی هستند که دد چشم آنان دیده میشود.