دو ساعتی از برگزاری جلسهی نجیبزادگان میگذرد. آنها هنوز درباره آنکه ارتش کدام خاندان باید در کدام قسمت از مرز حضور پیدا کند، بحث و جدل میکنند. با آنکه همه این افراد در زیر پرچم یک کشور هستند، اما با اینحال این خانواده سلطنتی است که باید مسئولیت و هزینههای حرکت نیروهای آنها را برعهده بگیرد.
اگر کسی از بیرون به جمع این افراد نگاه کند، کسانی را میبیند که به خاطر قدرت نیروهای نظامی خاندان آمین است که این افراد تحت سلطه او در آمدهاند؛ البته اگر همه نجیبزادگان دست به یکی کرده و نیروهایشان را با یکدیگر اقدام کنند، آنها میتوانند تحدید بلقوهای برای خاندان آمین و ارتش او باشند. برای همسن هم هست که الکساندر میخواهد بیست درصد از نیروهای آنها را تحت سلطه خود درآورد تا اینگونه اگر کسی از این افراد بخواهد از این وضعیت آشفته پادشاهی سو استفاده کرده و تصمیم حمله به و تصرف پایتخت را بگیرد، نیروی کافی نداشته باشد.
با این حال الکساندر تصمیم ندارد فقط با ضعیف نگه داشتن نجیبزادگان بر آنها حکومت کند. او به همین دلیل میخواهد به تک تک حرفها و مشکلات آنها گوش داده و آنها را راضی نگه دارد.
او هنوز دو ساعت نشده که وارد مشاجرههای سیاسی شده، با این حال او چنان دچار خستگی و استرس شده که نمیداند چگونه پدرش همیشه و هر روز با چنین مشکلات دست و پنجه نرم میکرد!
الکساندر مشغول ماساژ دادن سر خود است که ناگهان پیغامرسانی با عجله خود را به کنار پادشاه رسانده و خبری را در گوش او زمزمه میکند. با شنیدن این خبر، چشمان پادشاهدا تعجب گرد میشود.
×《سکوت!》
پادشاه با صدایی بلند دستور میدهد.
الکساندر برای لحظهای مکث و افکارش را مرتب کرده و سپسپاسخ میدهد:
《هیچ جور دیگهای نمیشه این خبر رو درمیان گذاشت؛ لرد آرکراف همراه با همسر و برادرش در هنگام صرف شام به قتل رسیدند.》
همه با تعجب نفسهای خود را به داخل داده و با چشمانی آشفته به پادشاهدمینگرند. یکی از اعضای آنها کشته شده است و اینگونه که پادشاه خبر را در میان گذاشته، کشته شدن آنها یک اتفاق نبوده است. قتل لرد آرکرافت آن هم بعد از مرگ پادشاه به این معناست که آنها یکی یکی درحال شکار شدن هستند. الان تنها چیزی که انها میخواهند آن است که به ایالات خود بازگشته و در قلعههای خود پناه بگیرند.
××《میشه سرور ما بهمون بگند که این اتفاق چگونه رخ داده؟!》
یکی از نجیبزادگان از میان جمعیت سوال میکند.
×《ما جزئیاتی از این ماجرا در دستونداریم. تنها چیزی که میدونم اینه که حتی خود نگهبانان عمارت هم از مرگ اونها خبر نداشتند. از طرف دیگه ما هنوز خبری هم از پیامرسانمون نداریم…》
الکساندر سر خود را تکان میدهد.
آخر دارد چه اتفاقی میافتد؟! اول آن طلسم و حالا هم این حملههای مرموز!! آخر چه کسی آنان را هدف قرار داده است؟! آخر چرا من باید سنگینی تاج را بر دوش بکشم؟!…
همه این افکار ذهن پادشاهورا مغشوش کردهاند. وقتی الکساندر بالاخره سر خود را بالا میآورد، با چشمان تند و تیز نجیبزادگان مواجه میشود. انگار که آنها میتوانتد تا درون روح او را بنگرند!
×《با ایالاتتون برگردید.》
الکساندر با صدایی گرفته و ضعیف شروع به صحبت میکند.
×《 ما چیزی از دشمنمون نمیدونیم؛ اون الان داره در سایهها حرکت میکنه، ولی یک چیزی کاملاً روشنه… اون تا وقتی که کل پادشاهی رو از بین نبره، دست از کشتن نمیکشه.》
همه افراد سر خود را به نشانه موافقت تکان میدهند.
×《 از امروز به بعد، من اجرای حکومت نظامی رو اعلام میکنم.》
الکساندر تمام قوای خود را جمع کرده و این جمله را با تمام قوا فریاد میزند.
×《برای قرنها ملّت ما محکم و استوار در برابر دشمنانش ایستاده. برای قرنها همسایگان از قدرت نظامی ما ترسیده و به ارتش ما غبطه خوردهاند! اونها فکر میکنند با مرگ پدرم، ما حالا ضعیف شدهایم! من بهشون ثابت میکنم که همه اونها توی خیالهتی باطلشون به سر میبرند! ملّت ما هنوز قدرتمنده و هنوز ترس را به دل همگان میاره! من چنین رفتاری رو تحمل نمیکنم، ولی متاسفانه من به تنهایی قادر به تلافی نیستم؛ من از طرف پادشاهی آمین از شما میخوام تا که من رو در دفاع از این سرزمین یاری کنید. اینکه دشمنان را در هرجایی که هستند را پیدا و سر اونها رو به توی تمام شهرهایمان به نمایش بگذاریم تا که ذرهای از تواناییهایمان را بار دیگر به همگان نشلن داده باشیم. حالا برید، نیروهاتون رو جمع کنید… زندگی همه ما در خطر افتاده…》
پادشاه سخنرانی خود را با ایستادن بر روی پاهای ضعیف خود به اتمام میرساند.
سیلیوس آرکرفت احساس پوچی میکند. او حس میکند که یک تاریکی در وجود او درحال از بین بردن تمامی احساسات او است. آن عمه سال نقشه کشیدن، آن همع سال فداکاری، همه و همه انگار برای هیچی بوده. او تصو مسکرد پس از قتل پدر و مادر خود، خوشحال شده و یا حداقل حس رضایت به او دست میدهد، اما او وقتی که به اجساد پدر، مادر و عمویش نگاه میکند، هچی حسی ندارد.
حال که اینکار انجام شده، هیچ حس آزادی و یا راحتی به سراغ او نیامده است. فقط پوچی، فقط تاریکی… آیا این نتیجه فروختن روحش است؟! آیا این عاقبت داشتن قدرت و نیروهای جدیدش است؟!
او سرش را تکان داده و این افکار را به کنار میزند. حالا دیگر خیلی برای پشیمانی دیر شده است…
قتل خانوادهاش آسانت از انی بود که تصورش را میکرد. پس از دو روز تمرین و عادت کردن به قدرتهایش، او تصمیم به عمل گرفت. او تا غروب خورشی صبر کرد.
او با آنکه میتوانست در زیر نور خورشید هم به بیرون برود، ولی نمیداند چرا نور خورشید به او چنین حس ناخوشآیندی میدهد. از طرف دیگر، قدرتهایی او در تاریکی بیشتر و راحتتر شکوفا میشد. پس شبانگاه بهترین زمان برای اجرای نقشهاش بود.
موهای سیاه او به نقرهای تغییر رنگ داده و پوست او به سفیدی برف شده و چشمان او مانند زغالهای داخل شومینه، قرمز و دارای درخشش خیره کنندهای داشته که هر کس را مجذوب خود میکند. صورت او با آنکه مانند همیشه بود، اما حالا انگارکه جذابیت خاصی پیدا کرده؛ انگارکه همه مردم با او راحتکتر و بیپرواتر صحبت میکنند… تنها کافی است که بهوچشمان کسی خیره شده و دستوری به او دهد تا که آن شخص دستور او را بیچون و چرا اجرا کند. این قدرتهای او دربهای بسیاری را برای او گشوده است.
وارد شدن به عمارت پدرش با لباسهای یک پیامآور سلطنتی، بسیار راحت بود. تنها یک حرکت دست او کافی بود تا که کردن پیامرسان را شکسته و او را با خود به داخل کوچه تاریکی ببرد. با پوشیدن لباسهای او، نگهبانان عمارت بدون هیچ مشکلی به او اجازه عبور داده و او را تا درب عمارت راهنمایی کردند. یک افسون ساده کافی بود تا که تمامی خاطرات نگهبانان را پاک کرده و آنان را مجبور کند تا که بار دیگر به نگهبانی خود در اطراف عمارت بازگردند.
اگر او میخواست، میتوانست تک تک نگهبانان و سربازان را کشته و خود را بدون هیچ مشکل و دردسری به عمارت برساند؛ اما او در عین حال به فکر آینده خود بعد از اجرای این نقشه بود. کشتن سربازان مهم نیست چقدر در اختفا انجام شود، این کار همیشه توجه بسیاری را جلب میکند.
او میدانست که پدرش متنفر است که کسی در هنگام شام مزاحم او شود، برای همین تا یک ساعت بعد از سرو شام، هیچ پیشخدمتی جرعت ورود به عمارت را نداشت.
بعد از باز کردن دربهای سالن پذیرایی، او با پدر خود رو به رو میشود. لرد آرکرافت در ابتدا با خشم به طرف او نگاه میکند، اما با دیدن یونیفرم سلطنتی چشمهایش آرام میگیرد.
××《ما این حضور مبارک پیام رسان سلطنتی رو مدیون چه خبری هستیم؟》
لرد آرکرافت درحالیکه از صندلی خود بلند شده است، میگوید.
سیلیوس در تعجب فرو رفته است. او میداند که چهرهاش کمی تغییر کرده، ولی یعنی او اینقدر عوص شده که حتی پدرش او را به جا نیاورده است؟! همام پدری که او را آنقدر کتک میزد تا که نمرههای عالی در درسهایش کسب کند؟! همان پدری که او را به خاطر خوابیدن بعد از شبهای بیخوابی که به خاطر درسهایش تحمل میکرد، با میلهای آهنی تنبیه میکرد؟!
او به مادرش مینگرد. او تنها یک لبخند مودبانه به او میزند، نه چیز دیگر. مادر او نتوانسته تنها پسرش ا به جا بیاورد. این زن هر چیزی بود به جز مادر. او کسی بود که حتی با شنیدن زجهها و التماسهای پسرش در زیر تنبیهها و شکنجههای پدر، چشمانش را بسته و دست روی دست میگذاشت. او در زمان کودکی سیلیوس، او را به پیش خدمه سپرده و تنها ماهی یکبار به او سر میزد.
سیلیوس در گذر سالیان دراز میخواست تا که مانند پدرش، از مادرش هم متنفر شود، اما اینکار برای او مشکل بود. بزای او، مادر تنها یک فرد غریبه بود که در پشتزمینهی زندگیِ او قرار داشته.
عموی او، تِوودور آرکرافت نیز به او خیره شده؛ نشانههایی از شک و تردید در چشمان او دیده میشود، ولی او نیز از این موضوع مطمئن نیست. البته که او نیز برای سیلیوس ارزشی قائل نبود. عموی او تنها وقتی او را دوست داشت که هنوز بچه بود… چند سال طول کشید تا آنکه سیلیوس دلیل علاقهی عموی منحرف خود را متوجه شود. پدرش از کارهای عموی سیلیوس باخبر بود، ولی به جای آنکه لرد آرکرافت برادر خود را به خاطر این کارهایش با او مقابله کند، به جای آن او سیلیوس را مقصر دانسته و او را بیشتر تنبیه میکرد.
تمامی این خاطرات در یک لحظه در ذهن او تداعی میشوند. بعد از یک نفس عمیق، او بار دیگر به این سه عضو خانواده نگاه میکند. با نگاه به آنها، هیچ احساسی در او شعلهور نمیشود… تنها انزجار… نگاه به آنان حال او را بد میکند. وقتی یک نفر به یک تکه کثافت در کوچهای نگاه میکند، چنین احساسی در او برافروخته میشود… احساسی که او درحال حاضر برای این سه نفر دارد.
این سه نفر برای او حکم حیوان را دارند.
عموی او اولین کسی بود که کشته شد. سیلیوس با چنان سرعت کور کنندهای در پشتسر تِوودور ظاهر شد که برای یک لحظه از جلوی چشم همگان ناپدید شد. سیلیوس تنها کاری که میکند آن است که مشتش را به پشتسر عمویش میکبود. حال در جایی که زمانی سر تِوودور قرار داشت، هیچ اثری از ان نبوده و تنها مشت سیلیوس است که به چشم میخورد. سر عموی او مانند یک هندوانه بزرگ منفجر شده و خون و قطعات استخوان بر روی صورت و بدن مادر و پدرش میریزند.
صورت مادر او در وحشت تمام فرو میرود. قبل از آنکه بتواند از خود فریادی سر دهد، سیلیوس با پشت دست به صورت او میزند. قدرت پشت دست او چنان زیاد است که گردن مادرش صد و هشتاد درجه به پشت چرخیده و سپس با پس سر به درون کاسه سوپ میافتد. حال چشمان مادر او به سقف خیره شده است.
××《ت-ت-تو د-د-دیگه چ-چ-چی هستی؟!!!》
لرد آرکرافت با کمال ناباوری به او خیره،شده و عقب عقب قدم برمیدارد.
سیلیوس دهان خود را برای لحظهای باز کرده و میخواهد چیزی بگوید، اما او پیش خود میگوید که آخه چرا باید به پدرش لطف کرده و با حرفی بزند؟! اصلاً این مرد لیاقت شنیدن حرفهای او را دارد؟! این مرد هیچ وقت عشقی به پسر خود نداشته، تنها چیزی که در ذهن او میگذشته آن بوده که سیلیوس را به بهترین وارث خاندان تبدیل کند. برای او مهم نبود که برای رسیدن به هدفش باید دست به چه کارهایی بزند.
سیلیوس ناگهان در جلوی او ظاهر شده و با یکی از دستان پولادین خود گلوی پدرش را گرفته و او را به هوا بلند میکند. لرد آرکرافت کاری جز دست و پا زدن نمیتواند کند. هیچ راه فراری از چنگالهای این هیولای دهشتناک نیست. لرد آرکرافت درحالی که سخت تلاش میکند تا که نفس بکشد، به چشمان این هیولا خیره میشود… هیچ احساسی در چشمان این موجود وجود ندارد؛ نه خشمی، نه تنفری و نه هیچ چیزی. او تنها انعکاس صورت وخشتزده خود را در چشمان درخشان این موجود میبیند؛ وحشتی که روح او را دارد میسوزاند.
ترس و اضطراب با یکدیگر مخلوط شده و باعث میشوند گذر هر ثانیه را مانند گذر یک قرن جلوه دهند. فشار داخل سر او آن چنان جمع شده است که خون از چشمان و گوشهای او شروع به بیرون ریختن میکنند. او برای اخرینبار تمام قدرت خود را جمع کرده و در تلاشی بیهوده، لگدی محکم به میان پاهای هیولا میزند. او قبل از مرگ، آخرین چیزی که میبیند، ابروهای درهم رفتهی این هیولا است.
سیلیوس گردن پدرش را چنان فشار میدهد که سر او از بدنش جدا شده و بدنش بر روی زمین میافتد.
دیگر تمام شده… دیگز همه چیز تمام شده. سیلیوس آهی عمیق میکشد؛ نه از روی خوشنودی، بلکه از روی عصبانیت. او به اطراف خود نگاه کرده و میبیند که کل سالن پذیرایی با خون پوشیده شده است. اوابتدا لگدی به جسد پدرش زده و سپس مقداری از خون او را که بر روی آستینش ریخته شده را میچشد. طعم شیرین خون پدرش تنها حس خوشآیندی است که او از این قتلعام کسب کرده است.
او سپس لباسهای خونین خود را در آورده و انان را در شومینه انداخته و با پرتاب یک افسون آنش، آنها را میسوزاند. سپس لباسهایی تمیز را از درون انگشتر جادوییاش بیرون آورده و انان را میپوشد.
او پنجره سالن را باز کرده و وارد حیاط تاریک عمارت میشود. او به راحتی در بین تاریکی شب مخفی شده و بدون هیچ زحمتی از دیوارهای عمارت دور میشود.
حال او درحال گدر از خیابانهای کم نورِ شهر است. او به سرعت راه میرود، ولی نه آنقدر که توجه کسی را به خود جلب کند. حال تنها هدف او آن است که خانهای جدید پیدا کرده و در مکانی جدید ساکن شود.
سیلیوس بزای یک لحظهودر افکارش گم میشود. او در میانه خیابان در کنار گدایی مکث میکند. گدا دستان خود را به جلو اورده و از سیلیوس تقاضای کمک میکند. سیلیوس تنها به این رفتار مردِ گدا اخم میکند. این مرد واقعاً که حال به همزن است… همه انها حال به همزن هستند!
سیلیوس در میانه خیابان ایستاده و اطراف خود را برزسی میکند. با آنکه الان نزدیکی نیمه شب است، اما با اینحال شهر بسیار سر زنده و شلوغ است.
هرچه بیشتر به مردم نگاه میککند، بیشتر متوجه میشود که هیچ فزقی بین نجیبزادگان و این گدا وجود ندارد. همه آنها از او پایینتر هستند؛ هیچ کدام حتی ارزش فکر کردن ندارند! با این حال او دارد از همه آنها مخفی میشود؛ نکند که کسی متوجه او شود.
او به آسمان شب و ستارگان آن خیره شده و در فکر فرو میرود… او به قدرت بیشتری نیاز دارد؛ او نیاز دارد تا که افرادی را به خدمت گرفته و مکانی امن برای خود پیدا کند تا که بدون هیچ ترسی از دنیای بیرون به زندگی ادامه دهد.
ان هدف جدید اوست؛ آنکه دنیایی برای خود بسازد که مطابق نظر اوست، نه دنیایی که توست افراد پایین دست و ضعیفتر از او ساخته شده است.
او نمیداند باید از کجا شروع کند، ولی مهم نیست؛ تا وقتی که او دست به کار شود، مهم نیست که از چی و از کجا شروع کند.
حال سیلیوس در ذهن خود هدفی تازه پیدا کرده؛ هدفی که به او دلیلی دوباره برای زندگی میدهد. او مسیری را به طور اتفاقی انتخاب کرده و شروع به راه رفتن به سوی آیندهای نامعلوم میکند…
بخش28
《در تاریکیِ شب》
دو ساعتی از برگزاری جلسهی نجیبزادگان میگذرد. آنها هنوز درباره آنکه ارتش کدام خاندان باید در کدام قسمت از مرز حضور پیدا کند، بحث و جدل میکنند. با آنکه همه این افراد در زیر پرچم یک کشور هستند، اما با اینحال این خانواده سلطنتی است که باید مسئولیت و هزینههای حرکت نیروهای آنها را برعهده بگیرد.
اگر کسی از بیرون به جمع این افراد نگاه کند، کسانی را میبیند که به خاطر قدرت نیروهای نظامی خاندان آمین است که این افراد تحت سلطه او در آمدهاند؛ البته اگر همه نجیبزادگان دست به یکی کرده و نیروهایشان را با یکدیگر اقدام کنند، آنها میتوانند تحدید بلقوهای برای خاندان آمین و ارتش او باشند. برای همسن هم هست که الکساندر میخواهد بیست درصد از نیروهای آنها را تحت سلطه خود درآورد تا اینگونه اگر کسی از این افراد بخواهد از این وضعیت آشفته پادشاهی سو استفاده کرده و تصمیم حمله به و تصرف پایتخت را بگیرد، نیروی کافی نداشته باشد.
با این حال الکساندر تصمیم ندارد فقط با ضعیف نگه داشتن نجیبزادگان بر آنها حکومت کند. او به همین دلیل میخواهد به تک تک حرفها و مشکلات آنها گوش داده و آنها را راضی نگه دارد.
او هنوز دو ساعت نشده که وارد مشاجرههای سیاسی شده، با این حال او چنان دچار خستگی و استرس شده که نمیداند چگونه پدرش همیشه و هر روز با چنین مشکلات دست و پنجه نرم میکرد!
الکساندر مشغول ماساژ دادن سر خود است که ناگهان پیغامرسانی با عجله خود را به کنار پادشاه رسانده و خبری را در گوش او زمزمه میکند. با شنیدن این خبر، چشمان پادشاهدا تعجب گرد میشود.
×《سکوت!》
پادشاه با صدایی بلند دستور میدهد.
الکساندر برای لحظهای مکث و افکارش را مرتب کرده و سپسپاسخ میدهد:
《هیچ جور دیگهای نمیشه این خبر رو درمیان گذاشت؛ لرد آرکراف همراه با همسر و برادرش در هنگام صرف شام به قتل رسیدند.》
همه با تعجب نفسهای خود را به داخل داده و با چشمانی آشفته به پادشاهدمینگرند. یکی از اعضای آنها کشته شده است و اینگونه که پادشاه خبر را در میان گذاشته، کشته شدن آنها یک اتفاق نبوده است. قتل لرد آرکرافت آن هم بعد از مرگ پادشاه به این معناست که آنها یکی یکی درحال شکار شدن هستند. الان تنها چیزی که انها میخواهند آن است که به ایالات خود بازگشته و در قلعههای خود پناه بگیرند.
××《میشه سرور ما بهمون بگند که این اتفاق چگونه رخ داده؟!》
یکی از نجیبزادگان از میان جمعیت سوال میکند.
×《ما جزئیاتی از این ماجرا در دستونداریم. تنها چیزی که میدونم اینه که حتی خود نگهبانان عمارت هم از مرگ اونها خبر نداشتند. از طرف دیگه ما هنوز خبری هم از پیامرسانمون نداریم…》
الکساندر سر خود را تکان میدهد.
آخر دارد چه اتفاقی میافتد؟! اول آن طلسم و حالا هم این حملههای مرموز!! آخر چه کسی آنان را هدف قرار داده است؟! آخر چرا من باید سنگینی تاج را بر دوش بکشم؟!…
همه این افکار ذهن پادشاهورا مغشوش کردهاند. وقتی الکساندر بالاخره سر خود را بالا میآورد، با چشمان تند و تیز نجیبزادگان مواجه میشود. انگار که آنها میتوانتد تا درون روح او را بنگرند!
×《با ایالاتتون برگردید.》
الکساندر با صدایی گرفته و ضعیف شروع به صحبت میکند.
×《 ما چیزی از دشمنمون نمیدونیم؛ اون الان داره در سایهها حرکت میکنه، ولی یک چیزی کاملاً روشنه… اون تا وقتی که کل پادشاهی رو از بین نبره، دست از کشتن نمیکشه.》
همه افراد سر خود را به نشانه موافقت تکان میدهند.
×《 از امروز به بعد، من اجرای حکومت نظامی رو اعلام میکنم.》
الکساندر تمام قوای خود را جمع کرده و این جمله را با تمام قوا فریاد میزند.
×《برای قرنها ملّت ما محکم و استوار در برابر دشمنانش ایستاده. برای قرنها همسایگان از قدرت نظامی ما ترسیده و به ارتش ما غبطه خوردهاند! اونها فکر میکنند با مرگ پدرم، ما حالا ضعیف شدهایم! من بهشون ثابت میکنم که همه اونها توی خیالهتی باطلشون به سر میبرند! ملّت ما هنوز قدرتمنده و هنوز ترس را به دل همگان میاره! من چنین رفتاری رو تحمل نمیکنم، ولی متاسفانه من به تنهایی قادر به تلافی نیستم؛ من از طرف پادشاهی آمین از شما میخوام تا که من رو در دفاع از این سرزمین یاری کنید. اینکه دشمنان را در هرجایی که هستند را پیدا و سر اونها رو به توی تمام شهرهایمان به نمایش بگذاریم تا که ذرهای از تواناییهایمان را بار دیگر به همگان نشلن داده باشیم. حالا برید، نیروهاتون رو جمع کنید… زندگی همه ما در خطر افتاده…》
پادشاه سخنرانی خود را با ایستادن بر روی پاهای ضعیف خود به اتمام میرساند.
××《زنده باد پادشاه! زنده باد پادشاه! زنده باد پادشاه!…》
همه افراد حاضر در صحنه، یک صدا فریاد میزنند.
… … …
سیلیوس آرکرفت احساس پوچی میکند. او حس میکند که یک تاریکی در وجود او درحال از بین بردن تمامی احساسات او است. آن عمه سال نقشه کشیدن، آن همع سال فداکاری، همه و همه انگار برای هیچی بوده. او تصو مسکرد پس از قتل پدر و مادر خود، خوشحال شده و یا حداقل حس رضایت به او دست میدهد، اما او وقتی که به اجساد پدر، مادر و عمویش نگاه میکند، هچی حسی ندارد.
حال که اینکار انجام شده، هیچ حس آزادی و یا راحتی به سراغ او نیامده است. فقط پوچی، فقط تاریکی… آیا این نتیجه فروختن روحش است؟! آیا این عاقبت داشتن قدرت و نیروهای جدیدش است؟!
او سرش را تکان داده و این افکار را به کنار میزند. حالا دیگر خیلی برای پشیمانی دیر شده است…
قتل خانوادهاش آسانت از انی بود که تصورش را میکرد. پس از دو روز تمرین و عادت کردن به قدرتهایش، او تصمیم به عمل گرفت. او تا غروب خورشی صبر کرد.
او با آنکه میتوانست در زیر نور خورشید هم به بیرون برود، ولی نمیداند چرا نور خورشید به او چنین حس ناخوشآیندی میدهد. از طرف دیگر، قدرتهایی او در تاریکی بیشتر و راحتتر شکوفا میشد. پس شبانگاه بهترین زمان برای اجرای نقشهاش بود.
موهای سیاه او به نقرهای تغییر رنگ داده و پوست او به سفیدی برف شده و چشمان او مانند زغالهای داخل شومینه، قرمز و دارای درخشش خیره کنندهای داشته که هر کس را مجذوب خود میکند. صورت او با آنکه مانند همیشه بود، اما حالا انگارکه جذابیت خاصی پیدا کرده؛ انگارکه همه مردم با او راحتکتر و بیپرواتر صحبت میکنند… تنها کافی است که بهوچشمان کسی خیره شده و دستوری به او دهد تا که آن شخص دستور او را بیچون و چرا اجرا کند. این قدرتهای او دربهای بسیاری را برای او گشوده است.
وارد شدن به عمارت پدرش با لباسهای یک پیامآور سلطنتی، بسیار راحت بود. تنها یک حرکت دست او کافی بود تا که کردن پیامرسان را شکسته و او را با خود به داخل کوچه تاریکی ببرد. با پوشیدن لباسهای او، نگهبانان عمارت بدون هیچ مشکلی به او اجازه عبور داده و او را تا درب عمارت راهنمایی کردند. یک افسون ساده کافی بود تا که تمامی خاطرات نگهبانان را پاک کرده و آنان را مجبور کند تا که بار دیگر به نگهبانی خود در اطراف عمارت بازگردند.
اگر او میخواست، میتوانست تک تک نگهبانان و سربازان را کشته و خود را بدون هیچ مشکل و دردسری به عمارت برساند؛ اما او در عین حال به فکر آینده خود بعد از اجرای این نقشه بود. کشتن سربازان مهم نیست چقدر در اختفا انجام شود، این کار همیشه توجه بسیاری را جلب میکند.
او میدانست که پدرش متنفر است که کسی در هنگام شام مزاحم او شود، برای همین تا یک ساعت بعد از سرو شام، هیچ پیشخدمتی جرعت ورود به عمارت را نداشت.
بعد از باز کردن دربهای سالن پذیرایی، او با پدر خود رو به رو میشود. لرد آرکرافت در ابتدا با خشم به طرف او نگاه میکند، اما با دیدن یونیفرم سلطنتی چشمهایش آرام میگیرد.
××《ما این حضور مبارک پیام رسان سلطنتی رو مدیون چه خبری هستیم؟》
لرد آرکرافت درحالیکه از صندلی خود بلند شده است، میگوید.
سیلیوس در تعجب فرو رفته است. او میداند که چهرهاش کمی تغییر کرده، ولی یعنی او اینقدر عوص شده که حتی پدرش او را به جا نیاورده است؟! همام پدری که او را آنقدر کتک میزد تا که نمرههای عالی در درسهایش کسب کند؟! همان پدری که او را به خاطر خوابیدن بعد از شبهای بیخوابی که به خاطر درسهایش تحمل میکرد، با میلهای آهنی تنبیه میکرد؟!
او به مادرش مینگرد. او تنها یک لبخند مودبانه به او میزند، نه چیز دیگر. مادر او نتوانسته تنها پسرش ا به جا بیاورد. این زن هر چیزی بود به جز مادر. او کسی بود که حتی با شنیدن زجهها و التماسهای پسرش در زیر تنبیهها و شکنجههای پدر، چشمانش را بسته و دست روی دست میگذاشت. او در زمان کودکی سیلیوس، او را به پیش خدمه سپرده و تنها ماهی یکبار به او سر میزد.
سیلیوس در گذر سالیان دراز میخواست تا که مانند پدرش، از مادرش هم متنفر شود، اما اینکار برای او مشکل بود. بزای او، مادر تنها یک فرد غریبه بود که در پشتزمینهی زندگیِ او قرار داشته.
عموی او، تِوودور آرکرافت نیز به او خیره شده؛ نشانههایی از شک و تردید در چشمان او دیده میشود، ولی او نیز از این موضوع مطمئن نیست. البته که او نیز برای سیلیوس ارزشی قائل نبود. عموی او تنها وقتی او را دوست داشت که هنوز بچه بود… چند سال طول کشید تا آنکه سیلیوس دلیل علاقهی عموی منحرف خود را متوجه شود. پدرش از کارهای عموی سیلیوس باخبر بود، ولی به جای آنکه لرد آرکرافت برادر خود را به خاطر این کارهایش با او مقابله کند، به جای آن او سیلیوس را مقصر دانسته و او را بیشتر تنبیه میکرد.
تمامی این خاطرات در یک لحظه در ذهن او تداعی میشوند. بعد از یک نفس عمیق، او بار دیگر به این سه عضو خانواده نگاه میکند. با نگاه به آنها، هیچ احساسی در او شعلهور نمیشود… تنها انزجار… نگاه به آنان حال او را بد میکند. وقتی یک نفر به یک تکه کثافت در کوچهای نگاه میکند، چنین احساسی در او برافروخته میشود… احساسی که او درحال حاضر برای این سه نفر دارد.
این سه نفر برای او حکم حیوان را دارند.
عموی او اولین کسی بود که کشته شد. سیلیوس با چنان سرعت کور کنندهای در پشتسر تِوودور ظاهر شد که برای یک لحظه از جلوی چشم همگان ناپدید شد. سیلیوس تنها کاری که میکند آن است که مشتش را به پشتسر عمویش میکبود. حال در جایی که زمانی سر تِوودور قرار داشت، هیچ اثری از ان نبوده و تنها مشت سیلیوس است که به چشم میخورد. سر عموی او مانند یک هندوانه بزرگ منفجر شده و خون و قطعات استخوان بر روی صورت و بدن مادر و پدرش میریزند.
صورت مادر او در وحشت تمام فرو میرود. قبل از آنکه بتواند از خود فریادی سر دهد، سیلیوس با پشت دست به صورت او میزند. قدرت پشت دست او چنان زیاد است که گردن مادرش صد و هشتاد درجه به پشت چرخیده و سپس با پس سر به درون کاسه سوپ میافتد. حال چشمان مادر او به سقف خیره شده است.
××《ت-ت-تو د-د-دیگه چ-چ-چی هستی؟!!!》
لرد آرکرافت با کمال ناباوری به او خیره،شده و عقب عقب قدم برمیدارد.
سیلیوس دهان خود را برای لحظهای باز کرده و میخواهد چیزی بگوید، اما او پیش خود میگوید که آخه چرا باید به پدرش لطف کرده و با حرفی بزند؟! اصلاً این مرد لیاقت شنیدن حرفهای او را دارد؟! این مرد هیچ وقت عشقی به پسر خود نداشته، تنها چیزی که در ذهن او میگذشته آن بوده که سیلیوس را به بهترین وارث خاندان تبدیل کند. برای او مهم نبود که برای رسیدن به هدفش باید دست به چه کارهایی بزند.
سیلیوس ناگهان در جلوی او ظاهر شده و با یکی از دستان پولادین خود گلوی پدرش را گرفته و او را به هوا بلند میکند. لرد آرکرافت کاری جز دست و پا زدن نمیتواند کند. هیچ راه فراری از چنگالهای این هیولای دهشتناک نیست. لرد آرکرافت درحالی که سخت تلاش میکند تا که نفس بکشد، به چشمان این هیولا خیره میشود… هیچ احساسی در چشمان این موجود وجود ندارد؛ نه خشمی، نه تنفری و نه هیچ چیزی. او تنها انعکاس صورت وخشتزده خود را در چشمان درخشان این موجود میبیند؛ وحشتی که روح او را دارد میسوزاند.
ترس و اضطراب با یکدیگر مخلوط شده و باعث میشوند گذر هر ثانیه را مانند گذر یک قرن جلوه دهند. فشار داخل سر او آن چنان جمع شده است که خون از چشمان و گوشهای او شروع به بیرون ریختن میکنند. او برای اخرینبار تمام قدرت خود را جمع کرده و در تلاشی بیهوده، لگدی محکم به میان پاهای هیولا میزند. او قبل از مرگ، آخرین چیزی که میبیند، ابروهای درهم رفتهی این هیولا است.
سیلیوس گردن پدرش را چنان فشار میدهد که سر او از بدنش جدا شده و بدنش بر روی زمین میافتد.
دیگر تمام شده… دیگز همه چیز تمام شده. سیلیوس آهی عمیق میکشد؛ نه از روی خوشنودی، بلکه از روی عصبانیت. او به اطراف خود نگاه کرده و میبیند که کل سالن پذیرایی با خون پوشیده شده است. اوابتدا لگدی به جسد پدرش زده و سپس مقداری از خون او را که بر روی آستینش ریخته شده را میچشد. طعم شیرین خون پدرش تنها حس خوشآیندی است که او از این قتلعام کسب کرده است.
او سپس لباسهای خونین خود را در آورده و انان را در شومینه انداخته و با پرتاب یک افسون آنش، آنها را میسوزاند. سپس لباسهایی تمیز را از درون انگشتر جادوییاش بیرون آورده و انان را میپوشد.
او پنجره سالن را باز کرده و وارد حیاط تاریک عمارت میشود. او به راحتی در بین تاریکی شب مخفی شده و بدون هیچ زحمتی از دیوارهای عمارت دور میشود.
حال او درحال گدر از خیابانهای کم نورِ شهر است. او به سرعت راه میرود، ولی نه آنقدر که توجه کسی را به خود جلب کند. حال تنها هدف او آن است که خانهای جدید پیدا کرده و در مکانی جدید ساکن شود.
سیلیوس بزای یک لحظهودر افکارش گم میشود. او در میانه خیابان در کنار گدایی مکث میکند. گدا دستان خود را به جلو اورده و از سیلیوس تقاضای کمک میکند. سیلیوس تنها به این رفتار مردِ گدا اخم میکند. این مرد واقعاً که حال به همزن است… همه انها حال به همزن هستند!
سیلیوس در میانه خیابان ایستاده و اطراف خود را برزسی میکند. با آنکه الان نزدیکی نیمه شب است، اما با اینحال شهر بسیار سر زنده و شلوغ است.
هرچه بیشتر به مردم نگاه میککند، بیشتر متوجه میشود که هیچ فزقی بین نجیبزادگان و این گدا وجود ندارد. همه آنها از او پایینتر هستند؛ هیچ کدام حتی ارزش فکر کردن ندارند! با این حال او دارد از همه آنها مخفی میشود؛ نکند که کسی متوجه او شود.
او به آسمان شب و ستارگان آن خیره شده و در فکر فرو میرود… او به قدرت بیشتری نیاز دارد؛ او نیاز دارد تا که افرادی را به خدمت گرفته و مکانی امن برای خود پیدا کند تا که بدون هیچ ترسی از دنیای بیرون به زندگی ادامه دهد.
ان هدف جدید اوست؛ آنکه دنیایی برای خود بسازد که مطابق نظر اوست، نه دنیایی که توست افراد پایین دست و ضعیفتر از او ساخته شده است.
او نمیداند باید از کجا شروع کند، ولی مهم نیست؛ تا وقتی که او دست به کار شود، مهم نیست که از چی و از کجا شروع کند.
حال سیلیوس در ذهن خود هدفی تازه پیدا کرده؛ هدفی که به او دلیلی دوباره برای زندگی میدهد. او مسیری را به طور اتفاقی انتخاب کرده و شروع به راه رفتن به سوی آیندهای نامعلوم میکند…