ورود عضویت
Professor kal – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

بخش 6

«پروفسور کال»

کال در حال راه رفتن در راهروهای خالی دانشکده است. تنها صدای «کِلَک، کِلَک، کِلَکِ» عصای سیاه و خمیده‌ی اوست که در راهروها شنیده می‌شود. نور با گذر از پنجره‌های بزرگ و شیشه‌ای، سالنی که در حال وارد شدن به آن است را روشن کرده است. تا الان با هیچ دانش‌آموزی برخورد نداشته؛ به احتمال زیاد آن‌ها الان در کلاس‌های درس خود مستقر هستند. کال در حال دنبال کردن تابلوهای کتابخانه است. از قرار معلوم، کتابخانه درست پشت درهای چوبی روبه‌روی او قرار دارد.

در زمان گشت‌زنی در خوابگاه دانشکده، او متوجه شد که میزان جادو در این مکان بسیار بیشتر از مکان‌هایی است که او تا حالا سر زده. این میزان جادو برای جادوگران امری اساسی است. هر چقدر که میزان جادوی منطقه‌ای بیشتر باشد، جادوگران آن منطقه هم می‌توانند سریع‌تر و راحت‌تر افسون خود را انجام دهند. این کار به خصوص برای جادوگران تازه‌‌کار که نیاز به تمرین زیاد دارند، موضوعی حیاتی است؛ هرچه باشد، آنان نمی‌خواهند تمام عمر خود را صرف یادگیری جادوهای ابتدایی کنند! این موضوع که این مکان از جادوی بالایی برخوردار است اتفاقی طبیعی نیست؛ همه و همه به خاطر حلقه‌های جادویی‌ است که در اطراف دانشکده بنا شده.

درست زمانی که کال می‌خواهد از درب کتابخانه عبور کند، متوجه چیزی می‌شود… چهارچوب درب ورودی با جادوی حفاظتی حکاکی شده! دیدن جادو با چشم غیر مسلح کاری ناممکن است، اما کال از این مشکل فارغ است. از آنجایی که او یکی از ارباب مردگان است، به کوچک‌ترین و ضعیف‌ترین میدان‌های جادو واکنش نشان می‌دهد. او در حال حاضر قادر است به راحتی جریان جادویی که در بین نوشته‌های نامرئی حکاکی شده روی در، رد و بدل می‌شوند را ببیند. نوشته‌های جادویی دقیقاً آن نوشته‌هایی نیستند که او به یاد دارد، اما می‌شود گفت که از همان‌ها نشات گرفته‌اند. با فهمیدن این موضوع، کال فقط با تکان دادن دستش، جادوی محافظ را خنثی می‌کند.

این جادوی محافظتی فقط به افراد واجد صلاحیت اجازه ورود می‌داد؛ هر کس دیگری که می‌خواست بدون اجازه وارد کتابخانه شود، این جادو افراد مسئول را از عامل نفوذی با خبر می‌کرد. این اولین جادوی محافظتی است که کال از زمان ورودش به دانشکده با آن مواجه شده. هرچه باشد، کتاب‌ها و طومارهای جادویی داخل این کتابخانه ارزش زیادی دارند؛ خب معلوم است که به هر کسی اجازه دسترسی داده نمی‌شود! کال جادوی محافظتی درب را کاملاً از بین نبرد، فقط آن را به گونه‌ای تغییر داد که هر کس با هر قابلیت جادویی بتواند از آن عبور‌کند.

به محض ورود کال به کتابخانه، ردیف‌ردیفِ قفسه‌های شیشه‌ایِ پر از کتابی که تا سقف سرکشیده‌اند به او خوش‌آمد می‌گویند! هزارن هزار کتاب با جلدهای چرمی در انتظار کال نشسته‌اند. کال یک قدم به جلو گذاشته و بر روی فرش قرمز کتابخانه ایستاده و نفس عمیقی می‌کشد. بوی کاغذ و جوهر او را به داخل دعوت می‌کند.

میزهای بزرگی به طول چند ده متر در وسط سالن قرار دارد و دانش‌آموزان پشت کوه‌هایی از کتاب،‌ مشغول مطالعه‌اند. همینطور که کال از کنار آنان رد می‌شود، به او خیره می‌شوند ولی واکنشی نشان نمی‌دهند. هرچه باشد، این وظیفه آنان نیست که هرکسی که به اینجا وارد می‌شود را بازخواست کنند. از آن گذشته، این مکان دارای جادوی محافظتی است! پس هر کسی نمی‌تواند سر خود وارد این مکان شود، مگر نه؟

کال به خوبی می‌داند که چه کتاب‌هایی را می‌خواهد، فقط باید قفسه درست را پیدا کند. او به تک‌تک گوشه‌های کتابخانه سر زده و به همه قفسه‌ها سرک می‌کشد، اما آن چه را که می‌خواهد پیدا نمی‌کند. پس از کشیدن آهی بلند، خود را قانع می‌کند که باید از یک نفر کمک بگیرد؛ پس بعد از این همه گشت‌زنی، بار دیگر دست از پا درازتر به مرکز سالن کتابخانه بازگشته و به دنبال مسئول کتابخانه می‌گردد.

پیرمردی از نژاد اِلف‌ها با سبدی کوچک و چرخدار پر از کتاب‌های مرتب چیده شده، در حال بیرون آمدن از پشت یکی از قفسه‌های عظیم کتاب است. او هر از چند گاهی در کنار میزهای مطالعه ایستاده و کتاب‌هایی را در سبد خود می‌گذارد تا دوباره به قفسه‌هایشان بازگرداند.

دیدن یک اِلف با چنین سن و سالی صحنه‌ای به مراتب کمیاب است! اِلف‌ها به داشتن زندگی طولانی معروف‌اند. آن‌ها می‌توانند تا چند هزار سال عمر کنند، اما قبل از آنکه مرگ طبیعی به سراغشان بیاید، معمولاً بیماری، حوادث و جنگ کار آنان را می‌سازد. اینکه اِلفی بتواند به چنین سنی برسد، باید واقعاً خوش‌شانس باشد! این مرد مطمعناً اخباری از قبل از جنگ به همراه دارد، پس کال به سمت مرد به راه می‌افتد.

«عذر می‌خوام، ممکنه لطفاً من رو راهنمایی کنید!» کال به پشت‌سر اِلف رفته و در گوش‌ دراز و تیز او زمزمه می‌کند. هرچه باشد در کتابخانه هستند.

اِلف به پشت‌ سر برگشته و عینک بر روی بینی خوش‌فرمش را صاف می‌کند.

حالا که کال کمی بیشتر دقت می‌کند، این پیرمرد چندان هم پیرمرد نیست! صورت صاف و استخوانی و بینی صاف و کوچک او با چشمان بزرگ و آبی‌اش، یک ترکیبی زیبا را درست کرده‌اند. فقط یکی دوتا چروک روی پیشانی و گوش‌های فوق‌العاده بلند و تیز او وجود دارد که نشان از سن بالای او می‌دهند.

اِلف چند تار موی نقره‌ای و بلند خود را از جلوی عینکش به کنار زده و پاسخ می‌دهد: «دقیقاً درباره چه موضوعی می‌خواید راهنمایی کنم؟»

«تاریخ کهن!»

«قفسه کتاب‌های تاریخ در بخش ت-14 هستن؛ طبقه بالا، سمت چپ.» اِلف با صدایی که هیچ نشان از اشتیاق به کمک کردن ندارد، به کال پاسخ می‌دهد.

«من اون قسمت رو هم سر زدم، چیزی که می‌خواستم رو پیدا نکردم.» کال با لحنی ناامیدانه صحبت می‌کند. «من دارم درباره جنگ مردگان تحقیق می‌کنم؛ می‌خوام بدونم چی به سر پادشاه مردگان اومده.»

«پادشاه مردگان؟!» صدای اِلف، لحنی عصبانی به خود می‌گیرد. «کتاب‌هایی با این مضامین در گاوصندوق دانشکده قرار دارن. اگر می‌خواید بهشون دسترسی پیدا کنید، باید از اعضای رده بالای دانشکده باشی و یا باید از اون‌ها اجازه بگیرید.»

کال سرش را به نشانه متوجه شدن تکان می‌دهد. او اصلاً درک نمی‌کند چرا باید کتاب‌های تاریخی را پشت درب گاوصندوق پنهان کنند، ولی خب، نمی‌توان راجبش کاری کرد… شاید این کار را کرده‌اند تا از برگه‌های قدیمی و ظریف‌ آن حفاظت کنند، ولی اگر اینطور است، پس چرا از آن کپی برداری نکردند تا دانش آن در دسترس عموم قرار گیرد؟!

کال این افکار را به کنار زده و از اِلف می‌پرسد: «شما می‌دونید چی به سر پادشاه مردگان اومده؟»

برای چند لحظه، چشمان اِلف به افق دوردست خیره شده و در خاطراتی فرو می‌رود، ولی خیلی سریع به خودش می‌آید. «فکر‌کنم دیگه وقتشه اینجا رو ترک کنید. کسی مثل شما باید خوب بدونه که نباید چنین موضوعی رو پیش بکشه!» اِلف با صدایی بلند صحبت می‌کند؛ مثل اینکه دیگر برایش مهم نیست که در کتابخانه هستند.

کال به محض اینکه متوجه می‌شود دارد اِلف را تا نقطه جوش عصبانی می‌کند، دیگر سوال پرسیدن را کنار گذاشته و بدون هیچ حرفی به اِلف پشت‌ کرده و از کتابخانه خارج می‌شود.

کال برای یک لحظه به فکر خواندن افکار مردِ اِلف می‌افتد، کاری که او همین چند وقت پیش با مرد بازرگان انجام داده، ولی خیلی زود این فکر را به کنار می‌راند. به دو دلیل: اول آنکه خواندن خاطرات مرد چندان کمکی به او نمی‌کند، چرا که این اِلف با سن هزار ساله‌اش باید خاطرات عمیقی داشته باشد؛ خاطراتی که نمی‌شود به راحتی و کامل از ذهن خارج کرد. دوم آنکه او الان در قلب قلمرو انسان‌هاست؛ اگر دست به کشتن چنین شخصی بزند، مطمعناً خود را به دردسر می‌اندازد.

خب، حداقل حالا می‌داند چیزی که به دنبال آن است در همین ساختمان قرار دارد؛ فقط باید دستش را به آن برساند.

آسان‌ترین راه این است که به زورِ جادو وارد گاوصندوق شده و کتاب‌ها را بدزدد، اما این کار هم بدون اشکال نیست. او قرار است به مطالعه و تحقیق درباره سیاه‌چال‌ها مشغول شود؛ اگر دست به دزدیدن کتاب‌های باارزش دانشکده بزند، مطمعناً به عنوان مجرم شناخته شده و تحت تعقیب قرار می‌گیرد. تحت تعقیب بودن، تحقیق درباره سیاه‌چال‌ها را برای او آسان‌ نمی‌کند. شاید بتواند از دست قانون فرار کند، ولی اصلاً نمی‌خواهد مثل موش مخفی شود.

مثل اینکه فقط یک گزینه وجود دارد… خیلی زود از کتابخانه خارج شده و تابلوها را دنبال می‌‌کند، تابلوهایی که امیدوار است به دفتر مدیر هدایتش کنند.

بعد از گذشت یک ساعت گشت‌و‌گذار در پیچ‌‌وخم‌های دانشکده و پرس‌‌و‌‌جو از یک سرایدار بی‌صبر، کال خودش را در حال انتظار در اتاق پذیرش می‌یابد. اتاق پذیرش برای رزرو ملاقات با مدیر دانشکده است؛ مدیری که فعلاً در حال گفت‌و‌گو با شخصی دیگر است.

کال تا همین چندی پیش با منشی مدیر صحبت کرده و از او تقاضای گرفتن وقت ملاقات کرده بود. او خودش را تحت عنوان جادوگری معرفی کرده که خواستار استخدام شدن در دانشکده است. از بخت خوب کال، امروز مدیر، برنامه سبکی دارد و میتواند بدون وقت قبلی ملاقاتی قبول کند. حالا تنها کاری که کال باید کند، منتظر ماندن است…

شاید این کار کال به نظر تاباندن لقمه دور سر است، اما این ارباب مرده همینطور الکی تمام این سال‌ها زنده نمانده! اگر او کارهایش را بتواند طبق قانون انسان‌ها پیش ببرد، هیچ کس توانایی زیر سوال بردن کارها‌ی او را نخواهد داشت. بیشتر اربابان مردگان از قدرت و جادوی بیکرانشان برای به زور پیش ‌بردن اهدافشان استفاده می‌کنند، اما کال اینطور نیست. او ترجیح می‌دهد تا جای ممکن به امن‌ترین نحو کارهای خود را پیش‌ ببرد. حالا شاید او با مخفی کردن روح‌دانش در جهانی دیگر، فناناپذیر بودنش را بیمه کرده باشد، ولی با این حال، حوصله کلنجار رفتن با ارتش انسان‌ها را ندارد.

بر روی یک کاناپه چرمی‌، کال، بی‌حرکت و منتظر نشسته است. با چشمانی دوخته به ساعتی بزرگ در اتاق، ثانیه‌‌ها را می‌شمارد. بالاخره ساعت، زنگی بلند از خود سر داده که خبر از گذشت یک ساعت را می‌دهد. درب‌های اتاق مدیر باز شده و یک مرد خوش‌قواره و میان‌سال را نشان می‌دهد که منتظر ورود کال می‌باشد. مرد با اقتدار تمام، با سینه‌‌ای سپر‌ و کمر صاف، دم در ایستاده. مو‌های ژل خورده و سیاه او بر روی کف سرش چسبیده که رد شانه‌ بر روی آنان پیداست. او مردی‌ است میانسال؛ به نظر کال او در محدوده پنجاه‌و‌پنج سالگی است. با صورتی که حتی یک چروک در آن دیده نمی‌شود، مرد با ماهیچه‌ها و عضلاتی کلفت که از زیر لباسی قرمز و مشکی او نمایان است، کال را صدا می‌زند:

«جادوگر کال، بفرمایید داخل.»  صدای کلفت مدیر به گوش کال می‌رسد.

کال لبخند مصنوعی خود که در این یک ساعت گذشته مشغول تمرین آن بوده بر لب آورده و به سمت دفتر مدیر به راه می‌افتد. با ورود کال، مدیر درب اتاق را بسته و با نشستن پشت میزش، به کال هم تعارف می‌کند بنشیند.

«خانم مینِی بهم گفتند که شما خواستار ملاقات با من هستید. باید به اطلاع برسونم من، مردی‌ هستم که همیشه سرش شلوغه، پس لطفاً بفرمایید…» مدیر دین دستش را روی میز آورده و انگشتانش را به هم چسبانده و منتظر صحبت کال می‌شود.

«خیلی خب، پس می‌رم سر اصل مطلب. من می‌خوام به عنوان پروفسور در این آکادمی معتبر مشغول به کار بشم.» کال در حین صحبتش، روی کلمه «معتبر» تاکید می‌کند.

دین حتی خم به ابرو نمی‌آورد. او استاد مخفی کردن احساساتش است. دین نفسی عمیق کشیده، انگشتان دستش را از هم جدا کرده و می‌گوید: «اونوقت چرا ما باید جادوگری مثل شما رو در این آکادمی معتبر استخدام کنیم؟ ما در اینجا جادوگران مرد و زنی رو تربیت می‌کنیم که قراره شالوده نسل‌ آینده جادوگری باشند. اون‌ها در اینجا نه‌ تنها طرز استفاده از قدرت‌های جادویی رو آموزش می‌بینن، بلکه درستی و غلطی استفاده از جادو و شرایط بهره بردن از اون رو هم فرا می‌گیرن. حالا بگید ببینم، چرا من به کسی مثل شما نیاز دارم؟» دین با اتمام صحبتش مستقیم به چشم‌های کال خیره می‌شود.

کال حتی ذره‌ای هم از حرف‌های دین نترسیده. میزان میدان جادوی مدیر در مقایسه با او اصلاً قابل قیاس نیست. اگر کال در مخفی کردن میدان جادویی‌اش استاد نبود، اگر دین به ذره‌ای از قدرت‌های کال پی می‌برد، آن موهای سیاه روی سرش به سفیدی برف می‌شد!

از آنجایی که بعد از آن صحبت، کال حتی ذره‌ای عکس‌العمل از ترس نشان نداد، چشمان مدیر از تعجب، کمی باز می‌شوند. مثل اینکه دین آنقدرها هم در مخفی کردن احساساتش قوی ‌نیست! دین یکی از قوی‌ترین جادوگران در کل پایتخت است؛ اینکه مردی که روبه‌رویش نشسته حتی ذره‌ای ترس از خود نشان نمی‌دهد، حاکی از آن است که او باید حداقل به اندازه دین قوی باشد.

«دین… اسم کاملت چیه؟» کال بی‌تاثیر از نگاه‌های سرد مدیر، سوالش را می‌پرسد.

«آلفرد؛ آلفرد دین پِتی‌کُت.»

«خیلی خب آلفرد پِتی‌کُت. من توی همه زمینه‌های جادو مهارت دارم و به زبان‌های بسیاری هم مسلط هستم؛ از جادو تا کیمیاگری. در بسیاری از شاخه‌های علم هم دانش دارم. به جرات می‌تونم بگم هیچ شخصی به اندازه من صلاحیت درس دادن در این دانشکده رو نداره.» کال با اعتماد به نفس بسیار پاسخ می‌دهد.

«با اینکه نصف من هم سن نداری، چنین ادعاهایی داری؟!» دین حتی یک کلمه از حرف‌های کال را باور نمی‌کند.

«دین پِتی‌کُت، نگذار چهره افراد گولت بزنه. چهره و سن، همگی توهمات زندگی هستند.»

کال همینطور‌ که این ‌کلمات را بر زبان می‌آورد، ناگهان صورتش هم شروع به پیرشدن می‌کند. خط موی او به عقب رانده شده و مو‌های مشکی و جوان او به موهایی سفید و نازک تبدیل می‌شوند. دماغ او کمی بزرگ‌تر شده و چین‌و‌چروک‌های فراوان شروع به پوشاندن چهره او می‌کنند. چشمانش به داخل جمجمه فرو رفته و صورت او شبیه به صورتی با حدقه‌های چشم خالی می‌شود. او انگار هفتاد سال را در یک چشم برهم زدن طی کرده است!

در تمام این مدت، دین با چشمانی گرد و دهانی از تعجب نیمه‌باز، مشغول به تماشای او بوده. تغییر سن برای کال کاری بسیار ساده است؛ تنها یک فکر کردن ساده کافی بود تا جادوی او کار خودش را بکند. این نمایش کوچک کال به دین فهماند که جادوگری که روبه‌روی او نشسته، فقط یک جوان خیره‌سر نیست، بلکه جادوگر قدرتمند و باتجربه‌ای است که از دانش فراوان برخوردار است. کال با این کارش خواست تا نه‌ تنها ذره‌ای از قدرتش را به نمایش بگذارد، بلکه اگر با صورت خود رفتار عجیبی نشان داد، دین فکر کند همه‌اش یک جور نمایش جادویی تغییر چهره است.

درست همانطور که کال می‌خواست، دین در شگفتی فرو رفته که چطور یک جادوی «توهم» توانسته کسی مثل او را گول بزند! با آنکه جادوگر درست در یک قدمی او بر صندلی نشسته، ولی با این‌ حال اصلاً متوجه چهره جادویی او نشده بود. همین توضیح می‌دهد که چرا این جادوگر ترسی از او ندارد، چرا که او هم مانند خودش یک فرد قدرتمند است. این موضوع که کسی هم‌قدرت و هم‌اندازه او درست در کنار او نشسته، دین را کمی آرام می‌کند؛ چرا که می‌تواند با او راحت‌تر و خودمانی‌تر صحبت کند.

دین ‌کاملاً متقاعد شده که کال را در دانشکده‌اش استخدام کند، اما همچنان یک سوال هست که باید پاسخش را بشنود…

«چرا می‌خوای اینجا تدریس کنی؟ چرا جای دیگه‌ای رو انتخاب نکردی؟»

کال که از آن موقع تا حالا دوباره صورتش را به حالت اولش بازگردانده، پاسخ می‌دهد: «خب، راستش رو بخوای من دارم روی سیاه‌چال‌ها تحقیق می‌کنم. خونه‌ام از اینجا خیلی دوره و به منابعی که اونجا هست دسترسی ندارم. به فکرم افتاد با کار در این دانشکده، می‌تونم از منابعی که شما در اختیارم می‌گذارید استفاده کنم.»

«هاها!» دین با صدایی بلند می‌خندد. «خوشحالم که اینطور صادقانه صحبت می‌کنی! بله، پروفسورهای دانشکده اجازه دارند از منابعی که پادشاهی در اختیارمون می‌گذاره برای تحقیقات شخصی‌شون استفاده کنن؛ البته تا وقتی که حاضر باشن نتایج تحقیقات‌شون رو با دانشکده در میان بگذارن. این رو هم مد نظر بگیرید که خیلی از جادوگران برای انجام تحقیقات به داخل دخمه‌ها و سیاه‌چاله‌ها رفتن و دیگه هیچ‌وقت برنگشتن.»

«این خطرها اصلاً برام مهم نیستند؛ هنوز روی تحقیقاتم پافشاری می‌کنم.»

«خیلی خب، پس من هم جلودارت نیستم.» آلفرد با گفتن این حرف، موضوع را عوض می‌کند. «بگو ببینم، دقیقاً دوست داری چه کلاسی تدریس کنی؟»

«مهم نیست؛ تا وقتی که اون کلاس درباره جادو باشه، من در اون استادم.»

«از اقبال خوبت، کلاس درس کیمیاگری نیاز به یک پروفسور داره.» دین همینطور که یکسری پرونده را بررسی می‌کند، با کال صحبت می‌کند. «تو به آزمایشگاه دانشکده، همه گیاهان و کریستال‌های جادویی و هرچیزی که برای تدریس دانش‌آموزان سال اولی نیاز باشه دسترسی خواهی داشت.» با گفتن این حرف، دین پرونده یکی از کلاس‌ها را به کال می‌دهد.

کال سریعاً تک‌تک اطلاعات پرونده را بررسی می‌کند. «هممم… این ‌کلاس که تا نیمی از سال درس کیمیاگری رو می‌خونده، پس چی به سر پروفسور قبلی اومده؟!»

«کشته شده.» دین هیچ قصدی ندارد که چیزی را از کال مخفی کند. «پروفسور آکرافت در حادثه‌ای در آزمایشگاه کشته شد. باید بهتر از این‌ها می‌دونست که نباید اون گیاه‌های سمی رو باهم مخلوط کنه؛ با استنشاق گازهای سمی کشته شد.» دین‌ کمی‌ مکث می‌کند. «به شخصه فکر می‌کنم خودش از عمد این کارو کرد تا جون خودش رو بگیره. می‌دونی، اون یکی از جوان‌ترین پروفسورهای دانشکده بود. با اینکه سی ‌سال بیشتر نداشت، اما در کیمیاگری یک نابغه بود! با این حال، خانواده‌اش چندان به اون به چشم یک نابغه نگاه نمی‌کردن. مثل اینکه اون همه فشار روحی کار خودشو کرد… واقعاً که یک تراژدی اسفناکه!»

کال به نشانه‌ی متوجه شدن سرش را تکان می‌دهد،‌ ولی در واقع اصلاً این موضوع را درک نمی‌کند! او در زمان جوانی و دوران انسان بودنش، هرکاری می‌کرد تا از مرگ فرار کند. اصلاً نمی‌تواند درک ‌کند چرا یک نفر باید مرگ را زودتر از موعد برای خودش بخواهد…

«خب، این صحبت‌ها دیگه کافیه. بگو ببینم، کار در آکادمی رو قبول می‌کنی؟»

«البته! کی باید شروع کنم؟»

«دو هفته دیگه. فعلاً دانش‌آموزها توی تعطیلات تابستانی هستن، وقتی که برگردن می‌تونی کارت رو شروع کنی. البته اینم بگم از اونجایی که تازه وارد آکادمی شدی، از یه فرجه یک ماهه برخورداری که در این زمان می‌تونی یکی از دبیرهای موقت رو جای خودت بگذاری تا بتونی با فضای دانشکده و کلاس‌ها یکم بیشتر آشنا شی.»

«ابداً نیازی به این‌کار نیست.» کال هیچ نیازی در عقب انداختن کارش نمی‌بیند.

«خیلی هم عالی. حالا اگر سوال دیگه‌ای نیست، مینِی شما رو به اتاق استراحت‌تون راهنمایی میکنه؛ این ‌اتاق در کنار خوابگاه دانش‌آموزان قرار داره و همین الانش هم از اسباب‌واثاثیه برخورداره. اگر بودن در خوابگاه باب میلت نیست، می‌شه در مرکز شهر هم خانه‌ کرایه کرد؛ البته باید بدونی که کرایه یک خانه اون هم در پایتخت، حتی برای یک جادوگر هم خیلی گرونه!»

با گفتن این حرف، آلفرد، کال را تا دم در همراهی کرده و او را به دست منشی خود می‌سپارد.