«هی، صبر کن!» پسرک فریادزنان در راهروی دانشکده، دواندوان به طرف تنها دوست خود میرود. هر دوی آنها یونیفرم دانشکدهی راز و جادوی آمین را بر تن دارند. «ببخشید، خیلی ببخشید، عذر میخوام…» هر بار که به کسی تنه میزند، پشت سر هم عذرخواهی میکند. «آهای، شنیدی یه پروفسور جدید برامون اومده؟!» پسرک بالاخره به دوست خود میرسد.
«معلومه، زیر سنگ که زندگی نمیکنم!» دوست او با نگاهی عاقل اندر سفیه به او پاسخ میدهد.
«چیزی دربارهاش میدونی؟ به نظرت یه پیرمرد غرغروئه یا یه خوشتیپ نصیبمون میشه؟»
پسرک در بین نفسنفسهایش صحبت میکند.
«آخه رایان، چه فرقی به حالت میکنه؟! قیافهاش هر چی که باشه، به نظرم هیچ کدوم حتی بهت نگاه هم نمیکنن، هاها!»
«وای بِن، واقعاً که دستت دردنکنه…!» رایان با لبخندی جواب مزاح دوستش را میدهد.
رایان پَسواتِر چهارده ساله، تنها پسر یکی از بازرگانان موفق آمین است. پدر او وقتی متوجه شد که پسرش از قدرتهای جادویی برخوردار است، از هیچ چیز دریغ نکرد تا او را وارد دانشکده هنرهای جادویی کند. از آنجایی که رایان نمیخواست پدرش را ناامید کند، تمام تلاشش را برای درس خواندن و یادگیری جادو در آکادمی کرده است. این تلاشهای بیوقفه او در درس خواندن، زندگی اجتماعی او را حسابی محدود کرده.
تنها دلیلی که رایان توانسته با بنجامین دوستی برقرار کند، آن است که یکی از اتاقهای خوابگاه را با هم شریک هستند… خب، راستش این تنها دلیل نیست!
بنجامین هم مانند رایان، پسر یک بازرگان است، اما او پسر پنجم میباشد. برخلاف رایان، شانس با بنجامین یار بوده، چرا که پدرش روابط زیادی با اشرافزادگان و افراد مرتبط با سلطنت دارد؛ این روابط باعث شد تا او بتواند بدون زحمت چندانی، وارد آکادمی شود. مانند رایان، بِن هم چهارده سال دارد، اما از آن جایی که او چندین سانت از رایان قد بلندتر است، بزرگتر به نظر میآید. هر دوی آنها موهای خرمایی رنگ دارند؛ اما چشمان رایان به رنگ سبز بوده؛ در حالی که مال بِن قهوهای است. هرکس که آن دو را نشناسد، فکر میکند آن دو برادر هستند؛ البته بِن را برادر بزرگتر حساب میکنند.
همه دانشآموزان از تعطیلات تابستانیشان بازگشتهاند؛ بعضی از آنان تابستانشان را در همین دانشکده به سر بردهاند، ولی بیشتر دانشآموزان این روزها را در کنار خانوادههایشان گذراندهاند. آنهایی که از بقیه ثروتمندتر هستند، به عمارتهای تابستانیشان در کنار دریاچههای مختلفی که در کشور قرار دارد، رفته و در آنجا وقت خود را سپری کردهاند.
هیاهوی بچهها، درحالی که به سمت کلاسهای خود میروند، راهروهای دانشکده را پر کرده است.
رایان و بِن هم از این قاعده مستثنا نیستند؛ آنها نیز در این فریادها و خندهها شریکاند. کلاس کیمیاگری، اولین کلاس روز آنها است که دو ساعت اول صبحشان را پر میکند. بعد از این، کلاس فلسفه جادوی آنها شروع میشود.
نصف سال طول کشید تا بالاخره توانستند به اخلاق خشک و قانونمند پروفسور آرکرافت عادت کنند، ولی حالا با آمدن استاد جدید، باید همه اینها را از سر بگیرند. با اینکه همه دانشآموزان درباره پروفسور جدید شوخی و مزاح میکنند، اما همه آنها از آمدن استاد جدید کمی نگراناند.
رایان و بِن هر دو با هم وارد کلاس شده و انتظار دارند که با استاد جدید روبهرو شوند، اما با کلاسی خالی از معلم مواجه میشوند. به محض ورود آنان، تقریباً یک دوجین دانشآموز زودتر در کلاس آماده شده و در پشت میزهایشان نشستهاند، اما به غیر از آنان کس دیگری در کلاس نیست.
رایان و بِن برای چند لحظه بهم خیره شده و بعد به سمت صندلیهای خود که در کنار یکدیگر است میروند.
کلاس آنان دارای سی صندلی میباشد؛ پنج ردیف ششتایی. آن دو در ردیف ششم مینشینند؛ ردیفی که بالاتر از بقیه صندلیها قرار داشته، تا به همه دانشآموزان نمایی کامل از تخته را بدهد.
درست روبهروی صندلی دانشآموزان، تخته سیاه بزرگی قرار دارد که در جلوی آن، یک میز بزرگ پر از وسایل و شیشههای آزمایشگاه قرار گرفته؛ شیشههایی که فعلاً خالی از مواد هستند.
هرچه بیشتر میگذرد، دانشآموزان بیشتری هم وارد کلاس میشوند؛ دانشآموزانی که یا در حال صحبت با دوستانشان هستند و یا به تنهایی وارد کلاس میشوند. بالاخره همه صندلیها به جز صندلی استاد پر میشود. همه در حال پچپچ کردن درباره استاد جدید کیمیاگری هستند. یک چشم به صندلی خالی استاد و یک چشم به ساعت بزرگ گوشه کلاس، دانشآموزان عقربههای ساعت را دنبال میکنند که به هشت، نزدیک و نزدیکتر میشود. کلاس چند لحظه دیگر قرار است شروع شود.
«به نظرت سر و کلهاش پیدا میشه؟» بِن به صندلی کنار خود خم شده و سوالش را میپرسد.
«نمیدونم؛ شاید فقط یکم تاخیر داره.» رایان با چشمانی دوخته به ساعت، پاسخ میدهد.
«اگه تا بیست دقیقه دیگه پیداش نشه، فکر کنم بتونیم از کلاس بزنیم بیرون!» فکر داشتن دو ساعت زنگ تفریح اضافی، بِن را خوشحال میکند.
«نمیدونم… فکر نکـ-»
قبل از آنکه رایان بتواند جمله خود را تمام کند، ساعت بزرگ کلاس به صدا در آمده و شروع زنگ کیمیاگری را اعلام میکند. درست زمانی که دومین ناقوس ساعت به صدا در میآید، لکهای بیضی شکل در کنار میز استاد ظاهر میشود. لکهای سیاه، مانند یک زخم بزرگتر شده و تاریکی شروع به بیرون ریختن از آن میکند. خیلی زود این ذرات تاریک، مانند گرداب، شروع به گشتن به دور لکه میانشان کرده و دروازهای را تشکیل میدهند. همه دانشآموزان از ترس، دندانهای خود را محکم بهم فشار داده و با چشمانی پر از شگفتی به صحنه روبهرویشان خیره میشوند. هیچ کدام تا به حال چنین چیزی را به چشم ندیدهاند. تندبادی ضعیف از داخل لکه به بیرون رانده شده و باعث میشود کسانی که در ردیف جلو نشستهاند، برگهها و کتابهای خود را قبل از آنکه پخش بر زمین شوند، محکم بچسبند!
بیرون آمده از لکه سیاه، مردی با ردایی مشکی، و عصایی سیاه و پیچدرپیچ در دست راست میباشد؛ عصایی که درست هم قد خودش است! صورت او نه زیبا و نه زشت است. اگر بخواهی در بین هزار نفر، کسی را با معمولیترین چهره انتخاب کنی، این شخص آن نفر خواهد بود. چند قدمی از دروازه فاصله گرفته و با یک بشکن زدن، لکه را محو کرده و دروازه را میبندد. بادی که از دروازه خارج میشد، قطع شده و کلاس در سکوت فرو میرود. همه به مردی که ناگهان در کلاسشان ظاهر شده خیره شدهاند. ناقوس سوم به صدا در میآید. کلاس همچنان در سکوت است.
«خیلی خب، بیاید شروع کنیم.» مرد رداپوش با صدایی کلفت و مردانه، شروع به صحبت میکند.
او به سمت تخته سیاه رفته و با گچ سفید شروع به نوشتن میکند: «پروفسور کال».
«مطمئنم همگی تا الان متوجه شدید، ولی اگر در بین شما کسی هست که هنوز نفهمیده، من استاد کیمیاگری جدید شما هستم. اسم من کالیسوفر هستش، ولی میتونید من رو کال صدا کنید. خیلی خب، بیاید با یک سوال ساده کارمون رو شروع کنیم: کیمیاگری چیه؟» پروفسور کال همانطور که صحبت میکند، به کنار میزش رفته و به کنار آن تکیه میدهد.
یک نفر دستش را بالا میبرد. دخترکی زیبا که در ردیف جلو نشسته؛ موهای سیاه و دم اسبی، و صورتی با آرایش سبک. اسم او لارا کراموِل میباشد؛ دختر فرماندار که درست مثل پدرش از عزت نفس بالایی برخوردار است. او همیشه نمرات درخشانی در درسهایش داشته و تا به حال هیچ کلاسی را غیبت نکرده. میتوان آن را همهچیزدانِ کلاس صدا زد!
«هی تو، خیکی! آره با توام.» کال دخترک را کاملاً نادیده گرفته و به پسری که در انتهای کلاس نشسته اشاره میکند.
این پسر به اصطلاح «خیکی»، کمی سنگین وزنتر از بقیه دانشآموزان به نظر میرسد. نام او کلِرِنس هاچِنس است؛ پسر اول دوک هاچِنس. او همیشه به نامش افتخار میکرده و هر وقت که بتواند، اصل و نسب خود را به بقیه بچههای کلاس یادآوری میکند. تنها چیزی که او بیشتر از تحقیرکردنِ بقیه دوست دارد، غذا خوردن است. شرکت در آکادمی جادو چیزی است که او مجبور به انجامش میباشد؛ چیزی که هیچ وقت جدی نگرفته و هیچ وقت هم علاقهای به آن نداشته. تنها دلیلی که او هنوز در این دانشکده تحصیل میکند، آن است که پدر او با ثروت هنگفتی که دارد، ترتیب نمرات افتضاح او را میدهد.
با شنیدن این حرفِ پروفسور، صورت او به سرخ و سفید رنگ عوض میکند؛ قسمتی به خاطر خجالت و قسمتی هم به خاطر عصبانیت. پسر دوک بودن برای او احترام بسیاری در بین دانشآموزان و هم معلمان فراهم کرده. حال آنکه کسی پیدا شده که این چنین به او بیاحترامی میکند، برای او چنان عجیب است که نمیتواند جواب پروفسور را بدهد.
«آ-آممم… ممممم…» این تنها چیزی است که میتواند بر زبان آورد.
«این به جواب سوال من حتی نزدیک هم نیست.» پروفسور کال با لحنی ناامیدانه، سر خود را به نشانه تاسف تکان داده و اصلاً منتظر جواب دیگری از طرف پسرک نمیماند.
«اگر بخوام جوری بگم که براتون قابل فهم باشه، کیمیاگری فرایند ترکیب، تبدیل و خلق مواد جدیده. راستش رو بخواید، انجام کیمیاگری، کاری بسیار ساده است که هر کسی میتونه انجامش بده، اما خلق یک ماده به درد بخور، چیزیه که هرکسی قادر به انجامش نیست. تخصص پیدا کردن در کیمیاگری، به سالها تجربه و هزاران بار شکست در آزمایشات احتیاج داره. خب، بگید ببینم کی دوست داره پا پیش بزاره؟» کال دستش را به پشت سر برده و به میز آزمایش اشاره میکند.
ظروف آزمایش، چراغ الکلی، لولههای شیشهای… هرچیزی که برای انجام کیمیاگری لازم است، همه بر روی میز آزمایش قرار دارند. کال از قبل، هر چیزی که برای کلاس امروز نیاز بوده را آماده کرده. همچنین مواد اولیه لازم برای ساخت معجونی را هم فراهم کرده. میخواهد به دانشآموزان ساخت یک معجون بهبودی را بیاموزد؛ معجونی بسیار ساده که آماده کردن آن، حداکثر ده دقیقه طول میکشد.
بعد از گذشت یک دقیقه، هیچکس برای انجام آزمایش داوطلب نمیشود. «پس چی شد؟ کسی نبود؟ آهای تو! تو که خیلی دوست داشتی جواب سوالم رو بدی.» کال به لارا اشاره میکند.
دخترک سر خود را به چپ و راست تکان داده و موی دماسبی خود را همزمان تکان میدهد.
– «پروفسور کال، مسئله این نیست که ما میخوایم آزمایش رو انجام بدیم یا نه؛ مسئله اینه که پروفسور آرکرافت هیچ وقت به ما اجازه دست بردن در وسایل آزمایش و شرکت در اونها رو نمیداد! فقط کار با وسایل رو بهمون نشون میداد.»
«اون وقت خودش رو نابغه هم صدا میزده؟! هه! آخه چطور میشه بدون درگیر شدن در آزمایش، انجام اون رو یاد گرفت؟» کال با صدایی بلند و رسا این حرف را میزند تا که به گوش همگان برسد.
«هاااه، حالا هرچی… پس مثل اینکه امروز روز شانسته! بیا اینجا و این کارها رو موبهمو انجام بده.» کال با گفتن این حرف، دخترک را به کنار میز آزمایش آورده و یک تکه کاغذ به او میدهد.
لارا، کاغذ را از دستان کال گرفته و شروع به خواندن میکند. با خواندن هر کلمه، لبهای دخترک هم تکان میخورد. همه دانشآموزان، کنجکاوانه و مشتاقانه منتظرند تا کارِ دانشآموز ممتاز کلاسشان را تماشا کنند.
کسی نمیتوانست نوشتهها و دستورالعملهای روی کاغذ را ببیند، ولی همگی چشمان لارا را میدیدند که با خواندن مواد لازم آزمایش، از تعجب گرد شده است! بیشتر این مواد مورد نیاز، چیزهای معمولی هستند؛ مثلاً یکی از آنان آب مقطر است، اما لارا وقتی میبیند که در بین این مواد، پوست هایدرا¹ و دو تکه بامبویی که خیلی وقت است منقرض شده هم قرار دارد، از تعجب شاخ در میآورد!
هایدرا (Hydra)، هیولایی است افسانهای، با بدنی به شکل اژدها و شش سر به شکل مار. این موجود در افسانه یونان باستان، در خان دوم هرکول به تصویر کشیده شده است. اگر یک سر از بدن این هیولا قطع شود، دو سر دیگر جای آن را میگیرد، مگر آنکه گردن قطع شده هیولا با آتش سوزانده شود.
«آممممم… پروفسور…!» لارا در حالی که به کال خیره شده، تکهتکه صحبت میکند.
«بیخیال، این فقط یه معجون سادهست! زودباش، تمام روز رو که وقت نداریم.» از چهره کال پیداست که دارد کمکم صبرش را از دست میدهد.
لارا آب دهان خود را محکم قورت داده و بعد از تکان دادن سرِ خود، دستان لرزانش را به سمت وسایل میز آزمایش برده و کار را شروع میکند. به سراغ اولین و سادهترین مرحله میرود. یکی از ظرفهای بزرگ آزمایش را برداشته، پر از آب کرده و روی یکی از چراغهای الکلی میگذارد تا که آب مقطر درست کند. در دستورالعمل گفته شده که فقط به آب مقطر در حال جوشیدن نیاز است و هیچ حرفی از دمای معینی زده نشده.
حالا نوبت به انجام بقیه مراحل رسیده، مراحلی که فوقالعاده سخت و مشکل هستند؛ حداقل برای او که اینطور است! طبق دستور العمل، باید پوست هایدرا به تکههایی نازک و بلند، برش بخورد. لارا، چاقوی تیز کنار میز را برداشته و بعد از درنگی کوتاه، شروع به تکهتکه کردن ماده فوقالعاده کمیاب میکند. هایدرا، هیولایی است کمیاب و فوقالعاده مرگبار که تنها در عمیقترین دالانهای سیاهچالها یافت میشود. یک تکه از پوست این هیولا، به اندازه کل عمارت پدر او ارزش دارد، شاید هم بیشتر!
تکه کردن و بریدن این ماده مرغوب، دارد کمکم حال او را بد میکند.
برای کال، هیچ مهم نیست که این دانشآموز چه حسی را تجربه میکند؛ تنها چیزی که برایش اهمیت دارد، نتیجه آزمایش است! او در سکوت مطلق، هر حرکت لارا را زیر نظر گرفته و آنان را بررسی میکند. او متوجه میشود که دستان لارا بسیار میلرزد. کال فقط سرش را به نشانه ناامیدی تکان میدهد. یک کیمیاگر باید در کارهایش سریع و دقیق باشد، نه لرزان و ترسان! برای درست کردن این معجون، سرعت اهمیت زیادی ندارد، ولی در آزمایشات دیگر و ساخت بقیه معجونها، سرعت و عمل به موقع، حرف اول را میزند. در بسیاری از آزمایشات، دیر اضافه کردن یک ماده و یا تغییر در دمای محلول، به راحتی میتواند آزمایش را از بین برده و مواد باارزش به کار رفته را حیف و میل کند.
بالاخره، بعد از بیست دقیقهی طولانی، لارا، کار ساخت معجون را به اتمام میرساند. او آهی بلند میکشد؛ عرق سرد بر پیشانی او پیداست. او معجون حاصله را دو دستی و با دقت هرچه تمام تحویل پروفسور کال میدهد.
کال، از طرف دیگر، معجون را بیدرنگ از دستان لارا گرفته و با یک دست آن را جلوی نور میبرد. بعد از نگاهی اجمالی و تکان دادن محلول در نور، کال نظر خود را به لارا میگوید: «دستهات خیلی میلرزن. برای یه لحظه فکر کردم الانه که تشنج کنی! زمانی که صرف جوشاندن آب کردی، خیلی بیش از اندازه بود. تلف کردن وقت برای درست کردن این معجون زیاد اهمیتی نداره، ولی برای درست کردن بقیه معجونها، حتی کوچکترین اتلاف وقتی میتونه فاجعه به بار بیاره! تکههای پوست هایدرا بیش از اندازه کلفتان و بامبوها رو هم به جای اینکه طبق دستورالعمل خُردشون کنی، اونها رو قاچ کردی. در کل این اولین آزمایشی بوده که در اون شرکت کردی، پس این معجونت به سختی قابل قبوله.» سپس کال معجون را به لارا پس داده و به او اجازه نشستن بر صندلی خود را میدهد.
«یعنی ایرادی نداره؟ میتونم معجون رو برای خودم نگه دارم؟!» لارا خیره به معجون سبز رنگ در دستانش، از پروفسور سوال میکند.
«البته! خودت درستش کردی دیگه، مگه نه؟ خیلی خب، حالا به صندلیت برگرد. به اندازه کافی وقت کلاس رو گرفتی.»
بخش7
«کلاس درس 2/1»
«هی، صبر کن!» پسرک فریادزنان در راهروی دانشکده، دواندوان به طرف تنها دوست خود میرود. هر دوی آنها یونیفرم دانشکدهی راز و جادوی آمین را بر تن دارند. «ببخشید، خیلی ببخشید، عذر میخوام…» هر بار که به کسی تنه میزند، پشت سر هم عذرخواهی میکند. «آهای، شنیدی یه پروفسور جدید برامون اومده؟!» پسرک بالاخره به دوست خود میرسد.
«معلومه، زیر سنگ که زندگی نمیکنم!» دوست او با نگاهی عاقل اندر سفیه به او پاسخ میدهد.
«چیزی دربارهاش میدونی؟ به نظرت یه پیرمرد غرغروئه یا یه خوشتیپ نصیبمون میشه؟»
پسرک در بین نفسنفسهایش صحبت میکند.
«آخه رایان، چه فرقی به حالت میکنه؟! قیافهاش هر چی که باشه، به نظرم هیچ کدوم حتی بهت نگاه هم نمیکنن، هاها!»
«وای بِن، واقعاً که دستت دردنکنه…!» رایان با لبخندی جواب مزاح دوستش را میدهد.
رایان پَسواتِر چهارده ساله، تنها پسر یکی از بازرگانان موفق آمین است. پدر او وقتی متوجه شد که پسرش از قدرتهای جادویی برخوردار است، از هیچ چیز دریغ نکرد تا او را وارد دانشکده هنرهای جادویی کند. از آنجایی که رایان نمیخواست پدرش را ناامید کند، تمام تلاشش را برای درس خواندن و یادگیری جادو در آکادمی کرده است. این تلاشهای بیوقفه او در درس خواندن، زندگی اجتماعی او را حسابی محدود کرده.
تنها دلیلی که رایان توانسته با بنجامین دوستی برقرار کند، آن است که یکی از اتاقهای خوابگاه را با هم شریک هستند… خب، راستش این تنها دلیل نیست!
بنجامین هم مانند رایان، پسر یک بازرگان است، اما او پسر پنجم میباشد. برخلاف رایان، شانس با بنجامین یار بوده، چرا که پدرش روابط زیادی با اشرافزادگان و افراد مرتبط با سلطنت دارد؛ این روابط باعث شد تا او بتواند بدون زحمت چندانی، وارد آکادمی شود. مانند رایان، بِن هم چهارده سال دارد، اما از آن جایی که او چندین سانت از رایان قد بلندتر است، بزرگتر به نظر میآید. هر دوی آنها موهای خرمایی رنگ دارند؛ اما چشمان رایان به رنگ سبز بوده؛ در حالی که مال بِن قهوهای است. هرکس که آن دو را نشناسد، فکر میکند آن دو برادر هستند؛ البته بِن را برادر بزرگتر حساب میکنند.
همه دانشآموزان از تعطیلات تابستانیشان بازگشتهاند؛ بعضی از آنان تابستانشان را در همین دانشکده به سر بردهاند، ولی بیشتر دانشآموزان این روزها را در کنار خانوادههایشان گذراندهاند. آنهایی که از بقیه ثروتمندتر هستند، به عمارتهای تابستانیشان در کنار دریاچههای مختلفی که در کشور قرار دارد، رفته و در آنجا وقت خود را سپری کردهاند.
هیاهوی بچهها، درحالی که به سمت کلاسهای خود میروند، راهروهای دانشکده را پر کرده است.
رایان و بِن هم از این قاعده مستثنا نیستند؛ آنها نیز در این فریادها و خندهها شریکاند. کلاس کیمیاگری، اولین کلاس روز آنها است که دو ساعت اول صبحشان را پر میکند. بعد از این، کلاس فلسفه جادوی آنها شروع میشود.
نصف سال طول کشید تا بالاخره توانستند به اخلاق خشک و قانونمند پروفسور آرکرافت عادت کنند، ولی حالا با آمدن استاد جدید، باید همه اینها را از سر بگیرند. با اینکه همه دانشآموزان درباره پروفسور جدید شوخی و مزاح میکنند، اما همه آنها از آمدن استاد جدید کمی نگراناند.
رایان و بِن هر دو با هم وارد کلاس شده و انتظار دارند که با استاد جدید روبهرو شوند، اما با کلاسی خالی از معلم مواجه میشوند. به محض ورود آنان، تقریباً یک دوجین دانشآموز زودتر در کلاس آماده شده و در پشت میزهایشان نشستهاند، اما به غیر از آنان کس دیگری در کلاس نیست.
رایان و بِن برای چند لحظه بهم خیره شده و بعد به سمت صندلیهای خود که در کنار یکدیگر است میروند.
کلاس آنان دارای سی صندلی میباشد؛ پنج ردیف ششتایی. آن دو در ردیف ششم مینشینند؛ ردیفی که بالاتر از بقیه صندلیها قرار داشته، تا به همه دانشآموزان نمایی کامل از تخته را بدهد.
درست روبهروی صندلی دانشآموزان، تخته سیاه بزرگی قرار دارد که در جلوی آن، یک میز بزرگ پر از وسایل و شیشههای آزمایشگاه قرار گرفته؛ شیشههایی که فعلاً خالی از مواد هستند.
هرچه بیشتر میگذرد، دانشآموزان بیشتری هم وارد کلاس میشوند؛ دانشآموزانی که یا در حال صحبت با دوستانشان هستند و یا به تنهایی وارد کلاس میشوند. بالاخره همه صندلیها به جز صندلی استاد پر میشود. همه در حال پچپچ کردن درباره استاد جدید کیمیاگری هستند. یک چشم به صندلی خالی استاد و یک چشم به ساعت بزرگ گوشه کلاس، دانشآموزان عقربههای ساعت را دنبال میکنند که به هشت، نزدیک و نزدیکتر میشود. کلاس چند لحظه دیگر قرار است شروع شود.
«به نظرت سر و کلهاش پیدا میشه؟» بِن به صندلی کنار خود خم شده و سوالش را میپرسد.
«نمیدونم؛ شاید فقط یکم تاخیر داره.» رایان با چشمانی دوخته به ساعت، پاسخ میدهد.
«اگه تا بیست دقیقه دیگه پیداش نشه، فکر کنم بتونیم از کلاس بزنیم بیرون!» فکر داشتن دو ساعت زنگ تفریح اضافی، بِن را خوشحال میکند.
«نمیدونم… فکر نکـ-»
قبل از آنکه رایان بتواند جمله خود را تمام کند، ساعت بزرگ کلاس به صدا در آمده و شروع زنگ کیمیاگری را اعلام میکند. درست زمانی که دومین ناقوس ساعت به صدا در میآید، لکهای بیضی شکل در کنار میز استاد ظاهر میشود. لکهای سیاه، مانند یک زخم بزرگتر شده و تاریکی شروع به بیرون ریختن از آن میکند. خیلی زود این ذرات تاریک، مانند گرداب، شروع به گشتن به دور لکه میانشان کرده و دروازهای را تشکیل میدهند. همه دانشآموزان از ترس، دندانهای خود را محکم بهم فشار داده و با چشمانی پر از شگفتی به صحنه روبهرویشان خیره میشوند. هیچ کدام تا به حال چنین چیزی را به چشم ندیدهاند. تندبادی ضعیف از داخل لکه به بیرون رانده شده و باعث میشود کسانی که در ردیف جلو نشستهاند، برگهها و کتابهای خود را قبل از آنکه پخش بر زمین شوند، محکم بچسبند!
بیرون آمده از لکه سیاه، مردی با ردایی مشکی، و عصایی سیاه و پیچدرپیچ در دست راست میباشد؛ عصایی که درست هم قد خودش است! صورت او نه زیبا و نه زشت است. اگر بخواهی در بین هزار نفر، کسی را با معمولیترین چهره انتخاب کنی، این شخص آن نفر خواهد بود. چند قدمی از دروازه فاصله گرفته و با یک بشکن زدن، لکه را محو کرده و دروازه را میبندد. بادی که از دروازه خارج میشد، قطع شده و کلاس در سکوت فرو میرود. همه به مردی که ناگهان در کلاسشان ظاهر شده خیره شدهاند. ناقوس سوم به صدا در میآید. کلاس همچنان در سکوت است.
«خیلی خب، بیاید شروع کنیم.» مرد رداپوش با صدایی کلفت و مردانه، شروع به صحبت میکند.
او به سمت تخته سیاه رفته و با گچ سفید شروع به نوشتن میکند: «پروفسور کال».
«مطمئنم همگی تا الان متوجه شدید، ولی اگر در بین شما کسی هست که هنوز نفهمیده، من استاد کیمیاگری جدید شما هستم. اسم من کالیسوفر هستش، ولی میتونید من رو کال صدا کنید. خیلی خب، بیاید با یک سوال ساده کارمون رو شروع کنیم: کیمیاگری چیه؟» پروفسور کال همانطور که صحبت میکند، به کنار میزش رفته و به کنار آن تکیه میدهد.
یک نفر دستش را بالا میبرد. دخترکی زیبا که در ردیف جلو نشسته؛ موهای سیاه و دم اسبی، و صورتی با آرایش سبک. اسم او لارا کراموِل میباشد؛ دختر فرماندار که درست مثل پدرش از عزت نفس بالایی برخوردار است. او همیشه نمرات درخشانی در درسهایش داشته و تا به حال هیچ کلاسی را غیبت نکرده. میتوان آن را همهچیزدانِ کلاس صدا زد!
«هی تو، خیکی! آره با توام.» کال دخترک را کاملاً نادیده گرفته و به پسری که در انتهای کلاس نشسته اشاره میکند.
این پسر به اصطلاح «خیکی»، کمی سنگین وزنتر از بقیه دانشآموزان به نظر میرسد. نام او کلِرِنس هاچِنس است؛ پسر اول دوک هاچِنس. او همیشه به نامش افتخار میکرده و هر وقت که بتواند، اصل و نسب خود را به بقیه بچههای کلاس یادآوری میکند. تنها چیزی که او بیشتر از تحقیرکردنِ بقیه دوست دارد، غذا خوردن است. شرکت در آکادمی جادو چیزی است که او مجبور به انجامش میباشد؛ چیزی که هیچ وقت جدی نگرفته و هیچ وقت هم علاقهای به آن نداشته. تنها دلیلی که او هنوز در این دانشکده تحصیل میکند، آن است که پدر او با ثروت هنگفتی که دارد، ترتیب نمرات افتضاح او را میدهد.
با شنیدن این حرفِ پروفسور، صورت او به سرخ و سفید رنگ عوض میکند؛ قسمتی به خاطر خجالت و قسمتی هم به خاطر عصبانیت. پسر دوک بودن برای او احترام بسیاری در بین دانشآموزان و هم معلمان فراهم کرده. حال آنکه کسی پیدا شده که این چنین به او بیاحترامی میکند، برای او چنان عجیب است که نمیتواند جواب پروفسور را بدهد.
«آ-آممم… ممممم…» این تنها چیزی است که میتواند بر زبان آورد.
«این به جواب سوال من حتی نزدیک هم نیست.» پروفسور کال با لحنی ناامیدانه، سر خود را به نشانه تاسف تکان داده و اصلاً منتظر جواب دیگری از طرف پسرک نمیماند.
«اگر بخوام جوری بگم که براتون قابل فهم باشه، کیمیاگری فرایند ترکیب، تبدیل و خلق مواد جدیده. راستش رو بخواید، انجام کیمیاگری، کاری بسیار ساده است که هر کسی میتونه انجامش بده، اما خلق یک ماده به درد بخور، چیزیه که هرکسی قادر به انجامش نیست. تخصص پیدا کردن در کیمیاگری، به سالها تجربه و هزاران بار شکست در آزمایشات احتیاج داره. خب، بگید ببینم کی دوست داره پا پیش بزاره؟» کال دستش را به پشت سر برده و به میز آزمایش اشاره میکند.
ظروف آزمایش، چراغ الکلی، لولههای شیشهای… هرچیزی که برای انجام کیمیاگری لازم است، همه بر روی میز آزمایش قرار دارند. کال از قبل، هر چیزی که برای کلاس امروز نیاز بوده را آماده کرده. همچنین مواد اولیه لازم برای ساخت معجونی را هم فراهم کرده. میخواهد به دانشآموزان ساخت یک معجون بهبودی را بیاموزد؛ معجونی بسیار ساده که آماده کردن آن، حداکثر ده دقیقه طول میکشد.
بعد از گذشت یک دقیقه، هیچکس برای انجام آزمایش داوطلب نمیشود. «پس چی شد؟ کسی نبود؟ آهای تو! تو که خیلی دوست داشتی جواب سوالم رو بدی.» کال به لارا اشاره میکند.
دخترک سر خود را به چپ و راست تکان داده و موی دماسبی خود را همزمان تکان میدهد.
– «پروفسور کال، مسئله این نیست که ما میخوایم آزمایش رو انجام بدیم یا نه؛ مسئله اینه که پروفسور آرکرافت هیچ وقت به ما اجازه دست بردن در وسایل آزمایش و شرکت در اونها رو نمیداد! فقط کار با وسایل رو بهمون نشون میداد.»
«اون وقت خودش رو نابغه هم صدا میزده؟! هه! آخه چطور میشه بدون درگیر شدن در آزمایش، انجام اون رو یاد گرفت؟» کال با صدایی بلند و رسا این حرف را میزند تا که به گوش همگان برسد.
«هاااه، حالا هرچی… پس مثل اینکه امروز روز شانسته! بیا اینجا و این کارها رو موبهمو انجام بده.» کال با گفتن این حرف، دخترک را به کنار میز آزمایش آورده و یک تکه کاغذ به او میدهد.
لارا، کاغذ را از دستان کال گرفته و شروع به خواندن میکند. با خواندن هر کلمه، لبهای دخترک هم تکان میخورد. همه دانشآموزان، کنجکاوانه و مشتاقانه منتظرند تا کارِ دانشآموز ممتاز کلاسشان را تماشا کنند.
کسی نمیتوانست نوشتهها و دستورالعملهای روی کاغذ را ببیند، ولی همگی چشمان لارا را میدیدند که با خواندن مواد لازم آزمایش، از تعجب گرد شده است! بیشتر این مواد مورد نیاز، چیزهای معمولی هستند؛ مثلاً یکی از آنان آب مقطر است، اما لارا وقتی میبیند که در بین این مواد، پوست هایدرا¹ و دو تکه بامبویی که خیلی وقت است منقرض شده هم قرار دارد، از تعجب شاخ در میآورد!
«آممممم… پروفسور…!» لارا در حالی که به کال خیره شده، تکهتکه صحبت میکند.
«بیخیال، این فقط یه معجون سادهست! زودباش، تمام روز رو که وقت نداریم.» از چهره کال پیداست که دارد کمکم صبرش را از دست میدهد.
لارا آب دهان خود را محکم قورت داده و بعد از تکان دادن سرِ خود، دستان لرزانش را به سمت وسایل میز آزمایش برده و کار را شروع میکند. به سراغ اولین و سادهترین مرحله میرود. یکی از ظرفهای بزرگ آزمایش را برداشته، پر از آب کرده و روی یکی از چراغهای الکلی میگذارد تا که آب مقطر درست کند. در دستورالعمل گفته شده که فقط به آب مقطر در حال جوشیدن نیاز است و هیچ حرفی از دمای معینی زده نشده.
حالا نوبت به انجام بقیه مراحل رسیده، مراحلی که فوقالعاده سخت و مشکل هستند؛ حداقل برای او که اینطور است! طبق دستور العمل، باید پوست هایدرا به تکههایی نازک و بلند، برش بخورد. لارا، چاقوی تیز کنار میز را برداشته و بعد از درنگی کوتاه، شروع به تکهتکه کردن ماده فوقالعاده کمیاب میکند. هایدرا، هیولایی است کمیاب و فوقالعاده مرگبار که تنها در عمیقترین دالانهای سیاهچالها یافت میشود. یک تکه از پوست این هیولا، به اندازه کل عمارت پدر او ارزش دارد، شاید هم بیشتر!
تکه کردن و بریدن این ماده مرغوب، دارد کمکم حال او را بد میکند.
برای کال، هیچ مهم نیست که این دانشآموز چه حسی را تجربه میکند؛ تنها چیزی که برایش اهمیت دارد، نتیجه آزمایش است! او در سکوت مطلق، هر حرکت لارا را زیر نظر گرفته و آنان را بررسی میکند. او متوجه میشود که دستان لارا بسیار میلرزد. کال فقط سرش را به نشانه ناامیدی تکان میدهد. یک کیمیاگر باید در کارهایش سریع و دقیق باشد، نه لرزان و ترسان! برای درست کردن این معجون، سرعت اهمیت زیادی ندارد، ولی در آزمایشات دیگر و ساخت بقیه معجونها، سرعت و عمل به موقع، حرف اول را میزند. در بسیاری از آزمایشات، دیر اضافه کردن یک ماده و یا تغییر در دمای محلول، به راحتی میتواند آزمایش را از بین برده و مواد باارزش به کار رفته را حیف و میل کند.
بالاخره، بعد از بیست دقیقهی طولانی، لارا، کار ساخت معجون را به اتمام میرساند. او آهی بلند میکشد؛ عرق سرد بر پیشانی او پیداست. او معجون حاصله را دو دستی و با دقت هرچه تمام تحویل پروفسور کال میدهد.
کال، از طرف دیگر، معجون را بیدرنگ از دستان لارا گرفته و با یک دست آن را جلوی نور میبرد. بعد از نگاهی اجمالی و تکان دادن محلول در نور، کال نظر خود را به لارا میگوید: «دستهات خیلی میلرزن. برای یه لحظه فکر کردم الانه که تشنج کنی! زمانی که صرف جوشاندن آب کردی، خیلی بیش از اندازه بود. تلف کردن وقت برای درست کردن این معجون زیاد اهمیتی نداره، ولی برای درست کردن بقیه معجونها، حتی کوچکترین اتلاف وقتی میتونه فاجعه به بار بیاره! تکههای پوست هایدرا بیش از اندازه کلفتان و بامبوها رو هم به جای اینکه طبق دستورالعمل خُردشون کنی، اونها رو قاچ کردی. در کل این اولین آزمایشی بوده که در اون شرکت کردی، پس این معجونت به سختی قابل قبوله.» سپس کال معجون را به لارا پس داده و به او اجازه نشستن بر صندلی خود را میدهد.
«یعنی ایرادی نداره؟ میتونم معجون رو برای خودم نگه دارم؟!» لارا خیره به معجون سبز رنگ در دستانش، از پروفسور سوال میکند.
«البته! خودت درستش کردی دیگه، مگه نه؟ خیلی خب، حالا به صندلیت برگرد. به اندازه کافی وقت کلاس رو گرفتی.»