«خیلی خب، حالا که مراحل ساخت این معجون و طرز انجام آزمایشش رو یاد گرفتید، ازتون میخوام که تا آخرهمین هفته، پنج تا از این معجونها رو درست کنید و بهم تحویل بدید. خب، میریم به سراغ موضوع بعدی…»
کال با گفتن این حرف، کمی مکث کرده تا که افکار خود را مرتب کند.
دانشآموزان همگی هیجانزدهاند! آنها بالاخره میتوانند با دستان خود کیمیاگری را تجربه کنند! استاد قبلی، پروفسور آرکرافت، اجازه نمیداد حتی به وسایل آزمایشگاه دست بزنند، چه برسد به آنکه از آنان استفاده کنند! او همیشه میگفت ‘یک کیمیاگر موفق، اول فلسفه پشت هر معجون و محلول رو یاد گرفته و بعد سراغ درست کردن اونها میره.’ با این حال او حتی به این حرف خودش هم پایبند نبود! و همیشه فقط دستورالعملهای ابتدایی را دوباره و دوباره برای بچهها بازگو میکرد… ‘مثل اینکه این پروفسور جدید بیشتر دوست داره کار عملی انجام بده تا تئوری!’ از این لحاظ، همه دانشآموزان خوشحال و مشتاق بودند، البته همه بهجز یک نفر… دانش آموزی به اصطلاح “چاق”، کلِرِنس.
او از وقتی که پروفسور جلوی همه به او بیاحترامی کرده بود، تمامی حرفهای او را از زمان شروع شدن کلاس نادیده گرفته و در افکار خود فرو رفته است. او اکنون در افکار خود مشغول تصمیمگیری درباره سرنوشت پروفسور جدید است… کلرنس قصد دارد پدر خود را مجبور کند که یک درس درست و حسابی به این معلم گستاخ بدهد. برای او مهم نیست که این معلم اخراج شود و یا آنکه در یکی از کوچههای شهر، توسط محافظان پدرش تا سرحد مرگ کتک بخورد… او فقط میخواهد هرطور که شده این مرد تاوان توهینش را پس دهد.
بیخبر از افکار و نقشههای پسرک، پروفسور کال به تدریس خود ادامه میدهد:«همونطور که میدونید، هر شخص در این دنیا رابطهای نزدیک با یکی از عناصر طبیعت داره؛ حالا این عنصر میخواد آتش باشه، باد باشه، آب باشه و یا هرچیز دیگهای، هرکسی به یکی از اونها متصله. در حال حاضر دونستن اینکه عنصر هر کدوم از شما چیه، مهم نیست اما در آینده اگه میخواید به کیمیاگری ادامه بدید، دونستن این موضوع یک امر حیاتیه…»
پروفسور برای چند لحظه مکث کرده تا که همه بر روی حرف او کمی فکر کنند.
لارا دست خود را بالا گرفته و منتظر میماند تا که پروفسور به او اجازه صحبت دهد. کال با سرتکان دادن به او اجازه میدهد.
«استاد، دارید درباره برگزاری مراسم اعطای عناصر صحبت میکنید؟»
کال بسیار ساده و واضح، حقیقت را میگوید:«اصلاً و ابداً نمیدونم داری درباره چی حرف میزنی…!!»
«مراسم اعطای عناصر، مراسمی هستش که هر جادوگری در زمان تولد هجدهسالگیش باید در اون شرکت کنه تا عنصری که باهاش همترازه رو پیدا کنه.»
لارا متعجب است که چرا پروفسور از چنین چیز پیشپا افتادهای اطلاع ندارد!
کال کنجکاوانه پرسش لارا را زیر سوال میبرد:«اون وقت دقیقاً چرا برای اینکه عنصرتون رو بفهمید، باید هجدهسال صبر کنید؟!»
«طبق گفته بقیه پروفسورها، بدن نیاز به زمان داره تا بتونه جادوی کافی رو در خودش ذخیره کنه و به سنگ عناصر اجازه خوندن دقیق عنصرش رو بده.»
او با خونسردی تمام صبر میکند تا که توضیحات دخترک تمام شود، سپس سر خود را به نشانه ناامیدی تکان داده و میگوید:
«این چرت و پرتترین چیزی بود که از زمان اومدنم به پایتخت شنیدم! هیچ دلیلی وجود نداره که شما رو از دونستن عنصرتون منع کنه! حتی عنصر یک نوزاد تازه متولد شده رو هم میشه تعیین کرد، چه برسه به یک آدم بالغ! وای… واقعاً توی این آکادمی چی به شما درس میدن؟!!!»
کال به تماشای واکنش دانشآموزان مینشیند. همه آنها با چشمانی باز از تعجب به یکدیگر نگاه میکنند… خب تقصیری ندارند. آنها هر چیزی که بقیه معلمها گفتهاند را بازگو میکنند.
کال یک نفس شروع به توضیح دادن کرد:«تطبیق پیدا کردن با یک عنصر بیشتر از اونی که به جادوی بدنتون مربوط باشه، به طرز ساختار فیزیکی بدنتون بستگی داره. جادو همون انرژیه که همیشه و در همه چیز جریان داره؛ بعضی از نقاط دنیا و بعضی از افراد و یا حتی وسایل، از جادوی بیشتری برخوردار هستند ولی در کل، جادو اطراف همه ما رو فرا گرفته. حالا این بدن شماست که این انرژی رو تبدیل به هر افسونی که میخواید میکنه. بعضی از افراد با یک عنصر رابطه نزدیکی دارند که بهشون این اجازه رو میده که جادوهایی که مختص به اون عنصر هستند رو راحتتر و بهتر از بقیه اجرا کنند. به همین سادگی!»
پروفسور بار دیگر به کنار میز آزمایش بازگشته و همه وسایلی را که در طی آزمایش قبل کثیف شدهاند را با وسایل تمیز جایگزین کرده و سپس از انگشتر جادویی خود، یک سری مواد جدید برای آزمایش بعدی را بیرون آورده و بر روی میز میچیند. او همه وسایل و مواد را بار دیگر بررسی کرده تا که از درست بودن آنها اطمینان حاصل کند.
در تمام این مدت، دانشآموزان با نفسهایی تندتند و پشتسر هم و آغشته به اشتیاق، هر حرکت پروفسور را با دقت تماشا میکردند.
«میخوام بهتون نشون بدم که چطور میشه یک معجون عناصر درست کرد…»
به محض گفتن این حرف، کال جادوی خود را آغاز میکند.
هر حرکت دست او چنان سریع و روان است که گویا او درحال رهبری یک گروه موسیقی است؛ حرکاتی که نشان از قرنها تجربه در کار کیمیاگری را به تصویر میکشند. با هر حرکت دست، شیشهها و ظروف آزمایش شروع به حرکت کرده و هر کدام با موادی پر میشوند. سپس با یک بشکن او، آتشی زیر یکی از شیشههای پر شده از مایعی به رنگ بنفش، روشن شده و آن را به جوش میآورد. بویی تند و ناخوشایند شروع به پر کردن کلاس میکند؛ بویی که حالِ تعدادی از دانشآموزان را بد کرده!
اگر چه بسیاری از بچههای کلاس سعی دارند صبحانهای که به تازگی خوردهاند را بالا نیاورند، ولی با این حال همگی با شیفتگی تمام به تماشای آزمایش نشستهاند. پروفسور تاجایی که ممکن است سعی دارد آزمایش را با سرعت پایین انجام دهد تا که همه طرز انجام هر مرحله را درک کنند؛ با این حال او بیشتر از این نمیتواند از سرعت کار خود کم کند، چرا که زمانبندی در ساخت این معجون حرف اول را میزند.
درست موقعی که دانشآموزان بالاخره به بوی بد مایع بنفش عادت کردند، پروفسور یک مادهای بسیار بد بوتر از ماده قبل را از انگشتر خود بیرون میآورد! آن یک تخم بزرگِ سبز رنگ است.
کال تخم را شکسته و دانههای قرمز رنگی که در سفیده آن قرار دارند جدا کرده و در داخل مایع میریزد. بوی جدیدی که از ترکیب این دو ماده به دست آمده، بویی چنان وحشتناک است که همه دانشآموزان امیدوارند که دیگر هرگز چنین رایحهای را تجربه نکنند…!
تعدادی از آنها دستان خود را بر دهان گذاشته و محتوای معدهشان را که تا گلو بالا آوردهاند، دوباره قورت میدهند.
خوشبختانه با برداشتن ماده نارنجی رنگ از روی شعله، رایحه زیاد دوام نیاورده و از بین میرود. کال سریعاً مایع را با جادو خنک میکند.
کال ظرف بزرگ حاوی ماده نارنجی را در وسط میز خود گذاشته و همینطور که بخارهای قرمز از آن بلند شده و در هوا ناپدید میشود، به انتظار مینشیند.
بعد از گذشت چند دقیقه، او یک پَر بسیار بزرگ با طول یک متر را از انگشترش بیرون آورده و در بالای سر ظرف میبرد. دانشآموزان با تعجب به پر قرمز رنگ چشم میدوزند؛ به محض آنکه کال پر را از انگشترش بیرون آورد، دمای کلاس به طرز قابل توجهی شروع به بالا رفتن کرد. دانشآموزان سراسیمه به کال مینگرند که بیتوجه به گرمای پر، آن را بسیار راحت در دست گرفته است.
کال بدون انجام هیچ کار اضافهای، پر را در داخل ظرف میاندازد. به محض آنکه پر، مایع را لمس میکند، ناگهان یک واکنش سریع و خشن در ظرف رخ داده و مایع درون آن بار دیگر شروع به جوشیدن میکند. مایع آنچنان داغ و منبسط میشود که حبابهای آن تا لبه ظرف بالا آمده و تا مرز خالی شدن میروند. جرقههای قرمز رنگ از درون ظرف به هوا پرتاب شده و تعدادی از آنان قبل از از بین رفتن، بر روی میز معلم سقوط میکنند. وقتی که دانشآموزان کمی بیشتر به مایع دقت میکنند، جریان الکتیریسیتهای را میبینند که مانند رعد و برق از حبابی به حباب دیگر حرکت میکند!
بعد از گذشت تقریباً یک دقیقه، مایع کمکم آرام شده و حبابهای آن از بین میرود. سپس رنگ آن شروع به تیره شدن میکند. حال رنگ این مایع به سیاهی قیر شده و جنسی مانند شیره افرا پیدا کرده است.
همه تصور میکنند که پروفسور در آزمایش شکست خورده. رنگ سیاه این مایع تنها چیزی است که بر طبق آن به این نتیجه رسیدهاند. کلاس در سکوت مطلق فرو رفته تا که پروفسور، خود چیزی بگوید.
کال دستانش را برهم زده و رو به بچهها صحبت میکند:«بهتر از این نمیشه! خب بگید ببینم، کی میخواد امتحان کنه؟!»
درست مثل قبل، هیچکس مشتاق جلو آمدن نیست! آخر چه کسی میخواهد چنین ماده عجیبی را امتحان کند؟!
کال وقتی با چنین واکنشی مواجه میشود، یک لیوان یکبار مصرف برداشته و مقداری بسیار کم از ماده سیاه را در آن میریزد. سپس با لیوانی در دست، بین نیمکتها و صندلیها به راه افتاده تا که قربانی معجون خود را انتخاب کند…
چشم او به هر دانشآموزی که میافتد، آن دانشآموز چشمان خود را از پروفسور مخفی کرده و بر زمین و یا به اطراف خیره میشود! کال تصمیم میگیرد به سراغ دانشآموزی که در آخرین صندلی در سمت راستِ ردیف اول نشسته، برود.
بدون آنکه حرفی بزند، کال لیوان را بر روی صندلی دخترک گذاشته و دست به سینه به او خیره میشود. دخترک بیچاره با ترس و لرز، سر خود را به چپ و راست تکان میدهد.
کال با نگاهی کاملاً جدی، با دخترک صحبت میکند:«دلت میخواد کلاس من رو پاس بشی؟!»
حرف او باعث شده تا صورت دخترک رنگ ببازد!
او به آرامی لیوان را بلند کرده و به زیر دماغ خود میبرد. بعد از چند بار بوییدن، نفس خود را حبس کرده و همه ماده سیاه را یکباره قورت میدهد.
همه دانشآموزان به دخترک خیره شدهاند؛ آنها منتظراند تا که همکلاسیشان چیزی درباره این ماده عجیب بگوید…
بعد از گذشت سیثانیه، آنها جواب خود را میگیرند.
«ان شیرینه… راستش خیلی شیرینه!»
این ماده به حدی شیرین است که دخترک زبان خود را از دهان بیرون میآورد!
بعد از گذر چند ثانیه، بدن دخترک شروع به درخشیدن میکند. درحالی که نوری به رنگ قهوهای از بدن او تداعی میشود، او دستان خود را بالا گرفته و به پوستاش خیره میشود. کال راضی از موفقیت آزمایش، سر خود را تکان داده و شروع به پر کردن بقیه لیوانها میکند.
پروفسور به دخترک اشاره میکند که با چشمانی باز در حال بررسی همه قسمتهای بدنش است:«همونطور که میبینید، این دختر با عنصر زمین همترازی داره.»
«مطمئنم دارید از خودتون میپرسید ‘داشتن همترازی و رابطه با عنصری چه تاثیری میتونه در کیمیاگری ما داشته باشه؟’ خب، باید بهتون بگم همه جوره تاثیر داره! درست مثل جادو، همترازی با عناصر میتونه روی قویتر شدن معجونهاتون تاثیر بذاره. فقط کافیه چند قطره از خونتون رو در معجونی که با عنصر بَدَنیتون هماهنگی داره، اضافه کنید… چیه؟! اینجوری بهم نگاه نکنید!!»
پروفسور همانطور که بین دانشآموزان لیوانهای معجون را پخش میکند، به صحبتهای خود ادامه میدهد:
«درست همون تاثیری که اضافه کردن قسمتهای مختلف بدن هیولاها به معجون داره، اضافه کردن خون شما هم دقیقا مثل همون عمل میکنه. به این کار فقط به چشم افزودن یک ماده کمک کننده به معجون نگاه کنید.»
پروفسور با دادن آخرین لیوان به آخرین دانشآموز، دوباره به کنار میز خود باز میگردد.
«حالا شروع کنید به نوشیدن! فقط همیشه عنصر همترازتون رو به یاد داشته باشید. این در آینده بهتون تو درست کردن معجون کمک بزرگی میکنه.»
کال صبورانه منتظر میماند تا که همگی لیوانهای خود را تا آخر بنوشند؛ سپس تماشا میکند که بدن هر دانشآموز به رنگ خاصی شروع به درخشیدن میکند. بیشتر آنان از خود رنگ قهوهای بروز میدهند که نشان دهنده عنصر زمین است؛ بعد از آن به ترتیب رنگهای آبی و قرمز که نشان دهنده عناصر آب و آتش هستند، بیشترین تعداد را دارند. تعداد انگشت شماری هم از خود رنگ زرد تداعی میکنند؛ رنگی که نشانه عنصر باد است… یک عنصر تقریباً کمیاب! از هر صد نفر، تنها یک نفر است که صاحب چنین عنصری است. در آخر هم یک رنگ بسیار روشن و سفید از بدن یکی از بچههایی که در ردیف جلو نشسته است دیده میشود. لارا آستینهای خود را بالا زده و به پوست روشن خود که در حال درخشیدن به رنگ سفید است، خیره میشود.
پروفسور کال با انگشت به لارا اشاره میکند:«خوب به همکلاسیتون نگاه کنید.»
«اون با عنصری همترازی داره که یکی از کمیابترین عناصر محسوب میشه… عنصر روح! عنصری که جنبه زندگی و حیات داره. این یعنی چند قطره از خون لارا کافیه تا اثر بخشی یک معجون زندگی رو دو برابر کنه. این برای معجونهای درمان، ترمیم، التیام و بازیابی هم صدق میکنه؛ همه اونها با وجود خون این دخترک، قدرتی چندبرابر پیدا میکنند و همه این تاثیرات رو میشه در عناصر دیگه هم مشاهده کرد؛ برای مثال کسی که با عنصر آتش همترازی داره، با خون خودش میتونه بمبهای آتشزای قویتری بوجود بیاره و یا اینکه معجون خشم بهتری درست کنه. عنصر زمین میتونه معجونهای دفاعی خوبی ایجاد کنه و عنصر آب در ایجاد اثرات یخی به خوبی عمل میکنه و عنصر باد مربوط به سرعت هستش. البته این رو هم در نظر بگیرید که میتونید خون خودتون رو با معجونهایی که اصلاً به عنصر خودتون مربوط نیستند هم اضافه کنید و اثرات جدیدی رو بوجود بیارید! صد البته که احتمالات در کیمیاگری بینهایت هستند، پس هیچوقت از آزمون و خطا نترسید…!»
با اتمام سخنرانی کوتاه پروفسور، چشمان همه به لارا خیره میشود. بعضی از روی احترام و بعضی از روی حسادت! همه میدانند که همترازی عنصر لارا چقدر کمیاب است؛ تقریباً هر ده سال یک بار، یک جادوگر شانسِ به دنیا آمدن با چنین همترازی را دارد. حالا هر کسی که تا حالا با لارا دوست نبوده، در نزدیک شدن به او و جلب کردن نظرش نقشه میچیند…
همه آنقدر مبهوت نور ساطع شده از بدن لارا هستند که هیچکس متوجه نور سیاهی که از بدن پسری که در ردیف آخر نشسته نمیشود. هیچ نوری از بدن او خارج نمیشود؛ فقط تاریکی است که از بدنش ساطع میشود…
… … …
بعد از گذشت چهل و پنج دقیقه، کلاس بالاخره به پایان میرسد. کال تمامی معجونهایی که دانشآموزان نیاز به دانستنشان دارند را توضیح داده و مواد و وسایل لازم برای ساخت آنان را شرح داده است. او همچنین استفاده یکسری مواد جایگزین را هم به آنها یاد داده تا در صورت نبود مواد اولیه معجون، از این مواد استفاده کنند.
بسیاری از معجونهایی که پروفسور به آنها آموزش داده در هیچ یک از کتابهای آنان یافت نمیشود. آنها حسابی از تدریس پروفسور کال متعجب شدهاند؛ انگار که او یک دایرهالمعارف متحرک است!…
«خیلی خب، کلاس برای امروز کافیه. میدونم که شما هر روز با من کلاس دارید، ولی تا آخر این هفته نیازی به شرکت کردن در کلاس من ندارید؛ ولی این به اون معنی نیست که تا آخر هفته بیکار هستید! من از هر کدوم از شما میخوام که این پنج معجونی رو که در اینجا لیست کردم، تا آخر این هفته درست و در جلسه هفته آینده به من تحویل بدید. همه شما به آزمایشگاه و مواد اولیه مورد نیاز دسترسی دارید. هرکس که این کار آسونی که بهش دادم رو انجام نده، به صورت خودکار از کلاس من حذف میشه و دیگه نمیتونه حتی برای ترم بعد هم دوباره ثبت نام کنه! همه این پنج معجون جزء معجونهای فوقالعاده ساده محسوب میشند، پس ازتون میخوام به موقع این کار رو به پایان برسونید. کلاس تمومه، مرخصید…»
به محض آنکه آخرین کلمه از دهان کال بیرون میآید، ساعت بزرگ کلاس شروع به زنگزدن میکند که نشان از اتمام کلاس دارد.
همه دانشآموزان همزمان از صندلیهای خود بلند شده و شروع به حرکت به سمت درب خروجی میکنند. با اینکه همه آنها یک هفته تا اتمام پروژهشان وقت دارند، اما هیچکس احساس راحتی نمیکنند. هرچه باشد، کیمیاگری برای آنها تازگی دارد، پس کسی به توانایی خود در انجام آزمایش ایمان ندارد!
برخلاف همه، لارا یک لبخند بزرگ بر لب دارد. او نمیتواند صبر کند تا اینکه هرچه زودتر به خانه برگردد و به پدر خود خبر داشتن عنصر کمیابش را بدهد.
کلِرِنس از طرف دیگر، احساسات مغشوشی دارد. او از اینکه دارای همترازی با عنصر آتش است خوشحال است، اما از اینکه پروفسور او را جلوی همه بچههای کلاس مسخره کرده، هنوز عصبانی است. او نمیداند بهتر است دیگر به این مسئله فکر نکند یا اینکه به محض بازگشت به خانه، کاری کند که پدرش زندگی را برای پروفسور جهنم کند! او فعلاً تصمیم دارد دست به کاری نزند و امشب را صرف فکر کردن به این موضوع کند.
رایان اصلاً حواسش اینجا نیست؛ او هیچتوجهی به حرفهای دوستش بِن ندارد. او همین نیمساعت پیش، هیجانزده از اینکه قرار است عنصر خود را کشف کند، همراه با بقیه همکلاسیهایش در آزمایش پروفسور شرکت کرد. او بدون هیچ درنگی معجون سیاهی که پروفسور به دست او داده بود را نوشید و منتظر نمایان شدن درخشش نور ماند. او با دیدن درخشش نور لارا، امیدوار بود عنصر او هم مانند آن دخترک کمیاب و مهم باشد، اما چیزی که کشف کرد شدیداً موجب ناامیدیاش شد…
بعد از گذشت یک دقیقه، هیچ نوری از بدن او ساطع نشد. برخلاف رایان، دوست او بِن درحال ساطع کردن نوری زردِ درخشان بود که نشان از همترازی او با عنصر باد بود. رایان چشمان خود را بسته و امیدوار به درخشش پوست دستش، چشمانش را باز کرد اما به جای مواجه شدن با نوری رنگی، او با تاریکی روبهرو شد. هیچ شکی در کار نیست؛ دستان او در حال ساطع کردن نوری سیاه است!
نور او دقیقاً در تضاد با نور لارا قرار داشت. همانطور که درخشش کور کننده لارا کلاس را پر میکرد، نور تاریک رایان آن نور را در خود جذب و حل میکرد. اگر نور لارا خوشحالی و زندگی را به همراه دارد، نور رایان ناامیدی، رنج و مرگ را با خود حمل میکند. خوشبختانه همه افراد حاضر در کلاس تمام حواسشان به لارا بوده و کسی متوجه رایان و نور سیاه او نشده. او سریعاً دستان خود را به زیر میزش برد و امیدوار بود کسی آن را ندیده باشد.
اکنون او در حال راه رفتن، پشت سر دوست قد بلند و پر حرف خود است… تا اینکه پروفسور او را صدا میکند.
درست موقعی که او در حال رد شدن از درب کلاس است، صدای پروفسور او را در قدمهایش نگه میدارد:
«آره تو، قد کوتاهه. وایسا کارت دارم.»
رایان به صورت پروفسور خیره میشود.
افکاری منفی ذهن رایان را پر کردهاند:’یعنی اون متوجه نور من شده؟ من تا حالا هیچی درباره نور سیاه نشنیدم! این یعنی من هیچ جادویی ندارم؟! یعنی برخلاف چیزی که پدرم بهم گفته، من هیچ استعدادی ندارم؟! یعنی باید به پیش پدرم برگردم و اون رو هم ناامید کنم؟!…’
پروفسور خطاب به بن میگوید:«میخوام با اون تنها باشم.»
«لطفاً در رو هم پشت سرت ببند.»
بِن که چند قدمی ازکلاس دور شده، باز میگردد و درب را پشتسرش میبندد.
پروفسور کال صبر میکند تا صدای تیکتیک عقربه بلند ساعت را بشنود، سپس صحبت میکند:«بگو ببینم، همترازیت چی بود؟»
کال با آنکه جواب را خیلی خوب میداند، ولی با این حال منتظر پاسخ پسرک میماند.
رایان ناتوان در نگاه کردن به صورت پروفسور، درحالی که پیشانیاش از عرق خیس شده، به کفشهای سیاه او چشم میدوزد. او با دهانی خشک، سعی دارد حرفی بزند، اما انگار کلمات در گلویش گیرافتادهاند!
بالاخره بعد از گذشت چند ثانیه، رایان تمام شجاعتاش را جمعکرده و پاسخ میدهد:«استاد، من هیچ جادویی ندارم!… نور ساطع شدهِ من، به رنگ سیاه بود!!»
رایان با صدای بلند و چشمانی آغشته به اشک، با پروفسور صحبت میکند:«حالا باید آکادمی رو ترک کنم؟ خواهش میکنم این کارو با من نکنید! من نمیخوام پدرم رو دلسرد کنم…!»
کال که دیگر بیشتر از این نمیتواند خود را نگه دارد، با صدایی بلند شروع به خندیدن میکند:
«اقعاً این روزها به شما هیچی یاد نمیدن!! معلومه که قرار نیست از آکادمی اخراج شی! تازه برعکس، این نور ساطع شده از تو نشون میده که چه استعداد کمیابی داری! درست مثل اون دخترک با نور سفید، همترازی تو هم یک همترازی کمیابه، منتهی برعکس لارا. اگه جادوی اون قراره درمان و زندگی به همراه داشته باشه و به یک درمانگر عالی تبدیل شه، تو قراره به یکی از وحشتناکترین افسونگران سیاه تبدیل شی…!»
بخش8
《کلاس درس 2/2》
«خیلی خب، حالا که مراحل ساخت این معجون و طرز انجام آزمایشش رو یاد گرفتید، ازتون میخوام که تا آخرهمین هفته، پنج تا از این معجونها رو درست کنید و بهم تحویل بدید. خب، میریم به سراغ موضوع بعدی…»
کال با گفتن این حرف، کمی مکث کرده تا که افکار خود را مرتب کند.
دانشآموزان همگی هیجانزدهاند! آنها بالاخره میتوانند با دستان خود کیمیاگری را تجربه کنند! استاد قبلی، پروفسور آرکرافت، اجازه نمیداد حتی به وسایل آزمایشگاه دست بزنند، چه برسد به آنکه از آنان استفاده کنند! او همیشه میگفت ‘یک کیمیاگر موفق، اول فلسفه پشت هر معجون و محلول رو یاد گرفته و بعد سراغ درست کردن اونها میره.’ با این حال او حتی به این حرف خودش هم پایبند نبود! و همیشه فقط دستورالعملهای ابتدایی را دوباره و دوباره برای بچهها بازگو میکرد… ‘مثل اینکه این پروفسور جدید بیشتر دوست داره کار عملی انجام بده تا تئوری!’ از این لحاظ، همه دانشآموزان خوشحال و مشتاق بودند، البته همه بهجز یک نفر… دانش آموزی به اصطلاح “چاق”، کلِرِنس.
او از وقتی که پروفسور جلوی همه به او بیاحترامی کرده بود، تمامی حرفهای او را از زمان شروع شدن کلاس نادیده گرفته و در افکار خود فرو رفته است. او اکنون در افکار خود مشغول تصمیمگیری درباره سرنوشت پروفسور جدید است… کلرنس قصد دارد پدر خود را مجبور کند که یک درس درست و حسابی به این معلم گستاخ بدهد. برای او مهم نیست که این معلم اخراج شود و یا آنکه در یکی از کوچههای شهر، توسط محافظان پدرش تا سرحد مرگ کتک بخورد… او فقط میخواهد هرطور که شده این مرد تاوان توهینش را پس دهد.
بیخبر از افکار و نقشههای پسرک، پروفسور کال به تدریس خود ادامه میدهد:«همونطور که میدونید، هر شخص در این دنیا رابطهای نزدیک با یکی از عناصر طبیعت داره؛ حالا این عنصر میخواد آتش باشه، باد باشه، آب باشه و یا هرچیز دیگهای، هرکسی به یکی از اونها متصله. در حال حاضر دونستن اینکه عنصر هر کدوم از شما چیه، مهم نیست اما در آینده اگه میخواید به کیمیاگری ادامه بدید، دونستن این موضوع یک امر حیاتیه…»
پروفسور برای چند لحظه مکث کرده تا که همه بر روی حرف او کمی فکر کنند.
لارا دست خود را بالا گرفته و منتظر میماند تا که پروفسور به او اجازه صحبت دهد. کال با سرتکان دادن به او اجازه میدهد.
«استاد، دارید درباره برگزاری مراسم اعطای عناصر صحبت میکنید؟»
کال بسیار ساده و واضح، حقیقت را میگوید:«اصلاً و ابداً نمیدونم داری درباره چی حرف میزنی…!!»
«مراسم اعطای عناصر، مراسمی هستش که هر جادوگری در زمان تولد هجدهسالگیش باید در اون شرکت کنه تا عنصری که باهاش همترازه رو پیدا کنه.»
لارا متعجب است که چرا پروفسور از چنین چیز پیشپا افتادهای اطلاع ندارد!
کال کنجکاوانه پرسش لارا را زیر سوال میبرد:«اون وقت دقیقاً چرا برای اینکه عنصرتون رو بفهمید، باید هجدهسال صبر کنید؟!»
«طبق گفته بقیه پروفسورها، بدن نیاز به زمان داره تا بتونه جادوی کافی رو در خودش ذخیره کنه و به سنگ عناصر اجازه خوندن دقیق عنصرش رو بده.»
او با خونسردی تمام صبر میکند تا که توضیحات دخترک تمام شود، سپس سر خود را به نشانه ناامیدی تکان داده و میگوید:
«این چرت و پرتترین چیزی بود که از زمان اومدنم به پایتخت شنیدم! هیچ دلیلی وجود نداره که شما رو از دونستن عنصرتون منع کنه! حتی عنصر یک نوزاد تازه متولد شده رو هم میشه تعیین کرد، چه برسه به یک آدم بالغ! وای… واقعاً توی این آکادمی چی به شما درس میدن؟!!!»
کال به تماشای واکنش دانشآموزان مینشیند. همه آنها با چشمانی باز از تعجب به یکدیگر نگاه میکنند… خب تقصیری ندارند. آنها هر چیزی که بقیه معلمها گفتهاند را بازگو میکنند.
کال یک نفس شروع به توضیح دادن کرد:«تطبیق پیدا کردن با یک عنصر بیشتر از اونی که به جادوی بدنتون مربوط باشه، به طرز ساختار فیزیکی بدنتون بستگی داره. جادو همون انرژیه که همیشه و در همه چیز جریان داره؛ بعضی از نقاط دنیا و بعضی از افراد و یا حتی وسایل، از جادوی بیشتری برخوردار هستند ولی در کل، جادو اطراف همه ما رو فرا گرفته. حالا این بدن شماست که این انرژی رو تبدیل به هر افسونی که میخواید میکنه. بعضی از افراد با یک عنصر رابطه نزدیکی دارند که بهشون این اجازه رو میده که جادوهایی که مختص به اون عنصر هستند رو راحتتر و بهتر از بقیه اجرا کنند. به همین سادگی!»
پروفسور بار دیگر به کنار میز آزمایش بازگشته و همه وسایلی را که در طی آزمایش قبل کثیف شدهاند را با وسایل تمیز جایگزین کرده و سپس از انگشتر جادویی خود، یک سری مواد جدید برای آزمایش بعدی را بیرون آورده و بر روی میز میچیند. او همه وسایل و مواد را بار دیگر بررسی کرده تا که از درست بودن آنها اطمینان حاصل کند.
در تمام این مدت، دانشآموزان با نفسهایی تندتند و پشتسر هم و آغشته به اشتیاق، هر حرکت پروفسور را با دقت تماشا میکردند.
«میخوام بهتون نشون بدم که چطور میشه یک معجون عناصر درست کرد…»
به محض گفتن این حرف، کال جادوی خود را آغاز میکند.
هر حرکت دست او چنان سریع و روان است که گویا او درحال رهبری یک گروه موسیقی است؛ حرکاتی که نشان از قرنها تجربه در کار کیمیاگری را به تصویر میکشند. با هر حرکت دست، شیشهها و ظروف آزمایش شروع به حرکت کرده و هر کدام با موادی پر میشوند. سپس با یک بشکن او، آتشی زیر یکی از شیشههای پر شده از مایعی به رنگ بنفش، روشن شده و آن را به جوش میآورد. بویی تند و ناخوشایند شروع به پر کردن کلاس میکند؛ بویی که حالِ تعدادی از دانشآموزان را بد کرده!
اگر چه بسیاری از بچههای کلاس سعی دارند صبحانهای که به تازگی خوردهاند را بالا نیاورند، ولی با این حال همگی با شیفتگی تمام به تماشای آزمایش نشستهاند. پروفسور تاجایی که ممکن است سعی دارد آزمایش را با سرعت پایین انجام دهد تا که همه طرز انجام هر مرحله را درک کنند؛ با این حال او بیشتر از این نمیتواند از سرعت کار خود کم کند، چرا که زمانبندی در ساخت این معجون حرف اول را میزند.
درست موقعی که دانشآموزان بالاخره به بوی بد مایع بنفش عادت کردند، پروفسور یک مادهای بسیار بد بوتر از ماده قبل را از انگشتر خود بیرون میآورد! آن یک تخم بزرگِ سبز رنگ است.
کال تخم را شکسته و دانههای قرمز رنگی که در سفیده آن قرار دارند جدا کرده و در داخل مایع میریزد. بوی جدیدی که از ترکیب این دو ماده به دست آمده، بویی چنان وحشتناک است که همه دانشآموزان امیدوارند که دیگر هرگز چنین رایحهای را تجربه نکنند…!
تعدادی از آنها دستان خود را بر دهان گذاشته و محتوای معدهشان را که تا گلو بالا آوردهاند، دوباره قورت میدهند.
خوشبختانه با برداشتن ماده نارنجی رنگ از روی شعله، رایحه زیاد دوام نیاورده و از بین میرود. کال سریعاً مایع را با جادو خنک میکند.
کال ظرف بزرگ حاوی ماده نارنجی را در وسط میز خود گذاشته و همینطور که بخارهای قرمز از آن بلند شده و در هوا ناپدید میشود، به انتظار مینشیند.
بعد از گذشت چند دقیقه، او یک پَر بسیار بزرگ با طول یک متر را از انگشترش بیرون آورده و در بالای سر ظرف میبرد. دانشآموزان با تعجب به پر قرمز رنگ چشم میدوزند؛ به محض آنکه کال پر را از انگشترش بیرون آورد، دمای کلاس به طرز قابل توجهی شروع به بالا رفتن کرد. دانشآموزان سراسیمه به کال مینگرند که بیتوجه به گرمای پر، آن را بسیار راحت در دست گرفته است.
کال بدون انجام هیچ کار اضافهای، پر را در داخل ظرف میاندازد. به محض آنکه پر، مایع را لمس میکند، ناگهان یک واکنش سریع و خشن در ظرف رخ داده و مایع درون آن بار دیگر شروع به جوشیدن میکند. مایع آنچنان داغ و منبسط میشود که حبابهای آن تا لبه ظرف بالا آمده و تا مرز خالی شدن میروند. جرقههای قرمز رنگ از درون ظرف به هوا پرتاب شده و تعدادی از آنان قبل از از بین رفتن، بر روی میز معلم سقوط میکنند. وقتی که دانشآموزان کمی بیشتر به مایع دقت میکنند، جریان الکتیریسیتهای را میبینند که مانند رعد و برق از حبابی به حباب دیگر حرکت میکند!
بعد از گذشت تقریباً یک دقیقه، مایع کمکم آرام شده و حبابهای آن از بین میرود. سپس رنگ آن شروع به تیره شدن میکند. حال رنگ این مایع به سیاهی قیر شده و جنسی مانند شیره افرا پیدا کرده است.
همه تصور میکنند که پروفسور در آزمایش شکست خورده. رنگ سیاه این مایع تنها چیزی است که بر طبق آن به این نتیجه رسیدهاند. کلاس در سکوت مطلق فرو رفته تا که پروفسور، خود چیزی بگوید.
کال دستانش را برهم زده و رو به بچهها صحبت میکند:«بهتر از این نمیشه! خب بگید ببینم، کی میخواد امتحان کنه؟!»
درست مثل قبل، هیچکس مشتاق جلو آمدن نیست! آخر چه کسی میخواهد چنین ماده عجیبی را امتحان کند؟!
کال وقتی با چنین واکنشی مواجه میشود، یک لیوان یکبار مصرف برداشته و مقداری بسیار کم از ماده سیاه را در آن میریزد. سپس با لیوانی در دست، بین نیمکتها و صندلیها به راه افتاده تا که قربانی معجون خود را انتخاب کند…
چشم او به هر دانشآموزی که میافتد، آن دانشآموز چشمان خود را از پروفسور مخفی کرده و بر زمین و یا به اطراف خیره میشود! کال تصمیم میگیرد به سراغ دانشآموزی که در آخرین صندلی در سمت راستِ ردیف اول نشسته، برود.
بدون آنکه حرفی بزند، کال لیوان را بر روی صندلی دخترک گذاشته و دست به سینه به او خیره میشود. دخترک بیچاره با ترس و لرز، سر خود را به چپ و راست تکان میدهد.
کال با نگاهی کاملاً جدی، با دخترک صحبت میکند:«دلت میخواد کلاس من رو پاس بشی؟!»
حرف او باعث شده تا صورت دخترک رنگ ببازد!
او به آرامی لیوان را بلند کرده و به زیر دماغ خود میبرد. بعد از چند بار بوییدن، نفس خود را حبس کرده و همه ماده سیاه را یکباره قورت میدهد.
همه دانشآموزان به دخترک خیره شدهاند؛ آنها منتظراند تا که همکلاسیشان چیزی درباره این ماده عجیب بگوید…
بعد از گذشت سیثانیه، آنها جواب خود را میگیرند.
«ان شیرینه… راستش خیلی شیرینه!»
این ماده به حدی شیرین است که دخترک زبان خود را از دهان بیرون میآورد!
بعد از گذر چند ثانیه، بدن دخترک شروع به درخشیدن میکند. درحالی که نوری به رنگ قهوهای از بدن او تداعی میشود، او دستان خود را بالا گرفته و به پوستاش خیره میشود. کال راضی از موفقیت آزمایش، سر خود را تکان داده و شروع به پر کردن بقیه لیوانها میکند.
پروفسور به دخترک اشاره میکند که با چشمانی باز در حال بررسی همه قسمتهای بدنش است:«همونطور که میبینید، این دختر با عنصر زمین همترازی داره.»
«مطمئنم دارید از خودتون میپرسید ‘داشتن همترازی و رابطه با عنصری چه تاثیری میتونه در کیمیاگری ما داشته باشه؟’ خب، باید بهتون بگم همه جوره تاثیر داره! درست مثل جادو، همترازی با عناصر میتونه روی قویتر شدن معجونهاتون تاثیر بذاره. فقط کافیه چند قطره از خونتون رو در معجونی که با عنصر بَدَنیتون هماهنگی داره، اضافه کنید… چیه؟! اینجوری بهم نگاه نکنید!!»
پروفسور همانطور که بین دانشآموزان لیوانهای معجون را پخش میکند، به صحبتهای خود ادامه میدهد:
«درست همون تاثیری که اضافه کردن قسمتهای مختلف بدن هیولاها به معجون داره، اضافه کردن خون شما هم دقیقا مثل همون عمل میکنه. به این کار فقط به چشم افزودن یک ماده کمک کننده به معجون نگاه کنید.»
پروفسور با دادن آخرین لیوان به آخرین دانشآموز، دوباره به کنار میز خود باز میگردد.
«حالا شروع کنید به نوشیدن! فقط همیشه عنصر همترازتون رو به یاد داشته باشید. این در آینده بهتون تو درست کردن معجون کمک بزرگی میکنه.»
کال صبورانه منتظر میماند تا که همگی لیوانهای خود را تا آخر بنوشند؛ سپس تماشا میکند که بدن هر دانشآموز به رنگ خاصی شروع به درخشیدن میکند. بیشتر آنان از خود رنگ قهوهای بروز میدهند که نشان دهنده عنصر زمین است؛ بعد از آن به ترتیب رنگهای آبی و قرمز که نشان دهنده عناصر آب و آتش هستند، بیشترین تعداد را دارند. تعداد انگشت شماری هم از خود رنگ زرد تداعی میکنند؛ رنگی که نشانه عنصر باد است… یک عنصر تقریباً کمیاب! از هر صد نفر، تنها یک نفر است که صاحب چنین عنصری است. در آخر هم یک رنگ بسیار روشن و سفید از بدن یکی از بچههایی که در ردیف جلو نشسته است دیده میشود. لارا آستینهای خود را بالا زده و به پوست روشن خود که در حال درخشیدن به رنگ سفید است، خیره میشود.
پروفسور کال با انگشت به لارا اشاره میکند:«خوب به همکلاسیتون نگاه کنید.»
«اون با عنصری همترازی داره که یکی از کمیابترین عناصر محسوب میشه… عنصر روح! عنصری که جنبه زندگی و حیات داره. این یعنی چند قطره از خون لارا کافیه تا اثر بخشی یک معجون زندگی رو دو برابر کنه. این برای معجونهای درمان، ترمیم، التیام و بازیابی هم صدق میکنه؛ همه اونها با وجود خون این دخترک، قدرتی چندبرابر پیدا میکنند و همه این تاثیرات رو میشه در عناصر دیگه هم مشاهده کرد؛ برای مثال کسی که با عنصر آتش همترازی داره، با خون خودش میتونه بمبهای آتشزای قویتری بوجود بیاره و یا اینکه معجون خشم بهتری درست کنه. عنصر زمین میتونه معجونهای دفاعی خوبی ایجاد کنه و عنصر آب در ایجاد اثرات یخی به خوبی عمل میکنه و عنصر باد مربوط به سرعت هستش. البته این رو هم در نظر بگیرید که میتونید خون خودتون رو با معجونهایی که اصلاً به عنصر خودتون مربوط نیستند هم اضافه کنید و اثرات جدیدی رو بوجود بیارید! صد البته که احتمالات در کیمیاگری بینهایت هستند، پس هیچوقت از آزمون و خطا نترسید…!»
با اتمام سخنرانی کوتاه پروفسور، چشمان همه به لارا خیره میشود. بعضی از روی احترام و بعضی از روی حسادت! همه میدانند که همترازی عنصر لارا چقدر کمیاب است؛ تقریباً هر ده سال یک بار، یک جادوگر شانسِ به دنیا آمدن با چنین همترازی را دارد. حالا هر کسی که تا حالا با لارا دوست نبوده، در نزدیک شدن به او و جلب کردن نظرش نقشه میچیند…
همه آنقدر مبهوت نور ساطع شده از بدن لارا هستند که هیچکس متوجه نور سیاهی که از بدن پسری که در ردیف آخر نشسته نمیشود. هیچ نوری از بدن او خارج نمیشود؛ فقط تاریکی است که از بدنش ساطع میشود…
… … …
بعد از گذشت چهل و پنج دقیقه، کلاس بالاخره به پایان میرسد. کال تمامی معجونهایی که دانشآموزان نیاز به دانستنشان دارند را توضیح داده و مواد و وسایل لازم برای ساخت آنان را شرح داده است. او همچنین استفاده یکسری مواد جایگزین را هم به آنها یاد داده تا در صورت نبود مواد اولیه معجون، از این مواد استفاده کنند.
بسیاری از معجونهایی که پروفسور به آنها آموزش داده در هیچ یک از کتابهای آنان یافت نمیشود. آنها حسابی از تدریس پروفسور کال متعجب شدهاند؛ انگار که او یک دایرهالمعارف متحرک است!…
«خیلی خب، کلاس برای امروز کافیه. میدونم که شما هر روز با من کلاس دارید، ولی تا آخر این هفته نیازی به شرکت کردن در کلاس من ندارید؛ ولی این به اون معنی نیست که تا آخر هفته بیکار هستید! من از هر کدوم از شما میخوام که این پنج معجونی رو که در اینجا لیست کردم، تا آخر این هفته درست و در جلسه هفته آینده به من تحویل بدید. همه شما به آزمایشگاه و مواد اولیه مورد نیاز دسترسی دارید. هرکس که این کار آسونی که بهش دادم رو انجام نده، به صورت خودکار از کلاس من حذف میشه و دیگه نمیتونه حتی برای ترم بعد هم دوباره ثبت نام کنه! همه این پنج معجون جزء معجونهای فوقالعاده ساده محسوب میشند، پس ازتون میخوام به موقع این کار رو به پایان برسونید. کلاس تمومه، مرخصید…»
به محض آنکه آخرین کلمه از دهان کال بیرون میآید، ساعت بزرگ کلاس شروع به زنگزدن میکند که نشان از اتمام کلاس دارد.
همه دانشآموزان همزمان از صندلیهای خود بلند شده و شروع به حرکت به سمت درب خروجی میکنند. با اینکه همه آنها یک هفته تا اتمام پروژهشان وقت دارند، اما هیچکس احساس راحتی نمیکنند. هرچه باشد، کیمیاگری برای آنها تازگی دارد، پس کسی به توانایی خود در انجام آزمایش ایمان ندارد!
برخلاف همه، لارا یک لبخند بزرگ بر لب دارد. او نمیتواند صبر کند تا اینکه هرچه زودتر به خانه برگردد و به پدر خود خبر داشتن عنصر کمیابش را بدهد.
کلِرِنس از طرف دیگر، احساسات مغشوشی دارد. او از اینکه دارای همترازی با عنصر آتش است خوشحال است، اما از اینکه پروفسور او را جلوی همه بچههای کلاس مسخره کرده، هنوز عصبانی است. او نمیداند بهتر است دیگر به این مسئله فکر نکند یا اینکه به محض بازگشت به خانه، کاری کند که پدرش زندگی را برای پروفسور جهنم کند! او فعلاً تصمیم دارد دست به کاری نزند و امشب را صرف فکر کردن به این موضوع کند.
رایان اصلاً حواسش اینجا نیست؛ او هیچتوجهی به حرفهای دوستش بِن ندارد. او همین نیمساعت پیش، هیجانزده از اینکه قرار است عنصر خود را کشف کند، همراه با بقیه همکلاسیهایش در آزمایش پروفسور شرکت کرد. او بدون هیچ درنگی معجون سیاهی که پروفسور به دست او داده بود را نوشید و منتظر نمایان شدن درخشش نور ماند. او با دیدن درخشش نور لارا، امیدوار بود عنصر او هم مانند آن دخترک کمیاب و مهم باشد، اما چیزی که کشف کرد شدیداً موجب ناامیدیاش شد…
بعد از گذشت یک دقیقه، هیچ نوری از بدن او ساطع نشد. برخلاف رایان، دوست او بِن درحال ساطع کردن نوری زردِ درخشان بود که نشان از همترازی او با عنصر باد بود. رایان چشمان خود را بسته و امیدوار به درخشش پوست دستش، چشمانش را باز کرد اما به جای مواجه شدن با نوری رنگی، او با تاریکی روبهرو شد. هیچ شکی در کار نیست؛ دستان او در حال ساطع کردن نوری سیاه است!
نور او دقیقاً در تضاد با نور لارا قرار داشت. همانطور که درخشش کور کننده لارا کلاس را پر میکرد، نور تاریک رایان آن نور را در خود جذب و حل میکرد. اگر نور لارا خوشحالی و زندگی را به همراه دارد، نور رایان ناامیدی، رنج و مرگ را با خود حمل میکند. خوشبختانه همه افراد حاضر در کلاس تمام حواسشان به لارا بوده و کسی متوجه رایان و نور سیاه او نشده. او سریعاً دستان خود را به زیر میزش برد و امیدوار بود کسی آن را ندیده باشد.
اکنون او در حال راه رفتن، پشت سر دوست قد بلند و پر حرف خود است… تا اینکه پروفسور او را صدا میکند.
درست موقعی که او در حال رد شدن از درب کلاس است، صدای پروفسور او را در قدمهایش نگه میدارد:
«آره تو، قد کوتاهه. وایسا کارت دارم.»
رایان به صورت پروفسور خیره میشود.
افکاری منفی ذهن رایان را پر کردهاند:’یعنی اون متوجه نور من شده؟ من تا حالا هیچی درباره نور سیاه نشنیدم! این یعنی من هیچ جادویی ندارم؟! یعنی برخلاف چیزی که پدرم بهم گفته، من هیچ استعدادی ندارم؟! یعنی باید به پیش پدرم برگردم و اون رو هم ناامید کنم؟!…’
پروفسور خطاب به بن میگوید:«میخوام با اون تنها باشم.»
«لطفاً در رو هم پشت سرت ببند.»
بِن که چند قدمی ازکلاس دور شده، باز میگردد و درب را پشتسرش میبندد.
پروفسور کال صبر میکند تا صدای تیکتیک عقربه بلند ساعت را بشنود، سپس صحبت میکند:«بگو ببینم، همترازیت چی بود؟»
کال با آنکه جواب را خیلی خوب میداند، ولی با این حال منتظر پاسخ پسرک میماند.
رایان ناتوان در نگاه کردن به صورت پروفسور، درحالی که پیشانیاش از عرق خیس شده، به کفشهای سیاه او چشم میدوزد. او با دهانی خشک، سعی دارد حرفی بزند، اما انگار کلمات در گلویش گیرافتادهاند!
بالاخره بعد از گذشت چند ثانیه، رایان تمام شجاعتاش را جمعکرده و پاسخ میدهد:«استاد، من هیچ جادویی ندارم!… نور ساطع شدهِ من، به رنگ سیاه بود!!»
رایان با صدای بلند و چشمانی آغشته به اشک، با پروفسور صحبت میکند:«حالا باید آکادمی رو ترک کنم؟ خواهش میکنم این کارو با من نکنید! من نمیخوام پدرم رو دلسرد کنم…!»
کال که دیگر بیشتر از این نمیتواند خود را نگه دارد، با صدایی بلند شروع به خندیدن میکند:
«اقعاً این روزها به شما هیچی یاد نمیدن!! معلومه که قرار نیست از آکادمی اخراج شی! تازه برعکس، این نور ساطع شده از تو نشون میده که چه استعداد کمیابی داری! درست مثل اون دخترک با نور سفید، همترازی تو هم یک همترازی کمیابه، منتهی برعکس لارا. اگه جادوی اون قراره درمان و زندگی به همراه داشته باشه و به یک درمانگر عالی تبدیل شه، تو قراره به یکی از وحشتناکترین افسونگران سیاه تبدیل شی…!»